رشحات

جاگاچاندرا روبروی من روی صندلی نشسته و دستِ راست مرا در دستانش گرفته. او با دقت و خیره‌خیره به کف دستم نگاه می‌کند.

من بودم و ماشین. من پشت فرمان بودم. رانندگی می‌کردم. بقیه هم بودند. یادم نیست کی‌ها بودند. یعنی... دقیقا یادم نیست.

جاگاچاندرا با انگشت اشاره‌اش چیزهایی را کف دستم دنبال می‌کند. من به صورتش خیره شده‌ام. آن‌قدر محو خطوط کف دست من شده که انگار دارد نوشته‌های باستانی را رمزگشایی می‌کند.

سر پیچِ جاده بود. سرعت داشتم. سرعتم خیلی زیاد نبود. توی ماشین سروصدا بود.

جاگاچاندرا می‌گوید مادر بزرگش کف‌بین بوده. می‌گوید از مادر بزرگش کف‌بینی را آموخته. جاگاچاندرا اهل هندوستان است. لهجه‌ی غلیظ هندی دارد. قد بلند،‌ صورت تیره،‌ موهای بلند عقب زده،‌ لاغر،‌ خوش پوش.

جاده دوبانده بود، و خلوت. خیلی راه آمده بودیم. افتادیم توی پیچ جاده. فرمان را چرخاندم. ماشین با جاده پیچید.

جاگاچاندرا نگاهش را از کف دستم برمی‌دارد و به دور خیره می‌شود. جای دوری، اما، وجود ندارد. امتداد خط جاگاچاندرا به دیوار اتاق می‌رسد که فقط یکی دو متری آن‌طرف‌تر است. اما اگر کسی نداند فکر می‌کند جاگاچاندرا به تهِ تهِ دنیا نگاه می‌کند.

پیچ جاده تندتر شد.‌ فرمان را بیشتر چرخاندم. نمی‌دانم چرا ترمز نگرفتم.

جاگاچاندرا رویش را به من می‌کند و خیلی آرام و با طمانینه به حرف می‌آید. "زندگی‌ات ..."و کمی مکث می‌کند.

پیچ جاده باز هم تندتر شد. فرمان دیگر بیشتر نچرخید. کنار جاده نرده نبود. ماشین از جاده خارج شد. رفت توی خاکی. از کنار جاده تا بی‌نهایت صافِ‌ صاف بود.

جاگاچاندرا با دقت کلماتش را انتخاب می‌کند. حس می‌کنم ‌می‌خواهد چیزی را قایم ‌کند. با چاشنیِ لب‌خندِ کم‌رنگ و سردی ادامه می‌دهد "زندگی‌ات، پربار است". من لبم را به دندان می‌گزم. جاگاچاندرا نگاهش را از صورتم می‌گرداند. من سرم را پایین می‌اندازم.

ماشین از جاده فاصله ‌گرفت. دورتر، زمین دیگر خاکی نبود. همه‌جا سرسبز بود، و زمین صافِ صاف، درست مثل کف دست. آن‌قدر صاف که گویی خدا وقت آفریدنش تراز گذاشته. ماشین باز هم رفت. خیلی دورتر، وسطِ دشتِ سبز، دریاچه‌ی بزرگی آرمیده بود. رویَش پوشیده از نیلوفرهای آبی. آبش زلالِ زلال. از لا‌به‌لای نیلوفرها کف رودخانه پیدا بود، و انعکاس گاه‌گاهِ تصویر ابرهایی که مثل قبّه‌پنبه‌ها توی آسمان جست و خیز می‌کردند.  ماشین تا وسط‌های دریاچه رفت، و بعد آرام ‌گرفت. و بعد سکوت بود و سکون. نیلوفرهای آبی گل داده بودند، گل‌های سفیدِ درشت. و لابه‌لای پهن‌برگِ نیلوفرها، آسمانِ نیل‌گون ابرهای بی‌تابش را در آغوش کشیده بود، و خاموش و پریده‌رنگ نظاره می‌کرد.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد