میگفت "کدوم بزغالهای اسم بچهاش رو میگذاره گرشاسب؟!"، یه بار بهش گفتم حالا ببینم خودت چه بزغالهای از آب در میای. گفت "من گاوِ اعظمام"، و قاه قاه خندید. بعد سرش رو آورد نزدیک گوشم و آروم گفت: " میدونی اعظم کیه؟" من پوزخند زدم، و او بلند ادامه داد: "اِه اِه! اعظم رو نمیشناسی؟ اعظم! اعظم خانوم! خانوم آیندهی من، فقط باید پیداش کنم، حالا شاید اسمش اعظم نباشه" و باز قاهقاه خندید.
خونهشون نزدیک محل زندگی ما بود، یه چند تا کوچه اونطرفتر. نمیدونم پدرش چیکار میکرد، مرد میونسالِ لاغر و کوتاه قدی بود با لباسهای همیشه نامرتب و چهرهای بیروح و صورت کج و دندونهای یکی در میون و کثیف. صبحها با دوچرخهی قدیمیش – که تلق تلق صدا می داد- از خونه بیرون میرفت و آخر شب بر میگشت. مردمونِ بیآزاری بودند. بعدها یک روز گفتند پدرش از دنیا رفته. نه مراسمی گرفتند و نه چیزی. یا حداقل من که خبردار نشدم.
گرشاسب صورتی تیره داشت با ابروهای پرپشت. وقتی فکر میکرد یکی از ابروهاش رو بالا میانداخت. با خودم میگفتم باباش هم همینکار رو کرده بود که صورتش کج شد. بچهی درسخون و سر به زیری بود. موقع حرف زدن ولی کم نمیآورد، جدی و شوخی دو ساعت رو راحت یهتنه میرفت. جُک که میگفت خودش بلندتر از همه میخندید، قاهقاه، بلندِ بلند. اونقدر بلند که بعضی وقتها – مخصوصا سر کلاس- باید شیرجه میزدی روی سرش وجلوی دهنش رو با دستمیگرفتی که شر بپا نشه.
یه بار که توی کوچه با بچهها فوتبال بازی میکرد با یکی دعواش شده بود و اون بهش فحش ناموسی داده بود. بعد گرشاسب عصبی شده بود و جیغ زده بود و شروع کرده بود به خودزنی. بعد هم یکی از آجرهایی که تیرک دروازه بود رو برداشته بود و همونجا محکم زده بود توی سر خودش! فردا گرشاسب با هفت تا بخیه و گوشهی سر تراشیده اومده بود مدرسه. بچهها هم تا مدتها به اون سفیدی گوشهی کلهی گرشاسب میگفتند ناموس گرشاسب.
کارخونهی اسم سازی بچهها با شنیدن اسم گرشاسب از همون روز اول به کار افتاد و هر اول ماه یک اسم جدید ظهور میکرد: گری، گریشسپ (با سکون شین و سین و پ)، شاسبگر که بعدها در تداول تبدیل شد به شاسگول و چندتای دیگهای که اینجا نمیشه نوشت. اسمهای اولی رو خیلی باهاشون کاری نداشت ولی آخریها رو اگه از کسی میشنید با پاره آجر میفتاد دنبالش، چون به قول خودش آپگرید کرده بود و میدونست پارهآجر رو نباید توی سر خودش بزنه.
بعدها زده بود توی خط مطالعه و سیاست و از این اراجیف. عشقش این بود که راجع به اینکه سرگیویچ نمیدونم چیچیوویچ خروشچوف سر قبر استالین چه خزعبلاتی ایراد کرده بوده یا اینکه رهبر اتحادیهی کارگری لهستان بین سالهای جنگ سرد کدوم لایعقلِ زنجیری بوده ساعتها خطابه ایراد کنه و جرات داشتی سر خطابهی گرشاسب خمیازه بکشی یا چشمات خوابآلود بشه. تنها راهش این بود که مواظب باشی به تورش نخوری وگرنه که از بالاخونهات یک عدد ساندویچ مغز با نون اضافه و سسِ هزار جزیره درست میشد.
*******************
گرشاسبِ ما هیچوقت کلاهخود آهنی بر سر نگذاشت و گرز بر سر اهریمن نکوفت و با دیو هفت سر نجنگید و با دختر شاه توران هم ازدواج نکرد. شاید قرار بود همهی این کارها رو بکنه. ولی گرشاسب سرطان گرفت و مرد. به همین سادگی. یک روز صبح، شاید صبحی شبیه همین امروز صبح من و شما، از خواب که بیدار شده بود دیده بود روی بازوش یه تاول کوچیک زده. خوب فکر کرده بود پشه زده یا چیزی. یک هفته بعد تاول دستش دو برابر شده بود و هفتهی بعدش تا آرنجش رسیده بود و تب کرده بود و همون روزی که شال و کلاه کرده بود بره دکتر دم در افتاده بود زمین. زنگ زده بودند اورژانس.
خودم رو بدو بدو رسوندم دم در بیمارستان. ده پونزدهها از بچهها اونجا بودند. همون ده پونزدهتایی که فرداش شدند هفتتا و پس فرداش شدند سه تا و هفتهی بعدش هیچکی. دوستی میگفت احوالپرسی دوستان با گرادیان احوال انسان متناسبه نه با وضعیت واقعی حال و احوال (یعنی فقط وقتی یه دفعه حالت بد میشه میان بهت سر میزنند، ولی وقتی حالت بد بمونه و تغییری نکنه دیگه خبری از کسی نیست، حالا مهم نیست چقدر حالت بد باشه.).
من یکبار دیگه بهش سر زدم، با یه تعدادی از دوستان. شاید یکماه بعد بود، شاید هم دیرتر. حالش خیلی بدتر بود. دیگه نمیتونست راه بره. معلوم بود رفتنیه. هوش و حواسش ولی بد نبود، روی تختش نشسته بود و حرف میزد و شوخی میکرد. و طبق معمول، خودش قاهقاه به شوخیهای خودش میخندید، بلند بلند، اونقدر بلند که یک بار پیش خودم گفتم الانه که دکترش بگه بیمارستان رو اشتباه اومدید! یکی دوتا از بچهها ولی، پشت بقیه قایم شده بودند و گریه میکردند.
یک روز هم خبر دادند که رفت. به همین سادگی. تشییع جنازهاش رو هم رفتیم. با بقیهی بچهها. بعضی چیزها واقعا باور ناپذیرند. منظورم اینه که بعضی چیزها باورشون سخته یا خیلی سخته، ولی بعضی چیزها رو اصلا نمیشه باور کرد. یعنی عقل آدم هم باور کنه آدم خودش نمیتونه باور کنه. یادم میاد من سرم رو زیر انداخته بودم و با جمعیت حرکت میکردم و هی به خودم میگفتم که اومدی تشییع جنازهی گرشاسب و هربار بیاختیار خندهام میگرفت، فکر میکردم الان از یه جایی میپره بیرون و فریاد میزنه: "اوهووو! سرکارید همتون!" و قاه قاه میخنده. و اونوقت من باید باز شیرجه بزنم روی سرش و دهنش رو بگیرم و بگم آبروریزی نکن بچه! مگه نمیبینی مردم عزادارند.
تشییع جنازه شلوغ بود. ما رو هم خیلی تحویل گرفتند. چلوکباب هم دادند...
و گرشاسب رو به خاک سپردند.
و من هنوز فکر میکنم گرشاسب همین دور و برهاست. فلان فلان شده اونقدر تو زندگیش حرف زد که هروقت به یادش میافتم،حتی بعد از این همه سال، باز هم یه حرفی جُکی یا چیز جدیدی یادم میاد. انگار بعد از تشییع جنازهاش هم هرروز با ما بوده.
چطوره که بعضیها نمیمیرند؟