شنبه ۱ دی ۱۳۸۶

 

علیرضا، این بچه‌ها امروز با من شوخی می‌کنند. شوخی‌‌های بی‌خنده. ما سر همه‌چیز شوخی می‌کردیم٬ ولی این یکی نه ...<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />


تلفن‌ها که هیچ، پیام کوتاه دکتر جلالی را هم باور نکردم. خبر خبرگزاری ایسنا را هم باور نکردم. از این اسم و فامیل‌ها زیاد است.


علی‌رضا٬ به تلفنت زنگ نمی‌زنم٬ چون اگر گوشی را برنداری ممکن است فکرم هزارجا برود. همین‌جا کنار کامپیوتر٬ روبروی مونیتور می‌نشینم٬ و آن‌قدر می‌نشینم که خودت بیایی٬ مثل قدیم‌ها٬ برایم بنویسی که بچه‌ها شوخی می‌کنند. من امروز هیچ تلفنی را جواب نمی‌دهم. شماها همه‌تان امروز شوخی‌تان گرفته.

 

علی٬ علی آقا! ما کلی قرار مدار داریم. فراموش که نکرده‌ای؟ ما قرارمان اینست هنوز که برگردیم٬ یک‌بار دیگر٬ دور هم جمع شویم. شرکت بزنیم. کار کنیم. دست در دست هم "نفرین از روی این زمین برداریم و جاش٬ گندم بکاریم".  یادت رفته؟

 

علی٬ دلواپسم. دست خودم نیست. زود بیا برایم بنویس. می‌دانم می‌آیی. همین‌جا منتظرت می‌نشینم. منتظرت می‌نشینم همین‌طور که سرم را بین دستانم گرفته‌ام و چشمان پردردم را بر هم می‌فشرم. قسم‌ات می‌دهم٬ به جان من نه٬ به جان آن دختر دوساله‌ات٬ زود بیا٬ بیا و بگو که همه‌ی این حرف‌ها دروغ است...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد