یکی از همین روزها ...


صدای بوق ماشین و کشیده شدن چرخ‌ها روی زمین رو که شنیدی٬ پیش خودت گفتی همین الانه که صدای یک برخورد شدید هم بیاد٬ همراه با صدای خرد شدن شیشه‌ها٬ و بعد هم جمع شدن مردم و صدای آژیر و...
صدای گوش‌خراش کشیده شدن تایر روی آسفالت و بوق ممتدِ سر چهار‌راه خیلی عجیب نیست. یکی حتما دوباره چراغ‌قرمز رو ندیده. با این آدم‌هایی که با ماشین‌هاشون مثل برق شتاب می‌گیرند ولی وقت ترمز کردن که می‌رسه از لاک‌پشت هم کندترند. وقت ترمز کله‌شون از کار میفته٬ وقتی که باید ترمز کنند حواسشون پرت می‌شه... 
روز آفتابی قشنگی بود٬ یادته؟ و تو٬ همونطور که از خط کشی عابر رد می‌شدی٬ به کار و بار اون روزت فکر می‌کردی٬ مثل هر روز دیگه، همون وقت بود که اون صدا اومد... 

سرت رو دیگه کاملا چرخونده بودی به سمت صدای بوق و ترمز٬ که از دیدن سپر سیاه‌رنگ و پهن ماشین بزرگی که در یک قدمیت بود خُشکت زد. سرعتش زیاد بود. داشت میومد طرفت. نفهمیدی چطور از لای ماشین‌هایِ به صف ایستاده‌یِ پشت چراغ‌قرمز عبور کرد. ولی حالا کنار تو بود. تا حالا نشده بود اینقدر از نزدیک یک ماشین رو با اون سرعت بالا ببینی. صدای بوق و ترمز هنوز هم میومد. همه‌چیز سریع بود... 

صدای برخورد رو شنیدی. تو بودی و ماشین. چیز دیگه‌ای نبود. ندیدی سپر ماشین دقیقا تا کجای پاهات می‌رسید ولی فرو رفتن جلوی ماشین رو حس کردی. ماشین هنوز خیلی بیش از این‌ها سرعت داشت که به این زودی‌ متوقف بشه. اصلا شبیه ماشین‌های بی‌آزاری که هرروز سوارشون می‌شی نبود٬ ماشین‌هایی که وقتی تصادف می‌کنند لِه و لورده می‌شوند. خیلی سفت بود. عین یک دیوار. یه کمی جلوش رفت تو٬ ولی همین. و حالا هنوز با همون سرعت قبلیش داشت حرکت می‌کرد. اونقدر سفت بود و سریع٬ که خیلی زود پاهات رو از زمین کند...

رفتی تو هوا. فقط فهمیدی که دیگه روی زمینِ سفت نیستی٬ فهمیدی که توی هوا داری می‌چرخی٬ فهمیدی که هیچ کنترلی نداری. دست‌هات رو تکون ‌دادی تا یه چیز ساکن رو بگیری. دور و برت فقط هوا بود٬ فقط هوا. و تو می‌چرخیدی. یک لحظه آسمون رو می‌دیدی٬‌ یک لحظه زمین رو٬ یک لحظه ماشین سیاه‌رنگی که هنوز هم نایستاده بود٬ حتی یادت میاد یک لحظه نگاهت توی صورت آدم‌های شکه شده‌ای افتاد که توی ایستگاه اتوبوس کنار چهارراه ایستاده بودند. و تو هنوز توی هوا می‌چرخیدی...
زمان پرواز ولی٬ کوتاه بود٬ خیلی کوتاه. و تو زود٬ آسفالت خاکستری رنگ رو دیدی که با سرعت به صورتت نزدیک می‌شد. دستت رو جلو آوردی٬ بی‌اختیار... 

برخورد٬ ... یادت نیست درست٬ ... برخورد شدید بود یا نه٬ اون لحظه رو یادت نمیاد. ولی خیلی جلوتر از ماشین سیاه روی زمین افتادی. ماشین سیاه رنگ حالا دیگه متوقف شده بود. یادته که از پهلو روی زمین افتادی٬ نصف صورتت روی زمین بود و چشمهات درست به سمت ماشین سیاه. راننده‌‌ی ماشین سیاه رو دیدی که با عجله از ماشینش پیاده می‌شد. دوید به سمتت. توی گوش‌هات صدای سوت می‌اومد. همه‌جا ساکت شده بود. فقط صدای سوت بود. صدای حرف زدن خودت توی دلت رو هم می‌شنیدی: "تصادف شد؟!" مثل توی فیلم‌ها این جمله‌ توی سرت اکو می‌شد. حس عجیبی داشتی٬ حسی که هیچ‌وقت قبل از این نداشتی٬ ترس نبود٬ اضطراب هم نبود٬ شاید هم بود٬ یک حس تازه بود٬ یک حس بد. خوب نمی‌فهمیدی چی‌شده. تصادف رو فقط توی روزنامه‌ها خونده بودی و از دوستات شنیده بودی٬ تاحالا حتی یکبار هم تصادف ندیده ‌بودی. به ذهنت هم خطور
  نمی‌کرد ... 
سرت داغ شده. خیلی داغ. دماغت و پیشونیت هم داغ هستند. تکون نمی‌تونی بخوری. دماغت گرفته. مایع داغ و شوری که توی دهنت جمع شده کم‌کم سرریز می‌شه. بقیه‌ی بدنت بی‌حسه. بی‌حس بی‌حس. راننده رسیده بالای سرت. رنگش بدجور پریده. دستهاش رو گذاشته روی رون‌هاش‌هاش و خم‌شده و صورتش رو روبروی صورت تو قرار داده و با صدایی که به وضوح می‌لرزه بلند بلند می‌پرسه:


- حالت خوبه؟ حالت خوبه؟ خواهش می‌کنم... صدای من رو می‌شنوی؟ یه چیزی بگو٬ خواهش می‌کنم خواهش می‌کنم... 


صدای مبهم راننده با صدای سوت توی سرت قاطی شدند. توی ذهنت کلماتی رو که باید بگی آماده داری: "من چیزیم نیست٬ مهم نیست٬ من خوبم". ولی... ولی نمی تونی حرف بزنی. دهنت رو نمی‌تونی تکون بدی. دهنت بی‌حسه. زود می‌فهمی که سرت رو هم نمی‌تونی تکون بدی. حتی چشم‌هات رو. چشم‌هات فقط یک جهت رو می‌بینند. هیچ حس دیگه‌ای نداری. دلت به حال راننده می‌سوزه. اون همینجوری داره بلند بلند با ترس خواهش می‌کنه که حرف بزنی٬ و تو هیچ حرکتی نمی‌تونی بکنی. از توی گوش‌هات صدای قل‌قل می شنوی. گوش‌هات هم داغ هستند. 
تصویرها کم‌کم محو می‌شوند. احساس سبکی می‌کنی٬ چقدر خوابت میاد٬ پلک‌هات سنگین هستند. حس متفاوتی از یک خواب‌آلودگی معمولی داری. بدنت گنگ شده٬ کرخ شده. صدای سوت کمرنگ‌تر می‌شه... بتدریج احساس سرما می‌کنی. ظرف چند لحظه حس می‌کنی پشتت از سرما یخ‌ ‌می‌زنه. بدنت شروع می‌کنه به لرزیدن٬ به شدت. سرت اینقدر شدید داره می‌لرزه که دیگه هیچ‌چیزی نمی‌بینی ... صداهای دور و برت بلند شدند. خیلی بلند. انگار مردم دارند داد می‌زنند. اینقدر بلند که حرف‌هاشون رو نمی‌فهمی. 

صورتت هم کم‌کم بی‌حس می‌شه. ولی هنوز سردته. سردِ سرد ... 
دیگه خیلی چیزی یادت نمیاد... 
... 
... ... 

سکوت... 
... 
بیدار شدی.
ولی چشمهات هنوز بسته هستند. همه‌جا ساکته٬ خیلی ساکت٬ نه صدای سوتی میاد٬ نه صدای راننده و نه صدای مردم. نمی‌دونی شبه یا روز. نمی‌دونی کجا هستی... 

یادت میاد وقتی بچه بودی زیاد برات پیش میومد که بیدار بشی بدون اینکه چشمهات رو باز کنی. همیشه وقتی این‌طوری می‌شد٬ نمی‌تونستی بفهمی که کدوم اتفاق‌های زندگیت خواب بوده و کدوم اتفاق‌ها بیداری. بنابراین همیشه توی دلت یه آرزو می‌کردی. اون بچگی‌ها٬ چندین بار آرزو کردی که چشم‌هات رو که باز می‌کنی خونه‌ی داییت باشی٬ تا با بچه‌های داییت بازی کنی. یک بارش برآورده شد. ولی خیلی بارها هم نه...

ماشین سیاه رو یادته. مرد راننده رو هم. مردم که جمع شده بودند رو هم یادت میاد. روپوش‌های سفید رو خیلی مبهم. آمبولانس و پلیس رو هم دیدی. از خودت می‌پرسی خواب بود همه‌اش یا واقعا بیداری. نه ... رنگ قرمز دور و برت رو خوب به خاطر داری. شک می‌کنی اصلا زنده‌ای یا نه... 

نگران هستی. جاییت درد نمی‌کنه. می‌ترسی تلاش کنی پاهات رو حرکت بدی ... 

مثل بچگی‌ها توی دلت یه آرزو می‌کنی. آرزو می‌کنی که چشم‌هات رو که باز کردی خونه‌ باشی. چقدر دلت یه کم آرامش می‌خواد٬ آرزو می‌کنی همه‌چیز یه خواب طولانی بوده باشه٬ همّه‌چیز ... 

... 
چشمهات رو آروم باز می‌کنی ...
 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد