... که آخر٬ باغ شود سبز و شاخ گل به برآید

به تقاضای آقای پدر عزیز (این‌هم هدیه‌ی «زی‌زی‌گولو آسی‌پاسی دراکوتا تابه‌تا» به ادبیات خانه‌ی ما!)  تصمیم گرفتم که از خاطرات آخرین روزهایی که توی ایران بودم و ورود به آمریکا بنویسم، تا چه قبول افتد و چه در نظر آید...

از چند روز قبل از حرکت تنها چیزی که بیادم مونده سرگیجه بین خروارها کار نیمه‌تمام و کاغذبازی‌ها و دقیقه‌ی نود شدنی‌هاست. از اینکه مهرکام‌پارس آخرش حقوق ماه آخر من رو نداد (و من عوضش کت کارشون رو بهشون بر نگردوندم! دویست‌ تومن هم دویست تومنه!) و دانشگاه معظم صنعتی شریف که نصف پرداخت‌های اون ۹ تا TA‌ای که من ترم آخر جونم رو روشون گذاشته بودم ناگهان به ماه آبان موکول کردند (که دیگه من خبر ندارم اصلا پرداخت شد یا نه... به قول بچه‌ها: دانشگاه لعنتی کثیف!). امورات باشگاه (این باشگاهِ بدن‌سازی نیست٬ یه باشگاه دیگه است. ضمنا کسی خبر داره این پروژه‌ی ترمز آخرش به کجا رسید؟) و کارهای نیمه‌تمام پژوهشکده و غرغرهای علی‌ابراهیمی رو هم اضافه کنید به نامه‌ی نظام خیلی محترم وظیفه که هفته‌ی قبل از پرواز تویِ خودِ اداره‌ی نظام خیلی محترم وظیفه گم شده بود و ویزای ترانزیت که ۶ ساعت قبل از پرواز رسید ...

ولی این‌ها همش خوبه، خوبیش اینه که توی روز خسته‌ات می‌کنه، اعصابت رو خرد می‌کنه، بیچا‌ره‌ات می‌کنه، ولی شب نیم‌ساعت که با بچه‌ها بشینی گپ بزنی همش رفته. شب که می‌خوابی خوابش رو نمی‌بینی. شب‌ها فکرت رو نمی‌گیرند... ولی چیزهایی هستند که توی روز خیلی خسته‌ات نمی‌کنند، ولی شب‌ها نمی‌گذارند بخوابی... توی خواب هم ولت نمی‌کنند... 

آدم به همه چیز خو می‌گیره، عادت می‌کنه، و وقتی به اون عادت کرد، دوستش داره. حتی اگر اون در و دیواریک خونه باشه. حتی اگه خونهاش قشنگ هم نباشه.وقتی قراره بری مسافرت، یک مسافرت طولانی، وقتی می‌دونی روز آخریه که توی این خونه هستی، وقتی می‌دونی که دفعه‌ی بعدی که این در و دیوار رو ببینی شاید خیلی وقت دیگه باشه، اگه بدونی که شاید هرگز دیگه نبینی‌شون، اون‌وقت شروع می‌کنی دقیق‌تر نگاه کردن. و جالبه که این اتفاق فقط روز آخر میفته....  

به دیوارها دست می‌کشی، دیوارهایی که محکم محکم ایستاده‌اند، دیوارهایی که تو رو دیدند از اون اولین روزها. روی پله‌ای دست می‌کشی که یک بار صورتت و پای چشمت رو شکافته (نتیجه‌ی شیطونی بیش از حد!)، روی زمینی دست می‌کشی که سالیان سال روش راه رفتی، دستگیره‌ی دری رو می‌گیری که روش تاریخچه‌‌ی اثر انگشت خودت و عزیزترین‌هات هست. کاش اینقدر توی یک خونه نمونده بودیم. از در و دیوارش خاطره داری. از صبحش خاطره داری، از ظهرش، از بعدازظهرش از شب‌هاش. از صبحانه‌های دور هم، از شیفت صبح و شیفت بعدازظهر دبستان، از ساعت دیواری که سال‌هاست ثانیه‌ به ثانیه‌ی زندگیت رو شمرده. از آشپزخونه، از اتاق‌ها، از حیاط، از پشت بوم... از شب‌هایی که می‌رفتی روی پشت بوم می‌خوابیدی، وقتی کوچیک بودی و ستاره‌ها رو می‌شمردی، از صدای جیرجیرک شب‌های تابستون، و اینکه آخرش هم نفهمیدی چرا جیرجیرک‌ها شب‌های تابستون نمی‌خوابند. از حوض کوچک آب، آسمون آبی صاف، شب‌های تاریک، شب‌های مهتاب. از قصه‌ها وشعرها، مهمانی‌ها و مسافرت‌ها،خوشی‌ها و غم‌ها... در و دیوارهایی که توی همه‌ی این لحظه‌ها کنار تو بودند. همه‌چیز رو با دقت نگاه می‌کنی. بی‌اختیار  ...

نمی‌دونم، شاید می‌خواهی همه چیز رو به خاطر بسپاری. حس می‌کنی در و دیوار رو دوست داری. جلوی پنجره‌ی بلند حیاط که می‌ایستی٬ یاد اون بیست، بیست و خورده‌ای سالی می‌افتی که نوروزها، شب عید، برای خونه تکونی چهارپایه می‌گذاشتی و چارچوب و شیشه‌ها رو تمیز می‌کردی. دلت بازهم می‌خواد خونه تکونی کنی، با بقیه. کنار باغچه که بایستی، حالا، درخت‌هایی رو می‌بینی که با تو بزرگ شده‌اند مثل یک برادر، از بچگی. اون‌ها هم حالا بزرگ هستند مثل خودت...  

نمی‌دونم تا حالا این حس رو داشتید که این بار آخره که به چیزی نگاه می‌کنید... فقط می‌خوای هرچه بیشتر نگاه کنی، دلت می‌خواد تمام جزئیات رو به خاطر بسپاری...  

حرف‌هات رو با در و دیوار می‌زنی، شاید بلند بلند، بدون رودربایستی. ولی وقتی نوبت به آدم‌ها می‌رسه وضع خیلی فرق می‌کنه.شاید بلند بلند به همه بگی که: "من زود برمی‌گردم، شاید یکی دوماه دیگه ... حداکثر تابستون بعدی." ولی خودت می‌دونی که شاید هم دیرتر، شاید هم خیلی دیرتر. شاید هم وقتی که دیگه خیلی دیر باشه. حتما بقیه‌ هم این رو خوب می‌دونند، برای همین این‌قدر متفاوت هستند 

تا قبل از لحظه‌های آخر که می‌خواهی خداحافظی کنی، باز هم بلند بلند صحبت می‌کنی، از مسافرت می‌‌گی و از اینکه این وسیله رو تصمیم می‌گیری ببری یا اون یکی توی چمدونت جا نمی‌شه. از چیزهای عجیب غریبی که لازم هم نیست ازشون صحبت کنی. فقط نمی‌خواهی سکوت باشه، می خواهی خودت و بقیه به چیزهای دیگه فکر نکنند ...  

ولی قسمت آخر باید با سکوت بگذره. آخرین نگاه‌ها رو نمی‌تونی ازشون بگذری. نمی‌تونی چشمت رو ببندی، نمی‌تونی بلند بلند حرف‌های دیگه بزنی. باید یک لحظه بایستی، ساکت. باید یک لحظه، خیلی نزدیک، خیلی‌خیلی نزدیک، توی یک چشم خیره بشی. چشمی که شاید تا حالا به تعداد انگشت‌های دستت هم اون‌قدر از نزدیک ندیده بودیش. چشمی که حس می‌کنی تاحالا انگار اصلا ندیده بودیش... و حالا دوست داری زمان بایسته. دوست داری فقط نگاه کنی، دوست داری اون چشم‌های نازنین رو٬ خیلی بهتر از چیزهای دیگه٬ به خاطر بسپاری. چشم‌هایی که چین و چروک‌های کنارشون اون‌ها رو مهربون‌تر هم‌ می‌کنند، چین و چروک‌هایی که حالا بار غم دلواپسی هم بر دوش دارند، و دنیا دنیا حرف که می‌دونی هرگز گفته نخواهد شد...  

سکوت، سکوت، سکوت...، یک لحظه‌ی خیلی کوتاه، کوتاه‌ترین لحظه‌ای که به خاطر داری٬ شاید به فاصله‌ی یک پلک زدن، و سنگین، سنگین‌ترین لحظه‌ای که توی عمرت تجربه کردی ...

صاحب چشم‌ها رو در آغوش می‌گیری. کوتاه، مثل همیشه. سریع صورتت رو برمی‌گردونی تا دوباره نگاهت توی اون چشم‌ها نیفته.  نفست توی سینه حبس شده. لحظه‌ایست که با تمام وجود حس می‌کنی، شاید برای اولین بار، که تمامِ مهمترین چیزهای دنیا رو در کنارت داری... که هیچ چیز دنیا رو حاضر نیستی با شاخ مویی از اون‌ها عوض کنی... 

 

چقدر دلت می‌خواست می‌موندی... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد