...
صبح اول صبح با صدای آژیر smoke detector همسایهتون از خواب بیدار میشوید. وااااای دوباره این دختر چینیهای همسایه خورشت هشتپاشون رو سوزوندند! آخه یکی بگه کی تو دنیا ساعت ۶ صبح برای صبحانه غذای پختنی درست میکنه؟ اون هم هفت روز هفته. فقط خدا خدا میکنید که درِ خونهشون رو باز نکنند که آژیر کل ساختمون به صدا در میاد و اول مصیبت ...
دفعهی بعد با صدای بلند اسپیکر همخونهای جدید یونانیتون از خواب بیدار میشوید. ساعت حوالی ۹ صبح هست. خدای من! این دوباره یه آهنگ جدید پیدا کرده. وقتی این همخونهایتون یه آهنگ جدید پیدا میکنه تا حداقل شونصد بار گوشش نده (اونهم با صدای بلند) دست بردار نیست. پسر بسیار خوبیه، اگه بهش بگید صداش رو کم میکنه ولی آخه نمیشه که روزی ۶۰ بار سر چیزهای مختلف بهش گیر داد. سال اولیه دیگه.
پتو رو میکشید روی سرتون، چند دقیقه بعد بالش رو هم میپیچید دور سرتون و پتو هم روش. تقریبا کلمه به کلمهی آهنگ رو حفظ شدید. نه! پتو و بالش کارساز نیست. با عصبانیت زیر لب میگویید "خدا بگم چکارت کنه..." و به سرعت بلند میشوید که بروید حالش رو بگیرید.
وارد راهرو که بشید، حاجآقا رو میبینید که طبق معمول در اتاق رو باز گذاشته و کلهاش رو تا گردنش کرده توی مونیتور کامپیوتر و چنان با دقتی داره به آهنگ گوش میکنه (اونهم دفعهی هزارم) که یکی ندونه فکر میکنه اینجا هیوستونه و ایشون هم مدیر پرواز هستند در مرکز کنترل شاتل. چند لحظه همینجوری نگاش میکنید تا آهنگ تموم میشه و دوباره از اول شروع میکنه به خوندن. دوستتون متوجه حضور شما میشه و به سرعت سرش رو میچرخونه به سمت شما و با چشمهای درشتش زل میزنه توی چشمهای شما. بیاختیار خندهتون میگیره ولی خودتون رو کنترل میکنید. دستتون رو به علامت سلام براش تکون میدید و میگویید:
- سلام کنستانتین دیونیسیوس مارگیتوسِ سوم!
همونجور که زل زده به چشمهاتون با صدای کلفت و لهجهی غلیط یونانیش جواب میده
- های رضا. کنستانتین دیونیسیوس ""مارگیتیسیوسِ"" سوم!
و ادامه میده
but don't problem!!!, good morning
همونطور که سعی میکنید جلوی خندهتون رو بگیرید ترجیح میدید که چیزی بهش نگید، آروم زیر لب میگید good morning و برمیگردید توی اتاقتون.
آب آپارتمان دوباره قطع شده. یکی نیست به این مایکل بگه آخه بابا میخواهی تعمیرات کنی بگذار ساعت ۱۱ صبح که ملت دست صورتشون رو شستند و دوششون رو گرفتند آب رو قطع کن. این چه صیغهای هست که همهی تعمیرات (که به ندرت بیشتر از سه ساعت طول میکشند) باید از ساعت هشت صبح شروع بشه؟
از دست این آمریکاییها
بدو بدو لباسهاتون رو میپوشید و به سمت علم و دانش...
کلاس اولتون ساعت ده و نیم شروع میشه. وارد کلاس که میشید بهجای خانم Lucy Jen که قرار بود استاد درس Advanced Soil Mechanics باشه یه آقای کچل قد بلندی داره درس میده. ظاهرا که چند دقیقه هم هست که شروع کرده. یادتون نمیاد که لوسی خانم گفته باشد جلسهی بعد یکی دیگه میاد سر کلاس، ولی بالاخره ممکنه یه مشکلی پیش اومده باشد. آدم که اینقدر سوال نمیکنه...
جناب استاد با یک Hello یِ بلند و کشیده و معنی دار شما را تا وقتی که روی صندلی میشینید بدرقه میکنه. چه استادهای عجیب غریبی پیدا میشوندها! سرتون رو برای جواب سلام تکون میدید. اینقدر Hello یِ استاد عجیب و بلند هست که نصف بچههای کلاس سرشون رو برمیگردونند که ببینند کی تازه وارد شده. شما که تازه روی صندلی ته کلاس نشستید با عصبانیت زل میزنید توی چشم یکی از بچهها و بهش میفهمونید که "چیه؟ جن دیدی؟"
استاد در حال درس دادن هست و شما جزوه مینویسید. یک بار هم سر یک مفهوم که خیلی خوب براتون جا نیفتاده از استاد سوال میپرسید. نیم ساعت بعد استاد میگه که:
خوب، برای امروز کافیه، جلسهی بعد بقیهی مطالب رو پی میگیریم...
جل الخالق، کلاس رو نیمساعته تموم کرد؟ چرا هیچکدوم از دوستاتون سر کلاس نیستند؟ چرا همهچیز اینقدر عجیب غریبه امروز ...
دردسرتون ندم. چند دقیقه بعد میفهمید که امروز به جای دوشنبهای که شما فکر میکردید، سه شنبه است و شما بهجای کلاس Advanced Soil Mechanics سر کلاس آناتومی مقدماتی نشسته بودید که یک ساعت قبل از اینکه شما وارد کلاس بشید شروع شده بوده، جالبه که سر کلاس جزوه هم نوشته بودید و سوال هم کرده بودید ...
بدو بدو برمیگردید که حالا که امروز سه شنبه هست حداقل کلاس بعدی رو برسید. سرکلاس، دکتر حاجی-کنستانتینو (اون حاجیش هیچ ربطی به حاجیهای ایرانی نداره) داره میگه که تمرینها اینجا روی میز من هست بیاید بردارید.
بچهها دور میز جمع میشوند. پیش خودتون میگید: شروع شد، هنوز دو هفته نگذشته تمرین و homework... به سمت میز آقای دکتر حرکت میکنید تا تمرین رو بردارید. ولی ظاهرا به جای تمرین یکسری ورقهی تصحیح شده روی میزه. از یکی از بچهها میپرسید اینها چیه؟
your friend: graded homework number one
you: what?!!! what are you talking about, what homework?
lowel که TA این درس هست و صدای شما رو شنیده دستش رو به علامت آروم باش روی دماغش میگذاره و به شما میفهمونه که نگذار استاد بفهمه. lowel بعدا برای شما توضیح میده که خود استاد که چندبار سر کلاس این رو اعلام کرده بود هیچ، توی وبسایت کلاس هم که دو هفتهاست تمرینها گذاشته شده هیچ، خود lowel هم سه دفعه email زده... ولی شما که هنوز وقت نکردید emailهای هفتهی پیشتون رو باز کنید.
چقدر حس بدی دارید امروز.
بعد از کلاس میروید برای غذا. وقتی این undergrad ها توی دانشگاه هستند برای یک تکه نون خالی هم سهربع باید توی صف وایساد. کاش باز تابستون میشد اینها بر میگشتند خونهشون. بعد از نیمساعت که توی صف غذا میایستید وقتی که میخواهید پول غذا رو حساب کنید میبینید که یکسنت هم ته کیفتون نیست. با ناراحتی از cashier میپرسید که credit card قبول میکنه یا نه؟ جواب واضحه: نه!
نزدیکترین (ATM (cash machine حداقل نیمساعت تا اینجا فاصله داره...
از خیر غذا هم میگذرید و ترجیح میدید تا اتفاق دیگهای نیفتاده سریعتر خودتون رو به خونه برسونید ...
من دیگه نمیگم که اتوبوستون رو هم از دست میدید (چون آقای رانندهی مکزیکی محترم ۵ دقیقه زودتر حرکت کردند) و مجبور میشید پیاده برید خونه و بعد یک دفعه بارون هم میگیره (اینم از شاهکارهای بوستونه که بارونهاش وقت نمیشناسند)
وارد خونه که میشید، کنستانتین دیونیسیوس مارگیتسیسیتوس سوم یا هرچی هنوز کلهاش تا گردن توی مونیتور هست و همون آهنگ رو داره گوش میده...