(با عرض پوزش از ایرانیهایی که به جایی رسیدهاند یا اونهایی که فکر میکنند یه روزی قراره به جایی برسند!!)
Darren استاد یکی از درسهایی است که من این ترم گرفتهام. آدم بسیار active و باهوشی است که از caltech فارغ شده (عزیزان caltech ای لطفا پیغام نگذارید که همهی caltech ایها باهوشند! ) و در حال حاضر استاد ریاضی imperial college لندن هست ولی این ترم اینجا مهمان پیش ماست. یکی از تکنیکهای بعضی استادها اینه که وقتی ازشون سوال میپرسی یا شروع میکنند جواب یک سوال دیگه رو میدهند یا اینقدر خنگ بازی در میارند که اعصاب آدم رو خرد میکنند یا شروع میکنند بدیهیات رو تکرار کردن یا بجای جواب سوال دادن شروع می کنند توی سرت زدن که این چه سوالیه و تو اگه یه کمی کار کنی خودت جواب سوالت رو میفهمی و از این حرفها (مطمئنم شما خودتون هزاران موردش رو سراغ دارید) بالاخره که کاری میکنند که تو پشت دستت رو داغ کنی دیگه ازشون سوال بپرسی. بندرت استادی پیدا میشه که بشه سر کلاس باهاش challenge کرد. منظورم استادیاست که هم سوال رو خوب بگیره و هم با حوصله بخواد جواب درست بهش بده. میخواستم بگم که Darren تقریبا اینجوریه. یعنی میشه باهاش بحث کرد و اینه که کلاسش خیلی برای من جذابه (فکر کنم برای همه جذابه).
هفتهی پیش سهشنبه داشت ثابت میکرد که اثر self-induced یک singularity (فکر کنم فارسیش تکینگی بود) صفره (این از اون بدیهیاتی است که اثباتش هزار صفحه طول میکشه و این ریاضیدانهای .... (دارم احترامتون رو نگه میدارم ها! ) عاشق ور رفتن بهش هستند. من بشدت خوابآلود بودم ولی خوشبختانه چون قابل پیشبینی هست که کلاسِ ساعت یک تا دو و نیم بعدازظهر نصف بیشترش به قیلوله بگذره، یک لیوان نیملیتری coffee تلخی که کافئینش رو دوبرابر کردهاند ( ایرانیهای LA بهش میگویند coffee سگی!!! ) با خودم برده بودم. دیگه وقتی که دیدم نه تنها چیزی نمیفهمم بلکه چشمهام هم داره بسته میشه نصف coffee رو خوردم. باورتون نمیشه این کافئین چه کارها که نمیکنه. چشمهام وا شد!
یکی از اثرات منفی کافئین اینه که آدم رو بهانهگیر میکنه (من خودم کشف کردم). یعنی هروقت زیاد coffee میخورم همش دوست دارم به یه چیزی گیر بدم و خوب سر کلاس چه چیزی بهتر از استاد!
در هر صورت من متوجه شدم که Darren توی معادلاتش یک ترم رو جا انداخته و بهش گفتم که فکر میکنم ترم مربوط به فلان خاصیت به نظر میاد که در نظر گرفته نشده . Darren یک کمی فکر کرد و یه جوابی داد که من باز بهش گفتم که درست از آب در نمیاد. بالاخره بعد از چند دقیقه گفت که اگه با دقت معادلات رو بنویسی ** It turns out ** که همین میشه. (اینقدر از این it turns out بدم میاد که نگو و نپرس. هر وقت استادی گفت it turns out بدونید یا یه جای کار گیر داره یا استاد بلد نیست یا حوصله نداره یک قسمتی رو که اتفاقا مهم هم هست توضیح بده یا یکی از همین چیزها. بالاخره که it turns out معنیش اینه که شما بیچاره خواهید شد تا بفهمید چهطوری به این نتیجه میشه رسید اگه اصلا بشه رسید. البته اگر استاد شدید و جایی گیر کردید بالطبع بگید it turns out که blah blah .... بسیار خوب کار میکنه)
در هر صورت من هم گفتم ok, قبوله. (ولی باور کنید موشهای کنار کلاس شنیدند که من داشتم زیر لب میگفتم "ولی یک ترمش کمه، یک ترمش کمه.... کمه ...." کارتون گالیله رو یادتون میاد؟ ) کسی دیگه هم چیزی نگفت. آخر کلاس یکی از بچهها به من گفت که اون نکتهای که اشاره کردی فکر کنم واقعا درست بود. من هم گفتم که تقریبا مطمئنم که اون ترم احتیاجه...
جلسهی بعد اون دوستم توی ۲۵ صفحه ثابت کرده بود که یک ترم نه تنها کم هست بلکه ثابت کردن اینکه اثرش صفره احتیاج به یک پنجاه صفحه کار داره! Darren قانع شد و قرار شد نامهای هم به نویسندهی کتاب بنویسند و ازش بخواهند که این رو توی edit جدید کتابش توضیح بده. واقعا پشتکار دوستم رو تحسین کرده بودم چرا که من در فاصلهی دوجلسهی کلاس حتی یک ثانیه هم دیگه به این موضوع فکر نکرده بودم و قرار هم نبود در آینده فکر کنم ...
disclaimer:
۱- این آقای Darren واقعا کلاسش خوبه. یکی از بهترینهایی که من اینجا گرفتم
۲- سر کلاس همه سوال میپرسند. حالا فکر نکنید من خیلی نابغه بودم که یک سوالِ (به قول لیشامِ عزیز) هویجوری پرسیدم. تفاوت بقیه اینه که تمرینهاشون رو هم خودشون حل میکنند و coffee شون رو هم اول کلاس میخورند که نصف اول کلاس رو هم گوش بدهند. گیر الکی هم نمیدهند. الان هم به جای وبلاگ نوشتن سر کار و زندگیشون هستند.
۳- جملهی اول و تیتر به دلیل ایجاد سوءتفاهم تصحیح شد (بتاریخ ستین، سنهی تسعه و ثلاثمانیه و عشرین)
**************************************
هوا خیلی خوب شده یکی دوروزه. دیگه ملت ریختن بیرون و سر از پا نمیشناسند. امروز memorial drive رو کلا بسته بودند که ملت بدوند و قدم بزنند!! فکر کنم پلیسها هم اینقدر سرکیف شدند که نمیدونند چکار کنند.
**************************************
فرهنگیجات:
این دو هفته فیلم های Crash - Syriana -Munich - the new world رو دیدم. Crash رو ما ۲ ساعت قبل از اسکار دیدیم و خوب خیلی هیجانآمیز بود که اسکار بهترین فیلم رو برد. فیلم بسیار جالبی بود. اتفاقا در راستای مطلب دفعهی قبل در مورد فرهنگ سیاهها و دید سیاهها نسبت به جامعهشون، دیدنش رو خیلی توصیه میکنم. ضمن اینکه یک خانوادهی ایرانی هم توی فیلم هستند که خیلی واضح نیست کارگردان چی میخواد از ایرانی بودنشون بگه. (یک نکتهی اخلاقی: اینجا اگر رسمی بخواهید صحبت کنید باید بگید African-American نه Black)
فکر کنم John Williams معرف حضور اکثر دوستان علاقهمند به سینما باشه (حداقل مجموعهی آهنگ سری Star-wars رو باید به خاطر داشته باشید، یا schindler's list که جزء topten favorites منه) . توی یک کار زیبای vocal دیگه با صدای قوی Lisbeth Scott نوحهای غمانگیز با متنی مبهم رو برای طرفین کشتهشدگان ماجرای مونیخ اجرا می کنه. این track رو من دیروز خریدم.
***************************
یک خبر سیاسی هم در مورد سفر رییس جمهور محبوب به استان لرستان از سایت بازتاب:
"رئیس جمهور در ادامه سخنان خود خاطرنشان کرد: آنهایی که خود را آقای دنیا میدانند، با سفر به برخی کشورها می خواهند ما را با مشکل مواجه کنند، اما بدانند که ملت ایران تسلیم این کارها نمیشود و راه خود را تا پایان ادامه خواهد داد. وی در پایان با بیان اینکه می خواهد با زبان شیرین لری با مردم سخن بگوید، دقایقی به لهجه لری اهداف سفر خود را به استان برشمرد. احمدینژاد پس از سخنرانی در جمع مردم خرم آباد، به الیگودرز رفت."
علما دانند...
***************************
علیصفی عزیز ما پدر شدهاند. (امیدوارم معنیش این نباشه که علیصفی ثانی به جمع انسانهای روی زمین پیوسته). ببخشید علیآقا دیر شد ولی تبریکات صمیمانهی من رو بپذیر. (ببین تحویلت گرفتم اسمت رو با صاد نوشتم ها!). با این سرعت که تو داری پیش میری فکر کنم قرن ۲۱ قرن نوادگان علیصفی نام بگیره. باز هم تبریک علیجان!
**************************
فکر کنم این آخرین نوشتهی سال ۱۳۸۴ باشه. سال نو رو به همهتبریک میگم.نوروز ۷۷ رو یادتونه، ساعت خوش و شعر فریدون مشیری ...
بهار آمد و شمشادها جوان شدهاند
پرندگان مهاجر ترانه خوان شده اند
دوباره پنجره ها بال عشق وا کردند
دوباره آیینه ها با تو مهربان شده اند
شکوفه های بهاری دوباره می خندند
که میزبان قدمهای ارغوان شده اند...
چقدر دلم میخواست ایران بودم...