عنوان پیدا کردن چه کار سختیه ...

یکی از بچه‌ها می‌گفت بهترین سن برای مرد، بین چهل تا پنجاه سالگی است. یعنی این سنی است که یک مرد بهترین احساس زندگیش رو توی اون دوره داره. من هیچ حرفی نزدم، ولی حرفش من رو به فکر واداشت. بهترین سن برای زن‌ها چه سنی است؟ 

*****************
چند روز پیش یکی از بچه‌های مسلمان من رو دید و شروع کرد به تعریف از کشور ایران و از این حرف‌ها که خوش به حالتون و عجب کشور خوبی دارید و ...
بعد هم یک دفعه شروع کرد گفتن که: خوشم میاد که تنها کشوری که مقابل این غرب ایستاده ایرانه. می‌گفت من می‌میرم برای سیاست‌مدارهای کشورتون. این وزیر خارجه‌تون آقای کرٌازی (خرازی) چقدر مرد بزرگیه. یک تنه وایساده جلوی همه‌ی کشورها. چقدر این چهره‌اش نورانیه. من یه عکسش رو رنگی پرینت گرفتم گذاشتم توی اتاقم. باورت نمی‌شه ولی به خدا قسم لذت می‌برم به قیافه‌اش نگاه می‌کنم. خوشا به حالتون خوشا به حالتون که چه آدم‌های بزرگی دارید. خدا انشاءا... این آقای کرُازی رو حفظ کنه...
من که ناگهان متوجه شدم دهنم بی‌اختیار نصفه باز مونده و دارم با یه حالت تعجب شوک مانندی به قیافه‌ طرف نگاه می‌کنم، سریع خودم رو جمع و جور کردم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: بله بله، انشاءا... انشاءا...

*******************
اینجا کباب ترکی (که به اسم shawarma یا gyro معروفه) خیلی طرفدار داره. بیشتر هم مغازه‌های عربی درستش می‌کنند و خوب هم درست می‌کنند. ما هم هرازچندگاهی با بچه‌ها می‌ریم. چندهفته پیش توی یکی از مغازه‌ها بودیم و داشتیم فارسی حرف می‌زدیم که مغازه‌داره (یک جوان مصری که توی آمریکا بزرگ شده بود) خیلی محتاطانه و دوستانه پرسید اهل کجا هستیم. ماهم گفتیم ایران. او گفت که اول فکر کرده اسراییلی هستیم و عبری حرف می‌زنیم. بعد گفت من آمریکایی هستم. اینجا به دنیا اومدم و اینجا بزرگ شدم و تفریحات و تفکراتم هم آمریکایی است ولی مسلمانم. مدتیه به این موضوع فکر می‌کردم که ایده‌آل ترین کشور دنیا برای من کجاست. من بعد از مدت‌ها تحقیق به این نتیجه رسیدم که ایران مدینه‌ی فاضله توی این دنیاست! کشوری که قوانین واقعی اسلام رو توش رعایت می‌کنند یا حداقل تلاش می‌کنند رعایت کنند. 
یکی از بچه‌ها (که اون هم همین‌جا بزرگ شده) برگشت و بهش گفت: تو چی از ایران می‌دونی، دوست داشتی برای قدم زدن با یک زن نامحرم شش ماه توی زندون باشی. و اون جواب داد: خیلی سخته، ولی زندگی ایده‌الی که من تفکرش رو دارم همونیه که تو گفتی. وقتی قانون سخت باشه انسان هم با دقت بیشتری زندگی می‌کنه ولی می‌دونه که داره بر اساس یک قاعده‌ای زندگی می‌کنه. زندگی اینجا و مصر و بقیه‌ی کشورها خیلی پا در هواست ...
من جوابی ندادم، فقط بهش گفتم که اینقدرها هم که دوستم گفت توی ایران سختگیری نمی‌شه. 

جالبه که یک خارجی آرزوش این باشه که توی کشور شما زندگی کنه، جالب نیست؟ 

******************
همیشه فکر می‌کردم بهایی‌ها چون رهبرشون ایرانی بوده برای ایران اهمیت و احترام قائلند. توی نمایشگاه activities midway که گروه‌های دانشجویی دانشگاه برگزار می‌کنند کتاب "تعالیم بهاء" رو از غرفه‌ی بهایی‌ها باز کردم. یک تکه از مقدمه‌اش در مورد عبدالبهاء این بود:

He spent most of His life exiled, tortured and imprisoned by the most
backward country of His age!

*****************

توی این نمایشگاه ما خودمون هم برای Persian Student Association یک غرفه‌ی خیلی قشنگ داشتیم، یکی از معدود کشورهایی که غرفه داشتند (شاید کلاً ۱۰ تا کشور غرفه داشتند)

*****************
کلاس‌ها هم شروع شده. یکی از مشکلات استادهای اینجا اعتماد به نفس بالاشونه. یک کلاس گرفتم که استادش (که استاد خوبی هم هست) سال ۱۹۷۵ یک زبان برنامه‌نویسی اختراع کرده که خوب، نگرفته و هیچ کس ازش استفاده نمی‌کنه. حالا همه رو مجبور کرده که به عنوان قسمتی از course  این زبان رو یاد بگیرند و تمام تمرین‌ها رو با این زبان بنویسند! درسش خیلی خوبه ولی این کارش داره تحمل منو به سر میاره. طبق معمول اینجا هم هیچکس اعتراض نمی‌کنه...
امروز صبح رفتم باهاش صحبت کردم که بابا اینهمه زبان user-friendly و همه کاره وجود داره. آخه این زبانی که تو در آوردی هیچ کاری می‌کنه که بقیه‌ی زبان ها نتونند بکنند.  می‌گه نه، ولی از خر شیطون هم پایین نمیاد...

*****************

 اولین office hour هم به شکلی کاملا ایرانی به پایان رسید. قرار بود امروز اولین office hour  من از ساعت ۵ تا ۷ باشه. یک ربع به پنج یک سر رفتم common room یه چایی بخورم. خیلی خسته بودم. چایی رو گذاشتم روی میز و سرم رو گذاشتم روی دسته‌ی مبل. یک لحظه و فقط یک لحظه چشمم رو بستم ...

چشمم رو که باز کردم ساعت ۷:۴۵ دقیقه بود. صدای ناخودآگاه "ای واااااااااااای" و چندین تا نچ-نچ. با اینجال چون اتفاقی بود که افتاده بود، سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم. چایی رو که سرد شده بود ریختم دور و یه چایی دیگه برای خودم ریختم و حرکت کردم سمت office. در اتاق رو که باز کردم Gabe با چشم‌هایی که خون گرفته بود داد زد: کجا بودی تا حالا؟؟؟؟؟؟؟؟. من هم خودم رو زدم به اون راه و گفتم مگه چی شده؟!! کسی با من کار داشت؟؟! Gabe  که همیشه آدم آرومیه این‌دفعه بلند‌تر داد زد: این دانشجوهات پاشنه‌ی در رو در آوردند...

دردسرتون ندم، من علاوه بر این ، آدرس وب کلاس و شماره‌ی اتاقم  رو هم اشتباه داده بودم. در نتیجه ۱۰-۱۲ نفری که اومده بودند شروع کرده بودند یکی یکی از در اتاق graduate administrator تا اتاق آبدارچی رو زدند و احوال من رو گرفتن. بعد هم که اتاق رو پیدا کرده بودند که من تشریف نداشتم. بالاخره که دانشکده رو ریخته بودند بهم. gabe  می‌گه:

I've been here for 7 years and I had never seen such a mess in our center before !!

الان کلی حالم گرفته است. خدا فردا رو به خیر گردونه که جواب حداقل ۷-۸ تا آدم رو باید بدم (اگه TA رو قطع نکنند که اینجا خیلی جدی این کار رو می‌کنند- اونوقت من باید برم کنار خیابون newberry  مثل این سیاه‌ها با قاشق روی درٍ حلبی جاز بزنم و پول جمع کنم. زبون سیاهی هم باید یاد بگیرم

do you have a penny sir...
help a poor homeless student ...
hey dude, extra change?!
) .

آخه یکی بگه هفته‌ی اول کلاس‌ها کی می‌ره office hour ؟؟؟ منم هر ۴-۵ ماه، یکبار توی این common room خوابم می‌بره. این هم باید دقیقا امروز باشه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد