و اما بعد ...

واما بعد...

امروز قصد دارم که یه کمی از زندگی روزمره بنویسم که شماها هم بدونید ما اینجا چه می‌کشیم.

عرض کنم که خوب اینجا یه شهر قدیمی هست با ساختمان‌های قدیمی و خوب دانشگاه ما هم کنار رودخانه هست و اونطرف هم که اقیانوس هستش و اینطرف هم که جنگل! دیگه همه چیز آماده هست که انواع و اقسام جانورها دور و برتون دیده بشوند. یکی از این موجودات نازنین جناب موش هستند. من طبقه‌ی ۲۲ یه آپارتمان زندگی می‌کنم و اولین بار نیم ساعتی فکر کردم که چطور این جناب موش ۲۲ طبقه رو آمده بالا. ولی خوب دیگه الان فکر نمی‌کنم چون به نظر میاد که تمام خانواده‌ی آقای موش سالیان دور به اینجا move کردند و همینجا به دنیا می‌آیند و همین جا هم می‌میرند. بالاخره که دردسرتون ندم manager و facility و آتش نشانی هم هنوز که هنوزه نتوانستند حریف موش‌‌های این ساختمان بشوند. خوب همینطور که گفتم فقط این ساختمان نیست تقریبا اکثر خانه‌های این دور و بر موش دارند. مثلا اگه بروید boston common یا کنار campus قدم بزنید یا حتی توی ایستگاه مترو (بین ریل‌ها!) هر چند دقیقه‌ای یکی دوتا رو می‌بینید. دیگه سمی نبوده که این مایکل (manager)  نزده باشه. حالا تازگی‌ها یه تله هایی آورده که به صورت یه صفحه‌ی بسیار چسبناک هست. بعد آقای موش که داره می‌دود اگه اشتباه کنه (که اصولا نمی‌کنه!) می‌ره روش و می‌چسبه و بعد خوب دیگه. ولی این آقای مایکل این "بعد خوب دیگه" رو تفسیر نکرد ...

قضیه از اونجا شروع شد که بعد از چند ماهی بالاخره یکی از موشها توی تله‌ی آقای مایکل گیر افتاد. حالا شما یه موش زنده دارید که به یه ورق گنده چسبیده. سوال اینه که حالا چه جوری از شرش خلاص بشید. اولین ایده این بود که از طبقه‌ی ۲۲ پرتش کنیم پایین، ولی اشکال کار این بود ما مطمئن نبودیم موش بعد از سقوط از طبقه‌ی ۲۲ بمیره. بنابراین هم اون زجر کش می‌شد و شاید هم دوباره راه میفتاد می‌رفت دوباره خانواده تشکیل می‌داد و مصیبت...

امیت می‌گه که ما هندیها این ها رو نمی‌کشیم. می‌بریم یه جایی دور مثلا وسط بیابون ولشون می‌کنیم. ولی حالا اینجا بیابونش کجا بود. بهروز موش‌هاشون رو شیمیایی می‌کنه. یعنی می‌اندازه توی یه شیشه و بعد چند تا چوب کبریت رو بالای شیشه روشن می‌کنه که توی شیشه دود جمع بشه و موشه بمیره. اون میگه که این بی دردترین راهه. یکی دیگه از بچه‌ها موش خونشون رو انداخته بود توی disposer آشپزخانه!. چندنفری هم انداخته بودند توی رودخانه. یکی هم گذاشته بود توی یهmicrowave که ازش استفاده نمی‌کردند. توی شوتینگ زباله هم چند نفر دیگه انداخته بودند. هیچی دیگه ما داشتیم از این و اون می‌پرسیدیم که این هم خانه‌ای من ظاهرا برش داشته بود، من هم دیگه ازش نپرسیدم چطوری اونو سربه نیست کرده. اینجوری وجدان آدم راحت تره.

دیروز روی میز کارم یه هزارپا دیدم. داشتم فکر می‌کردم عجب موجود inefficient هست. این جثه ماکزیموم ۳ یا ۴ تا پا می‌خواست. فکر کنم جزء اولین موجوداتی بوده که خدا آفریده و توی design اش دیده که ۴ تا پا براش کافیه بعد یه ضریب اطمینان ۲۵۰ هم گذاشته روش که خیالش راحت باشه این اولین موجود خوب کار می‌کنه. قاعدتا هم آدم هم آخریش بوده که خیلی delicate آفریده شده.

آقا ما گفتیم که روی میز کار که نمی‌شه، حالا تکان هم نمی‌خوره از سر جاش، تا حالا داشت مثل جت می‌دوید، حالا هرچی پفش می‌کنی با دست می‌زنی روی میز انگار که نه انگار. بالاخره گفتم با دستمال می‌زنم توی سرش که بی‌هوش بشه بعد می‌اندازمش بیرون. متاسفانه ضربه خیلی مستقیم به سرش نخورد و در اثرش ۶ تا از پاهاش کنده شدند. حالا جالبیش اینه که خود جناب هزارپا با ۹۹۴ تا پاش داره سکندری خوران یه طرف می‌ره، اون ۶ تا با سه برابر سرعت خودش در جهت مخالف (پس این کله ‌اش چه کاره س؟؟)  منو یاد اصل پایستگی تکانه انداخت...

استاد ما می‌خواد میان‌ترم take home بگیره ولی امتحانش closed book هست. از بچه‌ها خواسته که به هیچ وجه به هیچ کتابی مراجعه نکنند. امتحان ۳ روزه. خیلی خیلی هم تاکید کرده که هیچ نوع منبعی نمی‌توانید استفاده کنید. به نظر من اینهمه تاکید نمی‌خواد یه بار که بگه کافیه. من بعد از کلاس سریع رفتم کتابخانه اون ۳-۴ تا کتابی که مرتبط با کلاسه و هنوز نبرده بودند رو امانت گرفتم و بعد از در طبقه‌ی بالایی کتابها رو بردم توی آفیسم. آخه من می‌ترسم خدای نکرده شیطون بچه‌ها رو گول بزنه و بخوان بروند از کتاب ها استفاده کنند. حالا کتاب‌ها توی آفیس من باشه بازم بهتره دیگه مگه نه؟

ماه بسیار بسیار مبارک رمضان هم که در راه هست. من واقعا خیلی خوشحالم که ماه رمضان دوباره داره میاد . اصلا دارم لحظه شماری می‌کنم. هفته‌ی پیش از محسن پرسیدم که چقدر مونده و اون گفت ۱۵ روز من ناخداگاه جیغ زدم (فکر کنم از شادی بود، خیلی مطمئن نیستم)  و هرچی مونده بود سکته کنم. آخه بابا ما که روزی ۲-۳ وعده غذا بیشتر نمی‌خوردیم. نمی‌دونم این حضرت آدم باز یه کاری کرده بوده ... استغفرا...
من خیلی خوشحالم ، اصلا دلم می‌خواست تموم سال ماه رمضان بود. اصلا من قراره که سحری و افطاری هم چیزی نخورم

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد