تجارب ارزنده

باعرض سلام خدمت شما

عرض کنم که امروز دوباره قصد دارم از تجارب ارزنده بنویسم. خوب البته دیگه بچه‌ها کم کم دارن اینجا جا میفتند و اتفاق‌های بد مثل قبل دیگه کمتر اتفاق می‌افته ولی خوب بعضی‌هاش هم موردیه دیگه یه دفعه پیش میاد ...

عرضم به حضورتون که یه روز از روزهای هفته (مثلا بعداز ظهر سه شنبه) تصمیم گرفته شده باشید که بالاخره نتیجه‌ی سه ماه زحمت شبانه روزیتون رو پرینت بگیرید بدید استاد بیچارتون بخونه. متاسفانه از صبح تا حالا که ساعت حوالی ۷ شبه هی کار پیش اومد. اول که پرده آفیستون خراب بود و ۲ ساعتی معطل اون شدید. بعد هم که با بچه‌ها رفتید ناهار (فراموش نشه که حوالی ساعت ۱۱ از خواب بیدار شده بودید) بعدش هم که رفتید اتاق دانشجوهای ریاضی محض قهوه خوردن و گپ زدن بعدازظهر هم که یه کمی کار اینترنتی (علما دانند) داشتید و بالاخره که حالا ساعت ۷ شبه. تازه قراره فردا هم با بچه‌ها برید گردش. پس فردا هم که یه گروه لبنانی اجرای رقص و موزیک دارند و شما برای اینکه مشت محکمی به دهان استکبار زده باشید و حمایت خودتون رو از مردم مظلوم لبنان نشون بدید حتما می‌خواهید توی این برنامه شرکت کنید و خوب وقت گیره دیگه بعدش هم که ویکنده و هیچی دیگه... پس دیگه هرجور شده باید امشب کلک این گزارش رو بکنید.

هیچی دیگه توی اتاق کامپیوتر (که خوشبختانه تعداد زیادی از اون توی دانشگاهتون هست ) نشستید و دارید ریسرچ می‌کنید. چند عکس از اینترنت داون لود می‌کنید و دو سه خط هم تایپ می‌کنید و چند تا جمله از این سایت و از اون سایت کپی-پیست ... به به!‌ معرکه است! یه آفرین به خودتون می‌گید و کنترل بی می‌فرستید برای پرینتر. چند لحظه گوشتون رو تیز می‌کنید که ببینید صدای پرینتر کی در می‌آد که برید گزارشتون رو بر دارید. یکی دو دقیقه که شد مطمئن می‌شید که خبری نیست دوباره پرینت رو می‌فرستید... ولی نه انگار مشکلی هست. پا می‌شید می‌روید کنار پرینتر ، عجب چیز گنده‌ای درست کردند اسمشو به سختی می‌خونید اچ پی لیزر جت کالر ام پی اس چهار هزارو دویست و دو اس اس دبلیو، به نظر میاد پرینتر خوبی باشه. یه چراغ قرمز کنار مونیتور پرینتر روشنه و کنارش توی مونیتور پرینتر نوشته که کاغذ توش گیر کرده (حالا به انگلیسی نوشته دیگه بعدا گیر ندید) زیرش هم نوشته لطفا در سمت راست بالا را باز کنید و کاغذ را خارج کنید. کار آسونیه و شما به راحتی از عهده‌اش برمیاد. دکمه‌ی استارت رو می‌زنید. پرینتر با صدای ملایمی یه کاغذ دیگه رو می‌کشه و دوباره چراغ قرمز روشن میشه...

حالا تقریبا نیم ساعتی که شما هی کاغذ رو بیرون میارید و اون دوباره توش گیر می‌کنه تمامی حالات مختلف رو هم آزمایش کردید... ای به این شانس. یه نگاهی به دور و برتون می‌اندازید، کسی نیست یه لگد محکم ( نه خیلی) به صندلی کنار پرینتر می‌زنید (صندلی بیچاره یه متر پرت می‌شه اونور) و دو سه تا لعنت به این شانستون می‌فرستید، توی این شش ماه یه بار خواستید پرینت بگیرید ها ...

ولی چاره ای نیست باید یه کاری کرد. یه نگاه زیر چشمی به پرینتر می‌اندازید ... توی ذهنتون یه ایده‌ی زیبا داره شکل می‌گیره. اگه یه مدت توی ایران زندگی کرده باشید و بخصوص اگه یه لیسانس و فوق لیسانس مکانیک هم توی ایران گرفته باشید که دیگه ایده هه توی کلتون منفجر می‌شه ، "درستش می‌کنم" سریع کیفتون رو میارید کنار پرینتر و یه آچار فرانسه و پیچ گوشتی که همیشه همراهتون هست ( و هیچ وقت هم به دردی نخورده جز تولید مصیبت) رو میارید بیرون. ساعت ۹ شبه چاره‌ی دیگری نیست ...

آستین هاتون رو بالا زدید و یکی دوتا پیچ اولی رو باز می‌کنید ولی بقیه‌اش خیلی سخته ظاهرا اصلا نمی‌شه جلوتر رفت. دیگه به روش‌های مخصوص متوسل می‌شید . سعی می‌کنید با دستتون ببنید می‌تونید علت گیر کردن کاغذ را بفهمید یا نه. متاسفانه پرینتر هم مستقیم به برق وصله و یه خورده خطر داره ، ولی خیالی نیست، خیلی زود می‌فهمید که شما که عادت کرده بودید برق ۲۲۰ ولت بگیرتتون دیگه برق ۱۱۰ ولت از پوستتون هم اونور تر نمی‌ره (شاید یادتون بیاد آخرین باری که توی ایران برقتون گرفت و یه متر پرت شدید اونطرف به خاطر سماوری بود که اکبر آقا (تعمیرکار وسایل خانگی سرکوچه تون) به جای اینکه سیمشو به المنت لحیم کنه به بدنه‌ی سماور لحیم کرده بود! تازه جالب بود که جلوتون هم آزمایشش کرده بود و سماوره کار کرده بود! جل الخالق ) بالاخره که یکی دوبار لرزش خفیفی رو احساس می‌کنید که بیشتر شبیه قلقلک هست تا برق گرفتگی.

الان دیگه تا آرنجتون توی پرینتر هست و سرتون رو به سمت سقف گرفتید که داده‌هایی که انگشتاتون احساس می‌کنند را تحلیل کنید ، خوب این آی سی اصلیه اینهم باید قفل گاردان موتور باشه، کاغذ قاعدتا از این سمت میاد و می‌پیچه سمت راست و ...

شما محو تفکرید که ناگهان صدای گوشخراش متناوبی تمامی تفکرات و ذهنتون را منفجر می‌کنه، کمتر از چند صدم ثانیه می‌فهمید که صدا صدای آژیرِ دور از جون شما دزدگیره. حالا به جواب سوال قدیمیتون هم رسیدید که چرا هیچکس از این وسایل مواظبت نمی‌کنه. یه کمی دستپاچه شدید. هیچکس هم که نیست . خدایا چه کار باید کرد. یکی دو ثانیه‌ای صبر می‌کنید بعیده اصلا کسی توی دانشکده باشه. اولین چیزی که به ذهنتون می‌رسه اینه که آثار جرم رو پاک کنید. سریع دستتون رو با دستمال تمیز می‌کنید و پیچ‌هایی که باز کردید رو می‌بندید سرجاش . حالا چی‌کار باید کرد، آره بهترین فکر همینه سریع بزنید برید بیرون ...

وسایلتون رو می‌ریزید توی کیفتون، فرصت لوگ اوت کردن هم نیست کامپیوتر رو هم با دکمه‌اش خاموش می‌کنید و خداحافظ سایت عزیز و وارد راهرو می‌شید. بالطبع از مدیریت بحرانی که کردید بسیار خرسند هستید ...

سرتون رو انداختید پایین، کاملا پایین به طوری که پاهاتون و فقط یه متر جلوتر رو می‌بینید و به سرعت دارید قدم برمی‌دارید. هنوز صدای آژیر به گوش می‌رسه ولی خوب ظاهرا به خیر گذشت. همینجوری که دارید به سرعت قدم بر می‌دارید مجموعه‌ی حواستون نزدیک شدن به یک دیوار رو به شما اطلاع می‌دهند. ولی تا جایی که یادتون میاد توی این راهرو دیواری به این نزدیکی ‌ها وجود نداشت . خیلی زود سرعتتون رو کم می‌کنید که به دیوار نخورید دیگه. همه‌ی این‌ها در کمتر از یک ثانیه اتفاق میفته. در همین حالی که دارید می‌ایستید سرتون با سرعت زیادی  در حال حرکت به  سمت بالاست. تقریبا خط دیدتون ۵۰ سانتی‌متر بالا تر از زمین اومده که متوجه می‌شید دیوار روبروتون نقش و نگارهای جالبی داره. حدود ۷۰ سانتی متری دیگه به خوبی می‌تونید خطوط آبی رنگ و مشکی موازی رو تشخیص بدید چه ترکیب رنگ قشنگی چه آبی آرامش بخشی واقعا که محشره. مغزتون داره با سرعت بالایی داده ها رو پردازش می‌کنه . الان دیگه نگاهتون به ارتفاع ۱.۵ متری رسیده و تقریبا دارید موازی افق نگاه می‌کنید . دیوار با خطوط موازی یه چیزهای عجیب غریب دیگه دسیده یه چیزی شبیه‌ هفت تیر و کنارش یه چیزی شبیه بی‌سیم اونطرفش چند تا چیز دیگه مکعبی شکل . به سختی می‌تونید یه تسمه‌ی قطور که همه‌ی این‌ها بهش وصلند رو تشخیص بدید. یه ذره اخماتون میاد که به حالت فکر کردن توی هم بره که دوریالیتون بطرز وحشتناکی میفته ! نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه (توی دلتون جیغ می‌زنید ) پلیس! سرتون با همون سرعت زاویه‌ای داره بالا می‌ره و هنوز نتونستید به بالای دیوار کذایی برسید. حالا دیگه گردنتون قشنگ صد و هشتاد درجه شده و می‌تونید یه صورت به اندازه‌ی یه بشکه رو بالای دیوار تشخیص بدید...

حالا دیگه سلول‌‌های عصبی به مغزتون اون چیزی که دیدید رو خبر دادند  و مغزتون نصف کاراییش رو از دست داده ، زبونتون بی اختیار داره یه چیز‌های نامفهموی رو میگه که حتی خودتون هم نمی‌فهمید...

خودتون رو خیلی سریع جمع و جور می‌کنید. خوشبختانه خیلی شدید  با آقای پلیس برخورد نکردید. ولی واقعا اگه می‌خواستید هم نمی‌تونستید از کنارش رد بشید . سرش رو خم کرده که به سقف نخوره و قشنگ نصف راهرو رو اشغال کرده. حالا چشماتون توی چشماش اوفتاده. اصلا لبخند نمی‌زنه و خیلی زود از چشاش می‌خونید که داره بهتون می‌گه پس ما اینجا بوقیم !

حالا تقریبا نیم ساعته که دارید براش توضیح می‌دید که چطوری تونستید آژیری که به قول آقای پلیس برقش قطع بوده و قرار بوده توی این هفته تعمیر بشه رو به صدا در بیارید. دو هزارتا هم قسم حضرت عباس و ابوالفضل خوردید ولی مگه حالیش می‌شه. بی دین بی ایمون! بالاخره با دیدن کارت دانشجوییتون و بیسیم زدن به مرکز (!)‌قانع می‌شه که شما دانشجو هستید. بعد بهتون می‌گه که که وقتی آژیر به صدا در اومد باید تلفن رو برداری و به پلیس تلفن کنی و براشون توضیح بدی که اشتباه شده. البته هنوز بهش ماجرای آچار پیچ گوشتی رو نگفتید. اگه اینو بفهمه که دیگه هیچی ...

آقا (طبق معمول نتیجه‌گیری داد بزنید)  اینجا مثل ایران نیست که هرچی خراب شد بیفتی به جونش، باید زنگ بزنید نمایندگیش بیاد عوضش کنه. اکبر آقا اینا هم ندارند. همه چی حساب کتاب داره. این آدم‌های عوضی  فرنگی اینقدر این پلیس‌هاشون رو آدم‌های گنده‌ی بدقواره می‌گیرن که دیدن قیافه یکیشون از هزار تا اعدام هم بدتره.

هیچی دیگه! امروز لبتون ۳ تا تبخال زده، گزارش افتاد برای هفته‌ی بعد. فرداش هم ترجیح دادید بخوابید تا اینکه برید گردش. آخر هفته‌تون هم براتون زهر شد...

من تکرار کنم اینا که می‌گم برای من پیش نیومده‌ها، اینا رو برای یکی از بچه‌های همسایه‌های ما پیش اومده بود من هم نوشتم که شما حواستون جمع باشه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد