حیوانات در داستان کودک


به این فکر می‌کردم که نگاه داستان‌های کودکان - به خصوص در زبان فارسی - در مورد حیوانات  خیلی تبعیض‌آمیز است. به طور مثال چرا در تمامی داستان‌ها - بدون یک استثنا -  گرگ موجودی بسیار پلید و دروغ‌گو و بدذات است؟‌ مگر غیر اینست که به جز طبیعتش کاری نمی‌کند؟

نیش عقرب نه از ره کین است
اقتضای طبیعتش این است۱



آیا واقعا «ذات» گرگ بد است و این ذات او را سزاوار نفرت ما و کودکانمان می‌کند؟ آیا باید گرگ‌ها را از بین برد تا انسان‌ها زندگی بهتری داشته باشند؟ و آیا اگر گرگ‌ها روزی از روی زمین محو شوند آیا ما واقعا زندگی بهتری خواهیم داشت؟ آیا مجازیم نفرتِ از یک‌سری حیوانات را به دل کودکانمان بیندازیم؟ آیا این نفرت‌آفرینی بی‌دلیل، دروازه‌ی نفرت‌آفرینی‌های بی‌دلیل دیگر را برای خودمان و کودکانمان باز نمی‌کند؟‌ آیا نباید نگران باشیم که شاید خودمان روزی هدف این نوع نفرت‌ و کینه‌ی بی‌دلیل قرار بگیریم؟ 


-------------------------


میلان‌کوندرا در «بار هستی»۲ می‌گوید «کشور چک در سال‌های نخست اشغال به دست روسیه هنوز حال و هوای یک حکومت ترس و وحشت و ترور را پیدا نکرده بود. عملا هیچ‌کس در کشور موافق رژیم اشغال‌گر نبود. روس‌ها می‌بایست چند استثنا را دست‌چین می‌کردند و حکومت دست‌نشانده‌شان را به دست آن‌ها می‌دادند. اما از کجا می‌توانستند این افراد را پیدا کنند؟ همه‌ی آن اعتقاد قبلی به کمونیسم و علاقه به روسیه [پس از اشغال چک] از بین رفته بود. بنابراین روس‌ها به دنبال افرادی گشتند که می‌خواستند انتقام [وضع بد و از دست دادن آزادی‌شان] را از زندگان بگیرند، مردمانی که کینه تمام ذهنشان را پرکرده‌ بود. ولی ابتدا روس‌ها می‌بایست خشونت این افراد را روی چیزی متمرکز می‌کردند تا رشد کند و دوام بیاورد. باید به این افراد یک جایگزین موقت می‌دادند تا روی آن تمرین کنند. 


این جای‌گزین، حیوانات بودند.


ناگهان، تمامی روزنامه‌ها پرشد با سلسله‌ مقالات وکمپین‌های نامه‌‌-به-سردبیر که می‌خواستند - به طور مثال- تمامی کبوترها در محدوده‌ی شهر نابود شوند. و تمامی کبوترها نابود می‌شدند. ولی حمله‌ی اصلی به سگ‌ها شد. مردم هنوز از فاجعه‌ی اشغال کشور پریشان بودند،‌ که رادیو و تلویزیون و روزنامه‌ها شروع کردند پشت سر هم در مورد سگ‌ها صحبت کردن: سگ‌ها خیابان‌ها و پارک‌های ما را آلوده می‌کنند، سلامت بچه‌های ما را به خطر می‌اندازند،‌ باید غذاشان داد ولی هیچ فایده‌ای ندارند… یک سال بعد، نفرتی که این‌گونه با تمرین روی حیوانات ریشه گسترانده بود به سمت هدف واقعیش نشانه رفت: انسان‌ها! اخراج از کار و دستگیری و توقیف و محاکمات شروع شد…»



«در حقیقت،‌ وقتی مردم دانستند که کسی یا موجود زنده‌ای هست که بتوانند گناه وضع بد زندگیشان را به گردنش بیندازند، بعد می‌توانستند خیلی ساده  وراحت این تنفر را از کبوتر‌ها و سگ‌ها به انسان‌ها منتقل کنند. چرا که تنفر مردم از یک «گونه‌ی موجودات زنده» نبود، از خود «زندگی» بود...» ۳



حکایت حیوان‌آزاری‌‌ِ انسان‌های عصبانی از شرایط زندگی و مسائل روزمره داستان روزانه‌ی نشریات است (مثال). از زمان آغاز دسته‌بندی رفتاری انسان‌ها در حوالی ۱۹۷۰، یکی از نتایج متواتر و مهم این بوده که خشونت و بی‌رحمی نسبت به حیوانات در کودکی رفتار مشترکی بین قاتلان سریالی و متجاوزین بوده است (منبع).



-------------------------


در ادبیات و متون دینی خود ما فصلی مشبع در باب مهربانی با حیوانات آمده، همه حیوانات، اهلی و وحشی. تا جایی که امام علی در خطبه‌ی ۱۱۵ نهج‌البلاغه وقتی دعا برای طلب باران می‌کند «حیوانات وحشی رها در بیابان» را از یاد نمی‌برد:
...مِنْ بَرَکَاتِکَ الْوَاسِعَةِ وَ عَطَایَاکَ الْجَزِیلَةِ عَلَى بَرِیَّتِکَ الْمُرْمِلَةِ وَ وَحْشِکَ الْمُهْمَلَةِ
خدایا از برکات گسترده و عطایای بزرگ خود بر جنبندگان نیازمند و حیوانات وحشی رها در بیابان عنایتی فرما

و سهراب که زیبایی‌های از یادرفته را به ما یادآوری می‌کند:
«من نمی‌دانم
که چرا می‌گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست.

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد…»۴



-------------------------



چند شبه که من برای حنا داستان «بچه‌‌گرگ مهربون» رو تعریف می‌کنم که یه روز که برف اومده بوده میره با مامان گرگه برف‌بازی می‌کنه و بعد برمی‌گرده خونه غذاش رو می‌خوره و می‌خوابه. 


عنکبوت‌ها رو سعی می‌کنیم نکشیم و بندازیمشون توی باغچه. اگه حنا دور و بر باشه می‌گیم خونه‌شون رو گم کردن اشتباهی اومدن خونه‌ی ما داریم می‌بریمشون خونه‌ی خودشون. شب هم داستان عنکبوت قهوه‌ای رو براش تعریف می‌کنم که با دوستاش (نی‌نی مورچه و نی‌نی سوسکه) می‌ره بازی می‌کنه. اینا کارهایی که ما تصمیم گرفتیم انجام بدیم. ولی ادبیاتِ‌ کودکان، به نظر میاد مسیر برعکسی رو طی می‌کنه: «در بین کتاب‌های منتشر شده برای کودک؛ می‌توان کتابی را دید که در آن چوپانی؛ سگ گله را به دلیل خیانت و هم‌دستی با گرگ به دار آویخته و در داستان دیگری تعدادی موش؛ گربه‌ای را از چوبه‌ی داری با دستانِ بسته آویزان کرده‌اند.» (منبع)



 


   







پانوشت‌ها:


۱-علی‌اکبر دهخدا در امثال و حکم این شعر را از سعدی دانسته. ولی این بیت نه در گلستان دکتر یوسفی دیده می‌شود و نه در کلیات فروغی.

۲-


“The Unbearable Lightness of Being” by Milan Kundera (1984), English translation by Michael Henry Heim (1999). Harper Perennial Modern Classics. p. 320. ISBN 978-0060932138.


همچنین ببینید: میلان کوندرا، بارهستی، دکتر پرویز همایون‌پور، نشرقطره.



۳-

The Origins of the Gods by James S. Hans, State University of New York Press, 1991.


۴- صدای پای آب،‌ سهراب سپهری، ۱۳۴۴






دوسالگیِ وحشتناک


حوالی دو سالگی،‌ دوران گذار مهمی در زندگی کودک شروع می‌شه که  کار رو برای والدین به شدت سخت می‌کنه. به طور خلاصه بچه‌ اون‌قدر بزرگ شده که می‌تونه راه بره (بخونید از دیوار صاف عمودی بره بالا) و یه چیزایی بلغور کنه (یعنی یه نیم‌بند جمله‌ای با فعل و فاعل درهم بسازه) ولی هنوز اون‌قدر بزرگ نشده که بشه باهاش صحبت کرد. در حقیقت دقیق‌تر بخوام بگم صد البته که شما بعنوان والد می‌تونید هرچقدر که دلتون بخواد سعی بکنید که باهاش حرف بزنید. ولی کودک شما اولا یه جا وای نمی‌ایسته که حرفای شما رو بشنوه،‌و ثانیا هم که اگر هم که گوش بده خیلی متوجه نمی‌شه. مثلا وقتی بهش می‌گید «این کار رو نکن کار بدیه»،‌ در ۵۰٪ موارد فکر می‌کنه منظورتون اینه که اتفاقا این کار خیلی خوبیه،‌یا اگه اخم بکنید فکر می‌کنه دارید شوخی می‌کنید و قاه‌قاه می‌خنده. بعد در جواب شما یه چیزایی می‌گه که با توجه به این‌که زمان فعل و جای اجزای جمله بهم‌ریخته است موجب سردرگمی می‌شه. مخصوصا این‌که سیستم خاطراتش هم به کار افتاده و شب‌ها خواب هم می‌بینه. وقتی بزرگ‌سال‌ها بعضی وقت‌ها خوابشون را با وقایع واقعا اتفاق افتاده اشتباه می‌کنند، دیگه انتظارتون از بچه چی می‌تونه باشه؟


 مثلا صبح پا میشه میگه «دِلِش دَلْد کَلْده بود» (دلش درد کرده بود) حالا این رو باید تفسیر کرد که آیا همین الان دلش درد می‌کنه؟ هفته‌ی پیش که دلش درد گرفته بود رو یادش اومده؟‌ خواب دیده؟   از داستانِ شب چندشب پیش یادش اومده؟‌یا همین‌جوری یه سری کلمه رو قاطی کرده که یه چیزی گفته باشه. بعد جلوی فک و فامیل و در و همسایه هم کلی آبرو ریزی راه می‌اندازه. مثلا ما دوماه پیش یک بار که بیرون بودیم شام رفتیم رستوران. از اون موقع تا حالا این رو هرکی رو که می‌بینه - هر بار که می‌بینه - براش می‌گه که «دیشب رفته بودیم رستوران» و بعد کلی با آب و تاب چیزهای علمی‌-تخیلی  و درهم‌برهم تعریف می‌کنه که هر روز هم عوض می‌شن.  دیروز پرستارش اومده به ما میگه شما این چندماه گذشته هرشب  شام رفتید بیرون رستوران؟؟؟ گفتم نه والا،‌آخرین باری که رستوران بودیم دو ماه پیش بوده.


یه نصفه نیمه هم استدلال کردن رو شروع می‌کنه،‌ ولی استدلال‌هاش اشتباه هستند و اگه فکر می‌کنید می‌تونید با بحث منطقی قانعش کنید فقط می‌تونم بهتون بگم:‌گودلاک. بعد این کلمه‌ی «نه» هم توی همین سن یاد می‌گیرن و درست و غلط ازش استفاده می‌‌کنن. هرچی بهش می‌گی میگه «نه»، مخصوصا اگه به هر دلیلی عصبانی شده باشه:

 بستنی می‌خوای؟‌

نه!‌

شکلات؟‌

نه؟‌

بریم با دوستت مریم بازی کنی؟‌

نه!‌

چی‌می‌خوای؟‌‌

نه!

میگم چی می‌خوای؟‌

نه!

هیچ‌چی نمی‌خوای؟

 نه!‌

پس من رفتم به کارهام برسم!‌

[گریه و جیغ  و داد و دست و پا زمین زدن و غیره]




فرنگی‌ها به این سن گذار می‌گن Terrible Twos که من ترجمه‌اش کردم دوسالگی وحشتناک.  اگه جستجو کنید کُــــــلّــــــــی (کُلی رو کش‌دار بخونید)‌ مطلب و مقاله و اینا در موردش پیدا می‌کنید. مثلا این مقاله یا این مقاله .


---------------------------


چند روز پیش با یکی از همکارهام که دوتا دختر نوجوون داره داشتم می‌گفتم که این سن terrible twos واقعا درست میگن که مشکل‌ترین سن یک کودک برای والدینشه. هم اون‌قدر بزرگ شده که خیلی کارها رو  خودش بتونه سرخود انجام بده، هم این‌که نمیشه ذره‌ای باهاش communicate کرد. برگشت گفت دست رو دلم نگذار که این مشخصاتی که گفتی دقیقا وضعیتیه که من با دخترای نوجوونم درگیرش هستم؛ هم اون‌قدر بزرگ شدن که خیلی کارها رو  خودشون بتونن سرخود انجام بدن، هم این‌که نمیشه ذره‌ای باهاشون communicate کرد...

 




.


عمویم سراپا روحیه بود و همتِ‌ بلند،

دنیا، ولی، خیلی به او سخت گرفت،

پشتش را خمید،

حیف از تو و آن روح سرشار از زندگیت،


خسته‌نباشی پیرمرد،

امشب راحت بخواب.


مهندس محمد خدیو  ۱۳۹۷-۱۳۲۶

آخرین مُدِ کتاب کودک


کتاب ایده‌آل من برای بچه‌ها همیشه «حسنی نگو یه دسته‌ گل» بوده. خیلی ایرانی، مثبت، آموزنده،‌ بامزه، با شعر حسابی  و وزن و قافیه متعادل- حالا در حد کتاب کودک قابل قبول. 


چند هفته پیش اطراف میدون انقلاب بودم سری زدم به  یه کتاب‌فروشی کودک. گفتم یه کتاب می‌خوام شبیه «حسنی نگو یه دسته‌ گل». خانم فروشنده گفت آقا این کتابا که دیگه خیلی وقته از مد افتاده. گفتم برا بچه‌ی کوچیک چی مده الان، گفت: «بابی‌ِ بی‌باک»،‌«فرانکلین به مدرسه می‌رود» «مایکل در سرزمین اژدهای آدم‌خوار»،  ....







پانوشت:
تا مدت‌ها فکر می‌کردم که فقط من «حسنی نگو یه دسته گل» رو با اهمیت می‌دونم تا وقتی‌که فهمیدم کلی مقاله و تحلیل و نقد و پایان‌نامه روش نوشته شده. بعنوان مثال این مقاله:
 «نقد کتاب «حسنی نگو یه دسته گل» اثر منوچهر احترامی»  دکتر حسین خسروی، دکتر سمیرا رئیسی. پژوهش‌های نقد ادبی و سبک‌شناسی. شماره‌ی ۴. تابستان ۱۳۹۰- صص ۵۲-۳۱. 

مثلا میدونستید جایی که مرحوم احترامی می‌گه «الاغ و خروس و جوجه‌ و غاز و ببعی / با فلفلی با قلقلی با مرغ زرد کاکلی / حلقه زدن دورِ‌ حسن» از آرایه‌ی ادبی «سیاقه الاعداد» استفاده کرده؟ یعنی وجداناً اینو می‌دونستید؟



رئالیسم جادویی


دیروز حنا ماه رو یه جایی توی آسمون بعد‌ازظهر دیده بود. از اون لحظه یک ربع ساعت داشت بالا و پایین می‌پرید و جیغ میزد و با انگشت ماه رو نشون می‌داد که «ماه! ماه! ماه! ماه دیدم!» اول اومد دست منو بگیره ببره ماه رو نشونم بده. گفتم «باشه ولی بابا الان کار داره. برو اول به مامان نشون بده بعد بابا میاد». راضی شد و اول رفت سراغ مامانش. دو دقیقه بعد برگشت که «توهم باید بیای ماه رو ببینی. باید بیای! باید بیای!». بار اولش نیست که ماه رو می‌بینه. خیلی بار دیگه هم دیده. هم توی روز و هم توی شب. ولی هنوز کلی هیجان داره، همون اندازه که روز اولش داشت.


چرا دیدن ماه برای ما بزرگ‌ترها هیجان نداره؟ ماها از چه زمانی این‌قدر ملال‌آور و بورینگ شدیم؟ حنا چه زمانی به جرگه‌ی ماها می‌پیونده؟ چرا دیدن این‌همه چیز شگفت‌انگیزِ دوروبرمون - که اگه یکی ازمون بپرسه هیچ دلیلی هم براشون نداریم و هیچ‌‌جوری نمی‌تونیم توضیحشون بدیم - این‌قدر برامون عادی شده؟ از کی به این معجزه‌ها عادت کردیم؟


به نظر من بشر اومده معجزه‌های دنیا رو به دو دسته تقیسم کرده:‌ معجزه‌هایی که خیلی زیاد می‌بینیم و معجزه‌هایی که به ندرت می‌بینیم. ما اومدیم اسم معجزه‌هایی که زیاد می‌بینیم رو گذاشتیم «طبیعت» و معجزه‌هایی که به ندرت می‌بینیم رو گذاشتیم «معجزه»، «سحر» و «جادو». خداییش، این که آدم یک دونه‌ی کوچیک یک گیاهی رو بکاره از توش مثلا یه هندونه بیاد بیرون معجزه‌ی بزرگتریه یا این‌که یکی عصاش رو بندازه اژدها بشه؟ یعنی اگه ما بایاس نداشتیم و این‌دو تا رو می‌دیدیم، کدومش بیشتر متحیرمون می‌کرد؟


توی کتاب صدسال تنهایی - که قبلا ازش نوشتم - کلی معجزه رخ می‌ده. ولی مارکز اومده خط جداکننده‌ی «طبیعت» از «معجزه» رو کمی از جایی که ما کشیدیم جابه‌جا کرده. یعنی یک‌سری چیزهایی که ما بهشون می‌گیم معجزه و جادو افتادند توی دسته‌ی «طبیعت» و «چیزهای طبیعی». بعد اُدَبا اومدن اسم این رو گذاشتن یک سبک ادبی جدید به نام «رئالیسم جادویی». با این‌همه معجزه و جادو که با زندگی ما عجین شده، آیا کل زندگی ما یک رئالیسم جادویی نیست؟


اسم یک‌سری آدم رو گذاشتیم ماجراجو چون می‌خوان برن سرزمین‌های جدید رو کشف کنند و چیزهای جدید ببینند. بعد همین آدم‌ها از این همه معجزه‌ی دوروبرشون غافلند. ازشون بپرسی آسمون چرا آبیه؟ دریا چرا آبیه؟ ابر چرا اون وسط آسمون وای می‌ایسته؟ همه‌ی این‌هایی رو که هرروز دارن می‌بینن رو جوابش رو نمی‌دونن. این مهم نیست که جوابش رو نمی‌دونن، این مهمه که هیچ‌وقت سوالش هم براشون پیش نیومده. یعنی این معجزه‌ی هرروزه را یا ندیدن، یا بدیهی فرض کردن، یا بی‌اهمیت فرض کردن. بعد حالا برای ماجراجویی باید کلی پول خرج کرد و رفت تا اون‌‌سر دنیا.


یکی یه جایی گفته بود گفته بود «مهمترین چیزهایی که برای خوشبختی لازمند مجانی‌اند. ولی چیزهای درجه‌ی دومی که برای خوشبختی لازمند فوق‌العاده گرونند.۱» ما اومدیم این مهمترین جذابیت‌ها و هیجانات زندگی رو - که مجانی جلوی رومون هست - بی‌خیال شدیم و خودمون را اسیر درجه‌ی دومی‌ها کردیم. کلی پول می‌دیم بریم موزه و دنیا‌گردی که چیزهای جدید ببینیم، در حالی‌که همون چیز‌های دوروبرمون رو هنوز ندیدیم.


می‌شه کاری کرد که عادت نکنیم، حداقل به معجزه‌ها؟ فکر می‌کردم شاید چون زمانمون محدوده ذهنمون این‌طوری تکامل یافته که خیلی چیزها رو هویجوری قبول کنیم و بریم جلو. ولی حیف نیست این‌قدر هیجان توی زندگی رو از کنارش بگذریم فقط به امید روزی که کلی پول داشته باشیم و وقت اضافه و غیره که پاشیم بریم یه کشور دیگه،‌یه سرزمین دیگه، یه قاره‌ی دیگه که ماجراجویی کنیم؟  آیا ممکنه زندگی آدم‌هایی که ظاهرا زندگی کسل‌کننده‌ای دارند خیلی پرهیجان‌تر بوده باشه نسبت به زندگی آدم‌هایی که ظاهر زندگیشون خیلی هیجان  داشته؟  یادم اومد ماری کوری یه جایی نوشته :‌«در تمامی زندگیم،‌ جلوه‌های جدید طبیعت باعث می‌شد که مثل یک بچه به هیجان آیم.۲».  دوستی می‌گفت دانشمند کسی است که تکرر معجزات اون‌ها را براش عادی نمی‌کنه.


--------------------


کامل رفته بودم توی این فکر‌ها که حنا که حوصله‌اش سر رفته بود فریادی کشید که نیم‌متر از روی صندلی پریدم بالا:

-  گفتم مااااااااه اونجاست …. بیا دیگههههههه!!!

فریادش اون‌قدر بلند بود که یک لحظه حس کردم تعادلم به هم خورد. رو کردم بهش و گفتم

- مگه نمی‌بینی بابا کار داره. برو به مامانت بگو دوباره باهات بیاد ماه رو ببینه...






-------------------------------
1. Attributed to Gabrielle Bonheur "Coco" Chanel
2. All my life through, the new sights of nature made me rejoice like a child.” (Marie Curie) From Pierre Curie (1923), as translated by Charlotte Kellogg and Vernon Lyman Kellogg, p. 162

داستان کودکان


من اعتقاد دارم این داستان‌های کودکان - حتی قدیمی‌هاش که تازه نسبت به جدید‌ترها خیلی هم ملایم به حساب میان- بعضی‌هاش خیلی ترس‌ناک و استرس‌آور هستند و صحنه‌های - به قول فرنگی‌ها - گرافیک دارند. مثلا‌ همین داستان بزبزقندی را ببینید. داستان اینه‌ که وقتی بزبز قندی (مادر بزغاله‌ها) برای تهیه‌ی غذا میره بیرون، یک آقا گرگه‌یِ ترسناکِ بدجنس میاد در خونه، و بعد با دروغ وکلک بچه‌ها رو فریب می‌ده و وارد خونه می‌شه و دوتاشون رو قورت می‌ده. بعد بزبزقندی که از ماجرا باخبر می‌شه میره شکم گرگه را پاره می‌کنه و بزغاله‌ها رو نجات می‌ده. خداوکیلی  این داستان واقعا برا بچه‌ی دو سه ساله شبا کابوس نمیاره؟ من تو یه جمعی اینو پرسیدم و اولش همه گفتن: «نه بــــابــــــا!،‌ بـــــــــی‌خــــــیــــــال شـــــــو!!». تا این‌که چند لحظه بعد کم‌کم اعتراف‌ها شروع شد و معلوم شد که تعدادی واقعا کوچیک که بودند از این داستان می‌ترسیدند.


حالا اصلن مگه مشکلی داره داستان این‌قدر پیچیدگی و خِشانت نداشته باشه؟ آخه بچه‌ی دوسه ساله مگه این‌همه هیجان لازم داره. من با الهام از داستان بزبزقندی یه داستان جدید درست کردم که توی اون بزبزقندی میره برای بزغاله‌ها غذا تهیه کنه و بزغاله‌ها هم وقتی مامانشون نیست با اسباب‌بازی‌هاشون بازی می‌کنند. بعدش بزبزقندی برمی‌گرده خونه و می‌شینن غذاشون رو دور هم می‌خورن. هیچ خبری هم از گرگ و کلک و دریدن شکم و اینا نیست. خوب اینم داستانه دیگه. میگید هیجان نداره؟ فقط همین امشب هشت بارِ تموم برای حنا تعریفش کردم. با کلی آب و تاب. آخر بار هشتم باز گفت «بابا یه بار دیگه می‌گی؟؟» که من دیگه از کوره در رفتم.  ولی نکته این‌که هشت بار تموم براش تعریف کردم و هنوز حوصله‌اش سر نرفته بود. حالا واقعا لازمه گرگ بدجنس تبه‌کار بیاد بزغاله‌ها رو بدزده ببره بخوردشون که بعد لازم بشه بزبزقندی بیاد شکم گرگ رو پاره کنه! اصلن تصور کنید چقدر صحنه‌ی خِشانت‌آمیز داره این داستان!




فارسی شکر «بود»


روز سختی بود. جلسه پشت جلسه،‌ کلاس و درس، سر و کله زدن با این و آن. شب با تاکسی  اینترنتی (اوبر) به خانه آمدم. راننده نامش جاوید بود. سرِ‌صحبت را باز کرد. گفت اسم اصلیش محمدجاوید است. اهل تخار. افغانستان. همان یک ربعِ سفرِ کوتاه ما کافی بود که به فارسی کلی بگوییم و بخندیم. من از محمدکاظم کاظمی شاعر افغان برایش شعر خواندم، او با لهجه‌ی فارسی دری‌اش از رهی معیری و پروین اعتصامی. تمام خستگی روز از تنم بیرون رفت. یادم آمد که «فارسی شکر است».


به خانه که رسیدم یادِ کتاب، «خاصیت آینگیِ» نجیب مایل هروی فارسی‌پژوه‌ِ افغان افتادم. به لطف اینترنت، نام آقای هروی را جستجو کردم که ببینم کجاست و کتاب جدید چه دارد. عرق سرد بر صورتم نشست وقتی خواندم ماه پیش تنها و بی‌کس در بیمارستان روانی بستریش کرده‌اند، و چون کسی بیمه‌اش را تقبل نمی‌کند از درمانش سرباز می‌زنند. که پسر بزرگش که برای ترخیصش تلاش می‌کند منتظر کمک مالی است برای «هزینه ۵۰ روز بستری او را که بین ۱۵ تا ۲۰ میلیون تومان» تخمین زده‌اند (خبرگزاری کتاب).  همه‌ی سی و اندی کتابش به کنار، یعنی کسی که «به پاس یک عمر دستاورد برای خدمت به تاریخ و زبان فارسی» پانزدهمین جایزه‌ی بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار را گرفته (جایزه‌ای که  یازدهمش را فریدون مشیری و بیست و سومش را هوشنگ ابتهاج گرفته) باید معطل  ۱۵ تا ۲۰ میلیون تومان باشد که از بیمارستان ترخیص شود؟ که بیمه‌اش رد نشده باشد؟ که کارت اقامتش تمدید نشده باشد؟‌ که از فشارها کارش به بیمارستان روانی کشیده باشد؟ که کارمند اداره‌ی اتباع گفته باشد «ما برای ایشان فرش قرمز نینداخته ایم که بیایند و این جا زحمت بکشند»؟  که هر ارگانی بهانه‌ای آورده باشد و کسی هزینه‌ی درمانش را ندهد؟ که بی‌دارو و درمان همین‌طور وسط هوا و زمین معطل باشد؟



     

نجیب مایل هروی در مراسم پانزدهمین جایزه ادبی و تاریخی بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار- سال ۱۳۸۶  (از خبرگزاری مهر)



تجلیل از نجیب مایل هروی به عنوان پژوهشگر برتر مطالعات اسلام و ایران در سی و دومین دورۀ جایزۀ جهانی کتاب سال ایران (۱۳۹۳) ( از پایگاه خبری نسخ خطی)


نجیب مایل هروی در بیمارستان روانپزشکی ابن سینا در مشهد، تیر ۱۳۹۷ ( از خبرگزاری مهر)




«... اردیبهشت ماه که پدرم برای دریافت اجازه اقامت یک ساله به اداره اتباع خارجه در تهران مراجعه کرد، با مهر خروج از کشور مواجه و به او گفته شد که باید ظرف ۱۵ روز از ایران خارج شود. او نزدیک پنجاه سال است که در ایران زندگی می کند، همسر ایرانی دارد و دو فرزندش یعنی من و برادرم شناسنامه ایرانی داریم. چطور می تواند ظرف پانزده روز کشور را ترک کند؟ بعد از این اتفاق، نشانه های افسردگی شدید در پدرم دیده شد و او را از محل اقامتش در تهران به مشهد آوردم تا خودم از او پرستاری کنم...

وقتی فهمیدم پدرم به دلیل قضیه خروج از ایران دچار افسردگی شدید شد، به اداره اتباع رفتم و گفتم که او یک پژوهشگر است و حدود ۵۰ سال است که این جا برای حفظ زبان فارسی تلاش می کند. کارمند اداره اتباع هم گفت ما برای ایشان فرش قرمز نینداخته ایم که بیایند و این جا زحمت بکشند. در بعضی مواقع هم، حق و حقوق ایشان ضایع شد. او ۱۷ سال در بنیاد پژوهش های آستان قدس، حق بیمه پرداخت اما بنیاد۹ سال و ۷ماه حق بیمه برای او ثبت کرد و دفترچه تامین اجتماعی هم به او نداد. ...»  (سرپوش




کاش به جای ادبیاتِ فارسی رفته بودی سراغ معامله‌ی زمین  و سکه و دلار، آقای هروی عزیز!






صد‌سال تنهایی


«برای این‌که صحبت کردن از یک کتاب، از خواندن آن مهم‌تر است» (عطیه عطار زاده - راهنمای مردن با گیاهان دارویی)

«وقتی کسی مُرده‌ای زیرخاکی ندارد، به آن خاک تعلق ندارد» (گابریل گارسیا مارکز- صدسال‌تنهایی)



۰- داستانِ «صدسال تنهاییِ» گابریل گارسیا مارکز در شهر تخیلی «ماکاندو» در کلمبیا اتفاق می‌افتد. ماکاندو از دنیا دور افتاده است و تنها راه ارتباطی آن با دنیای بیرون گروهی کولی هستند که هر از چندگاهی به ماکاندو می‌آیند و اختراعات و اکتشافات دنیای بیرون را با خود به همراه می‌آورند (آهن‌ربا، قالی پرنده، دندان مصنوعی  و غیره). داستان صدسال تنهایی، داستان خوزه آرکادیو بوئندیا و همسرش اورسلا، و شش نسل بعد از آن‌هاست که با عشق و نفرت و حسادت و جنگ‌‌های داخلی و، مهم‌تر از همه، تنهایی عجیبن شده. داستان شش نسل خانواده‌ای که «نخستینِ آن‌ها را به درختی بستند و آخرینِ آن‌ها، خوراک مورچه‌ها شد».


********************


۱- شاید شنیده‌ باشید داستانی که سر زبان‌هاست که یکی به روضه‌خوانی می‌گوید: «آقا تو که کاری نمی‌کنی که می‌ری بالای منبر می‌شینی و حرف‌های تکراری و بدرد نخور می‌زنی و این‌قدر پول می‌گیری». روضه‌خوان جواب می‌دهد که «خیلی خوب. فردا تو برو بالای منبر و یک‌سری حرف‌ تکراری و بدردنخور بزن ببین بهت پول می‌دن یا نه». مرد فردا به جای روضه‌خوان بالای منبر و با این‌که با کلی تمرین خودش را آماده کرده بوده،  دست و پایش رو گم می‌کند و هرچه به خودش فشار می‌آورد نمی‌تواند صحبتش را شروع کند. بالاخره تصمیم می‌گیرد برای شروع راجع به صبحانه‌اش صحبت کند (نان پنیر و انگور) ولی جلوی جمعیت لکنت می‌گیرد  و می‌گوید «من صبحی نون انیر و پنگور خوردم» و ضایع می‌شود و الی آخر. قضیه‌ی داستان گفتن هم شبیه این حکایت است. تاانسان سعی نکرده داستان بگوید، فکر می‌کند بافتن یک‌سری وقایع به هم که کار شاقی نیست. اولین باری که کودک گرامی‌تان از شما خواست برایش یک داستان جدید بگویید (نه در حدی که نوبل ادبیات بگیرید، همین در حد بز‌بز قندی) اون‌وقت خواهید فهمید که بافتن یک‌سری وقایع به هم چقدر کار دشواری است، گفتن یک سرگذشت که هزاران نکته‌ی باریک‌تر از مو دارد که هیچ. 


********************


۲- کتاب «صد‌سال تنهایی» از شاه‌کارهای مکتب واقع‌گرایی جادویی  (Magic Realism) است: هر از چندگاهی اتفاق ماورا‌ءالطبیعه‌ای در زندگی «واقعی و ملموس» آدم‌های داستان اتفاق می‌افتد. ولی نویسنده چنان با این اتفاق عجیب راحت برخورد می‌کند که انگار این هم جزیی از زندگی عادی است.  به طور مثال در شب مرگ خوزه آرکادیو از آسمان گل می‌بارد، به حدی که مردم مجبورند گل‌ها را پارو کنند. گاهی شبیه حس خواب دیدن به انسان دست می‌دهد که در آن عجیب‌ترین اتفاقات هم - در حین خواب - کاملا عادی به نظر می‌رسد. 


«... در یک بعدازظهر سوزان، آمارانتا مرگ را دید که در ایوان کنارش نشسته است و همراهش خیاطی می‌کند. آمارانتا بلافاصله او را شناخت. چیز وحشتناکی در مرگ وجود نداشت. زنی بود که لباس آبی‌رنگ پوشیده بود و گیسوان بلندی داشت. قیافه‌اش کمی قدیمی و کمی شبیه پلارترنا 
بود. مواقعی که در کارهای آشپزخانه به او کمک می‌کرد،‌چندین بار فرناندا هم در آن‌جا حضور داشت، و گرچه وجود مرگ آن‌چنان بشری و حقیقی بود که حتی گاهی از آمارانتا خواهش می‌کرد سوزن را برایش نخ کند، با این حال فرناندا او را ندید. مرگ به او نگفت چه وقت باید بمیرد و به او نگفت که قبل از ربکا اجلش فرا می‌رسد، فقط به او دستور داد تا روز ششم آوریل آینده شروع به دوختن کفن خود بکند. او را آزاد گذاشت تا هرچه مایل است کفن را با حوصله‌تر و دقیق‌تر بدوزد. فقط می‌بایستی آن را با صداقت و از صمیم قلب بدوزد، همان‌طور که کفن ربکا را آماده کرده بود. مرگ به او اعلام کرد که در شبِ همان روز که دوختن کفن را به پایان برساند بدون درد و بدون ترس و بدون غم خواهد مرد. »


********************


۳- نگارش بی‌پروا و جسورانه. 

کتاب از توضیحات اضافی مبراست. همه‌چیز مختصر و سریع گفته شده، و خیلی جسورانه. بدون تکلفات و آداب دست و پاگیر. این جسارت در بعضی جاهای کتاب لبخند به لبان خواننده می‌آورد. 


«از آن پس مرد اسب‌سوار، با چند نوازنده به زیر پنجره‌ی رمدیوسِ زیبا می‌رفت و گاهی تا سحر در آن‌جا می‌ماند. آئورلیانوی دوم تنها کسی بود که دلش به حال او می‌سوخت و می‌کوشید او را منصرف کند. یک شب با او گفت: «بیش از این وقت خود را تلف نکن،‌ زن‌های این خانواده از قاطر هم چموش‌ترند.» دوستی خود را به او عرضه داشت و از او دعوت کرد تا حمام شامپانی بگیرد. سعی کرد به او حالی کند که زن‌های خانواده‌اش باطنا از سنگ چخماق درست شده‌اند،‌ولی نتوانتس از لج‌بازی او بکاهد.»


********************


۴- کسی که داستانی از خود گفته باشد - فرقی نمی‌کند در حد بزبزقندی باشد یا داستان‌های خیلی جدی‌تر - می‌داند که همیشه رگه‌هایی از تجربیات زندگی شخصی در لا‌به‌لای سطور داستانی که تعریف می‌کنیم نفوذ می‌کند. خیلی وقت‌ها این تجربیات، از عمیق‌ترین بخش‌های زندگی‌اند که - اگر نه در خودآگاه - در ناخودآگاه ما سال‌ها و یا دهه‌هاست زنده مانده‌اند. آن رگه‌هایی که این تفکرات در داستان ما به جا می‌گذارند هم، خیلی وقت‌ها، عمیق‌ترین بخش‌های داستان ماست. خیلی وقت‌ها داستانی طولانی می‌گوییم، خیلی هم بی‌ربط، فقط و فقط برای این‌که آن «رگه» گفته شود. این رگه‌ها را، کسانی که تجربیات مشابهی داشته‌اند به سرعت می‌گیرند و از این حس مشابهت و هم‌دردی شعف‌زده می‌شوند. دیگران اما، اگر اصرار داشته باشند که این رگه‌ها را کشف کنند (که شاید لزومی هم نداشته باشد- حالا این بحثی فلسفی است )، باید در احوال و زندگی داستان‌سُرا مطالعه کنند. گابریل گارسیا مارکز در کتاب «یادداشت‌های پنج‌ساله» در فصلِ «همینگوی خصوصی من» می‌گوید: «یادم نیست چه کسی گفته‌ است ما رمان‌نویس‌ها رمان‌های نویسندگان دیگر را می‌خوانیم تا صرفا کنترل کنیم چگونه نوشته شده‌اند. ولی به نظر من واقعیت ندارد. ما به مسائل اسرارآمیزی که روی صفحات چاپ شده‌اند قناعت نمی‌کنیم. می‌خواهیم به عمق آن فرو برویم. راز دوخت و دوز آن را کشف کنیم. به نحوی ناگفتنی کتاب را تجزیه و تحلیل می‌کنیم، آن را جر می‌دهیم و بعد وقتی به اسرارش واقف شدیم بار دیگر صحافی‌اش می‌کنیم و به صورت اول درمی‌آوریم.»  این اسراری که مارکز از آن‌ها سخن می‌گوید همان رگه‌هاست.


در داستان «ابله» داستایوفسکی، در چندجا - در حالی‌که به داستان کوچکترین ربطی ندارد -  نویسنده به بهانه‌های مختلف حالِ محکوم به اعدامی را وصف می‌کند که در صف تیرباران است. داستایوفسکی لحظات آخر را از زبان یک شاهد مراسم اعدام نقل می‌کند، ولی توصیفات آن‌قدر جزییات دارد که محال است کسی غیر از خود محکومِ در صف اعدام توانسته باشد آن خطوط را بنویسد. داستایوفسکی بعد - از زبان قهرمان داستان پرنس موشکین - تحلیل می‌کند: 

«من به این اعتقاد دارم،‌به قدری که رک و راست می‌گویم: مجازات اعدام به گناه آدم‌کشی، به مراتب وحشتناک‌تر از خود آدم‌کشی است. کشته‌شدن به حکم دادگاه به قدری هولناک است که هیچ تناسبی با کشته‌شدن به دست تبه‌کاران ندارد. آن‌کسی که مثلا شب،‌در جنگل یا به هر کیفیتی به دست دزدان کشته می‌شود تا آخرین لحظه امیدوار است که به طریقی نجات یابد، هیچ حرفی در این نیست. مواردی بوده که کسی که سرش را گوش تا گوش می‌بریده‌اند هنوز دلش به فرار گرم بوده یا التماس می‌کرده است که از خونش بگذرند. حال آن‌که همین امیدی که تا آخرین دم دل را گرم می‌دارد و مرگ را ده بار آسان‌تر می‌کند بی‌چون و چرا از محکوم گرفته می‌شود. این‌جا حکم صادر شده و همین که حکم است، قطعی است و اجباری‌است و هولناک‌ترین عذاب است و بدتر از آن چیزی نیست... چه کسی گفته است که انسان قادر است چنین عذابی را تحمل کند و دیوانه نشود؟ » (ابله - ترجمه‌ی سروش حبیبی)


خود داستایوفسکی در ۲۸ سالگی (۲۲ دسامبر ۱۸۴۹) محکوم به اعدام شده بوده است، و در صف تیرباران تنها دقایقی با مرگ فاصله داشته که حکم تخفیف مجازاتش می‌رسد. این «رگه» در داستان ابله،‌ صد البته که از تجربه‌ی خیلی نزدیک و شخصی  داستایوفسکی می‌آید.  


صدسال تنهایی هم سرشار از این رگه‌هاست که زندگی خانواده‌ای و تاریخ ملتی را بازگو می‌کند. این زندگی  و تاریخ برای مردم کلمبیا و بعد آمریکای جنوبی قطعا معنای بیشتری می‌دهد،‌ولی خیلی از ابعاد انسانی آن از مرزها فراتر می‌رود و همه‌جایی است. 


در صدسال تنهایی،‌ مستر هربرت، یک تاجر چاقالو و خنده‌رو، به روستای ماکاندو می‌آید که بادکنک‌هایی که به هوا می‌رفتند بفروشد ولی کسی از او بادکنک نمی‌خرد چون «اهالی پس از دیدن قالیچه‌های پرنده‌ی کولی‌ها، آن اختراع [بادکنک بالارو] را عقب افتاده می‌پنداشتند.». در حین ترک شهر،‌مستر هربرت از سرمیز غذا یک موز برمی‌دارد و به دهنش خیلی مزه می‌کند و تصمیم می‌گیرد با توجه به شرایط آب و هوایی خوب ماکاندو، تجارت کشت موز راه بیندازد. خارجی‌ها گروه گروه به ماکاندو می‌آیند و منطقه را با سیم‌های خاردار می‌پوشانند که «سیم‌های بالاییش برق داشت و در صبح‌های خنک تابستان از پرستوهای کباب شده سیاه می‌شد.» . در زمان کمی شهر چنان دگرگون می‌شود که «هشت ماه پس از ورود مستر هربرت ساکنین قدیمی ماکاندو صبح زود از خواب بیدار می‌شدند تا بتوانند خیابان‌های شهر خود را یاد بگیرند.». خارجی‌ها مشکلات زیادی درست می‌کنند و در یک مورد که کودکی به یک سرپاسبان برخورد کرده بوده و نوشیدنی‌اش را روی یونیفرم او ریخته بوده،‌بچه و پدربزرگش را می‌کُشند. سرهنگ آئورلیانو بوئندیا عصبانی می‌شود و در جمع مردم فریاد می‌زند که « یکی از همین روزها پسرهایم را مسلح می‌کنم تا جانمان را از شر این خارجی‌های کثافت خلاص کنند». در عرض همان هفته، در نقاط مختلف ساحل «جنایتکاران نامرئی هفده پسر او را مثل خرگوش گرفتند و به وسط صلیب‌های خاکستر روی پیشانی آن‌ها شلیک کردند». مدتی پس از آن،‌ شرکت موز تمام  ۳۰۰۰ نفر از کارگرانش را که به شرایط غیرانسانی کار معترض بودند به گلوله می‌بندد و می‌کُشد، و جسدشان را با قطار به نقطه‌ای دوردست برده و به دریا می‌افکند، و بعد کل ماجرا را تکذیب می‌کند. تنها شاهدان زنده‌مانده‌ی این ماجرا یک کودک  است و خوزه آرکادیو (یکی از نوادگان) که هیچ‌کس - حتی خانواده‌ی قربانیان مفقود شده - هرگز حرفشان را مبنی بر قتل عام همه‌ی کارگران باور نمی‌کند.


تاریخ اما از شرکتی به نام کمپانی یونایتد فروت (United Fruit Company)‌ نام می‌برد که «میوه‌های استوایی (بالاخص موز) کشت شده در مزارع آمریکای مرکزی و آمریکای جنوبی را در بازارهای ایالات متحده آمریکا و اروپا به فروش می‌رساند.». در ۲۸ نوامبر سال ۱۹۲۸ِ (گابریل گارسیا مارکز یک ساله بوده)  برا ی شکستن اعتصاب کارگرانی که در میدان مرکزی شهر تجمع کرده بودند،‌ ارتش به روی جمعیت آتش می‌گشاید و تخمین زده شده که تا ۲۰۰۰ نفر کشته می‌شوند (قتل عام موز Banana Massacre).  نماینده کنگره کلمبیا بعدها ادعا کرد ارتش براساس دستورالعمل‌های یونایتد فروت عمل کرده‌ بوده. اصطلاح جمهوری موز (Banana Republic) با نگاهی به کمپانی یونایتد فروت توسط او هنری ابداع شد، و اشاره به کشورهای تک محصولی و ضعیف دارد که توسط گروهی کوچک،‌فاسد، پول‌دار و خودکامه اداده می‌شود. 


پرواضح است که داستان شرکت موزِ مستر هربرت در کتاب صدسال تنهایی،‌ نَقلِ موبه‌موی ماجرای «قتل عام موز» کلمبیاست. و احتمالا شاهدِ کودکی که زنده می‌ماند، استعاره‌ای از خود مارکز است که در هنگام حادثه نوزادی بوده است. 


********************


۵- مثل هر داستان دیگری شخصیت‌های کتاب هم، به احتمال قوی، تاثیر گرفته از شخصیت‌های اطراف نویسنده بوده‌اند. هرچند که، چه این موضوع درست باشد یا نه،‌ توفیری به حال ما نمی‌کند،‌زیرا که شخصیت‌ها‌ی کتاب را - از خرافاتی گرفته، تا یک‌دنده و مغرور و زیرک و ساده - می‌توانیم همین حالا در اطراف خودمان ببینیم. ولی شاید جالب باشد بدانیم که شخصیت‌ها و خیلی جزییات ریشه‌هایی فراتر از تخیل نویسنده دارند. 


شخصیت سرهنگ آئورلیانو بوئندیا شباهت فراوانی به شخصیت پدربزرگ واقعی مارکز (نیکلاس ریکاردو مارکز) دارد که سرهنگ آزادی‌خواه جنگ هزارروزه  کلمبیا و بسیار مورد احترام مردم بوده است. گفته شده که حاضر نشده بوده که در مقابل قتل‌عام موز سکوت کند. مارکز پدربزرگش - که داستان‌گوی قهاری هم بوده - را خط ارتباطیش با تاریخ و واقعیت می‌خواند. پدربزرگ مارکز، از دایره‌المعارف برایش داستان‌ها می‌خوانده، و برای اولین بار او را با «یخ»‌آشنا می‌کند (منبع: ویکی). همه‌ی این‌ها در بخش‌های مختلف صد‌سال ‌تنهایی می‌آید، هرچند که برای افراد مختلف و در زمان‌های مختلف. مثلا کولی‌ها یخ را به ماکاندو می‌آورند و خوزه آرکادیو (بنیانگذار ماکاندو) را مبهوت می‌کنند.  کلا این کشف «یخ» در داستان پررنگ است. مثلا داستان «صدسال تنهایی» با این جمله شروع می‌شود:

«سال‌های سال بعد، وقتی سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در مقابل جوخه‌ی اعدام ایستاده بود،‌ آن بعد‌ازظهر دوردست را به یاد آورد که پدرش او را برده بود تا یخ را کشف کند» (اسپویلر:‌سرهنگ در نهایت اعدام نمی‌شود)



********************


۶- از پیری رهایی نداریم

کتاب‌های مارکز - چه آن‌ها که در جوانی نوشته و چه آن‌ها که در پیری - همه غم‌نامه‌هایی بر پیری دارند. مارکز از مرگ هراسی ندارد، ولی پیری برایش بسیار غم دارد. 


«سرهنگ آئورلیانو بوئندیا،‌ساکت و بی‌اعتنا به نفسِ تازه‌ی زندگی که داشت خانه را تکان می‌داد، پی‌برد که راز سعادتِ پیری چیزی جز یک پیمان شرافتمندانه با تنهایی نیست. ساعت پنج صبح، پس از یک خواب سبک بیدار می‌شد، قهوه‌ی تلخ همیشگی را در آشپزخانه می‌نوشید و بعد تمام روز را در کارگاه زرگری می‌گذراند. ساعت چهار بعد‌ازظهر ... تا وقتی پشه‌ها رخصتش می‌دادند جلو در خانه می‌نشست. یک‌بار، یک‌ نفر جرات کرد تنهایی او را بر هم بزند، وقتی از آن‌جا رد می‌شد پرسید «حالتان چطور است سرهنگ؟ » در جواب گفت «به انتظار تشییع جنازه‌ام نشسته‌ام.» » 


********************


۷- مرثیه‌ای بر تنهایی

تنهایی در سراسر کتاب غالب است. ماکاندو دهکده‌ی تنهایییست‌، و سرنوشتِ همه‌ی اعضای خانواده‌ی بوئندیا تنهایی است. آئورلیانو در تنهایی مکاتیب مِلْکِیادِس را رمز‌گشایی می‌کند،‌خوزه آرکادیوی بزرگ زیر درخت بلوط در تنهایی جان می‌دهد، ربکا ده‌ها سال تنهایی در خانه‌اش زندگی می‌کند، و در نهایت آئورلیانو تنها‌ی تنها در اثر بادهای شدید جان می‌دهد. ملکیادس، که کولی است و چیزهای عجیب و غریب به همراه خود به ماکاندو می‌آورد،‌ پس از مردن، تنهایی مرگ (the solitude of death) را طاقت نمی‌آورد و به پیش بوئندیاها باز می‌گردد. 


********************


۸- داستان صد‌سال تنهایی،‌ داستان ظهور و سقوط (Rise and Fall) یک جامعه‌ است (مقایسه کنید با «بودنبروک‌ها» اثر توماس مان).  ظهور و تشکیل این جامعه‌ی جدید (یعنی شهر ماکاندو و ساکنانش ) - مانند هر جامعه یا حکومتی - با یک انسان بلند‌همت، چشم‌اندازگرا (visionary) ، و از تیپ شخصیتی A (پرانرژی، سخت کوشی، خطرکننده و رقابتگر) صورت می‌گیرد. این شخص در داستانِ مارکز، خوزه آرکادیو بوئندیا است که خانواده و گروهی از دوستانش را مجاب می‌کند برای یافتن «راهی به دریا، از سلسله جبال عبور کنند». ولی پس از بیست و شش ماه از تصمیم خود منصرف می‌شود و «برای این‌که مجبور نشوند از همان راه مراجعت کنند،‌ دهکده‌ی ماکاندو را بنا می‌کند». 


شخصیت خوزه‌ آرکادیو از زبان مارکز بهترین توصیف یک شخصیت تیپ  A است و به نظر من یکی از بهترین مثال‌ها برای کتاب‌ها و کلاس‌های روانشناسی :‌

خوزه آرکادیو که فکر می‌کرد می‌شود با ذره‌بین کولی‌های دوره‌گرد یک حربه‌ی جنگی ساخت،  سه سکه‌ای که حاصل یک عمر صرفه‌جویی پدرزنش بود را - در اوج ناامیدی و گریه‌ی همسرش اورسلا - با ذره‌بین ملکیادسِ کولی  عوض کرد. «خوزه آرکادیو بوئندیا حتی از اورسلا دل‌جویی هم نکرد. با سماجت دانشمندانه، چنان در آزمایش‌های خود غرق شده بود که نزدیک بود حتی جانش را نیز بر سر این کار بگذارد. برای نشان دادن اثر ذره‌بین در جبهه‌ی دشمن، خود را هدف اشعه‌ی خورشید قرارداد و بدنش چنان سوخت که تا مدتی مدید آثار سوختگی باقی بود. با وجود مخالفت‌های همسرش که به نتایج چنین اختراع خطرناکی پی‌برده بود،‌کم مانده بود خانه را آتش بزند. ساعت‌های مدید در اتاق را به روی خود بست و امکانات جنگی آن حربه‌ی جدید را محاسبه کرد تا عاقبت کتابی جامع در این باره تهیه کرد و آن را همراه با نتایج آزمایش‌های فراوان خود و طرح‌های بی‌شمار لازم به حضور مقامات دولتی فرستاد....» (اسپویلر:‌کسی از دولت به کتاب و طرح و  نامه‌‌ی طولانی و دقیق خوزه آرکادیو جوابی نمی‌دهد!)


این جامعه در طول هفت نسل می‌بالد و - مانند خیلی تمدن‌ها و سلسله‌ها - جنگ و صلح و نیک‌روزی و بدبختی و قحطی و ازدیاد محصول  و  بیماری و سیل و بلا  را تجربه می‌کند. (دوران جنگِ کتابِ «صد‌سال تنهایی» و شکست و سرخوردگی‌هایش مرا یاد زمانه‌ی فتح‌علی‌شاه می‌اندازد). ماکاندو در نهایت، به سرنوشت محتوم و موعود* تمام تمدن‌ها - در زمانی وعده داده شده - از بین می‌رود، آن‌قدر دقیق و سریع که آئوریانو که در اتاقی پیشگو‌یی‌های مکاتیبِ‌ ملکیادس را می‌خواند«لزومی نمی‌بیند که به سطر آخر آن برسد، چون می‌داند که دیگر هرگز از آن اتاق خارج نخواهد شد».  شهر با طوفانی سهمگین از روی زمین و خاطره‌ی بشر محو می‌شود و «مردمانش که محکوم به صدسال تنهایی بودند هرگز فرصت دیگری برای زندگی روی زمین نمی‌یابند».


 * وَلِکُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لَا یَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلَا یَسْتَقْدِمُونَ  (قرآن، سوره‌ی اعراف، آیه‌ی ۳۴)

برای هر قوم و جامعه‌ای، زمان ‌مرگی وجود دارد پس چون اجلشان فرا رسد، نه مى‌توانند ساعتى آن را پس اندازند و نه پیش.



********************


۹- شخصیت‌های کتاب زیادند و نثر کتاب سریع است (در ۳۵۰ صفحه زندگی ۷ نسل گفته می‌شود). اضافه کنید  این را که خیلی از بچه‌ها اسم پدر یا پدربزرگ یا مادر بزرگشان را دارند. بدون یک قلم و کاغذ یا اینفو‌گراف‌هایی نظیر شکل پایین، دنبال کردن شخصیت‌ها تقریبا غیرممکن است. (برای تصویر بزرگتر اینجا و برای رفتن به صفحه‌ی اینترنتی اینجا را کلیک کنید)



********************

چند دیالوگ از کتاب: 


 یک‌شب [سرهنگ آئورلیانو بوئِندیا] از سرهنگ خِرینالدو مارکز پرسید: « دوست من، بگو ببینم هدف تو از جنگیدن چیست؟»

سرهنگ خِرینالدو مارکز جواب داد: «برای حزب بزرگ آزادی‌خواه می‌جنگم. دلیل از این بهتر؟ »

سرهنگ آئورلیانو بوئِندیا گفت: «خوشا به حالت. تو لااقل دلیل جنگیدنت را می‌دانی. اما من تازه فهمیدم که فقط به‌خاطر غرور خودم می‌جنگم»

سرهنگ خِرینالدو مارکز گفت :« خیلی بد است.»

سرهنگ آئورلیانو بوئِندیا که از وحشت دوست خود سرحال آمده بود گفت :« آری ولی بهتر از این است که انسان اصلا نداند برای رسیدن به چه مقصودی می‌جنگد.» به چشمان او خیره شد و لب‌خند زنان افزود : «و یا مثل تو، جنگیدن برای چیزی که نزد هیچ‌کس معنی و مفهومی ندارد». 


********************

اورسولا گفت:ما از اینجا نمی‌رویم، همین‌جا می‌مانیم، چون در اینجا صاحب فرزند شده‌ایم.
خوزه گفت:اما هنوز مُرده‌ای در اینجا نداریم، وقتی کسی مُرده‌ای زیرخاکی ندارد، به آن خاک تعلق ندارد.
اورسولا با لحنی آرام و مصمم گفت: اگر قرار باشد من بمیرم تا بقیه در اینجا بمانند، خواهم مُرد…

********************

توضیح: جملات نقل قول شده از متنِ کتاب «صدسال تنهایی» و «یادداشت‌های پنج‌ساله»  از ترجمه‌ی بهمن فرزانه است که در بررسی با متن انگلیسی در برخی موارد ویرایش شده است.



این شیرِ درنده‌ی خشمگین!


یکی از هم‌سایه‌ها گذاشته برای فروش. 

به دلار امروز 159.950 میلیون تومن!

علاقمند؟





(اگه دلتون برای عکس‌های بیشتر داخل و خارجش غنج می‌ره، تا فروش نرفته بقیه‌ی عکس‌هاش رو هم ببینید - یا از این‌جا دانلود کنید)



خاطرات تهران ۱۰. جریمه

سوارِ اسنپ (تاکسی اینترنتی) هستم. نزدیک یک چهارراه، آقای پلیس  به راننده اشاره می‌کنه که «بزن کنار». جناب راننده از توی داشبورد یک‌سری مدارک رو بیرون میاره و میره پیش آقای پلیس. 


چندلحظه بعد آقای راننده برمی‌گرده. برگ جریمه‌ای دستش نیست. 

می‌پرسم:‌جریمه کرد؟

آقای راننده: نه... حل شد...!

من:‌ یعنی... چجوری حل شد عایا؟

آقای راننده:‌یه کم ... هزینه داشت!

من:‌یعنی شما رشوه دادی؟؟؟ خیلی کار نادرستیه.

آقای راننده:‌ رشوه که نه، یه پولی دادم به افسر. برم جریمه رو بپردازم به دولت بعد یک نفر پول‌دار هزارمیلیارد هزار میلیارد از دولت بدزده بهتره، یا این‌که بدم یه سرباز وظیفه بزنه به بدبختیش؟!


من جوابی ندارم ....



خاطرات تهران ۹. کارت‌خوان!

حقیر در حال قدم زدن. خانمی با ظاهری موجه و موقر جلوی بنده را می‌گیرد. 

خانمِ موجهِ موقر: سلام آقای محترم. من فرزندی دارم که دچار حمله‌ی عصبی می‌شه، و برای مداواش احتیاج به کمک مالی دارم. ممکنه به من کمی کمک کنید؟

من:‌بله بله، اجازه بفرمایید ... [کیف پول رو از جیبم بیرون می‌آرم و داخل کیف پول را نگاه می‌کنم]. اِه،‌ ببخشید،‌فکر کنم پول نقد همرام نیست. 

خانمِ موجهِ موقر [در حالی‌که به سرعت دستگاه کارت‌خوان بزرگی را از جیبش بیرون می‌آورد]: اشکالی نداره، کارت بکشید!! 

من:‌  @#$##@@#*$**#(@@))*(#()@


خاطرات تهران ۸. بهشت


«و شما را وعده می‌دهم به بهشت‌هایی که در آن شامِ پیروانِ ما همبرگر‌های دو طبقه‌ای است با سس مخصوص و پنیر موزارلا که روغن از اطراف آن سرایز است، و هات داگ‌هایی با سوسیس کراکوف- و تو چه می‌دانی که کراکوف چیست- و خوراک سوسیس بندری با سس تند، و پیتزا مخصوص سرآشپز با رُست بیف و قارچ گریل شده.  پس در آن‌جا ندا داده می‌شود که از  این‌ها هرچقدر که بخواهید - ده‌تا ده‌تا - بخورید که نه گرمی بر وزنتان افزوده گردد و نه قند و چربی و کلسترول و فشارخونتان بالا رود. آیا این بهشت بهتر است یا بهشت‌هایی که ادیان پیش از ما وعده دادند. چقدر کم تعقل می‌کنید.»


از کتاب مقدس یکی از فرق ضاله



خاطرات تهران ۷. رابطه‌ی باد و دلار


دخترعموی نگارنده برای تنظیم باد تایر خودروش مراجعه‌ کرده به یک تعمیرگاه. آقای تعمیرگاه گفته که باید دوبرابر  قیمت معمول بپردازه. وقتی از آقای تعمیرگاه پرسیده شده که چرا یه دفعه قیمت «باد»  دوبرابر شده ایشون فرمودن چون دلار گرون شده!  پیدا کنید رابطه‌ی باد و دلار را.



رفاه و رضایت از زندگی



۱- یه بار، خیلی سال پیش، یکی می‌گفت توی سوییس یا یکی از این کشورهایی که خیلی مرتب و تروتمیز هستند یه شرکت شیر درست شده که از روی قصد هر از چندروزی شیرهای فاسد می‌بره در خونه‌ی مردم و یا بعضی روزها دیر ‌می‌بره و بعضی روزها زودتر از موعد. بعد مشترکین این شرکت - که دقیقا به همین دلیل مشترکِ شرکت شدند - عصبانی می‌شوند و زنگ می‌زنند شرکت و دعوا می‌کنند و این «فرصت ابراز اعتراض» و «تغییر» و «داشتن موضوعی برای بحث و افسوس خوردن» روزشون رو زیبا می‌کنه. منظور دوست ما این بود که زندگیِ خیلی مرتب و دقیق خسته‌کننده می‌شه. انسان در محیط غیرایده‌آل تکامل یافته و در یک محیط خیلی‌خیلی مرتب دچار احساس بیهودگی و خستگی و ملال می‌شه. 

من هرچی گشتم چیزی راجع به این روی اینترنت پیدا نکردم. ولی جدا از این‌که این خبر موثقی است یا نه، نکته‌ی جالبی داره: این‌که شاید اگر همه‌ی ایده‌آل‌های ذهن ما فراهم باشه، اون‌وقت زندگی لذت خیلی کمتری داشته باشه. مثلا لذت غذا خوردن برای فردی که روزهاست غذایی نخورد  رو شاید کسی که همیشه مرتب غذا خورده هرگز درک نکنه. شما اگه هر روز قبل از این‌که گرسنه بشید غذا بخورید که اصلا لذتی نمی‌برید. حتی بعد ازمدتی غذاخوردن احتمالا به صورت یک «کار» سخت و زجرآور درمی‌آد. 


۲- یه بار یه بدبیاری عظیم و خیلی پیچیده اتفاق افتاده بود و کامل ریخته بودم به هم. همون‌روز یه مهمون داشتم که برای اولین بار ملاقاتش می‌کردم. خیلی سریع صحبتمون گرم شد و وقتی پرسید زندگی چطوره منم سفره‌ی دلم رو باز کردم و از سیر تا پیازِ‌ بدبیاری عظمای اون روز رو براش تعریف کردم. حرفم که تموم شد گفت خیلی متاسفم از فشاری که بهت اومده، ولی خوش به حالت چه داستان جالبی داری که برای بقیه بگی! 

آیا آدم‌ها ترجیح می‌دهند روز آرومی داشته باشند بدون خبر خاصی، یا روزِ پراسترس و سختی که براشون یک خاطره یا داستان بسازه؟


۳- یادم میاد یک‌بار که باید می‌رفتم روغن ماشین رو عوض کنم کلی کارها عقب بود. یه لحظه با خودم فکر کردم چی‌ می‌شد این شرکت‌ها میومند دم در خونه روغن ماشین رو عوض می‌کردند، یا یکی پیدا می‌شد ماشین رو می‌برد روغنش رو عوض می‌‌کرد و من می‌تونستم کارهای خودم رو - که خیلی مهم‌تر از تعویض روغن ماشین بودند - انجام بدم. 

ولی بعد پیش خودم فکر کردم بیشتر اتفاق‌هایی که منجر به جهان‌بینی امروز من شده و زندگی و تفکر من رو تشکیل داده‌اند، نه از طریق کار «مهم«‌ روزانه‌ی من، بلکه در جریان همین کارهای پیش‌پا افتاده‌ی به ظاهر بی‌اهمیت بوده‌اند. افراد جدیدی که ملاقات کرده‌ام. اتفاق‌هایی که نگرش من رو به دنیا عوض کرده، چیزهای جدیدی‌ که یاد گرفته‌ام، ایده‌های جدیدی که به ذهنم آمده و همه و همه. الان برای خیلی کارهای دیگه هم - که خیلی‌ها شاید به راحتی کمک بگیرند- همین نگرش رو دارم: خواباندن بچه، تمیز‌کردن وسایل و اتاق، یادگرفتن یک چیز جدید و غیره و غیره. همه‌ی این‌ها با «کمک» خیلی راحت‌تر می‌شوند، ولی بدون کمک تجربه‌‌ای منحصر به فرد و بسیار آموزنده‌تر هستند. 


دیس‌کلیمر: ما همه به کمک احتیاج داریم. بنابراین من نمی‌گم کمک رو باید کلا بی‌خیال شد،‌ولی می‌گم بعضی وقت‌ها نبود این کمک و این‌که انسان مجبور بشه خودش کار خودش رو انجام بده هرچند سخت به نظر بیاد ولی یه جایی داره به انسان یه چیزی اضافه می‌کنه.  فرنگی‌ها یه ضرب‌المثل دارن می‌گه:‌« سختی‌ای که تو رو نکشه، قوی‌ترت می‌کنه». اگه یه وقت از یک سختی و مشکل پیش کسی صحبت کنید میگه «زنده‌ای درسته؟‌ پس خوش‌حال باش که قوی‌تر شدی.» 


۴- یک حرکت جدید شروع شده به نام «کافه‌ تعمیر» (اینجا و اینجا) که آدم‌ها دور هم جمع می‌شوند و یکسری باتجربه‌تر هم سرآوری می‌کنند تا مثل قدیم‌ها وسایل خراب رو تعمیر کنند،‌ به جای این‌که سریع دوربندازن اون‌ها رو و نو بخرند. در خیلی موارد دور انداختن و نو خریدن از نظر اقتصادی به صرفه‌تر است،‌شاید از نظر محیط زیستی هم به‌تر باشه.  ولی فکر می‌کردم این حس خیلی خوب تعمیر یک چیزی، بازگردوندن چیزی به زندگی، با دست‌های خود آدم، این با چی قابل مقایسه است؟


۵- خوش‌بختی چیست و سعادت کجاست شاید یکی از مهترین سوالات بشر در همه‌ی ادوار و زمان‌ها بوده و است. در دوره‌ای که فقر همه‌گیر بود بشر به این نتیجه رسید که رفاه اقتصادی اون سعادت موعود و مدینه‌ی فاضله را تامین می‌کنه. به نظر میاد الان همه می‌دونیم که حداقلِ رفاه اقتصادی (یعنی مقادیری بالای خط فقر بودن) لازمه‌ی زندگی خوب است، ولی وقتی اون حداقل‌ها تامین شد،‌چیزهای دیگری غیر از مادیات زندگی انسان‌های خوش‌بخت رو می‌سازه. در حقیقت منحنی میزان احساس رضایت از زندگی با درآمد ابتدا خیلی شیب تندی داره،‌ ولی به تدریج شیب اون کم می‌شه و در نهایت به‌صورت مجانبی به یک خط افقی میل می‌کنه. به زبان دیگه، از یه جایی به بعد،‌ درآمد بالاتر احساس رضایت بیشتری نمی‌ده. به قول اقتصاددان‌ها* تابع مطلوبیت (utility function) مقعر (concave) است.

* به طور خاص،‌ بهرنگ


۶- دوستی حرف جالبی می‌زد. می‌گفت میدونی چرا خیلی از ستاره‌های سینما و ورزش و غیره که یک‌دفعه پول‌دار می‌شن کارشون به مواد مخدر و غیره کشیده می‌شه. برا این‌که خوب یه‌دفعه پول زیادی به دست میارن و خوب زندگیشون خیلی عوض می‌شه. بعد مدام این پولشون بیشتر و بیشتر می‌شه و اون‌ها هم فکر می‌کنند باید این تغییر در زندگیشون و احساس رضایت و خوشبختی هم متناسب با اون درآمدِ بیشتر،‌مدام  بیشتر و بیشتر بشه.  ولی خوب شما ظهر فقط یک وعده غذا می‌تونی بخوری،‌حالا حداکثر دوتا. بالاخره ده‌‌تا که نمی‌تونی بخوری. بعد اینا که می‌بینن دیگه از یه جایی، در مقایسه با افرادی که خیلی کمتر از اون‌ها درآمد دارند، خیلی احساس متفاوتی ندارند ،‌بنابراین سعی می‌کنند به چیزها و کارهای عجیب روی بیارن با وعده‌ی این‌که «حس» متفاوت و بهتری رو تجربه خواهند کرد. یادمه یه زمانی (فکر کنم حوالی ۱۹۹۰ بود) که تمامی بازیکنان تیم فوتبال آرژانتین در جام ۱۹۸۶ به خاطر جرایم مربوط به مواد مخدر توی زندان بودند! 


۷- خلاصه این‌که اینا رو گفتم که بگم اگه زیادی پول دارید این پول نه تنها براتون خوشبختی نمیاره بلکه ممکنه دردسر ساز هم بشه. بنابراین می‌تونید پول‌ها رو بریزید به حساب من که خوشبخت باقی بمونید. خداوکیلی بدون تعارف می‌گم.





خواب!

یک‌سری چیزهایی وجود دارند که اگه از چشم یک ناظر بیرونی بهشون نگاه کنیم فوق‌العاده عجیب به نظر میان. یکی از این‌ها همین قضیه‌ی «خوابِ» خیلی ساده است. واقعا عجیب نیست که آدمیزاد روزی حوالی ۸ ساعت مثل جسد بیفته یه گوشه‌ای،‌ نه چیزی بشنوه و نه چیزی ببینه و کلی انرژی بسوزونه (انرژی مصرفی در حین خواب ۹۰٪‌ انرژی مصرفی در حال استراحت و مثلا حین تماشای تلویزیون است. یعنی تمام هوش و حواس ما که برن فقط ۱۰٪‌ انرژی صرفه‌جویی می‌شه). 


 شما دستگاهی بین اختراعات بشری سراغ دارید که یک‌سوم زمان باید خاموش باشه و کاراییش صفر؟  اگه ما حیات روی زمین رو ندیده بودیم و یکی می‌گفت یه کره‌ی زمینی وجود داره که خفن‌ترین موجوداتش روزی هشت ساعت رو مثل جسد میفتن یه گوشه‌ای،‌ واقعا این خیلی عجیب نبود برامون؟؟؟ 


زرافه روزی ۲ ساعت می‌خوابه، فیل ۳.۵ ساعت،‌ ببر ۱۵ ساعت، خرگوش ۱۱ ساعت، دلفین ۱۰.۵ ساعت. به نظر میاد هیچ رابطه‌ای بین اندازه‌ی بدن و یا درجه‌ی هوش و زمان خواب مورد نیاز وجود نداره. ولی ما همگی به خواب احتیاج داریم و بدون اون به سادگی می‌میریم (موش‌ها بعد از ۱۷ روز بدون خواب در اثر اختلال در سیستم دفاعی و جمع‌شدن سموم در خون می‌میرند).  اگه ما در اثر کمبود خواب می‌میریم، پس خواب هم نقشی اساسی در زندگی ما درست مثل هوا و آب و غذا داره. ولی هنوز نمی‌دونیم این خواب برای چی احتیاجه. اون‌هم خوابی که نه یکی دو دقیقه و یکی دو ساعت، بلکه برای انسان ۸ ساعت در روز طول می‌کشه!


 اصلا تعریف خواب چیست؟‌ ما در مورد خودمون ظاهرا خیلی مشخص می‌دونیم که کی خوابیم و کی بیدار. ولی اگه بخواهیم این مفهوم رو در موجودات دیگه بررسی بکنیم باید تعریف دقیقی داشته باشیم. اگه این تعریف رو داشته باشیم می‌تونیم راجع به این صحبت کنیم که مثلا آیا باکتریها و ویروس‌ها هم می‌خوابند یا نه؟ یه سوال دیگه: طبق نظریه‌ی فرگشت، خواب از کجا وارد چرخه‌ی زندگی موجودات شده؟ 


این‌ها سوالاتی بود که چندشب پیش که خوابم نمی‌برد در ذهنم می‌چرخید (شاید هم همین سوالات نمی‌‌گذاشتند که من بخوابم). خوشبختانه اندکی بعد خوابم برد و مشکل حل شد. گفتم اینا رو اینجا بگذارم شما هم اگه خوابتون نبرد بهش فکر کنید. جوابی یافتید به ما هم خبر بدید، و اگر در تسریع خواب‌رفتن بهتون کمک کرد ما را دعای خیری بکنید. 


از نوشته‌ها

نوشته‌هایم مانند بچه‌هایم می‌مانند. 

وقتی به دنیا می‌آیند دوستشان دارم. همه را. زشت و زیبا، شاد و غمگین.  

بعد کم‌کم بزرگ می‌شوند، شخصیت می‌گیرند، معنا و مفهوم پیدا می‌کنند، 

هر روز که می‌گذرد معنایی جدید می‌گیرند، معناهایی که من اراده‌شان نکرده بودم. همه‌چیز از دست من خارج می‌شود.

می‌شوند چیزی خیلی فراتر از آن‌چه به آن‌ها داده بودم. چیزی فراتر از آن‌چه قرار بود بشوند، 

بعدتر‌ خشمگین به سویم باز می‌گردند، به سراغم می‌آیند، بازجوییم می‌کنند، سوال پیچم می‌کنند، 

در خواب کابوسم می‌شوند و در بیداری اشباح سرگردان دور سرم. 

 سرکوفت می‌زنند و تحقیر می‌کنند. 

انگار از من انتقام می‌گیرند. انگار می‌گویند چرا به دنیا آوردمشان، 

گویی به صُلابه می‌کشندم از بس‌که سوال‌های سخت و دردآور می‌پرسند، 

گویی لذت می‌برند از این عجز بی‌نهایت من در برابرشان،


می‌ترسم بنویسم. 




سطل زباله


کلا یک کودک هرکاری رو که از دیگران ببینه سعی می‌‌کنه که اون هم انجاش بده. مثلا اگربرای اولین بار ببینه شما در کمدی رو باز می‌کنید، اون هم میره و سعی می‌کنه که با تقلید از حرکت شما در اون کمد رو - که تا به حال فکر هم نمی‌کرده ممکنه باز بشه - باز کنه. 


انداختن زباله توی سطل زباله یکی از آخرین چیزهاییست که شما باید بخواهید کودک‌تون ببینه. به نظر میاد تشخیصِ ماهیتِ این‌که چه چیزهایی زباله‌اند و چه چیزهایی خیر، مفهومِ‌ فلسفیِ عمیق و پیچیده‌ایست که یاد‌گیری اون سال‌ها زمان می‌خواد.


اگر یه روز چه در اثر بی‌دقتی و چه در اثر ایمان نداشتن به نصیحت نگارنده کودک شما - قبل از رسیدن به سنِ‌ درک تفاوت زباله و غیر زباله - سطل زباله رو کشف کنه،‌ اون‌وقت باید مثل نگارنده هر روز بعد از به خواب رفتن کودک، یک جفت دستکش زیبای زردرنگ آشپزخانه (که دقیقا به این منظور خاص کنار گذاشته شده) دست کنید و خیلی حرفه‌ای تا کتف‌تون رو توی سطل زباله بکنید برای بازیافت انواع فلش مموری،‌ گردن‌بند نسوان،‌ ساعت،‌ عروسک‌، انواع لباس (شامل یک مورد شال‌گردنِ مهمان گرامی‌تون) ، دسته‌کلید، تمامی ۲ کیلو پرتقالی که دو ساعت پیش خریده بودید،‌  موبایل اعضای خانواده و مهمانان، و موارد دیگر.


اگه تازه‌کارید و فکر می‌کنید با صحبت و تشویق و تهدید و ایجاد موانع ایذایی و  این‌ها قراره که بچه‌ی دوساله فرق زباله و غیرزباله رو بفهمه، من همون چیزی رو بهتون می‌گم که باسابقه‌تر از ماها به ماها گفته بودند: گودلاک!



تکلفات


حنا به ماکارونی - که خیلی هم دوست داره - می‌گفت «مانقانقِه». از اون کلماتی که بچه‌ها خودشون اختراع می‌کنند. هرچی هم ما اصرار می‌کردیم که بگه ماکارونی باز همون اختراع خودش رو به کار می‌برد، و البته مایه‌ی مزاح اطرافیان می‌شد.



امروز برای اولین بار ماکارونی رو که دید گفت «ماکارونی». بهش گفتم بگو «مانقانقه» ولی بازهم گفت «ماکارونی». هرچی اصرار کردم همون «ماکارونی» رو تکرار کرد. 



امروز حس عجیبی داشتم. یک چیزی که هم خوشحالی توش بود و هم ناراحتی: حنا داره بزرگ می‌شه و به زودی مثل بقیه‌ی آدم‌‌بزرگ‌های خسته‌کننده، کلمات رو درست ادا خواهد کرد، درست و دقیق.



ولی این تازه شروع رَوَند بزرگ شدنه. احتمالا به زودی دیگه به مهمون‌هایی که دوستشون نداره نمی‌گه که برن خونه‌شون، دیگه اگه اسباب‌بازی‌ یا چیزی دست کسی ببینه و دلش بخواد نمی‌زنه زیر گریه و زمین رو به زمان بدوزه. احتمالا کلی توی ذهنش محاسبه خواهد کرد که اگه بگه اون چیز رو دوست داره بقیه در موردش چه فکری می‌کنند. شاید اصلا بر خلاف خودش بخواد نشون بده که اصلا هم دلش اون چیز رو نمی‌خواد. شاید تصمیم بگیره خودش بره کار و تلاش کنه تا اون چیز رو به دست بیاره. همش باید محاسبه کنه و خودش رو اذیت بکنه که این کار رو بکن چون درسته و این کار رو نکن چون غلطه. الان اگه از کسی خوشش نیاد گریه می‌کنه و نمی‌ره طرفش و نمی‌گذاره اون طرف هم نزدیکش بیاد،‌ ولی به زودی «آداب معاشرت»‌ یاد می‌گیره و سعی خواهد کرد با همه خوب و محترمانه رفتار کنه. 



همه‌ی این‌ها، اون رو خیلی زود تبدیل به یک آدم عادی و خسته‌کننده می‌کنه، مثل همه‌ی آدم‌های دیگه‌ی دوروبرمون. ناراحتی من از این بود که این موجود‌‌ِ پاکِ خالی از همه‌ی تکلفات به سرعت در حال یادگیری تکلفات دست‌ و پاگیره. 



خیلی بد می‌شد اگه آدم‌بزرگ‌ها هم بی‌تکلف بودند؟



سمساری متحرک


من نمی‌دونم  این خانم‌های محترم (حالا بعضی‌هاشون) - که این‌قدر به تمیزی و مرتب بودن خونه اهمیت می‌دن و خدای ناکرده اگر چیزی یک آنگستروم از جایی که باید باشه اونورتر باشه یا اگر به اندازه‌ی قطر کوارک هسته‌ی اتم هیدروژن غباری روی پنجره باشه زمین رو به زمان می‌دوزند - چرا نوبت به خودروی زبون بسته‌ی خانواده که می‌رسه می‌شن هپلی؟ از در و دیوار این ماشین زبون بسته داره روغن آشپزی می‌چکه. روی صندلی جلوش آش رشته ریخته، ماشین بوی پیازداغ و خورش کدو بادمجون  می‌ده،‌ نصف لوازم منزل زیر صندلی‌ها هستند، درِ عقب ماشین رو  اگه باز کنید مثل کمد آقای ووپی تا نصف خیابون رو خرت و پرت می‌گیره...  

ماشین رو امروز برده بودم کارواش.  نیم ساعت نیست برگشتم دوباره تبدیل شده به ترکیبی از سمساری متحرک و فودتراک! 

کسی می‌تونه این استاندارد دوگانه رو توضیح بده؟





شادی و غم


فکر می‌کردم خنده‌ و شادی یک کودک چقدر عمیق‌تر از خنده‌ و شادی یک بزرگ‌ساله، و غم و گریه‌ی یک کودک چقدر سطحی‌تر از غم و گریه‌ی یک بزرگ‌سال. وسیله‌ای برای اندازه‌گیریش ندارم، ولی حسم این‌طوری می‌گه. با خودم فکر کردم شاید دلیلش اینه که بچه‌ها حس می‌کنند هر آمدنی همیشگی است، و هر رفتنی موقتی:‌ پدر که شب برمی‌گرده خونه تا آخر دنیا خونه خواهد ماند،‌ و مامان که صبح می‌ره سر کار،‌حتما بعد از ظهر برمی‌گرده. 


بعدها که آدم‌ها بزرگتر بشوند می‌فهمند که هیچ آمدنی همیشگی نیست، و رفتن‌های زیادی هم هستند که برگشتی ندارند. اینه که برای یک‌ بزرگ‌سال هیچ آمدنی خنده‌ی عمیقی بر لب نمیاره،‌ و  گریه‌‌‌هایِ موقعِ وداع دنیا دنیا ‌غم دارند.