دیروز حنا ماه رو یه جایی توی آسمون بعدازظهر دیده بود. از اون لحظه یک ربع ساعت داشت بالا و پایین میپرید و جیغ میزد و با انگشت ماه رو نشون میداد که «ماه! ماه! ماه! ماه دیدم!» اول اومد دست منو بگیره ببره ماه رو نشونم بده. گفتم «باشه ولی بابا الان کار داره. برو اول به مامان نشون بده بعد بابا میاد». راضی شد و اول رفت سراغ مامانش. دو دقیقه بعد برگشت که «توهم باید بیای ماه رو ببینی. باید بیای! باید بیای!». بار اولش نیست که ماه رو میبینه. خیلی بار دیگه هم دیده. هم توی روز و هم توی شب. ولی هنوز کلی هیجان داره، همون اندازه که روز اولش داشت.
چرا دیدن ماه برای ما بزرگترها هیجان نداره؟ ماها از چه زمانی اینقدر ملالآور و بورینگ شدیم؟ حنا چه زمانی به جرگهی ماها میپیونده؟ چرا دیدن اینهمه چیز شگفتانگیزِ دوروبرمون - که اگه یکی ازمون بپرسه هیچ دلیلی هم براشون نداریم و هیچجوری نمیتونیم توضیحشون بدیم - اینقدر برامون عادی شده؟ از کی به این معجزهها عادت کردیم؟
به نظر من بشر اومده معجزههای دنیا رو به دو دسته تقیسم کرده: معجزههایی که خیلی زیاد میبینیم و معجزههایی که به ندرت میبینیم. ما اومدیم اسم معجزههایی که زیاد میبینیم رو گذاشتیم «طبیعت» و معجزههایی که به ندرت میبینیم رو گذاشتیم «معجزه»، «سحر» و «جادو». خداییش، این که آدم یک دونهی کوچیک یک گیاهی رو بکاره از توش مثلا یه هندونه بیاد بیرون معجزهی بزرگتریه یا اینکه یکی عصاش رو بندازه اژدها بشه؟ یعنی اگه ما بایاس نداشتیم و ایندو تا رو میدیدیم، کدومش بیشتر متحیرمون میکرد؟
توی کتاب صدسال تنهایی - که قبلا ازش نوشتم - کلی معجزه رخ میده. ولی مارکز اومده خط جداکنندهی «طبیعت» از «معجزه» رو کمی از جایی که ما کشیدیم جابهجا کرده. یعنی یکسری چیزهایی که ما بهشون میگیم معجزه و جادو افتادند توی دستهی «طبیعت» و «چیزهای طبیعی». بعد اُدَبا اومدن اسم این رو گذاشتن یک سبک ادبی جدید به نام «رئالیسم جادویی». با اینهمه معجزه و جادو که با زندگی ما عجین شده، آیا کل زندگی ما یک رئالیسم جادویی نیست؟
اسم یکسری آدم رو گذاشتیم ماجراجو چون میخوان برن سرزمینهای جدید رو کشف کنند و چیزهای جدید ببینند. بعد همین آدمها از این همه معجزهی دوروبرشون غافلند. ازشون بپرسی آسمون چرا آبیه؟ دریا چرا آبیه؟ ابر چرا اون وسط آسمون وای میایسته؟ همهی اینهایی رو که هرروز دارن میبینن رو جوابش رو نمیدونن. این مهم نیست که جوابش رو نمیدونن، این مهمه که هیچوقت سوالش هم براشون پیش نیومده. یعنی این معجزهی هرروزه را یا ندیدن، یا بدیهی فرض کردن، یا بیاهمیت فرض کردن. بعد حالا برای ماجراجویی باید کلی پول خرج کرد و رفت تا اونسر دنیا.
یکی یه جایی گفته بود گفته بود «مهمترین چیزهایی که برای خوشبختی لازمند مجانیاند. ولی چیزهای درجهی دومی که برای خوشبختی لازمند فوقالعاده گرونند.
۱» ما اومدیم این مهمترین جذابیتها و هیجانات زندگی رو - که مجانی جلوی رومون هست - بیخیال شدیم و خودمون را اسیر درجهی دومیها کردیم. کلی پول میدیم بریم موزه و دنیاگردی که چیزهای جدید ببینیم، در حالیکه همون چیزهای دوروبرمون رو هنوز ندیدیم.
میشه کاری کرد که عادت نکنیم، حداقل به معجزهها؟ فکر میکردم شاید چون زمانمون محدوده ذهنمون اینطوری تکامل یافته که خیلی چیزها رو هویجوری قبول کنیم و بریم جلو. ولی حیف نیست اینقدر هیجان توی زندگی رو از کنارش بگذریم فقط به امید روزی که کلی پول داشته باشیم و وقت اضافه و غیره که پاشیم بریم یه کشور دیگه،یه سرزمین دیگه، یه قارهی دیگه که ماجراجویی کنیم؟ آیا ممکنه زندگی آدمهایی که ظاهرا زندگی کسلکنندهای دارند خیلی پرهیجانتر بوده باشه نسبت به زندگی آدمهایی که ظاهر زندگیشون خیلی هیجان داشته؟ یادم اومد ماری کوری یه جایی نوشته :«در تمامی زندگیم، جلوههای جدید طبیعت باعث میشد که مثل یک بچه به هیجان آیم.
۲». دوستی میگفت دانشمند کسی است که تکرر معجزات اونها را براش عادی نمیکنه.
--------------------
کامل رفته بودم توی این فکرها که حنا که حوصلهاش سر رفته بود فریادی کشید که نیممتر از روی صندلی پریدم بالا:
- گفتم مااااااااه اونجاست …. بیا دیگههههههه!!!
فریادش اونقدر بلند بود که یک لحظه حس کردم تعادلم به هم خورد. رو کردم بهش و گفتم
- مگه نمیبینی بابا کار داره. برو به مامانت بگو دوباره باهات بیاد ماه رو ببینه...
-------------------------------
1. Attributed to Gabrielle Bonheur "Coco" Chanel
2. All my life through, the new sights of nature made me rejoice like a child.” (Marie Curie) From Pierre Curie (1923), as translated by Charlotte Kellogg and Vernon Lyman Kellogg, p. 162
سلام،همین بی تفاوتی شما روباه ببینه خیلی زووود یادمی گیره مثل شما هررروقت ماه روادید بایدبه تفاوت بود
بابا ،با بچه باید بچگی کرد
سلام،
داشتم به این فکر میکردم چجوری تونستین این همه سال این وبلاگ رو زنده نگه دارین؟!
دلیلش چی بود؟
من الان 5 ساله یه وبلاگ دارم تو پرشین اما از 3 سال پیش دیگه چیزی توش ننوشتم!!!
خلاصه که داشتم فکر میکردم چجوری طرح سوال کنم، اما بعد از خوندن این پست هم انگیزه و هم دلیل نوشتن برام روشن شد...
نمیدونم تا الان به این فکر کردین یا نه اما یکی از بزرگترین نتیجه ای که این وبلاگ خواهد داشت، یادگاری میشه از شما برای فرزندتون.
فکر میکنم اون با خوندن خاطرات شما حس نزدیکتر و دوستانه تری نسبت بهتون پیدا بکنه.
میدونی، برای یه فرزند خیلی سخته بخواد پدرش رو یه جوون تصور کنه که مثل خودش خرابکاری میکرده یا آرزوها و برنامه هایی برای آینده داشته...
همیشه یه حاله پدر فرزندی (بزرگتری کوچکتری )وجود داره (حداقل من اینجوری بودم و هستم) و همین باعث ایجاد یه دیوار شیشه ای میشه.
اما این نوشته های شما قطعا این دیوار شیشه ای رو میشکنه...
بگذریم از اینکه چقدر خاطراتتون میتونه تجربه های مفید و ایجاد انگیزه برای فرزندتون باشه (البته بجز اون جریان شیر فاسد، نوشابه با نمیدونم کیک بود برای صبحونه، خواب موندن تو آفیس، یه دیگ از غذا برای مصرف چندهفته درست کردن و یه 6 -7 مورد دیگه... ) خلاصه اینا رو بزنیم کنار، زنده نگه داشتن این وبلاگ خیلی ارزشمنده.