سر هنری مورتیمر دورَند (Sir Henry Mortimer Durand) ۱۹۲۴-۱۸۵۰ دیپلماتی بریتانیایی بود که در هند و پاکستان و افغانستان و ایران تاثیر فراوان داشته است*.آقای دورَند (که نامش به فارسی دوراند و دیورند هم نوشته میشود) بین سالهای ۱۸۹۴ تا ۱۹۰۰ میلادی مصادف با ۱۲۷۳ تا ۱۲۷۹ شمسی وزیرمختاربریتانیا در تهران بود. این دوره مصادف است با دوسال آخر سلطنت ناصرالدینشاه قاجار و صدارت میرزا علیاصغراتابک (امینالسلطان)، و اوایل سلطنت مظفرالدینشاه.
دورَند طی نامههایی به لرد کِرزون (Lord Curzon)، فرماندار کل هندِبریتانیا در آن زمان ، امکانسنجی سه سیاست برای دولت انگلیس در قبال ایران را تشریح میکند:۱- توافق با روسیه برای تامین منافع انگلیس،۲- مقابلهی رودرو با روسیه، ۳- تلاش برای تغییرات و بهبود سیستم ادارهی ایران. دورَند در این نامهها استدلال میکند که راهحل سوم در نهایت بهترین راه برای تامین منافع انگلیس است. ایننامهها در کتاب «گزارش سِر مورتیمر دوراند، اسنادی دربارهی وضعیت ایران در دههی پایانی قرن نوزدهم» با ترجمهی احمد سیف توسط نشرنی در سال ۱۳۹۲ به چاپ رسیده است، و از طریق فیدیبو، طاقچه و آمازون قابل دسترسی است.
غیر از بررسی مشروح سه راه حل ممکن، قسمتِ دیگر قابل توجه کتاب توصیف دورَند از شرایط ایران در آن سالهاست. هرچند که باید همهی حب و بغضها و توجه به منافع انگلیس و پدرسوختگیها (کار، کار انگلیسیهاست!) و غیره را در خواندن مطالب کتاب از نظر دور نداشت، ولی در هر حال مطالب به جا مانده نامهنگاری محرمانهی وزیرمختار انگلیس در ایران است که حداقل برای کشور خودش - بریتانیا - احتمالا سعی داشته بهترین و دقیقترین تحلیل و مشاهدات را ارائه دهد. قطعا برای نتیجهگیری نهایی، نظیر هر کتاب و تاریخی، مطالب و گزارشات این کتاب باید با مستندات تاریخی دیگر مقابله شود و توسط محققین و متخصصین مورد بررسی قرارگیرد.
نکتهی جالب این کتاب برای من، جزییات شرایطِ ایرانِ ۱۲۰ سال پیش ایران است از دید فردی که از خارج سیستم حکومتی به آن نگریسته. اینکه ایران چگونه در زمان ناصرالدین شاه اداره میشد، دولتمردان قاجار چگونه زندگی میکردند، و تصمیمات چگونه اتخاذ میشده است. تصمیماتی که پدربزرگان و اجداد همهی ما را مستقیم تحت تاثیرگذاشته، و در شکلگیری فرهنگ و تاریخ و آیندهی ایران، از جمله زندگی امروز من و شما، سهم قابل توجهی داشته است.
بریدههایی از کتاب:
شاه حکومت ایالات و مناصب مهم دولتی را بطور منظم به کسی که بیشترین پول را بپردازد برای دورههای کوتاه میفروشد... دوست بزرگ ما، فرمانفرما، اخیرا به حکومت کرمان منصوب شده است. برای این منصب، او دههزارلیره به شاه و دوهزار لیره به صدراعظم و مبالغی کمتر از این به چندتنِ دیگر پرداخته است و اگر خواست منصبش یک سال دیگر تمدید شود، سال آینده باید همین مبلغ - و چه بسا بیشتر از این - را بار دیگر بپردازد. میگویند مردم را سخت تحت فشار قرار داده است تا این مبالغ را بازستاند و همچنین مالیاتهای دولتی را جمعآوری کند. به گفتهی [صدراعظم] شاه ذرهای وطنپرستی ندارد و اصلا به فکر کشور نیست و همهی مشغولیات ذهنیاش حرض و آز بیپایان به پول و زن است...
شیوههای پول گرفتن شاه از مردم متنوع و گاه عجیباند. قبل از اینکه در ماه مه گذشته تهران را ترک کنم بارها او را در سفرهای دور و اطراف تهران همراهی کرده بودم. هرآدم سرشناسی که مورد تفقد شاه قرار میگرفت باید «پیشکش» میداد که معمولا بین ۵۰ و ۲۰۰ لیرهی استرلینگ میشد. اگر اعلیحضرت برای شکار قوچ کوهی خوب تیر میانداخت، که اغلب اینگونه بود، کسانی که دوروبر او بودند باید به نشانهی ستایش کیسهای انباشته از سکههای طلا تقدیم میکردند. شاه به بازی شطرنج علاقهی بسیار دارد و اغلب بر سر دویا سه سکهی طلا با بزرگان حکومت شطرنج بازی میکند. بزرگان همیشه میبازند و شاه سکههای طلا را به جیب میزند. میگویند مدتی پیش که برای شکار رفته و گرفتار برف سختی شده بود،شبی در خانهای محقر، پای تپهای،سرکرد و صبح هنگام ترک خانه محقر از صاحبخانه پرسید که در مقابل این افتخار چه «پیشکشی» خواهد پرداخت. سرانجام صاحبخانه ۶ سکهی امپریال روسی (تقریبا معادل ۵ لیره) «پیشکش»داد که شاه با خود بُرد.
میگویند کسی که حقوق تقاعد [بازنشستگی] یک سالش را به شاه تقدیم کند، تا آخر عمر حقوق تقاعد دریافت خواهد کرد. شاه پول را نقدا دریافت میکند و خزانهداری مسوول پرداخت حقوق تقاعد است. چندهفته پیش شخصی یکصدوپنجاه لیره به شاه پرداخت و تا پایان عمر سالیانه دویست لیره حقوق تقاعد برای او تضمین شد.
اگر به این نمایندگی اجازه بدهید که پول کلانی به شاه بپردازد، این نمایندگی میتواند تقریبا هرکاری که دوست دارد - به دست شاه - به انجام برساند... شاه هر حاکمی که ما تعیین کنیم منصوب خواهد کرد. بیتردید صدراعظم را برکنار خواهد کرد. او تنها به این دلیل در قدرت مانده که میتواند پول مورد نیاز شاه را تامین کند. تنها چیزی که اعطای امتیازات از جانب شاه را محدود میکند ترس او از تهدید روسها یا شورش مردم است. برای من دشوار است که این نکات را واضحتر بگویم.
میخواهم از فرصت استفاده و این را اضافه کنم که شاه یک مقام تشریفاتی نیست. تمام مسائل مهم را تسلیم او میکنند و سپس با نامههایی از کاخ، با حواشیِ مفصل، به ادارات عودت داده میشود. این حواشی اغلب کاملا نامربوطند ولی تمام تقصیر متوجه او نیست. اسناد و اطلاعات مناسبی در اختیار او نمیگذارند و اغلب باید برپایهی اطلاعات بسیار ناقص تصمیم بگیرد. این را هم بگویم که شاه اغلب مقامات را پسربچهای بیش نمیشمارد و برای عقایدشان ارزشی قائل نیست.
ادارهی مملکت نه تنها امروز بلکه نسلاندرنسل به شدت فاسد بوده است. اولین چیزی که به ذهن هریک از مقامات ایرانی میرسد، کسب درآمد نامشروع است. ... صدراعظم به من میگفت که تازگیها فهمیده است وزیر پست، پسر رییس هیات وزیران، شخصا بستههای پستی را که باارزش به نظر میآیند میدزدد. صدراعظم کاری نمیتواند بکند چون رییس هیات در مقابل کارهای پسر خود فقط میخندد و قدرتمندتر از آناست که بتوان به او حمله کرد. ... متاسفانه [خودِ] صدراعظم یکی از موانع جدی اصلاحات در ایران است. صدراعظم ... گمرک را از شاه اجاره میکند و با اجاره دادنش به دیگران،سالی ۴۰ هزار لیره سود میکند.
ادارهی صدراعظم در واقع یک کیف سیاه چرمی است که هرنامه یا تلگرامی را که به او میرسد در آن انبار میکند. دربارهی هر موضوعی که تصورش را بکنید به صدراعظم نامه مینویسند و به همین علت این کیف همیشه از انبوهی نامه و تلگرام دارد میترکد. گاه و بیگاه نامه یا تلگرامی از کیف بیرون میآورد و دربارهی آن دستوری صادر میکند. همین که نامه از کیف خارج شد،فراموش و به احتمال زیاد مفقود میشود. بیکفایتی و بیعرضگی دو منشیِ او وصف ناپذیر است. تازه تمام مکاتبات مهم دولت ایران را هم اینها جواب میدهند.
هیچ وطندوستیای که طبق آن بتوان کار کرد، در کار نیست. وطنپرستی با نخوت ملی جایگزین شده است که موجب میشود ایرانیان دیگران را به دیدهی تحقیر بنگرند و حاضر نباشند برای بهبود اوضاع از کوچکترین منافع شخصی خود بگذرند... اگرچه ایران آنقدر ضعیف و نالایق است که هر متجاوزی میتواند به او زور بگوید ولی در برابر همهی قدرتها، به استثنای یکی [روسیه]، زبانی تهورآمیز و آمرانه به کار میگیرد...تجربه ثابت کرده است که دولتمردان ایرانی نه میتوانند و نه میخواهند اصلاحی در امور صورت بگیرد و تنها فشار خارجی میتواند انگیزهی کافی برای اصلاحات را فراهم کند. ایرانیها ... در مسائل مالی هیچ ظرافتی ندارند و شیوهشان این است که تا میتوانند،بگیرند و حتیالامکان چیزی برنگردانند.
یافتن شغل به حقوق موروثی، منافع فامیلی، پارتیبازی و به ندرت به قابلیتها بستگی دارد... پرداخت حقوق ثابت عمدتا در حد حرف است و نفوذ اشخاص میزان حقوق آنان را تعیین میکند... در ایران بحران مالی که هرسال اتفاق میافتد،بر خلاف دیگر کشورها، چندان جدی و اساسی نیست. تقریبا همه به بینظمی در پرداخت حقوق عادت دارند و حقوق و مزد هم به نسبت بخش مهمی از درآمد ایرانیان نیست. زندگی ایرانیان - با حقوق یا بیحقوق - به نحوی میگذرد. سرباز با قرض امرار معاش میکند و زندگی کارمندان هم با اخاذیهای گوناگون میگذرد... بهطور کلی اگرچه وضعیت کلی ایران به یقین خطرناک است ولی به عقیدهی من، آنگونه نیست که به سرعت به سبب عوامل داخلی فروبپاشد. اگر ایرانیها را به حال خود بگذاریم،به احتمال زیاد،نسل اندر نسل به همین زندگی بینظم و شلخته ادامه خواهند داد.
...
پانوشت:
* خلاصهی زندگی کاری آقای دورَند:
۱۸۷۳ ورود به خدمات کشوریِ هندِبریتانیا (هندِبریتانیا یا راجِبریتانیا به شبهقارهی هند در دورهی بین ۱۸۵۸ تا ۱۹۴۷ اشاره داره که تحت حکومت بریتانیا بود)
۱۸۸۰-۱۸۷۸ دبیرسیاسی در کابل
۱۸۹۴-۱۸۸۴ وزیر خارجهی هندِبریتانیا
۱۸۹۴ -۱۹۰۰ وزیرمختاربریتانیا در تهران
۱۹۰۰-۱۹۰۳ سفیر بریتانیا در اسپانیا
۱۹۰۳-۱۹۰۶ سفیر بریتانیا در ایالات متحده
از مهمترینکارهای او تعیین و تصویب خط مرزیِ ۲۲۰۰ کیلومتریِ مجادله برانگیز بین افغانستان و پاکستان است که امروزه به نام خط دورَند شناخته میشود. تقریبا روزی نیست که نام خط دورَند در اخبار نیاید (مثلا این مقاله و خیلیهای دیگر).
تقدیم به تمامی فرزندان دوم (و دوم به بعدِ) خانوادهها (از جمله نگارنده)
فرزند اول:
تعداد عکسهای گرفته شده از فرزند اول در روزی که به دنیا اومده: بیش از دوازده هزار قطعه عکسِ دوبعدی و سه بعدی و چهاربعدی توسط پنج دوربین مختلف عکاسی و فیلمبرداری.
فرزند دوم:
اولین عکسی که از نامبرده موجود است احتمالا مربوط به زمانی بین ۲ تا ۳ ماهگی است. اصلِ عکس در حقیقت از تعدادی از افراد فامیل در حال صرف چلوکباب گرفته شده، ولی در گوشهی سمت چپ عکس در پسزمینه، نوزادی توی گهواره به تنهایی در حال گریه کردن است که احتمالا همان فرزند دوم خانواده است.
--------------------------------
فرزند اول:
مامان بچه (با گریه خطاب به بابای بچه): پاشو پاشو! بچهام بغض کرده. حس میکنم گریه داره. یه وقت اتفاقی براش نیفته. من نگرانشم.
بابای بچه (با عجله و وحشتزده): اوه مای گاد! (گوشی تلفن به دست): الو! الو! ناین وان وان! آقا بدویید بیاید بچهمون از دست رفت! دو سه تا آمبولانس بفرستید لطفا، با یک ماشین آتشنشانی. تا شما میرسید ما سیپیآر رو شروع کنیم؟
فرزند دوم:
مامان بچه: فکر کنم غذا افتاده توی گلوی بچه. نمیخوای پاشی یه نگاهی بهش بندازی؟
بابای بچه (نیمه خواب): بگو یه نفس عمیق بکشه!
- میگم نفسش بند اومده میگی نفس عمیق بکشه! پاشو یه نگاهی بهش بنداز.
- الان پا میشم. یه دست بزن تو پشتش. چیزیش نمیشه.
- ببین! نمیتونه نفس بکشه. صورتش سیاه شده.
- سیاه کمرنگ؟ یا سیاه پررنگ؟
...
--------------------------------
لحظهی تولد فرزند اول:
واااای خدای من، چه چشمهایی داره عین غزال. صورتش رو ببین که مثل فرشتهها میمونه. پوستش چقدر لطیفه.
فرزند دوم:
این چرا شکل بچهی جنه؟ کلهاش چرا شکل کدو میمونه؟ دماغش هم که انگار با ماهیتابه کوبیدن تو صورتش.
--------------------------------
فرزند اول:
مامان بچه: برم بچهام رو عوض کنم یه وقت پاش نسوزه. قربونش برم الهی. پنج دقیقه نشده عوضش کردم، ولی فکر کنم پوشکش رو خیس کرده.
بابای بچه:آره زود باش، گناه داره بیزبون.
فرزند دوم:
مامان بچه: بچهرو نصف روزه عوضش نکردیم. نمیخوای عوضش کنیم؟
بابای بچه: خانم!! پوشک گرونه! دونهای یک دلار و خردهای. بگذار یه دفعه کارهای امروزش رو بکنه بعد عوضش کن. نصف حقوقمون رو باید بدیم واسه --- بچه! دورهی آخرالزمون شده به حضرت عباس!
« نفط فروشی بشاگرد دکان می آموخت که گاهِ سنجش، با فشردن بپلۀ ترازو از فروشنده زیادت ستاند و بخریدار کم دهد. شاگرد او را از کیفر آن جهانی هراس می داد و او از گناه باز نمیایستاد. تا آنگاه که مرد بامید سودی سفر دریا پیش گرفت و کشتی بخیک های نفط انباشته بود. طوفان برخواست. ناخدا بِسَبُک کردن کشتی فرمان داد. بازارگان از بیم جان با دست خویش خیک ها بآب می افکندند. شاگرد، مزیداَلَم، او را بطنز گفت: انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی.»
از امثال و حکم دهخدا، و آن نقل بمعنی کرده از جامع التمثیل.
داریم میریم بیرون: « این لباس رو میپوشی یا اونیکی رو؟»
توی خیابون: «دست مامان رو میگیری یا دست بابا رو؟»
سر صبحانه: «نونپنیر میخوری یا نون کره؟»
شب قبل خواب: «این یکی مسواک رو میزنی یا اونیکی رو؟ »
بچهها قبل از حوالی سهسالگی فکر میکنند که در جواب چارهای ندارند جز اینکه یکی از دو گزینهی ارائه شده رو انتخاب کنند. به وضوح هم پیداست که در خیلی موارد هیچیک از گزینهها مطلوبشون نیست، ولی راه دیگهای به نظرشون نمیرسه ...
تا اینکه ...
یک روز صبح که شما از خواب پا میشید میبینید که فرزند دلبندتون یک گزینهی سوم هم یادگرفته:
«« هیچکدوم! »»
زندگی شما بعد از اون صبح تاریخی دیگه هرگز مثل قبل نخواهد بود...
به همکار فنلاندیم میگفتم که «حنا در طول روز فقط اجازه داره نیمساعت جلوی نمایشگر بشینه (اصطلاحا اینجا میگن اسکرین تایمش مثلا نیم ساعته). فقط هم یک نمایش عروسکی قدیمی ایرانی رو میبینه (منظورم خونهی مادربزرگه بود)». گفت میشه یه تیکهاش رو ببینم؟ براش از یوتیوب گذاشتم. مادربزرگه رو دیده میگه این جادوگر بدذات داستانه؟؟!
یعنی ما با همچین برنامههای کودکی بزرگ شدیم ها!
به نظر شما آیا این خیلی خوب نیست که بیشتر کارها اولش - به اشتباه - آسان به نظر میان؟
وگرنه فکرش رو بکنید، کی عاشق میشد؟ کی ازدواج میکرد؟ کی میرفت دانشگاه؟ کی دکترا میگرفت؟ کی مبارزه میکرد؟ کی اختراع میکرد؟ کی اکتشاف میکرد؟ کی شاهنامه می نوشت؟ کی بچهدار میشد؟ ...
ممنون یا ایهاالساقی که همه اینا رو اول آسان نمودی، بعد پدر مردم رو درآوردی!
دوستی میگفت: «درآمد آدم مثل مادهی مخدر میمونه. اولین حقوقی که میگیری خیلی مزه میده. بعد کمکم بهش عادت میکنی و معتادش میشی. از اون به بعد دیگه اون درآمد ماهانه یا حقوق لذت و رضایتی نمیاره، فقط،مثل اعتیاد به مواد مخدر، نبودش درد میاره.
حقوقت که بیشتر میشه، مثل اینه که دوز رو ببری بالا. اولش که دوز رو میبره بالا خیلی سرکیف میای. بعد دوباره عادی میشه و دوبارهگرفتنِ اون حقوق خیلی شادی و هیجان نمیاره،بلکه نبود اون دوز بالا (یا حقوق بالا) درد و ناراحتی میاره. یک جملهی جالبی است منسوب به چارلی چاپلین که میگه «غمگینترین چیزی که میتونم تصور کنم عادت کردن به زندگی تجملاتی است».
اگه قیاس درآمد و مادهی مخدر درست باشه، اونوقت افرادی که خیلی زود خیلی پولدار میشن، یک دورهی کوتاهی فوقالعاده خوشحال خواهند بود و بعدش بیشتر زندگیشون بورینگ و خسته کننده است. در نتیجه اونایی که یهدفعه پولدار میشن کلی از لذت اونایی که کمکم حقوقشون بالا میره رو از دست می دن.
حس مردمی که فکر میکنن اونایی که درآمد خیلی بالایی دارند خیلی خوشحال و خندانند، مثل حس کسی است که چایی میخوره ولی فکر میکنه کسی که روزی دوکیلو هروئین میکشه خیلی همش توی فضاست. نگو که طرف - غیر از یکی دوهفتهی اول- دیگه معتاد شده و دوکیلو هروئین روزانهاش اندازهی چایی شما هم بهش لذت و آرامش نمیده. حتی کلی هم نگرانی داره که اگه یه روز این دوکیلو گیرش نیاد از درد خواهد مرد.
بیشتر مردم فکر میکنن افراد خیلی پولدار خیلی شادتر هستند. دلیلش هم اینه که ما آدمها دوست داریم برای همهچیز جَلدی متریک تعریف کنیم و اون رو بسنجیم. برای شادی و رضایت از زندگی تعریف متریک سخته، برا همین میایم سریع مثلا پول یا قدرت یا شهرت رو متریک شادی و رضایت تعریف میکنیم و خودمون رو راحت میکنیم که هرکی توی این متریکها بالاتره خوشحالتره. یک انگیزهی دیگه تعریف این متریک اینه که تکلیف خودمون هم سریع مشخص میشه: ما هم باید این متریکها رو برا خودمون بیشینه کنیم که شاد باشیم و از زندگی راضی...»
------------------------
من که باور بفرمایید به جان شما نباشه به جان خودم اصلا هیچوقت، نه قبلا ها و نه الان، اهل دود و دم و این حرفا نبودم و نیستم. اینه که اصن خیلی نفهمیدم این داستانِ دوز بالا و دوز پایین چیه. ولی خوب به دوستم گفتم که تو عوض اینهمه فکر کردن به تفکرات هایپر اولترا فلسفی، و من عوض یک عمر گوش کردن به این لاطائلات رفته بودیم ماشینی زمینی چیزی معامله کرده بودیم الان هردومون تونستهبودیم بشیم جزء افراد خیلی ناراحت و دردمند جامعه که از زندگیشون خیلی ناراضیاند...
۱- حنا داره حرص میخوره که ناهار عروسکش دیر شده. واقعا هم ناراحته. یعنی از قیافه و حرف زدنش و حرکات و سکناتش معلومه که خیلی ناراحته. برای ما بزرگترها این ابراز و ظهور احساسات بچهها جالبه. ما این رفتار رو بامزه تلقی میکنیم و این وابستگیها و نگرانیها و دغدغههای غیر واقعی و توخالی حتی ممکنه لبخند به لبان ما بیاره. ولی حنا خیلی جدی ناراحته. ناراحتیش کمتر از مادری نیست که بچهی واقعیش گرسنه است.
بخشی از این که ما این رفتارهای بچهها رو عادی و حتی بامزه تلقی میکنیم به خاطر اینه که میدونیم اینها جزء روند رشد هستند. میدونیم که بچهها با گذر زمان از نظر ذهنی و فکری رشد میکنند و آگاهی و دانش و شعورشون پیشرفت میکنه و روزی خودشون هم به این رفتار کودکیشون میخندند.
۲- روزی روزگاری کارت «صدآفرین» برای ما دبستانیها حکم الماسِ کوهنور داشت. «هزار آفرین» نایاب بود و «صدهزار آفرین» را فقط توی افسانهها شنیده بودیم. چه رویاها که شبها از این تکهکاغذِ بیارزشِ کاهیِ با چاپ تکرنگ و افسرده نمیدیدیم، و چه افسوسها که روزها نمیخوردیم که باید به تنها «صد» آفرین بسنده کنیم.
۲- چند هفته پیش نوشتم که در راستای آموزش مهربانی با حیوانات، توی داستانهایی که برای حنا تعریف میکنیم همهی حیوانات مهربون هستند. مثلا برای حنا داستان «بچهگرگ مهربون» رو تعریف میکنیم که یه روز که برف اومده بوده میره با مامان گرگه برفبازی میکنه و بعد برمیگرده خونه غذاش رو میخوره و میخوابه.
۳- چند روز پیش با حنا بیرون خونه بودم که یه کایوتی رو دیدم که از دور داشت میومد طرف ما. سریع دست حنا رو گرفتم و گفتم بابا بدو بریم توی خونه این گرگه داره میاد اینور خیلی خطرناکه.
حنا با هیجانِ وافر محکم سرجاش وایساده بود و تکون نمیخورد، و اصرار اصرار که بریم با نینی گرگِ مهربون دوست بشیم و نینی گرگ رو نازی کنیم و از این حرفا!
قوانین کیفری در برخی کشورهای دنیا به صراحتِ قانون اساسی «عطف بما سبق» نمیشوند. به اینمعنی که اگر در زمان وقوع عملی آن عمل جرم نبوده و بعدا قانونی وضع شده که آن را جرم میشمرده،مرتکب عمل مجازات نمیشود.
پیشنهاد بنده اینست که یک اصلاحیه بزنند که اگر عملی در زمان وقوعش وجــداناً،اخــلاقاً و مطابق هر عقل سلیمی واضح و مبرهن و بدیهی بوده که کار نادرستی است اونوقت نباید مشمول قانون عدم عطف بما سبق بشود. بدین معنی که اگر عملی از این قبیل طبق قانونِ نوشته شده در زمانِ ارتکابِ آن عمل، جرم نبوده باز هم مرتکبش باید مجازات شود. اصولا این تبصره باید وجود داشته باشه چون قوانین بشری همه ناقصند و تا آدمها بیایند ایرادهای این قوانین را دربیاورند و اصلاح کنند صدها و یا هزارها نسل تحت سیطره و استثمار سودجویانی نابود میشوند که آگاهانه به غیراخلاقی بودن عملشان - ولی قانونی - از این نقوص قوانین برای رسیدن به اهداف نادرستشان استفاده میکنند. این تبصره باعث میشود انسانها برای هر عملی به غیر از قانون نوشته شده به وجدانشان هم مراجعه کنند، و اگر چیزی بدیهی است که نادرست است در انجامش بیشتر تامل کنند. اینهمه آدمهایی که از اشکال و ایرادات سیستم مالیات سوء استفاده میکنند که مالیات نپردازند، افرادی که از ضعف قوانین حقوقی استفاده میکنند و جرم و جنایتهاشان را موجه جلوه میدهند، انسانهایی که شبها میخوابند وقتی همسایهشان گرسنه خوابیده، اینها همه باید بدانند که یک روزی یکی یقهشان را خواهد گرفت. و واقعا یکی یکروزی باید برود یقهشان را بگیرد.
ویلیام بارتون راجرز (موسس و اولین رییس موسسهی فنآوری ماساچوست یا ام آی تی) سال ۱۸۵۰، که اوج مبارزات بر علیه بردهداری در آمریکا بوده، صاحب چندین برده بوده. راجرز حتما از قانون منع بردهداری که در سال ۱۷۸۰ در ایالت ماساچوست وضع شده بوده و مبارزات عظیم سراسر شمال آمریکا بر ضد بردهداری خبر داشته. درست که در سال ۱۸۵۰ در ایالت ویرجینیا زندگی میکرده که بردهداری در آن آزاد بوده، ولی حتما از نادرست بودن کارش آگاه بوده. نبوده؟
دانشگاه برکلی بر روی پیشنهادی کار میکند که نام جان هنری بولت را که برروی ساختمان دانشکدهی حقوق این دانشگاه است از روی این ساختمان بردارد. جان بولت طرفدار پروپاقرص «لایحهی بیرون کردن چینیها از آمریکا» بوده و مقالهی سراسر نژادپرستانه در حمایت از این لایحه که بیش از ۶۰ سال از ورود چینیتبارها به آمریکا جلوگیری کرد نوشته است. بولت در مقالهاش که «سوال چینیتبارها» نام دارد مینویسد «چینیها ممکن است از برخی قبایل سرخپوست باهوشتر باشند و بهتر از ---- سیاهها هستند [استفاده از کلمهی اهانتآمیز برای سیاهپوستان]، ولی آنها رفتارها و اعمال شریرانه و فاسد و شیطانی کشورشان را به مملکت ما آوردهاند. نژادهای سفید و مغولی از نظر هوش و منش بسیار بسیار باهم متفاوتاند.»
کنکور چیز وحشتناکی است. ارزیابی منصفانهای نیست. استرسزاست. هزاران شغل کاذب و بیهوده درست کرده. به بچهها و والدینشان ضررهای غیرقابل جبرانِ مادی و معنوی وارد میکند. کنکور بد است. همه قبول داریم. ولی قبل از اینکه دوباره بدون اینکه فکر جایگزین بهتری کرده باشیم چیزی را به دلیل بد بودن دور بیندازیم، بیاییم به عواقب این کار و جایگزینهایش بیشتر بیندیشیم.
یک جایگزینِ کنکور سیستم پذیرش است که دانشگاههای آمریکایی رواج دارد. رسوایی اخیر پذیرش در دانشگاههای آمریکا آن هم در کشوری که اینقدر ادعای سلامت سیستم اداری دارد نشان داد که چقدر این سیستم پذیرش آسیبپذیر است. حالا فرض کنید بیاییم این سیستمِ پذیرش را در کشوری اجرا کنیم که فقط چند ماه گذشته دهها نفر بهخاطر سوء استفاده و رشوهدهیهای نجومی و غیره در حال محاکمهاند (و همه میدانند که تعداد خیلی خیلی بیشتر از اینهاست).
ولی نکتهی مهم در سیستم پذیرش آمریکا که کمتر مورد توجه قرار میگیرد و نکتهی اصلی بنده در اینجاست این است که اشکال آن خیلی خیلی فراتر از مسالهی خاص رسوایی اخیر است. سیستم پذیرش دانشگاهی در آمریکا، نگاهی کلی به همهی جوانب زندگی و کاری دانشآموز دارد: فقط نمرات نیست که مهم است، و بخش خوبی از معیارهای گزینش فعالیتهای فوقبرنامه مثل فعالیتهای ورزشی، هنری، فعالیتهای داوطلبانه و امثالهم است. باید بپرسید این که خیلی خوب است، پس مشکل چیست؟
مشکل خیلی ساده است: فقط پولدارها توانایی آن را دارند که بچههایشان از این نوع فعالیتها داشته باشند!
بله. فقط پولدارها هستند که توانایی مالی آن را دارند که بچههایشان را در کلاسهای ورزش و موسیقی نامنویسی کنند. توجه کنید که هزینهی این کلاسها اغلب فوقالعاده بالاست. در اکثر موارد، هزینهی نامنویسی در این فعالیتها نسبت به کل حقوق یک خانوادهی متوسط آمریکایی، بسیار بسیار بیشتر از همین نسبت در ایران است (کانون رشد و کانون پرورش فکری و از این سیستمها ندارند اینجا. همهچیز خصوصی است و گران). نکتهی خیلی جالب این که حتی برای «فعالیتهای داوطلبانه» شما باید خانوادهای متمول داشته باشید که کار داوطلبانهی شما را حمایت مالی بکنند. موارد چشمگیر در رزومهی دانشآموزان، مثل کمک به روستایی در آفریقا، یا دوچرخهسواری بین چندین ایالت برای پول جمع کردن برای فقرا و غیره همه نیازمند خانوادهی عزیز پولدار شماست که بلیط سفر شما به آفریقا و هزینهی هتل و غذا و تفریح شما را بدهد تا شمای دانشآموز بتوانید یکی دوتا عکس با فقرا بگیرید و در رزومهتان بگذارید و در بالای لیست پذیرش قرار بگیرید. توجه کنید که توی خاک و گل و وسط کوچه فوتبال بازیکردن جزء فعالیتهای ورزشی که رزومهی دانشآموزی را بالا ببرد محسوب نمیشود. آن مواردی مهم میشود که اصولا زیر نظر مربیان حرفهای انجام میشود و دانشآموز میتواند توصیهنامه بگیرد و الخ. بعد یکی دو کلاس هم نیست. یکی از همکاران برای اینکه دو دختر دبستانیاش بتوانند با همسن و سالانشان رقابت کنند در تعطیلات تابستان دخترانش را از ۶ صبح تا ۵ بعد از ظهر به شش-هفت کلاس مختلف میفرستد. ممکن است بگویید که برای کنکور هم معلم خصوصی و کلاسهای آموزشی هستند که همه امکان استفاده از آنها را ندارند، ولی فکر کنم قبول داریم که هنوز تعداد خوبی از بچههای بااستعداد از فقیرترین مناطق و خانوادهها شانس این را مییابند که در کنکور خودشان را نشان دهند و به دانشگاههای خوب کشور راه یابند. اینجا چنین چیزی، خیلی ساده، محال است.
دیروز همکاری که در کمیتهی پذیرش است میگفت نود درصد دانشآموزان پذیرفته شده از خانوادههای مرفهاند ( توجه کنید که میگوید مرفه و نه متوسط). میگفت فقط ۱۰ درصد از خانوادههای متوسط، و تقریبا کسی از خانوادههای زیر متوسط نیست (زیر متوسط منظور زیر خط فقر نیست، فقط با درآمد کمتر از درآمد متوسط خانوار در آمریکا).
قبل از اینکه فاتحهی کنکورِ زشت و پلشت را بخوانیم و پیروزمندانه نغمهی #خداحافظ_کنکور سردهیم، به گزینههای جایگزینش بیشتر بیندیشیم.
توییت دیماه ۱۳۹۷ وزیر آموزش و پرورش:
پانوشت:
I thought I’d made it when I got to Cambridge University. How wrong I was