بیرون پیتزا خورده بودم. شب امیرعلی و حنا اومدن اتاقِ کارِ من. کار خاصی نداشتند. همینجوری بعضی وقتها با هم میان - مثل مامورای کمیته - برای سرکشی اوضاع. امیر اومد نزدیک من ببینه چی کار میکنم. بعد یه کم بو کشید و گفت بوی پیتزا میاد. من چیزی نگفتم. با حنا رفتند سطل زبالهی اتاق رو بررسی کردند و یه کم اینور اونور رو گشتند دنبال مدرک جرم. چیزی پیدا نکردن و رفتن.