نمیدونم چرا این صحنه اینجور جلوی چشمم مونده، بعد از این همه سال ...
نمیدونم چرا اینقدر برام آشناست.
یادت میاد، اون شب خنک تابستون، نشستی و گفتی و گفتی. اولین باری بود که صدات میلرزید. مهتابی ضعیف راهرویِ زیرزمین رو یادت هست؟
و تو که پشت به درِ نیمهبازِ زیرزمین نشسته بودی، و سایهات- پشتِ نورِ مهتابیِ راهرو - صورتم رو میپوشوند. شاید هم مخصوصا اونطور نشستی که صورتت رو نبینیم. چرا همهچیز اینقدر دقیق توی ذهنم مونده…؟
گفتی از همون شب دوردست. همون شب عروسی. صدای بلند و در هم پیچیدهی حرف زدن مردها. صدای خندههای بلند. سروصدا و جیغ بچهها. همهمهی زنها. بچههای فامیل که حالا همه دورِ هم هستند و کسی هم کاری به کارشون نداره، بازی، بازی، بازی. عدهای هم که با عجله اینطرف و اونطرف میروند...
.. .
اصغرآقا بلند داد میزنه: علی، عمو برو اون سطل قرمز رو از کنار در خونه بیار تو، زشته جلو مهمونا. جلوی در عموحسین یه قابلمه هم میده دستت که ببری توی آشپزخونه ...
. ..
مهمونها مهمونها مهمونها... پسرهای مریم خانوم و بچههای خاله مهناز...
وای که چه خبره امشب ...
.. .
اصغرآقا میگه که بقیهی عروسی خونهی عموحسینه. خونهی عموحسین اونطرف جاده است. همونجادهای که بابا هر روز کنارش برای اتوبوسها دست بلند میکنه تا یکیشون اونرو ببرند تا شهر. همون جادهای که از دور دورها میاد و تا دور دور ها میره. جادهای که هیچوقت به آخرش نرسیدی، حتی اون روزی که با دوچرخهیِ ناصر نصف روز رو رکاب زدی، حتی اون روز که سوار اتوبوس شدی. همون جادهای که باعث میشه تو تنهایی نتونی بری خونهی عمو. بابا گفته همیشه باید با مامان بری ...
حالا همه راه افتادهاند، مردها صلوات هم میفرستند. زنها هلهله میکنند. بچهها هم از اینور جمعیت به اونور جمعیت ...
شب خنک تابستون، صدایِ بلندِ حرف زدنِ زنها. از دور لباس سفید عروس رو میبینی. بچهها دور و برت هستند. هرکسی داره یه حرفی میزنه. یکی با داماد دست داده، عروس خانوم به اون یکی شاباش داده. مشت اون یکی از شیرینی پره ...
نزدیکیهای جادهای، زمینِ خاکی، گرد و غبار، تاریکی. جمعیت در امتداد تیرهای چراغ برق حرکت میکنه. چراغ برقهایی که با نور زرد کمرنگ مسیر خونه تا جاده رو روشن میکنند.
...
همهمهی مردم، هلهلهی زنها، عروس خانوم دیگه باید رسیدهباشه خونهی عموحسین. تو و بچهها و یه سری آدم بزرگها هنوز از جاده نگذشتید... خیلی چیز دیگهای یادت نیست ...
صدای خیلی بلند بوق ... صدای جیغ زنها ... صدای ترمز ...
نه حتی یک صدای برخورد. یک لحظه سکوت ...
دوباره صدای جیغ زنها، اینبار نه جیغِ ترس. مردها که حالا میدوند. صدای بلند بلند فریاد زدن مردم ...
صورت مردی که با عجله از کنارت رد میشه رو توی نور زرد تیر چراغ میبینی. چشمهاش یه جوری بزرگ شدند که ازش میترسی. همه دارند میدوند جلو، همه جلو رو نگاه میکنند…
یکی از بچهها داره بلند بلند فریاد میزنه. حرفهایی میزنه که تو نمیدونی یعنی چه: "تصادف شد. دیدید بچهها؟ دیدید چهطوری زد؟"
به دهنش نگاه میکنی که هی کلمهی تصادف رو تکرار میکنه. تو نمیدونی تصادف یعنی چه٬ ولی از لحن حرف زدنش میفهمی که تصادف چیز خوبی نیست. بچهها دیگه باهات حرف نمیزنند. سرت رو میگردونی طرف پسرخالهات. اون میخواد بره جلو. مثل اینه که داره گریه میکنه. ترسیده. با دستت روی شونهاش میزنی. اصلا نمیفهمه. راهشو بین مردم باز میکنه و میره جلو...
کنار جاده٬ به جز نور دوسه تا ماشین که چندجا رو روشن کرده٬ همه چیز تاریکه. زمینِ خاکی زیر پاهات نرمِ نرمه. دور و برت زود خالی میشه. بچهها همه رفتند جلو. چند تا آدم بزرگ به سرعت دارند میاند. اونها اصلا تو رو نمیبینند. قدمهات رو کمی تند میکنی. تنهایی آزارت میده. نگاهت رو به اطراف میاندازی تا آشنایی پیدا کنی. ولی کسی آشنا نیست. مامانت رو صدا میکنی ولی صدات توی همهمهی مردم گم میشه. میری بسمت زنها. چادرهای سیاه، چادرهای رنگ وارنگ. زنها جیغ میزنند و گریه میکنند. یه عده باید اونطرف جاده باشند. یه مردی راهشو از بین زنها باز میکنه و سریع میره جلو. صدای ماشینهای ایستاده رو میشنوی. چشمت جایی رو نمیبینه. قدت کوچکتر از اونی هست که بین این همه آدم چیزی ببینی. توی چادرها دنبال چادر مادرت میگردی. چادر سفید با گلهای درشت. پیش خودت فکر میکنی حتی بوی چادر مادرت رو هم میشناسی. شروع میکنی چادرها رو بو کردن. دلت شور میزنه. یه چادر سفید میبینی. گوشهی چادر رو تو مشتت میگیری و میکشی و بلند داد میزنی: مامان ...
نه یه زن دیگهاست. داره گریه میکنه و بلند بلند یه چیزایی میگه. بعد دستهاش رو بلند میکنه و روی سرش میگذاره. یه حس بدی داری. یه حسی که قبلا نداشتی. حالا دیگه واقعا تنهایی. دلت میخواد گریه کنی. نمیدونی، یه جوری ته دلت خالی شده. کبری خانوم رو میبینی. بلند صدا میزنی: "کبری خانوم کبری خانوم!". کبری خانوم داره با دستهاش توی سرش میزنه و گریه میکنه. اون هم تو رو نمیبینه. صدات رو هم نمیشنوه. بین زنها حرکت میکنی. صدات کمکم بلند و بلندتر میشه، حالا شاید، گریه هم بهش اضافه شده باشه. مامانت رو صدا میکنی. مامان ... مامان ...
میخواهی برگردی خونه. از عروسی خوشت نمیآد. بابا کجاست. پس چرا هیچکس نیست. اینیکی چادر رو که کنار بزنی دیگه جلوت زنی نیست. مردها ایستادهاند. توی نور چراغ جلوی اتوبوس، خط کنار جاده رو تشخیص میدی. یهکم میری جلو. مردها رو نمیشناسی. چندتایی با هم دیگه دارند یه چیزی رو جابهجا میکنند. اتوبوس دور ایستاده و چراغش روشنه. مسافرهای اتوبوس هم پیاده شدند. با دستت بین مردهای قدبلندی که قد تو حتی به کمرشون هم نمیرسه راه خودت رو باز میکنی. مردها دارند با همدیگه بلند بلند حرف میزنند. کسی تو رو نمیبینه. شاید داری گریه میکنی، شاید هم مبهوتی، نمیدونی چهکار میکنی.
یکی دو قدم دیگه که بری جلو، یه چادر گلدار با گلهای درشت قرمز رو میبینی، درست عین اون چادری که مامان داشت...
چادر روی زمین پهن شده، سرت داغ میشه...
...
هرچی دیگه از اون شب یادته، همشون قرمزند. یک قرمز تیره. همهچیز فکر میکنی قرمز بود، و سیاه. همهی تصویرها. چادر رو که دیدی، نور چراغ اتوبوس هم قرمز شد. دنیا قرمز شد. یک قرمز تیرهیِ تیره. شاید اونشب رنگ دیگهای بود، شاید بعدها قرمز شد. ولی هرچی الان یادته یا قرمز بود یا سیاه ...
شبِ تاریکِ تاریک. نورِ چراغِ اتوبوس که کنار جاده رو روشن میکرد. چادر گلدارِ روی زمین پهن شده. مامان رو نمیبینی. چند قدم جلوتر توی تاریکی یکی افتاده، پاهاش به طرف توست. میری جلوتر که صورتش رو ببینی، ولی بالاتر از دوتا پای بهم چسبیده چیزی نیست. بر میگردی و یک نگاه دیگه به پاها میاندازی. دامن مامان رو میشناسی. با یه لحنی- که نمیدونی داری مامانت رو صدا میکنی یا داری به بقیه میگی - داد میزنی: مامان...
دستهای قوی مردی تو رو به سرعت از روی زمین بلند میکنه. مرد با دستش، صورتت رو محکم روی شونهاش فشار میده. سرت رو از بین دستهاش بیرون میکشی و به صورتش نگاه میکنی. عمو حسینه. صورتش ترسناک شده. بهش میگی: عمو، مامانم اونجاست. خودم دیدمش. عمو حسین تو رو محکم توی بغلش فشار میده و در حالیکه نفسنفس میزنه میگه: الان میریم خونه، نگران نباش، هیچچی نشده...
اونقدر بزرگ نیستی که بدونی چیشده ولی به اون اندازه هم بزرگ شدی که بفهمی یه اتفاقی افتاده. تلاش میکنی صورتت رو به عقب برگردونی و مامان رو ببینی. عمو محکم تو رو گرفته.
صدای آژیر رو یادت میاد، نور قرمز چراغ آمبولانس رو هم زیرچشمی دیدی. عمو همونطوری بسرعت راه میره...
عمو تو رو میگذاره روی صندلی جلوی ماشینِ محمد پسرش. توی ماشین، دخترعموهات هم هستند. عمو به محمد میگه بچهها رو بگذار خونه و زود برگرد...
...
خونهی عمو هستی. داداش کوچیکت رضا هم اونجاست. اون خیلی بچهاست با شیشه باید شیر بخوره. دخترعمو شیشهی شیر رضا رو میاره. به دختر عمو میگی میخواهی بری خونه. حالت حرف زدنت مثل التماسه. دختر عمو که چشمهاش از گریه سرخ شده میگه که باشه، بابات بیاد باهم میریم. میره و برات شیرینی هم میاره. شیرینی رو نمی خوری. نمیتونی چیزی بخوری. نمیدونی چرا...
علیرضا، این بچهها امروز با من شوخی میکنند. شوخیهای بیخنده. ما سر همهچیز شوخی میکردیم٬ ولی این یکی نه ...<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
تلفنها که هیچ، پیام کوتاه دکتر جلالی را هم باور نکردم. خبر خبرگزاری ایسنا را هم باور نکردم. از این اسم و فامیلها زیاد است.
علیرضا٬ به تلفنت زنگ نمیزنم٬ چون اگر گوشی را برنداری ممکن است فکرم هزارجا برود. همینجا کنار کامپیوتر٬ روبروی مونیتور مینشینم٬ و آنقدر مینشینم که خودت بیایی٬ مثل قدیمها٬ برایم بنویسی که بچهها شوخی میکنند. من امروز هیچ تلفنی را جواب نمیدهم. شماها همهتان امروز شوخیتان گرفته.
علی٬ علی آقا! ما کلی قرار مدار داریم. فراموش که نکردهای؟ ما قرارمان اینست هنوز که برگردیم٬ یکبار دیگر٬ دور هم جمع شویم. شرکت بزنیم. کار کنیم. دست در دست هم "نفرین از روی این زمین برداریم و جاش٬ گندم بکاریم". یادت رفته؟
علی٬ دلواپسم. دست خودم نیست. زود بیا برایم بنویس. میدانم میآیی. همینجا منتظرت مینشینم. منتظرت مینشینم همینطور که سرم را بین دستانم گرفتهام و چشمان پردردم را بر هم میفشرم. قسمات میدهم٬ به جان من نه٬ به جان آن دختر دوسالهات٬ زود بیا٬ بیا و بگو که همهی این حرفها دروغ است...