شب با چند تا از دوستان قدیمی رفته بودم بیرون. خوب کار دیگهای که نداشتم. رفتیم تا مرکز خرید و بعد پیاده برگشتیم. کلی جوک و بگو و بخند. صدامون تا پنج تا خیابون اونطرفتر هم میرفت. دلم درد گرفته بود از بسکه خندیده بودم. بچهها رفتند آپارتمانهاشون و من برگشتم. خیلی دیروقت شده بود، نمیدونم یازده بود یا دوازده، شاید هم دیرتر. از در که وارد شدم دیدم توی لابی نشستی، خیلی آروم، مثل همیشه. یه کولهی کوچک دستت بود. زمین نگذاشته بودیش. یکوری نشسته بودی روی یکی از مبلها مثل کسی که آمادهی بلند شدنه. نگاهت قبل از اینکه من به در برسم به در بود. خندیدم و سلام کردم. لبخند زدی و سلام گفتی. اومدم کنارت، دستی به شونهات زدم و گفتم "ببخشید یه کم دیر اومدم". سر تکون دادی. لبخندت کمکم رفته بود. گفتم: "کی رسیدی؟" آروم گفتی: " ساعت هشت تقریبا اینجا بودم". صحبت کردنت یه جوری بود. یعنی همیشه اینطوری بود. صدات بلند نبود ولی قوی بود. معلوم بود که از خجالت یا عدم اعتماد به نفس اینا نیست. صدات قوی بود و آروم. شاید همیشه آروم صحبت میکردی. شاید هم ارثی بوده... هان؟ ارثی بوده؟ یعنی برادر خواهرات هم همینجوری حرف میزنند؟ اصلا حالا مگه اهمیتی داره.
از اینکه ساعت هشت رسیده بودی یک کمی جا خوردم، ولی سریع با خنده گفتم:"متاسفم که این همه معطل شدی"، گفتی "نه! همینجا نشسته بودم، کمی استراحت کردم". و من فکر میکردم چطور با کوله در دست و یکوری نشستن میشه استراحت کرد.
اون شب لباسهات رو تا کردی گذاشتی روی میز. چیز زیادی نگفتی و خوابیدی. صبح رو یادم نیست کی رفتی، ولی تا قبل از ظهر برگشته بودی ...
آفتاب از پشت پرده اتاق رو روشن میکرد. ظهر بود شاید هم یکی دو ساعتی گذشته بود. تو به پشت روی تخت دراز کشیده بودی. پتو رو کشیده بودی روی دهنت درست تا زیر دماغت. چشمهای روشن و درشتت به سقف خیره بودند. لبهی پتو رو دو طرف صورتت توی مشتهات گرفته بودی. پتو صافِ صاف بود. انگار نه انگار زیرش خوابیدی. و تو بیحرکت بودی، اونقدر بیحرکت که میبایست شک کنم زندهای یا نه. از چهرهات چیزی نمیشد فهمید. پیش خودم میگفتم حتما خیلی اضطراب داری، خیلی ناراحتی... یکبار آروم پرسیدم:"حالا چی میشه؟" یادم نیست گفتی هیچی یا گفتی نمیدونم یا چیز دیگهای، بالاخره که جواب خاصی نبود. و باز سکوت بود و سکوت. نگاهت هنوز به سقف بود. من داشتم لباسهام رو تا میکردم.
به چی فکر میکردی اون لحظهها؟ به چی فکر میکردی که یک دفعه سکوت طولانی اتاق رو با صدایِ مثلِِ همیشه قوی و آرومت شکستی و گفتی: "میخوام قبل از اینکه از اینجا بری یه چیزی رو بهت بگم ...". سریع صورتم رو برگردوندم. چشمات هنوز به سقف نگاه میکردند و لبهی پتو دو طرف صورتت توی مشتهات بود. بیحرکت بودی. اونقدر بیحرکت که باید شک میکردم این حرف از دهن تو بیرون اومد. لباسهام رو که تا شده دستم بود تو چمدون انداختم و صندلی رو چرخوندم به سمتت. نشستم و گفتم: "بگو ". سرت رو کمی پایین آوردی و به من نگاه کردی. بعد همونطور خیره به من بیحرکت شدی. اونقدر بیحرکت که شاید باید میترسیدم. من ولی نترسیدم. فقط نگاهت کردم و به حرفی که میبایست قبل از رفتنم میشنیدم فکر کردم...
چند لحظه گذشت ... و قبل از اینکه تو حرفی بزنی، تلفن زنگ زد. پیش خودم گفتم بیموقعترین وقتِ عالم برای تلفن. شاید تو هم همین رو گفتی؟ هان؟ تو هم پیش خودت همین رو گفتی؟ چی میشد تلفن یه کم دیرتر زنگ میزد، یا تو یه کم زودتر شروع میکردی؟ اینها همه تقدیرند؟
تلفن زنگ میزد. گوشی رو برداشتم. مرتضی بود. گفت فکر کرده دم آخری ناهار رو با هم خورده باشیم. گفت تو هم بیایی. من میبایست حرفهای تو رو میشنیدم ولی، مردد شدم. شاید رودربایستی با مرتضی بود. سکوت من پشت تلفن کوتاه بود:"باشه، میریم،... الان نه، یه نیمساعت دیگه،... چی؟... اَه،... الان پایینی؟ ... ای بابا. خوب با من یه هماهنگی میکردی،... کدوم مریم؟... هان؟.... یهساعت دیگه که نمیرسه؟؟؟...! نچ!... ای بابا....، باشه... خیلی خب، ما داریم میایم"
ولی تو ناهار نیومدی، هر چی اصرار کردم گفتی که باید استراحت کنی. زیر پتو دراز کشیده بودی، پتویی که صافِ صاف از این ور تخت تا اونورش کشیده شده بود و تو لبههاش رو – دو طرف صورتت- توی مشتهات گرفته بودی. نمیدونم چرا رفتم. میتونستم بگم بعدا، یا نمیام. حتی گرسنه هم نبودم. ولی رفتم باهاشون. و تو موندی و سقف اتاقی که بهش خیره بودی، و پتویی که صافِ صاف از اینور تخت تا اونور تخت کشیده شده بود.
اون روز بعد از ظهر ساعت چهار ما از هم جدا شدیم. یک خداحافظی عجلهای. من باید میرفتم. کاریش نمیشد بکنی. تقدیر این بود، تقدیری که حتمی شده بود.
حتمی شده بود؟ نمیدونم شده بود یا نه. ولی حتمی شد. من رفتم. ساعت چهار. درست سرِ ساعت چهار. یادم نیست کجا خداحافظی کردیم. شاید تو هنوز روی تخت خوابیده بودی و به سقف نگاه میکردی. نمیدونم دست دادیم یا نه. اونقدر عجله داشتم که یادم نیست وقتی خداحافظی میکردم به تو نگاه میکردم یا داشتم وسایلم رو جمع میکردم. و یادم نیست تو در جواب من گفتی خداحافظ، یا بلند شدی و اومدی تا دم در اتاق... شاید همونطور که خوابیده بودی - با نگاهی که به سقف بود - گفتی خداحافظ. شاید هم یه جای دیگه خداحافظی کردیم. شاید هم اصلا خداحافظی نکردیم. تو یادته خداحافظی کردیم یا نه؟ ... اَه، چرا من یادم نمیاد؟
ولی، در هر حال که، من رفتم. ساعت چهار. تقدیر این بود. من سر ساعت چهار رفتم، در حالیکه به خودم میگفتم که همین روزها باز جایی همدیگه رو میبینیم و من به همهی حرفهات گوش خواهم داد. من رفتم، و تمام شب رو به حرفِ ناشنیدهی تو فکر کردم، فکریکه بعدها هم هرگز من رو رها نکرد. اون روز من رفتم، و خیلی زود همینروزهایی که قرار بود زود برسند کمی طول کشیدند، و بعد بیشتر طول کشیدند، و بعد خیلی خیلی بیشتر.
اون روز بعد از ظهر ساعت چهار من رفتم.سر ساعت چهار،
و دیگه هیچ وقت ندیدمت.
هیچ وقت.