حنا و امیرعلی توی ماشین هستند. حنا داره از غلات صبحانهای که دیروز توی مدرسه خورده حرف میزنه.
حنا: خیلی عالی بود. این مدل چیریو هست که توی جعبههای دربسته هست. بعد میشه در جعبه رو باز کرد. اصولا روی رنگش یا صورتیه یا بنفش. ولی بعضی وقتها هم آبی هست. ولی دیروز صورتی بود که خیلی قشنگه به نظرم. اصلا من کلا صورتی رو دوست دارم. بعد داشتم در جعبه رو باز میکردم که ...
امیرعلی: بابا، من یه چیزی بکم
حنا (با عصبانیت): من دارم صحبت میکنم، وسط حرف من نپر... آره داشتم میگفتم که داشتم جعبه رو باز میکردم [ده دقیقهی دیگه صحبت راجع به بازکردن جعبهی غلات صبحانه ی مدرسه] ...
امیرعلی (غر و لند کنان): بابا، منم می خوام یه چیزی بگم، همش حنا داره صحبت میکنه
حنا: صبر کردن از فضایل اخلاقیه [این جمله رو از من یاد گرفته]. چند لحظه صبر کن الان صحبتم تموم میشد. آره بابا، داشتم میگفتم، بعد در جعبه رو که باز کردم دیدم توش همین غلات هست که دو رنگ بود، یعنی یکسریش دایرهای بود و یکسریش مربعی ... [ده دقیقهی دیگه توضیحات].
امیرعلی (تقریبا گریه): بابا! پس کی نوبت من میشه
من: حنا! بابا بگذار امیر هم حرفش رو بزنه بعد شما بقیهاش رو تعریف کن
حنا (با عصبانیت): باشه! بگو امیرالمومنین. یالا. زود باش. بگو دیگه.
من: امیر! بگو بابا!
امیر: بابا! دیروز که داشتم بازی میکردم، وارن هولم داد و سرم خورد به میلهی کنار زمین و خون اومد. بعد معلممون اومد که ببینه چی شده، موهام رو زد بالا که نگاه کنه ...
حنا (,وسط حرف امیرعلی با عصبانیت): اینقدر جزییات نگو، برو سر اصل مطلب...
کلا توی ماشین به ازای هر نیم ساعت حرف زدن حنا، امیر فرصت میکنه یکی یا دوجمله بگه.