حنا و امیرعلی کلی روزها با هم شطرنج بازی میکنند. یکی تازگی براشون شطرنج هدیه آورده. من هم براشون چند تا ویدیوی آموزش شطرنج کودکان گذاشتم. ادعا میکنند که دیگه کامل بلدند و حالا چند روزه به شدت سرگرم هستند و با هم ساعتها بازی میکنند.
امروز هم داشتند بازی میکردند، از کنارشون رد شدم. نگام افتاد به مهرههای زده شده و در کمال تعجب دیدم شاه و وزیر هر دو طرف زده شدند، ولی ظاهرا بازی ادامه داره. یکی دوتا سوال از حنا و فهمیدم یه برداشت نصفه نیمه کردند از ویدیوها و کلا یه بازی جدید اختراع کردند که توش هرکی مهرهی بیشتری بزنه برنده میشه. فعلا که خیلی براشون هیجان داره. منم گفتم بگذارم لذتش رو ببرند. بازیه دیگه. حالا هر جوری که لذت میبرند.
در خبرها:
"زن ۹۵ سالهای که در خانه سالمندان هدف تپانچه برقی پلیس استرالیا قرار گرفت درگذشت. پلیس ایالت ساوت ویلز استرالیا در بیانیهای درگذشت او را با «اندوهی عمیق» تسلیت گفت. به گفته پلیس خانم نالند ۲۴ نوه و ۳۱ نتیجه داشت. پلیس چهارشنبه هفته پیش به این خانه سالمندان در جنوب شرقی استرالیا رفت پس از اینکه ... "
روی اون ۲۴ نوه و ۳۱ نتیجه قفل کردم، و بقیهی خبر رو نتونستم بخونم. یکی ۲۴ تا نوه و ۳۱ نتیجه داشته باشه و خانهی سالمندان باشه؟ ولی شاید خودش اصرار کرده بوده که ببرندش خانهی سالمندان. شاید چون ازش بهتر مراقبت میشده؟ حتما! مثل همه بقیهی سالخوردگانی که خانهی سالمندان هستند و خودشون اصرار کردند که ببرندشون. ازشون بپرسی بدون استثنا همهشون همین رو میگن. خونوادههاشون هم همین رو میگن. پس لابد همین هم درسته. خودشون اصرار کردند، و اینجوری راحتترند.
حنا و امیرعلی توی ماشین هستند. حنا داره از غلات صبحانهای که دیروز توی مدرسه خورده حرف میزنه.
حنا: خیلی عالی بود. این مدل چیریو هست که توی جعبههای دربسته هست. بعد میشه در جعبه رو باز کرد. اصولا روی رنگش یا صورتیه یا بنفش. ولی بعضی وقتها هم آبی هست. ولی دیروز صورتی بود که خیلی قشنگه به نظرم. اصلا من کلا صورتی رو دوست دارم. بعد داشتم در جعبه رو باز میکردم که ...
امیرعلی: بابا، من یه چیزی بکم
حنا (با عصبانیت): من دارم صحبت میکنم، وسط حرف من نپر... آره داشتم میگفتم که داشتم جعبه رو باز میکردم [ده دقیقهی دیگه صحبت راجع به بازکردن جعبهی غلات صبحانه ی مدرسه] ...
امیرعلی (غر و لند کنان): بابا، منم می خوام یه چیزی بگم، همش حنا داره صحبت میکنه
حنا: صبر کردن از فضایل اخلاقیه [این جمله رو از من یاد گرفته]. چند لحظه صبر کن الان صحبتم تموم میشد. آره بابا، داشتم میگفتم، بعد در جعبه رو که باز کردم دیدم توش همین غلات هست که دو رنگ بود، یعنی یکسریش دایرهای بود و یکسریش مربعی ... [ده دقیقهی دیگه توضیحات].
امیرعلی (تقریبا گریه): بابا! پس کی نوبت من میشه
من: حنا! بابا بگذار امیر هم حرفش رو بزنه بعد شما بقیهاش رو تعریف کن
حنا (با عصبانیت): باشه! بگو امیرالمومنین. یالا. زود باش. بگو دیگه.
من: امیر! بگو بابا!
امیر: بابا! دیروز که داشتم بازی میکردم، وارن هولم داد و سرم خورد به میلهی کنار زمین و خون اومد. بعد معلممون اومد که ببینه چی شده، موهام رو زد بالا که نگاه کنه ...
حنا (,وسط حرف امیرعلی با عصبانیت): اینقدر جزییات نگو، برو سر اصل مطلب...
کلا توی ماشین به ازای هر نیم ساعت حرف زدن حنا، امیر فرصت میکنه یکی یا دوجمله بگه.
بیرون پیتزا خورده بودم. شب امیرعلی و حنا اومدن اتاقِ کارِ من. کار خاصی نداشتند. همینجوری بعضی وقتها با هم میان - مثل مامورای کمیته - برای سرکشی اوضاع. امیر اومد نزدیک من ببینه چی کار میکنم. بعد یه کم بو کشید و گفت بوی پیتزا میاد. من چیزی نگفتم. با حنا رفتند سطل زبالهی اتاق رو بررسی کردند و یه کم اینور اونور رو گشتند دنبال مدرک جرم. چیزی پیدا نکردن و رفتن.
با خودم فکر میکردم شاید باید خیلی مواظب حرفهایی که میشنویم باشیم. حرفها مثل غذا میمونن. وقتی حرفی رو شنیدی مثل غذایی هست که خوردی. دیگه باهاش درگیری. اگر غذا فاسد باشه، ممکنه مسموم بشی، و چند روز بیفتی کنار خونه. حتی ممکنه بمیری. نکتهاش اینه که وقتی غذا رو خوردی - حتی اگه زود و قبل از هزم غذا هم بفهمی غذا مسموم بوده - باز هم کار از کار گذشته. یعنی ساز و کار بدن جوریه که دیگه تو رو داخل مکانیزم هزم و جذب غذا نمیکنه. «تو» دیگه از معادلات حذف شدی و روی بقیهی مکانیزم کنترلی نداری. فقط میتونی بشینی و منتظر باشی که دلدرد و مریضی چه زمانی میرسه. حتی ممکنه کار به مرگ بکشه. ولی خوب، از باب نظریهی فرگشت (تکامل) این یه مکانیزم بهینه برای بقاء بوده که به صورت آماری برای فرگشت و بقاء موجودات زنده جواب داده.
نکتهام این بود که حرفهایی هم که میشنویم هم همینطوری هستند. نمیشه بگی من همه چی رو میشنوم و بعد تصمیم میگیرم کدومش رو نگه دارم. حرفی که شنیده شد دیگه وارد مغز و روح و ناخودآگاه شده و دیگه نمیتونی بیرونش کنی. حتی اگر مطمئن بشی که دروغ بوده یا اشتباه بوده، اون حرف و حساش و تاثیرش مدتها و شاید همیشه باقی خواهد ماند.
(یکسری یادداشتها آپلود نشده بودند که به تدریج میفرستمشون)
خلایق در طول روز و پیش از افطار که گرسنه و تشنهاند و کمبود شدید کافئین و نیکوتین (و بعضا استغفرالله اتانول) دارند، بعد از افطار هم باد کردند و نمیتونند تکون بخورند. برای سحری هم که از خواب دارند میمیرند. ماه مبارک فقط خودِ لحظهی افطارش هست که همه سرش توافق دارند که لحظهای بسیار شیرین و دلپذیر است.
قبلها نکتهی ماه مبارک رمضان گرسنگی و تشنگی و به یاد فقرا افتادن بود، امروز بیشتر سختیاش برای خلایق کمبود کافئین و نیکوتین و به یادآوردن سختیهای یک زندگی سالم شده.
اطراف گردنم به خاطر زیاد پشت کامپیوتر نشستن درد میکرد. پیش خودم گفتم، ما که اهل پول دادن به ماساژورِ حرفهای و اینا نیستیم، حداقل به شیوهی آباء و اجدادی بیایم از این بچهها یه استفادهای برده باشیم.
رفتم اتاق امیرعلی. داشت با اسباببازیهاش بازی میکرد. کنار تختش دراز کشیدم و گفتم بابا بیا رو پشت من یه کم راه برو. بدون چک و چونه زدن بلند شد و یه کم روی پشتم اینور اونور رفت. خیلی عالی بود. خدا رحمت کنه اجداد ما رو که چقدر همهی سنتهاشون روی حساب کتاب بوده. یه کم دیگه که عقب جلو رفت، حوصلهاش سر رفت و شروع کرد یه کم بالا پایین پریدن. حدودا چهارسالشه. اینه که خیلی بد نبود.
بعد یه لحظهی کوتاه دیدم خبری ازش نیست. سرم رو برگردوندم ببینم کجاست...
دیدم از دیوارهی تختش بالا رفته (حدود یک متر) و روی لبهی باریکِ دیوارهی تخت ایستاده. همون لحظهای که سرم کاملا چرخید به سمتش و چشمم بهش افتاد، خودش رو از بالا پرتاب کرد پایین...! جفت پا به سمت من ...
اگر به سرعتِ چندبرابر سرعت نور خودم رو کنار نکشیده بودم، الان کمرم از وسط نصف شده بود و حداقل ۴-۵ مهرهی گرامی به فنا رفته بود.
جایی توی وصیتنامههای اجدادم توصیهای راجع به مراقبت از کمر شکسته ندیده بودم.
حنا کوچکترین مشکلی با هنر مدرن، و نقاشیها و مجسمههای انتزاعی نداره. در کمتر از چشم بهم زدن توضیح میده که این مجسمه یا نقاشی چیه:
- این یه قورباغه است که بال درآورده و داره پرواز میکنه.
- این یه دایناسوره که دندون شیریش افتاده
- این یک هواپیماست که از وسط نصف شده
- این یه گاوه که داره یه پاندا رو قلقلک میکنه
نکتهی مهم اینه که خیلی هم با اعتماد به نفس و سریع میگه. یعنی نمیگه که بگذار یه کم فکر کنم یا این که به نظرم مثلا اینجاش شبیه این چیزه. نه! خیلی محکم میگه که اینه و محکم هم روی حرفش میایسته. هر چی هم من استدلال کنم که آخه این کجاش شبیه گاو یا قورباغه است، باز هم روی حرفش وایساده. جالب اینه که مثلا اگه یه هفته بعد از کنار همون مجسمه رد بشیم، باز هم همون حرف اولیش رو میزنه: «قورباغهای که بال درآورده و داره پرواز میکنه، گفتم که بهت هفتهی پیش، یادت رفت؟»
امیرعلی چندتا کار خوب انجام داده بود و بهش قول داده بودم که براش یه جایزه بخرم. گفتم بیا بشین پیشم ببینم چی دوست داری. کامپیوتر رو باز کردم و جستجو کردم «هدیه برای بچههای کوچک». لیست عکسها که اومد، بهش گفتم نگاه کن و انتخاب کن. گفتم قول نمیدم اونی که انتخاب کردی رو بگیرم، ولی حالا نظرت رو بگو.
عکسها متنوع بود، از ماشین کنترل از راه دور تا عروسک و قطار و هواپیما و تفنگ و شکلات و غیره. صفحهی اول رو دید، گفت برو صفحهی بعد (اینا رو بلده که میشه رفت صفحهی بعد). صفحهی بعد رو هم دید و گفت بازم برو. گفتم هیچکدوم رو نخواستی. گفت نه!
یکی دو صفحه دیگه رفتیم تا بالاخره صفحهی چهار یا پنج بود که بدون کوچکترین شکی با اطمینان دستش رو گذاشت روی یکی از عکسها. گفت این رو میخوام...
عکسی که روش دست گذاشته بود، یه جعبهی مکعب مستطیل بود که روش را با روبان بسته بودند.
مدلی که بچهها از دنیا دارند خیلی متفاوت از مدلی است که ما بزرگتر ها داریم.
کلمهی «مامان» فرانسویه؟؟؟!!!
داشتم فیلم Petite Maman (مامان کوچولو- محصول ۲۰۲۱) رو میدیدم. تعجب کردم که دیدم این فرانسویها دقیقا عین ما ایرانیها میگن «مامان». یه لحظه ولی پیش خودم شک کردم، اینقدر که کلمات فرانسوی توی فارسی زیادند.
رفتم شاهنامه رو ورداشتم، دیدم خبری از «مامان» نیست، فقط «مادر» هست و «مام». حافظ، سعدی، خبری نبود. با ترس و لرز یه سر به مرحوم دهخدا زدم و ... دودستی زدم توی سرم. بله. فرانسویه.
حس یه آدمی دارم که تمام عمرش رو در غفلت زندگی میکرده.
میگفت خانهی سالمندان مثل بند اعدامیها میمونه. محکومی که اونجا باشی و راه در رفتی نداری، حتما هم همونجا خواهی مُرد، خیلی هم زود این اتفاق خواهد افتاد، یکی دو ماه یا حداکثر یکی دوسال این ور اونور. هیچوقت هم بهت نمیگن چهروزی نوبت توئه. هر لحظه ممکنه دژخیم بیا د و یکی رو ببره. وقت و بیوقت نداره: وسط شام، سر صبحانه، میونِ شوخی و خنده، سر نماز. بیشتر ولی شبها که همه خوابند میاد. هر روز صبح باید دوستات رو بشماری، احوال یکییکی رو بپرسی.
هوای خانهی سالمندان همیشه سنگینه.
[اتاق انتظار پایانهی مسافربری همسفر چابکسواران! من و امیرعلی منتظر زمان سوار شدن به اتوبوس. من دست امیرعلی رو گرفتم و در عرض سالن قدم میزنیم.]
امیرعلی: بابا! نیگا کن. اون دوتا آقا دارن دعوا میکنن!
من: چی؟؟ دعوا؟! کجا؟؟
امیرعلی [با اشارهی دست]: اونجا! اونجا!
من: اونجا که کسی نیست.
امیرعلی: چرا! هست! نگاه کن! دارن دعوا میکنن!
من: کجا آخه؟
امیرعلی: اون بالا! اون بالا! توی تلویزیون!
تلویزیونِ بالای دیوار در حال پخش مستقیم مسابقات کُشتیِ جام تختی است.
حنا: بابا! کولر چطوری کار میکنه؟
من: خوب بستگی به نوع کولر داره. این کولری که اینجا توی اتاق داریم، کولر گازیه. کولر خونهی مامان جون اینا کولرِ آبیه. اینها با هم تفاوت ...
حنا: بابا! کولر قرمز هم داریم؟
من: چی؟ یعنی چه؟ چه ربطی داره؟
حنا: خوب خودت گفتی کولر خونهی مامان جون اینا آبیه! کولر قرمز نداریم؟
من:
از پارک ملت تا میدون تجریش بیست و سه تا داروخانه شمردم.
بالای بیست تا سوپر مارکت و «هایپر» مارکت
نه حتی یک کتابفروشی
مثلا چیکار میکنی اگر غیر مرادت بشه؟
میشه بگی چهجوری «چرخ» رو بر هم میزنی؟
نه بگو ببینم، دقیقا چیکار میتونی بکنی؟
چه کاری میخواستی بکنی؟
چه کاری کردی وقتی غیر مرادت شد؟
وقتی که «نوگل خندانت» رو دادی رفت، چیکار کردی؟
فقط رفتی افتادی به دست و پای باد صبا و التماس و گریه.
همین؟
همین بود همهی اون چرخ بر هم زدنت؟؟
سرویس چت خدمات مشتریان یکی از اپراتورهای تلفن همراه:
خدمات مشتریان: سلام، وقت شما بخیر، حسین زاده هستم کارشناس شماره ۱۴۴۲، چطور میتونم کمکتون کنم؟سه روز بعد:
خدمات مشتریان: سلام، وقت شما بخیر، رهنما هستم کارشناس شماره ۲۸۱۵، چطور میتونم کمکتون کنم؟خدمات مشتریان: اگر سوال دیگه ای دارید با کمال میل در خدمت شما هستم ؟
=====================================
روزی ...،
بروزرسانی اپراتور تلفن همراه تمام خواهد شد
و من با کارشناسی صحبت خواهم کرد
و او مشکل مرا حل خواهد کرد
و من آن روز را انتظار میکشم ...احمد ناهارلو
داشتم به همسایهمون شکایت بچهها رو میکردم که توی هر یک ساعت، دو دقیقه با هم بازی میکنند، بعد۵۸ دقیقه دعوا. گفت: «برو خدا رو شکر کن. ما همین یه بچه رو داشتیم و قبل از مدرسه نگذاشته بودیم کسی حتی یک بار هم کمتر از گل بهش بگه. روز اول مدرسه یکی از بچهها هلش داده بود، و بچهی ما تا سه ماه لکنت زبون داشت...»
خواستم بگم همین الان - وسط جیغ و داد اینها که تا ده تا خونه اونور تر هم میره - دارم شکرگزاری بجا میآرم.