دوستی میگفت «همیشه فکر میکردم آدمهای ناراست و متقلب - نه لزوما اونهایی که آهسته و بیسر و صدا مثلا یه کار کوچکی کردند، بلکه حداقل اونهایی که همه از کارهاشون خبر دارند و اعمالشون بر عوام و خواص مثل روز روشنه و حتی خودشون با قاهقاه معترفند - یه جایی بالاخره کارشون به سنگ میخوره و رسوا میشوند و همهی اون زندگیای که بر اساس تقلب ساخته شده رو از دست میدهند. همون چیزی که همه میگن «دنیا دار مکافاته».
مدام تجربههای زندگی به من نشون میده که چقدر دنیا از اون دنیای ایدهآلی که ترسیم میکردیم یا برامون ترسیم کردند فاصله داره. وقتی میبینم که آدمهایی که زندگیشون روی تقلب سوار شده، همه هم میدونند، و حتی خودشون با افتخار از تقلبها و زرنگبازیها و دزدیهاشون تعریف میکنند چطور همینطور پله پله از نردبان ترقی مادی و معنوی بالا میروند و طول عمر زیاد میکنند و با افتخار و آبرومندی از دنیا میروند و مراسم باشکوهی براشون برگزار میشه و کلی مردم شرکت میکنند و فرزندان و نوادگانشون چه احترام و برداشتی میشوند. حالا بگو اینا فقط ظاهره. ولی انتظار ایدهآل گرای من از ظاهر هم چیز دیگهای بود.»
دیدم زیاد بیراه نمیگه، خودم هم مثال زیاد دارم.
با خودم فکر کردم که این نقض مداوم ایدهآلها چه لرزهی عظیمی بر پیکرهی جهانبینی انسان و سایر ایدهآلهای ذهنی ما و ابناء بشر میاندازه.
یکی از معدود ورزشها و تحرکهای ما اساتید و مدرسان این بود که زمان تدریس بالاخره دیگه حداقل باید قدم میزدیم تا سرکلاس و یکی دوبار از روی صندلی پامیشدیم به دانشجویی چیزی میگفتیم که آقا با بغلدستیت حرف نزن یا دستت رو نکن توی دماغت.
اونم که به یمن این کرونا از دست رفت. حالا کل کلاس رو باید بشینیم جلوی کامپیوتر زل بزنیم به نمایشگر. یعنی اگر بخواهیم هم نمیشه یه دقیقه پاشیم.
الان یک کلاس سه ساعتیِ آنلاین تموم شد. ستون فقراتم شکل منحنی توزیع مولتیمودال شده و چشمهام از بس به نمایشگر خیره بوده فقط دایرههای رنگارنگِ متحرکِ متحدالمرکز میبینه.
کنار حنا روی کاناپه نشسته بودم. منتظر بودیم بقیه آماده بشوند که بریم بیرون. حواسم به امیرعلی بود که داشت وسط هال بازی میکرد. زیر لب یه آهنگ غمگین رو زمزمه میکردم.
سرم رو چرخوندم به حنا چیزی بگم که دیدم داره خیرهخیره به جلو نگاه میکنه و معلومه که با دقت به زمزمهی من گوش میده. سرش رو گردوند به سمت من، نگاهش یه بهت عجبیبی داشت، حس کردم رنگش پریده. گفت: «بابا! این آهنگ چرا اینجوریه؟». گفتم: «چهجوریه؟». گفت: «نمیدونم...».
بعد گفت «بازم بخون بابا!».
چیزی که میخوندم خیلی غمگین بود، هم آهنگش و هم شعرش. و احتمالا حنا احساس نهفته در آهنگ رو گرفته بود، ولی هنوز کلمهای بلد نبود که بتونه احساسش رو بیان کنه.
ولی، مگه ما بزگترهای خیلی بلدیم؟ ما بزرگترها هم بلد نیستیم. حداکثر میگیم چقدر قشنگ بود این آهنگ، یا چقدر غمگین. برای کل اسپکتروم احساساتمون، فقط دو سه کلمه داریم...
شاید هم همینجوری بهتره.
اگه کسی تونست حدس بزنه ارتباط جملات شرطی نوع سوم* در زبان انگلیسی و زندگی در ایران چیه؟!
سر جستجوی معلم زبان برای یکی از فامیل به یه وبسایتِ فارسیِ آموزش زبان انگلیسی رسیدم که نویسندهاش ظاهرا موقع نوشتن خیلی اعصابش از اوضاع موجود خُرد و خمیر بوده:
« ... کاربردی ترین جملات شرطی در انگلیسی برای ایرانیان به نظرم نوع سوم ان است چرا که در کشورهای عقب مانده و بدبخت مانند پاکستان و هند و ایران به شدت زیادند افرادی که نسبت به گذشته حسرت می خورند، گذشته ای که غیر قابل تغییر است. »
من که دیگه با این تعبیر جملات شرطی نوع سوم رو از جملات شرطی زبون مادریم بهتر یادگرفتم!
----
پانوشت:
*«اگر بخواهیم در باره مسائلی که دیگر گذشته اندو غیر قابل برگشت هستند صحبت کنیم و یا حسرت بخوریم از شرطی نوع سوم استفاده می کنیم»
condition not possible to fulfill (too late). example: If I had studied, I would have passed the exam.
هرکسی که وارد خونه میشه، حنا بدو بدو میره یه جایی قایم میشه. ما هم با ایماء و اشاره به وارد شونده حالی میکنیم که حنا اینجاست و بروند پیداش کنند. امروز بعد از ظهر خاله خانم اومدند خونهی ما. حنا پشت در آشپزخونه قایم شده بود. من ازتوی هال از بالای اوپن میدیدمش. به خاله با اشاره فهموندم که حنا اینجاست و پیداش کنند. خاله هم بعد از کلی فیلم بازی کردن که «حنا اینجاست آیا؟» و «کجاست حنا» و ازاین حرفا بالاخره پیداش کردند. وقتی خاله حنا رو پیدا کردند حنا کلی ذوق کرد و از پشت در پرید بیرون. از سر هیجان یه مسلسل اسباببازی که دستش بود رو به سمت خاله گرفت و ماشهاش رو کشید و همونطور که ذوقزده بود فریاد زد: شلیک کردم بهت، شلیک کردم بهت ...
یهویی یاد آهنگِ خیلی خیلی قدیمی «بنگبنگ» افتادم. این آهنگهای قدیمی یه جایی اون تهتههای ذهن قایم میشوند و یه دفعه یه چیزی که پیش میاد میپرند بیرون، و بعد مدتها از سر زبون نمیافتند...
یک مقالهای هست که باید تا آخر هفته تمومش کنم. متاسفانه کارها جوری پیش رفته که دیگه نه به موضوعش علاقهمندم، و نه کار کردن روی اون برام هیجان زیادی داره.
یه پروژهی دیگه هم هست که موعدش خیلی دیرتره، ولی فوقالعاده برای من هیجانانگیز هست. یعنی منو ول کنند سریع میرن پشت کامپیوتر میشینم پای اون کار. اصلا زمان برام نمیگذره وقتی دارم روش کار میکنم.
الان که این رو مینویسم خیلی به موعد مقالهی خستهکنندهی اول نزدیک شدم. مشکلی که هست اینه که از یک طرف عذاب وجدان میگیرم روی پروژهی هیجانانگیزِ دومی کار کنم چون حس می کنم در حق کار اولی و موعدش خیانت هست. از طرفی هم اعصاب و حوصلهی کار کردن روی مقالهی اول رو ندارم. دو روزه که فقط دارم وقت تلف میکنم. امروز مقادیری روانکاوی کردم که چرا به جای وقت تلف کردن حداقل روی اون پروژهی هیجانانگیز کار نمیکنم که حداقل وقتمون هدر نرفته باشه. دیدم اون تهتههای روانم، وقتی قراره کاری که وظیفهام هست رو انجام ندم، اونوقت وجدانم کمتر درد میگیره که وقتم رو تلف کنم، تا اینکه روی کاری که دوست دارم وقت بگذارم.
فکر میکردم توی زندگی هم خیلی وقتها ما یه کاری وظیفهمون هست که باید انجامش بدیم (حالا یا خودمون به این نتیجه رسیدیم، یا جامعه و خانواده به عهدهمون گذاشته یا هرچیزی)، و یه کاری هم هست که دوست داریم که انجامش بدیم. و دقیقا مثل این قضیهی مقالهی خسته کننده و پروژهی هیجانانگیز من، خیلی وقتها اون کاری که دوست داریم رو انجام نمیدیم چون فکر میکنیم اگر روی اون کاری که دوست داریم وقت و انرژی بگذاریم در حق کاری که «وظیفه» مون بوده خیانت میشه. ولی چون اون کاری که وظیفهمون هست خیلی جذابیت و کششی نداره، عوض انجام دادن اون حاضریم به راحتی کلی وقتمون رو تلف کنیم و عملا «هیچکاری» نکنیم. اینجوری وجدانمون کمی کمتر درد میگیره. ولی نتیجه این میشه که نه کاری که وظیفهمون بوده انجام دادیم، نه کاری که دوست داشتیم. میشیم خسرالدنیا و الاخره.
توی این شرایط چیکار باید کرد؟
پانوشت: ضمنا نوشتن این پست من هم به نوعی فرار کردن از انجام کار اولی بود که هنوز خیلیاش مونده و باید زود تموم بشه...
یه چیز جالبی راه افتاده به اسم مراکز «امداد سلامت» یا عناوین مشابه که در حقیقت خدمات پزشکی اولیه رو در خونه ارائه میکنند. یکسری شرکتهای خصوصی هستند که دکتر و پرستار دارند و تلفن میزنید سریع میان خونه بالای سر مریض (با ماشین شخصی!). یکسری کارهای پزشکی خوبی رو انجام میدهند (معاینه و نسخه نوشتن، دارو یکسری همراهشون هست، تزریقات، فشار خون و امثلالهم).
زنگ زدیم امداد سلامت. ده دقیقه بعد از تلفن ما خانم دکتری با ماشین شخصیش رسید دم در خونه (دکتر عمومی بود). بیمار رو معاینه کرد، چون بیمار ضعف عمومی داشت، (به درخواست ما) آمپول تقویتی (که همراه داشت) تزریق کرد، چندتا نمونهی خون گرفت و خودش نمونههای خون رو برد آزمایشگاه. گفت آزمایش خون جوابش دوساعته میاد. دارو هم تجویز نکرد گفت تا مطمئن نشم چیه نمیشه هیچ دارویی داد. خانم دکتر گفت که مراحل تشخیص اول آزمایش خون هست، اگر نتیجه مثبت باشه (مشکوک به کرونا) بعد باید سیتیاسکن انجام بشه، بعد اگر اون هم مثبت باشه میرن برای تست اصلی کرونا.
دو ساعت بعد نتایج آزمایش برای ما پیامک شده بود و خانم دکتر مسج زد که نتایج مشکلی نشون نمیدهند و یک نسخه فرستاد که همون شب از داروخانه تهیه کردیم (دارو رو میشه با نسخهی پیامکی دکتر تهیه کرد، حداقل اون شب که برای ما شد). حال بیمار ما فرداش خیلی بهتر بود و تا پسفردا خوبِ خوب شده بود. خانم دکتر گفت که احتمالا سرماخوردگی یا آنفلوآنزا بوده. خانم دکتر تا خوب شدن مریض با پیامک با ما در ارتباط بود و جواب سوالها رو سریع میداد.
کل هزینهی معاینه، آمدن دکتر به منزل، آزمایش خو ن و آمپول تقویتی - بدون بیمه - حدود ۳۰۰ هزارتومن شود که تقریبا معادل کمتر از ۲۰ دلار میشه.
مشاهدات جانبی:
خانم دکتر که داشت معاینه میکرد موبایلش زنگ خورد. موبایلش رو جلوش گذاشته بود و یه جوری شد که همه - بی اختیار- دیدیم اسمی که برای شخص تماسگیرنده روی تلفن خانم دکتر ذخیره شده بود:
«مریض»!
خانم دکتر کلی خجالت کشید و شروع کرد کلی توضیحات داد که مریض زیاد داره و اسم همهشون یادش نمیمونه و از این حرفها. ما آخرش خیلی چیز مفیدی از این صحبتهاش دستگیرمون نشد.
کیف خانم دکتر مثل کمد آقای ووفی بود. بعد برای هرچیزی دو سه دقیقه تا آرنجش رو میکرد توی کیفش و هزارتا چیز درمیآورد تا آخر اون چیزی که میخواست رو پیدا میکرد. ولی اعتماد به نفس پزشکیاش خوب بود و به ما هم اعتماد به نفس خوبی داد.
خانم دکتر رک و دقیق بود توی صحبتهاش، و جواب سوالات بسیار زیاد من - که دکترهای ایران خیلی تحمل نمیکنند - همه رو با دقت و حوصله داد.
دم در گفتیم این بچهمون هم گوشهی صورتش ورم کرده ببینه چیز مهمیه یا نه. برگشت و یه معاینهی سرپایی کرد و گفت گزیدگی هست،اصلا نگران نباشد.
خانم دکتر از ماشین که پیاده شد ماسک و دستکش نداشت. ولی وقتی وارد خونه شد ماسک زد و دستکش به دستش کرد.
شنیدیم از دوستان که برای گرفتن سیتیاسکن (اونهایی که آزمایش خونشون برای کرونا مثبت باشه) باید چندین ساعت توی بیمارستان توی صف ایستاد و معطلی داره.
مکان: شهر یزد
زمان: اواخر اردیبهشتماه ۱۳۹۹
«آهن آلات، آهنِ ضایعات، فرش و گلیم ... خریدارم ...
آهن، چدن، پنکه، بشکه، چراغ سماور ... خریدارم...
اثاث منزل، لوازم منزل، لباسشویی، ظرفشویی، شوفاژ خریدارم...»
---------------------------------
یکی از مشکلات درجهی دو زندگی در تهران (و شاید ایران) آلودگی صوتی است. منظور از درجهی دو اینه که روز اول و دوم خیلی به چشم نمیاد، ولی بعد از یک مدتی قشنگ میره روی اعصاب آدم.
یکی از بزرگترین عوامل آلودگی صوتی این وانتهای خریدار آهن و مقوا و لوازم منزل (وانتبارهای ضایعاتی) هستند. اوایل فکر میکردم جالبه که همشون یک صدا و لحن دارند که بعد در صحبت با یکی از این عزیزان کاشف به عمل اومد که یک بیزینس جدایی وجود داره که این صدا رو به صورت ضبط شده روی ماشین نصب میکنه. شما وارد خودروی نیسان آبی یا وانتپیکان سفید میشوید، «تکمهی» مربوطه رو میزنید و میتونید بدون دغدغه و با اطمینان از اینکه تمام مردم شهر از حضور شما در خیابان مطلع میشوند به رانندگیتون با آرامش ادامه بدید. نظر به اینکه طبق مُرّ قانون نصب بلندگو روی ماشین ممنوع است،این بیزینس مذکور بلندگو رو یا پشت پنجرهی رادیاتور یا جای دیگهای از خودرو ی شما نصب میکنه که دیده هم نشه. برای اینکه در رقابت با سایر وانتها دست بالا رو داشته باشید صدا رو میتونید با پرداخت وجهی به شدت بلند بکنید که از دهتا کوچه اونطرفتر هم شنیده بشه.
الان در ایامِ (به زغم دولتِ فخیمه) پساکرونایی تعداد این وانت بارهای ضایعاتی به طرز شگفتانگیزی زیاد شده. اینجایی که من نشستم تقریبا هر ده دقیقه یکی میاد رد میشه. به سرعت هم رد نمیشنها! آروم... آروم ... قشنگ حس میکنی یکی با متهی دستی (نه برقی که سریعه) داره خیلی آهسته مغزتون رو سوراخ میکنه. جالبه که امروز صبح هم با صدای یکی از همینها از خواب بیدار شدم.(آپدیت: همین الان سه تا شون باهم تو خیابونن! سه تا باهم! باورتون میشه؟!)
حالا اینکه چرا یه دفعه اینها زیاد شدند چند تا نظریه براش وجود داره:
۱- احتمالا شبِ عید کاسبی این وانتها خوب بوده چون مردم برای خونه تکونی کلی چیز بیرون میریختند. امسال که شب عید تعطیل بود، کاسبی این عزیزان منتقل شده به الان.
۲- ملت که یک ماه توی خونه بودند و بیکار، ممکنه وقت بیشتری گذاشته باشند وسایلشون رو مرتب کرده باشند و نسبت به سالهای گذشته چیز دورریختنی بیشتری داشته باشند.
۳- احتمالا با افزایش بیکاری و وضع بد اقتصادی یکسری که وانت دارند، و یا از کار بیکار شدند یا کار معمولشون به اندازهی گذشته نیست، به این کار به عنوان جایگزین رو آورده باشند.
۴- فروش یکسری خرت و پرتهای بیمصرف یا کممصرف میتونه کمک خرجی برای یکسری خانوارها که درآمدشون خیلی پایین اومده یا حتی صفر شده باشه. خانوادههای با شرایط اقتصادی بدتر متاسفانه حتی ممکنه به فروش وسایلی که مورد نیازشون هم هست فکر بکنند. حتما این وانتیها خیلی زیر قیمت میخرند، ولی برای مردم آبرومند ممکنه این راه سادهتری برای به دست آوردن اندکی پول و گذران یکی دوروز زندگی باشه تا رفتن و سروکله زدن با سمساری و غیره. شاید بهتر شدن کسب و کار این جماعت وانتهای ضایعاتی بخشیاش به این خاطر باشه.
خلاصه اینکه حس دوگانهای نسبت به این وانت بارهای ضایعاتی دارم. اصلِ کارِ جمعکردن ضایعات و خرت و پرتها کارِ خوبیست که باعث میشه (ایشالا) این خرت و پرتها بازیافت بشوند. ولی آلودگی صوتیای که وانت بارهای ضایعاتی در سطح شهر ایجاد میکنند واقعا آزاردهنده و غیرقابل تحمل است. از طرفی هم اگه باهاشون صحبت کنی، اکثرا از وضع بسیار بد اقتصادی و زندگیشون به این کار رو آوردند.
در کنارِ وانتبارهای ضایعاتی، یکی دیگه از عوامل جدید آلودگی صوتی نصب این دزدگیرهای فوق حساس و با صدای بلند است که به تازگی معمول شدند (قبلا هم بودند آیا؟). اونقدر تعدادشون زیاده که خیلیوقتها دوتا از دوجا باهم شنیده میشوند که دارند آژیر میکشند. وقت بازکردن و قفل کردن درب ماشین هم معمول شده که یک صدای بلبلی بلندی که یکی دوثانیه طول میکشه از ماشینها بلند میشه. این رو در تعداد ماشینهای دور و بر که ضرب بکنیم حجم وحشتناکی از آلودگی صوتی در تمام طول شبانهروز خواهد بود. این رو اضافه کنید به صدای بلند موتورسیکلتها که هر روز به تعدادشون اضافه میشه (به دلیل ارزانتر بودن و مشکلات ترافیکی تهران). بخشی دیگه از آلودگی صوتی همیشگی هم که فرهنگ بوق زدن فراوان است، که به هر دلیل موجه و غیرموجهی خیلی راحت آدمها بوق میزنند. طرف اومده دم در خونه بوق میزنه که سرایدار در پارکینگ رو باز کنه، منتظر زن و بچهاش هست بوق میزنه که زودتر بیان، میخواد به رفیقش که داره رد میشه سلام کنه بوق مزنه، و کلی مورد دیگه.
حتی اگر از سر و صدای محیط احساس ناراحتی نکنیم، آلودگی صوتی باعث آسیب به سیستم شنوایی، بالارفتن فشار خون، فشار به اعصاب، و در نهایت کاهش طول عمر میشه*. آلودگی صوتی را جدی بگیریم.
پانوشت:
چند خبر و گزارش فارسی
درآمد روزانه ۲۵ میلیون تومانی با خط خطی کردن اعصاب مردم
شکایت مردم از بلندگوی وانت بارهای دستفروش/ به شهرداری تلفن بزنید
نعره بلندگوی وانت بارها در خیابان های شهر/ شهرداری: متوقف می کنیم ولی دادگاه آزادشان می کند
*چند منبع برای مطالعهی بیشتر
- Few references: For a non-technical report, please see “Burden of disease from environmental noise”, by World Health Organization
- For a scientific review along with a comprehensive list of references on this subject, please see: Auditory and non-auditory effects of noise on health, Lancet, 2014
- Another good review paper, very new, published this year (2019): The Cardiovascular Effects of Noise, Dtsch Arztebl Int.
- Some believe it is only loud noises that contribute negatively to health (85dB or higher). Unfortunately it is not just 85 dB or above, even a much lower noise level can have significant health effects. See e.g.: Effects of industrial wind turbine noise on sleep and health
یه رستوران خوب و نسبتا باکلاسی بود که یکی دوبار با دوستان رفته بودیم. بچهها خیلی ازش تعریف کرده بودند و تجربهی من هم - مخصوصا از کباب کوبیدههاش - خیلی خوب بود. خداییش غذاهاش خیلی خوب بود و محیطش هم آروم و عالی. آخرین بار ظهر بود، وسط گرمای تیرماه که با بچهها رفتیم. ماشین یک بابایی رو کمکش هل داده بودیم و خواستیم اول دستمون رو بشوییم. از شانس ما دقیقا اون لحظه پیشخدمت پیداش نبود و خودمون راه افتادیم دنبال دستشویی. من جلو بودم. اولین دربی که حدس زدم دستشویی است رو کوبیدم و چون صدایی نیومد دستگیره رو چرخوندم. اشتباه کرده بودم. درب دستشویی نبود. دربِ آشپزخونهی رستوران بود. قاعدتا باید درب رو میبستم و میرفتم سراغ درب بعدی، ولی اون چیزی که دیدم منو همونجا میخکوب کرد: اول که دود و بخار و حرارت از آشپزخونهای که توی اون گرمای ظهر تابستون به نظر هیچ تهویهای نداشت با فشار زد بیرون و خورد توی صورتم. وسط دود و بخار شبحِ آشپزِ هیکلی و چاقی با موهای فرفری بهم ریخته و صورت پر از عرق نمایان شد که با زیرپیرهنیِ خیسِ از عرقی (که عرقهاش ازش چکه میکرد) کفگیر به دست تندتند برنج رو توی بشقابها میریخت. آشپز نگاهی به من کرد و با بیاعتنایی با صدای بلند گفت «بشینین الان غذاتون رو میارن!».
ما که اون روز غذا نخورده از اون رستوران رفتیم و دیگه هم هرگز به اونجا برنگشتیم. ولی من دیگه هیچوقت مزهی کباب کوبیدههای اونجا رو هیچجایی توی دنیا تجربه نکردم. چندبار هم به خودم گفتم که چقدر بدشانسی آوردم که رفتم توی اون آشپزخونه. وگرنه شاید سالها میرفتم و از غذاهای اونجا لذت میبردم. ولی با دیدن اون صحنه دیگه هرچی هم سعی کردم نتونستم برگردم اونجا.
-------------------------
یکبار یکی از کارگردانان بسیار معروف کشور عزیزمون (آقای میم-میم) اومده بود دانشگاه ما توی شهر بوستون که یک فیلمش رو اکران بکنه و بعدش جلسهی پرسش و پاسخ بگذاره با دانشجویان. ما هم که دیگه سر از پا نمیشناختیم از چندساعت قبل اومده بودیم که صحبتهاش رو بشنویم. فیلمها رو میشه بعدا جاهای دیگه دید، ولی فرصت پرسش و پاسخ مستقیم با کسی شاید خیلی به ندرت پیش بیاد. فیلمی که نشون داده شد مثل بقیهی فیلمهای ایشون خیلی عالی بود، ولی چشمتون روز بد نبینه از پرسش و پاسخ. تمامِ جوابها داغون بود. اول که هرکسی که کوچکترین انتقادی (حتی خیلی مودبانه،حتی در مسائل خیلی جزیی فیلم) میکرد به بادِ بد و بیراه گرفته میشد (تا جایی که یکی از بچهها به خاطر جوابی که گرفته بود تقریبا داشت گریه میکرد). وقتی صحبت کارگردانان دیگه میشد آقای کارگردان در مذمت اونها مدام به یکی از فیلمهای خودش ارجاع میداد که به گفتهی ایشون هر روز تعداد بینندگانش بیشتر میشوند و چقدر جایزه برده و هیچوقت قدیمی نمیشه و غیره. یک هنردوست غیرایرانی خیلی با احساس و با لحنی فروتنانه کلی از استاد و فیلمهاش تقدیر کرد و گفت که تمام فیلمهای آقای کارگردان رو دیده و یک الگویی مشاهده کرده که در چندین فیلم یک صحنهی از بالای حوضی آبی با ماهیهای قرمز اینجوری و اونجوری توش هستند و آیا این سمبل چیزی خاص است و خود آقای هنردوست چند تا گزینه هم داد که مثلا به نظرش ممکنه سمبل پاکی و سادگی مثلا اون فرد یا اون جای قصه باشه یا چیزهای دیگه.
استاد در جواب خیلی کوتاه فرمودند «سمبل هیچچیزی نیست. سوال بعدی!»
نتیجه این شد که اون شب ملت همه شاکی از سالن رفتند بیرون.
بعد از اون جلسهی پرسش و پاسخ، فیلمهای دیگهی ایشون رو - هرچند میبینم - ولی دیگه مثل قبل به دلم نمیشینه. هنرمندان عزیز خیلی وقتها با استفاده از احساسشون کاری میکننند که بسی بزرگه، ولی صحبت پرسش و پاسخ و تفسیر و نقد که میشه شاید همه نتونن اونجور که باید با مخاطبشون ارتباط برقرار کنند. اشکالی هم نداره، خوب بگید این کار رو من با احساسم انجام دادم. پس چرا جلسهی پرسش و پاسخ میگذارید؟
-------------------------
همونطور که بعد از واقعهی رستوران تصمیم گرفتم که دیگه - حتی تصادفی - هرگز وارد آشپزخونهی رستورانی نشم، شب پرسش و پاسخ با آقای کارگردان هم تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت پای پرسش و پاسخ هیچ کارگردانی نشینم برای اینکه بتونم از فیلمهاش لذت ببرم.
-------------------------
سریال پایتخت که امسال عید فصل ششماش پخش شد رو به اعلام صدا و سیما ۸۰٪ مردم ایران میبینند. حالا این عدد دقیق یا نادقیق باشه چیزی که همه میدونند اینه که بالاخره تعداد خیلی زیادی از مردم این سریال رو میبینند. اینه که توصیه میکنم - مخصوصا دوستان خارج نشین - که اگه میخواهید دچار فریز فرهنگی نشید این سریال رو هم ببینید. فصل ششم سریال که امسال عید پخش شد نسبت به فصل پنجم و سایر فصلها به شدت ضعیف بود. اکثرا دلیلش رو پای درگذشت خشایار الوند نویسندهی سریال و نبود اون گذاشتند.
اینرو در مورد سریال پایتخت گفتم که بگم دیشب توبه شکستم و نشستم پای جلسهی پرسش و پاسخ کارگردان سریال پایتخت که از تلویزیون پخش شد. با اینکه دوتا منتقد فوقالعاده ضعیف آورده بودند که ضربهفنی کردنشون کار ۵ ثانیه بود، صحبتهای کارگردان عزیز کاری کرد که احتمالا من تا سالها نتونم فیلمهاش رو راحت ببینم ...
-------------------------
آقایون کارگردانان خفن، لطفا جلسهی پرسش و پاسخ نگذارید. اجازه بدید ما شما رو فقط از روی آثارتون بشناسیم و قضاوت کنیم، و توی ذهنمون از شما همون تصویرِ اشتباهِ فیلسوف و معلم اخلاق و قهرمان و هنرمندِ عالی باقی بمونه.
میگن طرف رفته بوده بقالی رب گوجه میخواسته. خیلی از ته حلق میگه: آقا ربعععع دارید؟ بقاله میگه داریم، ولی نه به این غلیظی.
حالا اینکه خدا رو شکر در ایران در صنعت بستهبندی به همت متخصصان متعهد داخلی به صددرصد خودکفایی رسیدهایم به طوریکه بستهبندی انواع مواد غذایی و پوشاک و وسایل منزل و هرچه که تصور بفرمایید در خود کشور تولید و اجرا میشه. فقط یک مشکل کوچیک از نظر این متخصصان عزیز دور مونده و اون اینه که آقا مثلا این پنیری که شما بستهبندی میکنید - که دستمریزاد خیلی هم خوب و دقیق بستهبندی شده - این پنیر به احتمال زیاد قراره توی آشپزخونه باز بشه با دست یا با چنگال یا حداکثر با کارد میوهخوری، نه توی معدنِ سنگِ خارا با پیکور برقی. لیموناد گرفتیم درش رو آخر با آچار فرانسه باز کردیم، در راستای حمایت از تولیدکنندگان داخلی توی مسافرت برای بچه آدامس خریدیم، ۵ نفر آدم بزرگ هیچکدوم نتونستند پلاستیک روش رو باز کنند (اضافه کنید جیغ و داد بچه رو که فکر میکنه طبق معمول دارید سرش کلاه میگذارید که میگید پلاستیک روش باز نمیشه)، ماست همینطور، شکلات همینطور ...
بستهبندی البته باید محکم باشه، ولی به این غلیظی؟
پدر معلم ادبیات فارسی بود. سال ۵۶ تصمیم میگیرد برای «خدمت به فرهنگ شهر و کشور» در کنار آموزگاری، کتابفروشی تاسیس کند، از صفر. با سرمایهی معلمیش. کتابفروشی را تا همین اواخر میرفت.
دل بابا ولی فراخ بود. هرکسی کتابی میخواست، میتوانست امانت ببرد. دیده بودم که خود بابا بعضی وقتها به مشتریهایش کتاب امانتی پیشنهاد میداد و کتاب در دستشان میگذاشت. با برادم که وسایلش را جمع و جور میکردیم یک دفتر بزرگ ثبت امانت روزانهی کتاب پیدا کردیم. لیست امانت گیرندگان از راننده و معلم و دانشجو و پزشک و کارمند بانک بود تا وکیل و زرگر و آشپز و سرهنگِ ارتش و شیرینیپز. توی مراسم بابا کلی آدم آمدند و گفتند که کتابی چیزی دستشان است و بازخواهند آورد. ما که گفتیم فقط فاتحهای بخوانند...
صفحهای از دفتر ثبت امانات پدر. نامها و شماره تلفنها برای حفظ حریم شخصی حذف شدهاند.
هوا گرم شده. حوالی ظهر است و توی کوچهای قدم میزنم. سایهی آفتاب، طرفِ خانههای جنوبی است، من هم زیر سایه راه میروم. از پنجرهی هر خانهای عطر غذایی بلند است. یکی قرمهسبزی، یکی بوی برنج ایرانی دَم کشیده، یکی روغن پیاز، یکی بوی زعفران، ...
مردِ پیرِ تهیدستی با تنها فرزندش زندگی میکرد و از طریق کار با یک اسب فرسوده روزگار میگذرانید. روزی اسب از خانهی پیرمرد فرار میکند. همسایهها به خانهی او میآیند و از اتفاق رخداده برایش اظهار ناراحتی و تاسف میکنند.
مرد پیر به مهمانان میگوید که شما نمیدانید چه چیزی برای انسان خوب است و چه چیزی بد. پس ناراحت نباشید.
روز بعد اسب فرسوده با گلهای از اسبهای وحشی به خانهی پیرمرد باز میگردد.
همسایهها به دیدن مرد پیر میآیند و از آمدن اسبهای وحشی که باعث ثروتمند شدن مرد پیر میشود اظهار خوشحالی میکنند.
مرد پیر به مهمانان میگوید که شما نمیدانید چه چیزی برای انسان خوب است و چه چیزی بد. پس زیاده برای من خوشحال نباشید.
روز بعد پسر پیرمرد در حین رام کردن یکی از اسبهای وحشی از روی اسب میافتد و پایش میشکند.
همسایهها باز به دیدن پیرمرد و پسرش میروند و میگویند راست گفتی که ما نمیدانستیم آمدن اسبهای وحشی شگون ندارد و این اتفاقی بد بود که ما به اشتباه فکر میکردیم خوب است.
پیرمرد به مهمانان میگویند که من و شما هنوز نمیدانیم چه چیزی برای انسان خوب است و چه چیزی بد. پس در مورد شکستن پای فرزند من خیلی ناراحت نباشید.
روز بعد حاکم آن منطقه به خاطرجنگی که در گرفته بود به روستا میآید و همهی جوانان را - به جز فرزند پیرمرد که پایش شکسته - به جنگ میبرد. همسایهها باز به خانهی پیرمرد میآیند ... و این داستان همینطور ادامه مییابد.
********************
داستان بسیار وحشتناکی است. نیست؟
دیروز که هنگام عبور از خیابان نزدیک بود ماشینی به من بزند و نزد، این اتفاق خوبی بود یا اتفاق بدی؟
این که فلان پول یا مقامی گیرمان آمده، آیا اتفاق خوبی است یا اتفاق بدی؟
میتوانید یک (فقط یک) اتفاق خوب یا بد در زندگیتان نام ببرید که مطمئنید برایتان خوب یا بد بوده؟ قبولی دانشگاه خوب بود؟ قبول نشدن در فلان آزمون یا امتحان بد بود؟
********************
وَعَسَىٰ أَن تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَن تُحِبُّوا شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ ۗ وَاللَّـهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ
و چه بسا چیزی را ناخوش میدارید و آن برای شما خیر و خوبی است، و چه بسا چیزی را دوست میدارید و شر شما در آنست. خدا میداند و شما نمیدانید.
سورهی بقره. آیهی ۲۱۶
من توی ناف بحرانم (تهران). تلویزیون نسبتا پوشش معقولی داره. من خیلی تلویزیون نگاه نمیکنم ولی همون به صورت تصادفی هم که از جلوش رد بشم یا روشن بکنم تقریبا همش داره در مورد کرونا و اینکه چهکارهایی باید کرد صحبت میکنه. کلی پزشک و متخصص به عنوان مهمان میان و صحبت میکنند و توصیههای پزشکی میکنند و غیره (این رو از دوستانی که ایرانند بپرسید). توصیههای ارائه شده خوب و علمی هستند و من با چندتا پزشک هم چک کردم و همین بود. نکته اینه که الان کاری که مردم باید بکنند خیلی چیز پیچیدهای نیست، فقط یکسری توصیهی ساده رو باید به کار ببندند. وزیر بهداشت هر روز چندبار مصاحبه میکنه. خیلی از مردم هم خوب رعایت میکنند، خیابونهای تهران فوقالعاده خلوته، مردم در برخورد با همدیگه احتیاط میکنند، مسافرتها فوقالعاده کم شده (قیمت بلیط هواپیما یکسوم شده)، ولی یه عده هم متاسفانه جدی نمیگیرند قضیه رو. نکته اینه که فقط یک نفر هم رعایت نکنه همهی زحمات به باد رفته. پریروز وزیر بهداشت در مورد مسافرت داشت التماس میکرد که آقا نروید مسافرت. وقتی گفتند مدرسهها تا عید تعطیله مردم هجوم آوردند شمال. مرکز گسترش بیماری کلا رفت شمال. چندروزی رشت و چندتا شهر دیگه رو بستند (پلاک غیربومی راه نمیدادند)، بعد یکسری زده بودند از جادههای فرعی و غیره. الان طرف ویدیو پست کرده با غرور و افتخار که با چه روشهای سوررئالی کلی بازرسی پلیس رو دور زده و وارد رشت شده. تام کروز باید بیاد از روش «ماموریت غیرممکن ۴» رو بسازه. کلا مسائل مدیریتی مسائل سادهای نیستند و ابعاد پیچیدهای دارند.
با اینکه نباید چنین مسالهی خیلی مهمی رو سرسری گرفت ولی یک اصل کلی وجود داره که شلوغ کردن و ترسوندن و استرس وارد کردن در هر مسالهی اورژانسی کار نادرستی است و میتونه منجر به نتایج معکوس بشه. مثلا یک نمونه نتیجهی ترسیدن ملت اینکه یه عده از شدت استرس به خرافات و موهومات رو میارند. یک نمونهاش این که دیروز بیست و خوردهای توی خوزستان در اثر غرغره کردن الکل(!!!) کشته شدند (خرافات منتشر شده توی فضای مجازی برای مبارزه با کرونا). سخنگوی وزیر بهداشت توی تلویزیون داشت تقریبا گریه میکرد که آقا تو این شرایطِ کمبودِ امکانات به خاطرِ کرونا، فقط توی خوزستان، ۳۷۰ مورد بستری به خاطر غرغره کردن الکل آلوده داشتیم که بیست و شش نفرشون متاسفانه از دنیا رفتند. التماس میکرد آقا نکنید این کارها رو. به نظرم بهترین توصیه در شرایط حاضر اینه که مردم به اخبار و توصیههای وزارت بهداشت که از رادیو تلویزیون پخش میشه به دقت گوش بدهند و اونها رو عمل کنند. حالا اینکه «دولت» یا «حکومت» یا «رژیم» (انتخابش بسته به گرایش سیاسی شما) آمار صادقانه بده یا یکدهم یا یکصدم یا یک میلیونیوم آمار واقعی رو بگه یا آیا باید قم رو یکماه پیش قرنطینه میکردند یا نه، با اینکه خیلی خیلی سوالات مهمی هستند ولی، اولا به دلیل نداشتن اطلاعات دقیق و موثق به سادگی به نتیجهی قطعی و علمی نمیرسند و ثانیا برای کاری که الان مردم باید بکنند خیلی فرقی ایجاد نمیکنند، اینه که بحث بر سرش و روشن شدنش الان در این لحظه اولویت اول نیست. قضیه خیلی جدی است، مردم باید بهداشت رو رعایت کنند، مسافرت نروند، و اگه علائم دارند خودشون رو قرنطینه بکنند، همهی اینها رو هم تلویزیون داره مرتب تکرار میکنه. دوباره تاکید میکنم که به نظرم بهترین توصیه در شرایط حاضر اینه که مردم به اخبار و توصیههای وزارت بهداشت که از رادیو تلویزیون پخش میشه به دقت گوش بدهند و اونها رو عمل کنند.
یه نکتهی دیگه اینکه الان کلی از مردم بیست روزه که از خونه بیرون نیومدند. توی خونه موندن خیلیها رو از نظر روحی داغون کرده (از اطرافیانم سراغ دارم). توجه داشته باشید که کلا استرس وسط اپیدمی زیاده. استرسِ گرفتن بیماری و بدتر از اون ناقل بودنش به سایرین. من با اینکه خیلی رعایت میکنم خودم ممکنه الان کرونا داشته باشم و نیم ساعت دیگه علائمش بیاد بیرون و کلی آدم دیگه رو هم مبتلا کرده باشم، تعارف نمیکنم، هیچکسی نمیدونه. توی این شرایط خیلی بحرانی نشون دادن مملکت کمکی به کسی نمیکنه. اتفاقا دیروز داشتم به دوستی میگفتم کاش تلویزیون این روزها یکسری برنامه و سریال و فیلم کمدی میگذاشت که روحیهی آدمهای محصور در خونهها بهتر بشه. به نظرم برخورد برنامهی خبری تلویزیون نسبتا معقوله. هم خیلی تاکید میکنه که مساله خیلی مهمه و باید «کرونا رو شکست بدیم» (که حس مبارزه رو القا میکنه و اینکه باید واقعا کار کرد تا شکستش داد) و هم اینکه یکسری مصاحبه با بیماران بهبود یافته میکنه و مصاحبههای میدانی با مردم که برای بیننده روحیه دهنده است.
یه پیشنهاد برای یه کار بنیادی: بیایم پول جمع کنیم یه هواپیمای اختصاصی بگیریم به ووهان برای این فوقمتخصصینِ انرژیدرمانی و هومیوپاتی و غرغرهی الکل و روغنِ بنفشه و دکترینال و امثالهم. همه رو باهم بفرستیمشون ووهان. هرکدوم حاضر شدن برن و زنده برگشتند من که شخصا در دم بهشون ایمان میارم.
من این نوار بیداد شجریان رو از همهی کارهاش بیشتر دوست دارم. همه چیزش به نظرم عالیست. شعرش عالی، آهنگش توی دستگاه همایون است که از من بپرسید قشنگترین دستگاهه، و روی سنتور - ساز مورد علاقهی من- سواره، باطبع چون مشکاتیان ساخته، و خود نوع خوندن شجریان هم این قشنگی رو مضاعف کرده. شاید هم اصلش این باشه که یادگار سالهای احساسی و جوانی است. در هر حال، من شاید دههزار بار کل کاست رو گوش کرده باشم. توی نوار، تصنیف «یاد باد» رو از همه بیشتر دوست دارم، و توی این تصنیف بیت زیر رو:
«مبتلا گشتم در این بند و بلا کوشش آن حقگزاران یاد باد»
توی اجرا، شجریان سه دفعه «مبتلا گشتم» رو تکرار میکنه، بعد تا آخر مصراع رو میخونه، یعنی میگه «مبتلا گشتم…. ، مبتلا گشتم. مبتلا گشتم در این بند و بلا ...» و مصراع بعدش اوج این تصنیف هست.
اصولا این بیت با همین لحن و ترکیبِ خوندن شجریان سر زبون من بوده و هست. مخصوصا وقتهایی که خسته باشم یا در حال قدمزدن یا جایی نشسته باشم منتظر باشم همینجوری بیاراده زیر لب زمزمه میکنم.
دیروز دیروقت خسته و کوفته توی جلسهای نشسته بودم و با سایر حضار منتظر بودیم که آخرین نفری که باید حضور داشته باشه برسه. منم سرم پایین بود و داشتم یه کاغذی رو خطخطی میکردم و به گفتهی دوستان ظاهرا هی زیر لب تکرار میکردم «مبتلا گشتم…. ، مبتلا گشتم. مبتلا گشتم…. ، مبتلا گشتم….»
یه دفعه دیدم بغل دستی میزنه روی شونهام. سرم رو آوردم بالا میبینم رنگش شده مثل گچ و چشماش داره از حدقه میاد بیرون. با صدای لرزون میپرسه:«آقای دکتر حالتون خوبه….؟؟!» سرم رو که چرخوندم دیدم سایر حضار هم با ترس دارن خیره خیره منو نگاه میکنن، یکشیون هم داره با عجله ماسکش رو که معلومه همین الان زده روی صورتش مرتب میکنه.
هزار تا قسم آیه و نشون دادن کارت سلامت هم فایده نکرد.
یکسری مسائل در علوم و مهندسی هستند که چندین مقیاس مختلف، در آنِ واحد، در اونها دخیلند. به عبارت دیگه اتفاقاتی که در اون مسائل میفته همزمان از مرتبههای بزرگی متفاوتی هستند. مثلا زندگیکردن رو در نظر بگیرید: ما در مقیاس ثانیه نیاز داریم تنفس کنیم، در مقیاس ساعت نیاز داریم آب و غذا بخوریم، در مقیاس روز نیاز داریم حرکت و فعالیت و استراحت و خواب داشته باشیم، در مقیاس ماه و سال نیاز داریم کار کنیم و شغل داشته باشیم تا غذا و امکانات زندگی فراهم کنیم، در مقیاس دهسال نیاز داریم برنامهی زندگی بریزیم که مثلا خونه و ماشین بخریم، و در مقیاس پنجاه یا شست سال نیاز داریم به هدف زندگی و مرگ فکر کنیم. و نکتهی جالب اینست که اینها همه «همزمان» باید در جریان باشند تا چیزی به نام زندگی را تشکیل دهند.
چیزی که مواجهه و تحلیل مسائلی از این دست رو سخت میکنه اینه که این مسائل که در مقیاسهای مختلفی وجود دارند آنی روی هم تاثیر ندارند، ولی تغییر در رفتارهای یک مقیاس کوچک به تدریج میتونه رفتارِ یک یا چند مقیاس بزرگتر رو تحت تاثیر قرار بده. مثلا شما اگه امروز غذای متفاوتی بخورید، فردا صبح روی شغلتون تاثیر نمیگذاره، ولی مثلا اگر ورزشکار باشید و چندین ماه غذای ناسالم بخورید، شغلتون رو از دست خواهید داد.
اتفاقها و رفتارهای دور و بر ما هم یکسری نتایج سریع دارند که اصولا این نتایج سریع و آنی پیشبینیپذیر هستند. مثلا اینکه وقتی بیماری همهگیری میاد باید همه مراوداتشون رو به حداقل برسونند و ترجیحا خانه بمانند که نتیجهاش این میشه که همدیگه رو نمیتونند مرتب ببینید و مجبورند با تلفن احوالپرسی کنند، و اینکه دستهاشون رو مرتب ضدعفونی کنند که نتیجهاش این میشه که لازمه مدام مواد ضدعفونی کننده بخرند و مدام در حال شستن دستها دیده بشوند.
این اتفاقها و ملزومات رفتاری، کلی هم نتایج دارند که در مقیاسهای زمانی متفاوتی ظهور میکنند. این نتایج و اثرات چیزهایی هستند که همیشه خیلی واضح نیستند و خیلی وقتها حتی علمای فن هم از پیشبینی اونها عاجزند. سختی و آزاردهندگی بخش منفی این نتایج ثانویه بعضی وقتها میتونه از سختی و آزاردهندگی نتایج منفی اولیه خیلی خیلی بیشتر باشه:
مثلا، ضدعفونی کردن مداوم دستها رو در نظر بگیرید. بعد از یک هفته ضدعفونی کردن دستهای بنده با محلول الکل، الان هردو دست من از خشکی پوسته کردند و خونین و مالین هستند.
نشستن توی خونه رو در نظر بگیرید، ما بزرگترها با تلویزیون و اینترنت سرِ خودمون رو گرم میکنیم، ولی حنا بچهی سهونیم سالهی ما که به پارک و بیرون رفتن عادت داشته تقریبا دیوانه شده و ما رو هم دیوانه کرده.
از اون طرفِ مثبت قضیه، خیلی چیزها هم اثرات مثبتشون رو توی مقیاسهای بزرگ زمانی نشون میدهند. کمی از روزمرگی دور شدن و از خیلی چیزهایی که همیشه بدیهی میپنداشتیم محروم شدن، بعد از ده-یازده روز، بینش و دید متفاوتی از زندگی و دنیا به آدم میده. نابدیهیشدن چیزهایی که تا دیروز از روز هم بدیهیتر بودند:
- فشردن دکمهی شمارهی طبقه توی آسانسور
- باز کردن در تاکسی
- یک سرفهی کوچیک (سرفه که هیچ، سینهتون رو صاف بکنید ملت خیلی باکلاس باشند و فرار نکنند خودشون رو جمع میکنند و چپچپ نگاهتون میکنند. اشتباه نشه، کاملا حق دارند.)
- سر زدن به مادری سالخورده - همه ممکنه ویروس داشته باشیم و ندونیم. یک سر زدن همان و انتقال ویروس به عزیزترین آدمهای دور و برمون که آسیبپذیرند هم همان.
- غذای بیرون! همه نوعش. آب طالبی، ساندویچ، کباب. خیلی از دوستان نزدیک دو هفته است کنسرو لوبیا و تنماهی میخورند. توی رستورانها پرنده پر نمیزنه. یعنی حتی یکنفر هم ندیدم توی چند شب گذشته.
- قدم زدن توی خیابون. اگه یکی نزدیکتون عطسه کرد چی؟
«بعد از یک هفته، پاکستان مرز با ایران را باز کرد» جراید
سوال اینه که در طول این یک هفته، به جز زیاد شدن نمایی آمار مبتلایان و از دنیا رفتگان کرونا و مبتلا شدن مسوولین و مقامات کشوری و لشگری، چه اتفاقی افتاده که پاکستان این تصمیم رو گرفته؟ یعنی پاکستان اون اول با چه استدلالی مرز رو بست که الان اون استدلال دیگه کار نمیکنه و مرز میتونه باز بشه؟؟
یک بار همون حوالی حمله به برجهای دوقلو و بعد از اینکه جرج بوش ایران و چندتا کشور دیگه رو محور شرارت اعلام کرد، توی نیویورک حوالی میدان تایمز با دوستی قدم میزدیم. یکی از این پلیسهای غول هیبتِ امنیت با کلی تجهیزات و تا دندان مسلح و با یک تفنگ اندازهی آرپیجی یه دفعه اومد جلو و فریاد زد وایسید! خوب ما وایسادیم. گفت اهل کجایید؟ گفتیم ایران! یه کمی فکر کرد و بعد همون جور بلند گفت اینجا چیکار میکنید؟ گفتیم هیچی داریم قدم میزنیم. بعد یه کمی دیگه فکر کرد و گفت خوب برید! من و دوستم یه کمی بِرّ و بِرّ به هم نگاه کردیم و به مسیرمون ادامه دادیم. یعنی آقای پلیس غولپیکر دقیقا اولش به چی شک کرد؟ و بعدش کدوم جواب ما قانعش کرد که گفت بریم؟ ما میگفتیم اهل کدوم کشوریم، یا مثلا میگفتیم چیکار داریم میکنیم باعث میشد سوالهای بیشتری بپرسه یا مثلا توی کیفمون رو بگرده؟؟