درس‌های زندگی (۱)

من همیشه وقتی ناخن‌های دستمو می‌گرفتم تا دو روزی همچین احساس ناخوشایندی داشتم. یادمه یه بار وقتی بچه بودم به مامانم گفتم پس خدا برای چی ناخن‌ها رو آفریده که ما باید هر هفته کوتاهش کنیم. یادم نمیاد مامانم چی جوابمو داد. فقط یادمه که همیشه قصه‌ی حسنی نگو یه دسته گل یادم بود و یه آدم کثیف که هیچکس باهاش بازی نمی‌کرد و از این حرفا و بالاخره راضی می‌شدم که ناخن هام کوتاه بشه ( و صد البته حمام رفتن هم کلی به مدد جناب حسنی میسر می‌شد). خوب حالا دیگه خوب آدم می‌دونه که تمیزی چقدر خوبه و همه‌ی این حرفا، ولی اون احساس بد بعد از کوتاه کردن ناخن همیشه وجود داره، نمی‌شه با برچسب روی کامپیوتر ور رفت، نمی‌شه یه کاغذ رو از گوشه‌اش ور داشت ، نمی‌شه چنگ زد (علاقمندان به موسیقی!).

من یه ایده‌ی جدید زدم، طبق الگوریتم من شما می‌تونید ناخن‌های دست چپ و راستتون را به یک اختلاف فاز پی دوم کوتاه کنید. یعنی ناخن دست چپتون رو اگه امروز می‌گیرید ناخن دست راستتون رو ۵ روز بعد بگیرید و همینطور (یه چیزی عجیب غریب قبلا بلد بودم "وقس هلیهات" یه چیزی شبیه این بود که معنی خوبی داشت) . من الان ۳ ماه و ۳۴ روزه که این کار می‌کنم و خیلی خوب جواب داده. (copyright 2004)

.....

اگه استادتون بهتون میل زد که فردا ساعت ۱۰ بیا اتاق من یه مروری روی کارها بکنیم، و شما حال و حوصله‌ی دیدن استادتون رو نداشتید می‌تونید فردا ساعت ۹ میلش رو رپلای کنید که باشه فردا (که میشه پس فردا) ساعت ۱۰ می‌روید اتاقش. در نتیجه اگه استادتون سرش شلوغ باشه (که usually that's the case) پس فردا وقت نداره و جلسه موکول می‌شه به ماه بعد. البته استادتون بهتون سریع جواب می‌ده که او میلش رو دیروز فرستاده بوده و شما ازش عذرخواهی می‌کنید که سوء تفاهم پیش اومده.  البته توجه داشته باشید که این کار رو هر ۶ ماه یه بار می‌تونید انجام بدید چون دفعه‌ی بعد استادتون جلوی کلمه‌ی فردا روز هفته و تاریخ هجری و قمری و میلادی و شاهنشاهی و عبری رو هم می‌نویسه که مشکلی پیش نیاد. ولی بعد از ۶ ماه دوباره یادش می‌ره و شما می‌تونید یه بار دیگه از این ایده استفاده کنید (copyright by me) 

.....

اگه گوجه فرنگی خوده بودید و بالاش یه لیوان شیر و چند دقیقه‌ی بعدش برای شام خیارسبز و عدسی  خوردید اگه بعد از شام هندونه بخورید تجربه نشون داده که فرداش روز خوبی براتون نخواهد بود. ( copyright 2004)

پایان درس

.....

دیروز دوباره برق بوستون و کمبریج و اطراف و اکناف ۴ ساعتی قطع بود. ظاهرا توی تابستون خیلی هم معموله که این اتفاق بیفته، بیچاره اونایی که برنامه‌هاشون رو save نکرده بودند کلی عصبانی بودند، ولی کسی به مقام معظم ریاست جمهوری بد وبیراه نمی‌گفت.

آقا! دیدن فیلم مارمولک به ای نحوا کان مجاز نیست، با متخلفان به شدت مجازات می‌شود.

دیروز میلاد مسعود حقیر بود (مسعود حقیر اسم یه آدم نیست) طبق معمول باید تلفن کنم خونه به مامانم بگم که بهم تبریک بگه. حساب سال و ماه هم از دستمون در رفته. هم دوره‌ایهای من بابابزرگ هم شد‌ه اند ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم...

سطل زباله

این یه سطل آشغاله

postbox.gif

خوب آخه مگه چیز دیگه‌ای هم می‌تونه باشه؟ یکی به اینا بگه دیگه...

یادم میاد اون اوایل یه مغازه پیدا کرده بودم کنار محوطه که سوپ می‌فروخت. خیلی سوپش خوشمزه بود. من سوپ رو می‌خریدم و می‌رفتم کنار محوطه یه جای دنج بود همون جا می‌خوردم. ولی اینا چون وعده‌های غذاییشون خیلی زیاده اصولا زیاد میومد . من همیشه زیادیشو با بشقابش می‌انداختم توی این سطل زباله. خیلی جالبه اینا چون خیلی پیشرفته هستند سطل زباله‌هاشون هم هرکدومش برای کار خاصیه. مثلا این ورودیش خیلی باریکه فقط می‌شه توش بشقاب اینا انداخت. یه سری دیگشون فقط برای بطریه...

پریروز که اتفاقا برای ناهار سوپ خورده بودم بعد از ناهار رفتم آپارتمانم یه نامه رو که جا گذاشته بودم بیارم. وقتی داشتم برمی‌گشتم دیدم یه آقای خیلی محترم با لباس رسمی با سه تا پلیس کنار این سطل زباله ایستاده. آقاهه خیلی عصبانی بود و بلند بلند داشت به داخل سطل زباله اشاره می‌کرد و به پلیس‌ها یه چیزایی می‌گفت. من گفتم حتما این بن لادن لعنتی اومده توی سطل زباله بمب کار گذاشته. چقدر خدا بمن رحم کرد که اون وقت که من اونجا بودم منفجر نشده. می خواستم برم به پلیسه بگم که من هم چند دقیقه پیش اونجا بودم که دیگه دیرم شده بود و منصرف شدم...

اینا خیلی بافرهنگند. سه شنبه صبح که داشتم میومدم دانشگاه دیدم یه ماشین بزرگ (فکر کنم ماشین پست بود) کنار سطل زباله ایستاد و زباله‌های توی ماشینشو خالی کرد. گفتم الان اگه ایران بود همون جا پنجره رو باز می‌کرد زباله‌ها رو می‌ریخت بیرون . واقعا که خوشم اومد از کار اون مرده...

دیروز نامه‌ی مالیاتم رو داده بودم مک پست کنه. آمریکایی کله پوک رفته انداخته توی سطل آشغالی. اعصابم کلی خرد شده بود. کلی سرش داد زدم. بهش می‌گم خوب تو که نمی‌دونی چجوری پست کنی به خودم می‌گفتی. هی می‌گه متوجه منظورت نمی‌شم. بالاخره بهش گفتم یا می‌ری فرم‌ها رو می‌خری برای من پر می‌کنی و  دوباره می‌فرستی یا پلیس رو خبر می‌کنم. حالا قرار شده پس فردا بره فرم‌ها رو بخره و برام پر کنه. فردا امتحان داشت من هم بهش رحم کردم. واقعا که...

امروز فردای روزی که مک نامه رو انداخته توی سطل آشغالی. مک قرار بود فردا بره نامه رو پست کنه ولی جواب نامه اومده و روی میز منه... من حالم خیلی خوب نیست...

فکر می‌کنم یه چیزی یه جایی ایراد داره. اعصابم یه کمی خورده. حالم هم اصلا خوش نیست .چند دقیقه پیش بالاخره رفتم از مک عذرخواهی کردم و بهش گفتم لازم نیست فرم‌ها رو بخره. مک پسر خوبیه. من یه کم از کار و بارش و پروژه اینا ازش پرسیدم که ازدلش دراورده باشم. اون هم یکمی از کار و بارش گفت و آخر سر هم بهم گفت که اگه دوست داشته باشم شاید بد نباشه که اگه برام کار سختی نیست  بعدا شاید بتونم به این سطل آشغالی بگم صندوق پست. البته تاکید کرد که هیچ اجباری نیست . من هم چون آدم متشخصی هستم گفتم که به این موضوع فکر می‌کنم... نمی‌دونم چرا اینقدر با احتیاط حرف می‌زد آخه من که آدم مهربونی هستم لزومی نداره اینجوری حرف بزنه...

من الان چند ماهه که دیگه بشقاب سوپم رو توی اون سطل زباله نمی‌اندازم...

تجارب ارزنده

باعرض سلام خدمت شما

عرض کنم که امروز دوباره قصد دارم از تجارب ارزنده بنویسم. خوب البته دیگه بچه‌ها کم کم دارن اینجا جا میفتند و اتفاق‌های بد مثل قبل دیگه کمتر اتفاق می‌افته ولی خوب بعضی‌هاش هم موردیه دیگه یه دفعه پیش میاد ...

عرضم به حضورتون که یه روز از روزهای هفته (مثلا بعداز ظهر سه شنبه) تصمیم گرفته شده باشید که بالاخره نتیجه‌ی سه ماه زحمت شبانه روزیتون رو پرینت بگیرید بدید استاد بیچارتون بخونه. متاسفانه از صبح تا حالا که ساعت حوالی ۷ شبه هی کار پیش اومد. اول که پرده آفیستون خراب بود و ۲ ساعتی معطل اون شدید. بعد هم که با بچه‌ها رفتید ناهار (فراموش نشه که حوالی ساعت ۱۱ از خواب بیدار شده بودید) بعدش هم که رفتید اتاق دانشجوهای ریاضی محض قهوه خوردن و گپ زدن بعدازظهر هم که یه کمی کار اینترنتی (علما دانند) داشتید و بالاخره که حالا ساعت ۷ شبه. تازه قراره فردا هم با بچه‌ها برید گردش. پس فردا هم که یه گروه لبنانی اجرای رقص و موزیک دارند و شما برای اینکه مشت محکمی به دهان استکبار زده باشید و حمایت خودتون رو از مردم مظلوم لبنان نشون بدید حتما می‌خواهید توی این برنامه شرکت کنید و خوب وقت گیره دیگه بعدش هم که ویکنده و هیچی دیگه... پس دیگه هرجور شده باید امشب کلک این گزارش رو بکنید.

هیچی دیگه توی اتاق کامپیوتر (که خوشبختانه تعداد زیادی از اون توی دانشگاهتون هست ) نشستید و دارید ریسرچ می‌کنید. چند عکس از اینترنت داون لود می‌کنید و دو سه خط هم تایپ می‌کنید و چند تا جمله از این سایت و از اون سایت کپی-پیست ... به به!‌ معرکه است! یه آفرین به خودتون می‌گید و کنترل بی می‌فرستید برای پرینتر. چند لحظه گوشتون رو تیز می‌کنید که ببینید صدای پرینتر کی در می‌آد که برید گزارشتون رو بر دارید. یکی دو دقیقه که شد مطمئن می‌شید که خبری نیست دوباره پرینت رو می‌فرستید... ولی نه انگار مشکلی هست. پا می‌شید می‌روید کنار پرینتر ، عجب چیز گنده‌ای درست کردند اسمشو به سختی می‌خونید اچ پی لیزر جت کالر ام پی اس چهار هزارو دویست و دو اس اس دبلیو، به نظر میاد پرینتر خوبی باشه. یه چراغ قرمز کنار مونیتور پرینتر روشنه و کنارش توی مونیتور پرینتر نوشته که کاغذ توش گیر کرده (حالا به انگلیسی نوشته دیگه بعدا گیر ندید) زیرش هم نوشته لطفا در سمت راست بالا را باز کنید و کاغذ را خارج کنید. کار آسونیه و شما به راحتی از عهده‌اش برمیاد. دکمه‌ی استارت رو می‌زنید. پرینتر با صدای ملایمی یه کاغذ دیگه رو می‌کشه و دوباره چراغ قرمز روشن میشه...

حالا تقریبا نیم ساعتی که شما هی کاغذ رو بیرون میارید و اون دوباره توش گیر می‌کنه تمامی حالات مختلف رو هم آزمایش کردید... ای به این شانس. یه نگاهی به دور و برتون می‌اندازید، کسی نیست یه لگد محکم ( نه خیلی) به صندلی کنار پرینتر می‌زنید (صندلی بیچاره یه متر پرت می‌شه اونور) و دو سه تا لعنت به این شانستون می‌فرستید، توی این شش ماه یه بار خواستید پرینت بگیرید ها ...

ولی چاره ای نیست باید یه کاری کرد. یه نگاه زیر چشمی به پرینتر می‌اندازید ... توی ذهنتون یه ایده‌ی زیبا داره شکل می‌گیره. اگه یه مدت توی ایران زندگی کرده باشید و بخصوص اگه یه لیسانس و فوق لیسانس مکانیک هم توی ایران گرفته باشید که دیگه ایده هه توی کلتون منفجر می‌شه ، "درستش می‌کنم" سریع کیفتون رو میارید کنار پرینتر و یه آچار فرانسه و پیچ گوشتی که همیشه همراهتون هست ( و هیچ وقت هم به دردی نخورده جز تولید مصیبت) رو میارید بیرون. ساعت ۹ شبه چاره‌ی دیگری نیست ...

آستین هاتون رو بالا زدید و یکی دوتا پیچ اولی رو باز می‌کنید ولی بقیه‌اش خیلی سخته ظاهرا اصلا نمی‌شه جلوتر رفت. دیگه به روش‌های مخصوص متوسل می‌شید . سعی می‌کنید با دستتون ببنید می‌تونید علت گیر کردن کاغذ را بفهمید یا نه. متاسفانه پرینتر هم مستقیم به برق وصله و یه خورده خطر داره ، ولی خیالی نیست، خیلی زود می‌فهمید که شما که عادت کرده بودید برق ۲۲۰ ولت بگیرتتون دیگه برق ۱۱۰ ولت از پوستتون هم اونور تر نمی‌ره (شاید یادتون بیاد آخرین باری که توی ایران برقتون گرفت و یه متر پرت شدید اونطرف به خاطر سماوری بود که اکبر آقا (تعمیرکار وسایل خانگی سرکوچه تون) به جای اینکه سیمشو به المنت لحیم کنه به بدنه‌ی سماور لحیم کرده بود! تازه جالب بود که جلوتون هم آزمایشش کرده بود و سماوره کار کرده بود! جل الخالق ) بالاخره که یکی دوبار لرزش خفیفی رو احساس می‌کنید که بیشتر شبیه قلقلک هست تا برق گرفتگی.

الان دیگه تا آرنجتون توی پرینتر هست و سرتون رو به سمت سقف گرفتید که داده‌هایی که انگشتاتون احساس می‌کنند را تحلیل کنید ، خوب این آی سی اصلیه اینهم باید قفل گاردان موتور باشه، کاغذ قاعدتا از این سمت میاد و می‌پیچه سمت راست و ...

شما محو تفکرید که ناگهان صدای گوشخراش متناوبی تمامی تفکرات و ذهنتون را منفجر می‌کنه، کمتر از چند صدم ثانیه می‌فهمید که صدا صدای آژیرِ دور از جون شما دزدگیره. حالا به جواب سوال قدیمیتون هم رسیدید که چرا هیچکس از این وسایل مواظبت نمی‌کنه. یه کمی دستپاچه شدید. هیچکس هم که نیست . خدایا چه کار باید کرد. یکی دو ثانیه‌ای صبر می‌کنید بعیده اصلا کسی توی دانشکده باشه. اولین چیزی که به ذهنتون می‌رسه اینه که آثار جرم رو پاک کنید. سریع دستتون رو با دستمال تمیز می‌کنید و پیچ‌هایی که باز کردید رو می‌بندید سرجاش . حالا چی‌کار باید کرد، آره بهترین فکر همینه سریع بزنید برید بیرون ...

وسایلتون رو می‌ریزید توی کیفتون، فرصت لوگ اوت کردن هم نیست کامپیوتر رو هم با دکمه‌اش خاموش می‌کنید و خداحافظ سایت عزیز و وارد راهرو می‌شید. بالطبع از مدیریت بحرانی که کردید بسیار خرسند هستید ...

سرتون رو انداختید پایین، کاملا پایین به طوری که پاهاتون و فقط یه متر جلوتر رو می‌بینید و به سرعت دارید قدم برمی‌دارید. هنوز صدای آژیر به گوش می‌رسه ولی خوب ظاهرا به خیر گذشت. همینجوری که دارید به سرعت قدم بر می‌دارید مجموعه‌ی حواستون نزدیک شدن به یک دیوار رو به شما اطلاع می‌دهند. ولی تا جایی که یادتون میاد توی این راهرو دیواری به این نزدیکی ‌ها وجود نداشت . خیلی زود سرعتتون رو کم می‌کنید که به دیوار نخورید دیگه. همه‌ی این‌ها در کمتر از یک ثانیه اتفاق میفته. در همین حالی که دارید می‌ایستید سرتون با سرعت زیادی  در حال حرکت به  سمت بالاست. تقریبا خط دیدتون ۵۰ سانتی‌متر بالا تر از زمین اومده که متوجه می‌شید دیوار روبروتون نقش و نگارهای جالبی داره. حدود ۷۰ سانتی متری دیگه به خوبی می‌تونید خطوط آبی رنگ و مشکی موازی رو تشخیص بدید چه ترکیب رنگ قشنگی چه آبی آرامش بخشی واقعا که محشره. مغزتون داره با سرعت بالایی داده ها رو پردازش می‌کنه . الان دیگه نگاهتون به ارتفاع ۱.۵ متری رسیده و تقریبا دارید موازی افق نگاه می‌کنید . دیوار با خطوط موازی یه چیزهای عجیب غریب دیگه دسیده یه چیزی شبیه‌ هفت تیر و کنارش یه چیزی شبیه بی‌سیم اونطرفش چند تا چیز دیگه مکعبی شکل . به سختی می‌تونید یه تسمه‌ی قطور که همه‌ی این‌ها بهش وصلند رو تشخیص بدید. یه ذره اخماتون میاد که به حالت فکر کردن توی هم بره که دوریالیتون بطرز وحشتناکی میفته ! نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه (توی دلتون جیغ می‌زنید ) پلیس! سرتون با همون سرعت زاویه‌ای داره بالا می‌ره و هنوز نتونستید به بالای دیوار کذایی برسید. حالا دیگه گردنتون قشنگ صد و هشتاد درجه شده و می‌تونید یه صورت به اندازه‌ی یه بشکه رو بالای دیوار تشخیص بدید...

حالا دیگه سلول‌‌های عصبی به مغزتون اون چیزی که دیدید رو خبر دادند  و مغزتون نصف کاراییش رو از دست داده ، زبونتون بی اختیار داره یه چیز‌های نامفهموی رو میگه که حتی خودتون هم نمی‌فهمید...

خودتون رو خیلی سریع جمع و جور می‌کنید. خوشبختانه خیلی شدید  با آقای پلیس برخورد نکردید. ولی واقعا اگه می‌خواستید هم نمی‌تونستید از کنارش رد بشید . سرش رو خم کرده که به سقف نخوره و قشنگ نصف راهرو رو اشغال کرده. حالا چشماتون توی چشماش اوفتاده. اصلا لبخند نمی‌زنه و خیلی زود از چشاش می‌خونید که داره بهتون می‌گه پس ما اینجا بوقیم !

حالا تقریبا نیم ساعته که دارید براش توضیح می‌دید که چطوری تونستید آژیری که به قول آقای پلیس برقش قطع بوده و قرار بوده توی این هفته تعمیر بشه رو به صدا در بیارید. دو هزارتا هم قسم حضرت عباس و ابوالفضل خوردید ولی مگه حالیش می‌شه. بی دین بی ایمون! بالاخره با دیدن کارت دانشجوییتون و بیسیم زدن به مرکز (!)‌قانع می‌شه که شما دانشجو هستید. بعد بهتون می‌گه که که وقتی آژیر به صدا در اومد باید تلفن رو برداری و به پلیس تلفن کنی و براشون توضیح بدی که اشتباه شده. البته هنوز بهش ماجرای آچار پیچ گوشتی رو نگفتید. اگه اینو بفهمه که دیگه هیچی ...

آقا (طبق معمول نتیجه‌گیری داد بزنید)  اینجا مثل ایران نیست که هرچی خراب شد بیفتی به جونش، باید زنگ بزنید نمایندگیش بیاد عوضش کنه. اکبر آقا اینا هم ندارند. همه چی حساب کتاب داره. این آدم‌های عوضی  فرنگی اینقدر این پلیس‌هاشون رو آدم‌های گنده‌ی بدقواره می‌گیرن که دیدن قیافه یکیشون از هزار تا اعدام هم بدتره.

هیچی دیگه! امروز لبتون ۳ تا تبخال زده، گزارش افتاد برای هفته‌ی بعد. فرداش هم ترجیح دادید بخوابید تا اینکه برید گردش. آخر هفته‌تون هم براتون زهر شد...

من تکرار کنم اینا که می‌گم برای من پیش نیومده‌ها، اینا رو برای یکی از بچه‌های همسایه‌های ما پیش اومده بود من هم نوشتم که شما حواستون جمع باشه

نیویورک

آقا سلام علیکم

خوب ما این تعطیلات رو رفتیم نیویورک. جای شما بسیار خالی بود تجربه‌ی جالبی بود اگه نیویورک رو تاحالا ندیدید حتما برید ببینید که این نیویوکرها هی نیویورک نیویوک نکنند براتون.

عرض کنم که اینجا که بوستون باشه تا نیویورک ۴.۵ ساعت راهه. بلیط قطار و هواپیما یه قیمته ولی بلیط اتوبوس خوب خیلی ارزونتره. اینه که اکثر ملت با اتوبوس می‌رن نیویورک. دوتا شرکت مسافربری هم هستند که یکیشون غیررسمیه و ارزون‌تره و اون یکی رسمیه و وب سایت داره و ازاین جورچیزا. خوب ما چون باکلاس بودیم با گرون تره رفتیم دیگه. اتوبوسهاش از ولووهای ایران بدتره ولی از اتوبوس معمولیها بهتره.راننده‌های اتوبوس اکثرا سیاه پوست هستند و اول میان خودشونو معرفی می‌کنند و در مورد سیگار نکشیدن و محل دستشویی (این نکته‌ی خیلی مهمیه که اتوبوس‌هاشون - گلاب به روتون - دستشویی داره وگرنه این آمریکایی‌ها می‌مردن. همینجوری که پشت سر هم یه ریز می‌رفتن دستشویی. تازه فقط ۴.۵ ساعت راه بود ...) بله اینا را میگه و بعد می‌شینه پشت فرمون و یا علی...(کسی هم برای سلامتی راننده صلوات نمی‌فرسته و برای امامزاده هم پول جمع نمی‌کنن)

وسط راه هم نگه داشت برای خرید و از این جور چیزا، یادم ایران اومد که اتوبوس که نگه می‌داشت (البته می‌دونم شما همیشه با هواپیما اینور اونور می‌رفتید) آره دیگه وقتی نگه می‌داشت یه آقای محترم با صدای دلنشین (اگه می‌خواهید صداشو تقلید کنید که حس بگیرید باید یه کمی فک پایینتون رو به سمت جلو بیارید به طوریکه بتونید با دندون‌های پایین لب بالایی تون رو لمس کنید. حالا یه کمی دهنتون رو کج کنید خوب الان خوب خوبه) : مسافران گرامی نماز خونه سمت راست دشویی (شین با تشدید) سمت چپ سوهان باقلوا چایی بفمایید داخل رستوران ... تفاوت اینجا اینه که خوب به جای یه آقای محترم یه دخترخانم محترم اینا رو می‌گه!  دیگه از اتوبوس بگم که اینا شاگرد شوفر اینا هم ندارند دیگه، اتوبوس برگشتمون تلویزیون هم داشت. قشنگ گذاشت همه که خواب رفتند تلویزیون رو روشن کرد با صدای بلند. همه داشتند زیر لب غرغر می‌کردند. اینجا جالبیش اینه که کسی اصولا اعتراض نمی‌کنه یا اگه بخواد اعتراض کنه با چاقو و هفت‌تیرش اینکار رو می‌کنن (می‌خوام یگم یا صداشون در نمیاد یا گانگستر هستند) بالاخره آدم متعادل که مثلا بره صحبت کنه و گفتگو و ازاین حرفا نداریم . بعدش هم یه فیلم-فارسی درب و داغون گذاشت (یه حیوون ازباغ وحش فرار می‌کنه و بعدش میرن می‌گیرنش) هیچی دیگه اعصاب مارو خرد کرد. وسط راه هم دوباره نگه داشت که خوب بالاخره اینجا آدم توی بعضی رستوران‌ها بیشتر انگیزه داره غذا سفارش بده (علما دانند) ولی خوب بالاخره اون لحظه‌ای که دارید سفارش می‌دید بهتره به عواقبش هم فکر کنید.  بالاخره اگه چلوکباب (ورژن آمریکاییش ) رو خوردید و یه ساعت بعدش همون جا توی اتوبوس دلتون درد گرفت (اونوقته که چهره‌ی مامانتون رو جلوی چشمتون میارید با صدایی که داره اکو می‌شه : غذای بین راهی رو نخوری ها ... نخوری‌ها .... نخوری‌ها... )  

بالاخره که تا سه روز بعدش ....... ، اونوقت به حرف مامانتون می‌رسید. (اینو به ماماناتون نگید چون اونوقت فکر می‌کنند بقیه‌ی حرفاشون هم درسته، هرچند بیشتر وقتا درسته) بالاخره که هزارتا رحمت می‌فرستید به رستوران‌های بین راهی ایران که جرات نمی‌کردید برید توش!

و اما نیویورک. نیویورک همون تهرون خودمونه وقتی ارتفاع ساختموناشو در ۴ ضرب کنید. در مجموع از تهران کثیف‌تره کلا از تهران کوچیک‌تره و نکته‌ی جالب اینکه حتی یه دونه درخت هم توی اون (خیابون‌هاشون) پیدا نمی‌شه. مردمش عین عزیزان توی تهران به هیچ قانونی احترام نمی‌گذارند. می‌تونم بگم توی این دو سه روزی که نیویورک بودم یه بار هم از چراغ سبز عبور نکردم. یعنی هیچ کی رعایت نمی‌کنه. بالاخره که شهر درب و داغونیه. یه دفعه هم یه پلیس به ما گیر داد. داشتیم توی تایم اسکور قدم می‌زدیم گفت هی شما کجا دارید می‌رید. من هم گفتم ما داریم می‌چرخیم (توجه دارید که این بدترین جوابی بود که می‌تونست بشنوه - حالا شاید بدتر از اون این بود که داریم می‌ریم آدمکشی) خوب بقیه یا داشتن خرید می‌کردند یا می‌رفتن سرکار یا از سرکار بر می‌گشتن. در هر  صورت بعد پرسید اهل کجایید خوب من هم گفتم ایران (توجه دارید که تنها جواب بدتر این بود که ما اهل ایالت وزیرستان جنوبی هستیم (همون جایی که اسامه و بروبچ هستند)) بعد گفت خیلی خوب برید!! خوب دیگه اینا هم پلیساشون حوصله‌شون سر می‌ره به یه عده گیر می‌دن دیگه . حالا اگه توی ایران بود ملت داد و بیداد که اینا عقده‌ای هستند و از این حرفا. یه سرهم با علی رفتیم دانشگاه کلمبیا رو دیدیم که دانشگاه خوبیه ‌( علی! فقط به خاطر تو اینو نوشتم) . از علایم و راهنماها هم که هرچی بگم کم گفتم. مثلا مثل ایران که اتوبوس جمهوری رو می‌فرستن توی خط انقلاب، اینا متروهاشون اینجوریند. مثلا متروی یه خطی رو فرستادند توی یه خط دیگه حالا جالب اینه که متروهاشون هم باکلاسه سر هر ایستگاه چراغ ایستگاه روی راهنمای نقشه روشن می‌شه ولی توجه دارید که این مترو برای یه جای دیگه بوده و لذا نه به اعلام ایستگاه بلندگو می‌شه اعتماد کرد نه به چراغ نه حتی به نقشه. بالاخره که ما با ۳ تا نقشه زورکی با از این و اون پرسیدن تونستیم راه خودمونو پیدا کنیم. یه چیزی هم برای اون دسته که به شغل شریف تکدی مشغولند اینکه گداهای نیویورک یه ایده‌ی جالب دیگه زدن، بجای اینکه بیان توی اتوبوس بین شهری بگند دست چپ  و پای راست ندارم و هزار تا نسخه‌ی سرطان بینی و گوش و ایدز نشون بدند (واقعا یه زمونی دلم به حال اونایی که توی اتوبوس یزد اصفهان می‌اومدند می‌سوخت ، حالا بقیه‌ی مسیرها بالاخره ...) آره دیگه بجای اینا میان توی مترو و شروع می‌کنند شعر خوندن و ادا در آوردن که بیچاره ام و از این حرفا ...

 دیگه اینکه تمام خیابون‌ها برهم عمودند یا باهم موازیند (توی تهران خیابون‌ها برهم عمود "و" باهم موازیند - هندسه‌ی ریمانی رو یادتون میاد !) اینه که پیدا کردن مسیر وقتی پیاده هستید آسونه. خیابون‌ها اصولا باریکه و تا ارتفاع بلندی ساختمان‌ها بالا رفته‌اند. بالاخره که ما هزارتا صلوات فرستادیم به شهر خودمون بوستون !

یه نکته‌ی خوب اینکه اینجا توی هیچ ساختمونی ملت سیگار نمی‌کشند (حتی توی اتاق خودشون توی محل کار) و طبق قانون بیشتر ساختمان‌ها باید از ساختمون خارج بشوند و بعد اگه می‌خوان سیگار بکشند. یادم میاد توی فرودگاه آتلانتا یه اتاق بود مخصوص اونایی که می‌خوان سیگار بکشند و جالب این بود که این اتاق شیشه‌ای بود. بعد مثلا ۲۰-۲۵ آدم جمع شده بودند و سیگار می‌کشیدند. اگه از جلوی اتاق رد می‌شدی و یکی در رو باز می‌کرد مثل این بود که رفته باشی توی اگزوز (دودکش؟) قطار . بالاخره که جای دیدنی ای بود.

خوب ایشالا که عید و تعطیلات به شما خوش گذشته باشه و با توانی افزون چرخ صنعت مملکت را بعد از یک ماه که همه چیز خوابیده بود دوباره راه بندازید (البته می‌دونم که این کار یکی دوماه طول می‌کشه، تا خستگی این یک ماه از تنتون بیرون بره و از این حرفا) بالاخره که ما اینجا دوتا سال نو داریم که برای هرکدومشون یه ماهی زندگیمون رو تعطیل کردیم. هر هفته هم که دو تا ویکند داریم (من هنوز جمعه‌ها بدعادتم) بالاخره که باید نشون بدیم ایرانی‌ها تک هستند دیگه.

آقا اگه سوالی چیزی در مورد سفر ما بود من در خدمتم. ایشالا ببینیمتون اینجا!

خدانگهدار

بهار

سلام

خواب دیگه سال نو هستشو دیگه همه دنبال خوشی و هیچکی هم یادی از مای بیچاره نمیکنه. خوشبختانه تعطیلات بهاری دانشگاه ما منطبق بر تعطیلات نوروزی هست. لذا ما هم اینجا تعطیلیم (البته نه یک ماه، یه هفته) همین الان داشتم با عادل صحبت می‌کردیم صحبت این بود که توی ایران یه ماه همه‌ی زندگی می‌خوابه و هیچ اتفاقی نمی‌افته .... بگذریم

کم کم داره نتایج پذیرش بچه‌ها هم میاد و برای آمریکایی‌ها که تازه اول هفت‌خوان هستش. امشب می‌خواستم حالا که قراره بیاید خارج یه تعدادی ‌تون یه چند تا نکته‌ی مهم را تذکر بدم حالا بالاخره تجربه هستش دیگه ...

یکی در مورد امتحان هستش. خوب بالاخره همه‌ی ما عمری امتحان دادیم و دیگه متخصص شدیم ولی خوب توی دیار غربت باید یه کمی حواستونو جمع کنید که بعضی اتفاق‌های ناگوار نیفته دیگه. صحنه‌ای رو مجسم کنید که سر جلسه‌ی امتحان نشستید و ۲ ساعت از ۳ ساعت وقت امتحان گذشته. سوال ۱ و ۲ را بالاخره یه چیزایی نوشتید ولی نصفه نیمه و قصد دارید بعد از حل سوال آخر برگرید و اونا رو تکمیل کنید. نگاهتون که به سوال آخر میفته خشکتون می‌زنه! همون چیزی که شب قبل هیچ‌چی ازش نفهمیدید و فردا صبحش می‌خواستید از دوستاتون بپرسید و طبق معمول صبح پیش خودتون گفتید "بابا این‌همه چیز گفته این استاد حالا نمیاد از این یه ذره که خوب هم درس نداده سوال بده" و باز هم طبق معمول استاد عزیز دقیقا از همین قسمت سوال داند (منظورم از طبق معمول، طبق معمول ۲۰ سال گذشته است). هیچی دیگه یه کمی احساس می‌کنید هوا گرم شده، یه کمی یقه‌تون رو جابه جا می‌کنید و یه کمی با احساس گناه به خودتون فکر می‌کنید... حالا چه می‌شود کرد . خوب باید دست به کار شد . خوشبختانه امتحان جزوه بازه. جزوه را بر میدارید و شروع می‌کنید ورق زدن. ورق‌های رنگ و وارنگ ، چند تاش با خودکار قرمز چند تا با خودکار مشکی چند صفحه با مداد ( اون روزی که خودکارتون رو گم کرده بودید) خوب اینا برای اوایل ترم هست. به وسط‌های جزوه که می‌رسید دیگه بیشتر کپی‌های جزوه‌ی دوست کره‌ایتون که خیلی خوش‌خط و مرتب می‌نویسه، دوباره چند صفحه را خودتون نوشتید، چندتایی رو هم که روتون نشده از هیجین بگیرید از کیلی گرفتید که بد خطه ولی می‌شه خوندش. دیگه آخرای جزوه یه ۳۰ صفحه پشت سرهم کپی از جزوه‌ی مک هست. ولی اون جلسه‌ی کذایی رو خوشبختانه خودتون بودید... یاعلی دست به کار می‌شید. سوال رو می‌خونید و شروع می‌کنید به دنبال قرائن گشتن. فرض و حکم و شکل و صورت سوال رو هم دوباره می‌نویسید که نکنه استاد تحت تاثیر قرار بگیره ، خدا رو چه دیدی...

یادتون میاد که اون روز صبح سر کلاس چقدر خواب آلود بودید. خط‌های کج و معوج و جملات ناکامل. خلاصه همه رو پیش می‌رید تا به رابطه‌ی نهایی می‌رسید. اینجاست که دیگه منفجر می‌شید: کسر رابطه‌ی نهاییتون مخرج نداره! یعنی رابطه‌ مخرج داشته ولی احتمالا چون شما خواب بودید، یا ندیدش ، یا اینکه یکی اشتباهی به جای یکی از جمله‌های صورت کسر نوشتیدش، شاید هم یه جای دیگه‌ی جزوس.

بالاخره دیگه می‌فهمید که هیچ راهی ندارید جز اینکه به معلومات دبیرستانیتون متوسل بشید (یادم میاد دکتر نقد آبادی می‌گفت شما چرا دوست دارید مساله‌ی زیبای کانتینیوم رو با روش بچه‌های دبستانی حل کنی! می‌گم این استادا مارو درک نمی‌کنن ) هیچی دیگه دست به کار می شید (حالا اینا همش مقدمه بود بقیشو بخونید) دو صفحه‌ رو پر از فرمول می‌کنید و صفحات پاسخ‌نامتون تموم شده، ترجیح می‌دید که وقتتون را برای گرفتن برگه‌ی اضافه‌ی هدر ندید. همون جا زیر صفحه‌ی آخر اضافه می‌کنید: ادامه در پشت صفحه‌ی ۵ سمت راست بالا. ولی نکته اینجاست که این جمله رو فارسی نوشتید!! سریع می‌رید صفحه‌ی ۵ اینقدر سریع دارید کارها رو انجام می‌دید که اصلا نمی‌فهمید چکار می‌کنید. بالای صفحه‌ی ۵ هم توضیحات رو به همون نحو تا پایین صفحه‌ی ۵ و بعدش پشت صفحه‌ی ۶ تا پایین صفحه ....

دیگه استاد بالای سرتونه و برگه را باید بهش بدید. خوشحال از کشفیاتی که سر امتحان کردید سرتون رو بالا می‌گیرید و با یه لبخند معنی دار به استاد می‌فهمونید که امتحان خیلی ساده‌ای بود...

آقا (داد بزنید) نکنید از این کارا  ها! بابا اینا زبون آدمیزاد بلد نیستند. نمره رو که بهتون نمی‌دن هیچی کلی مضحکه‌ی عام و خاص هم می‌شید. حالا سه ساعت هم براش توضیح بدی که چی به فارسی نوشتی، کلی آدم باحالی باشه نصف نمره‌ رو بهت می‌ده.... توصیه‌های ایمنیه شوخی نمی‌کنم. البته اینا برای من پیش نیومده یکی از بچه‌های دوستام بوده براش پیش اومده. خوب طفلک تازه اومده بود ۵-۶ ماه بود خیلی خوب عادت نداشت به اینجا دیگه.

حالا امروز گفتم چند تا نکته‌ی مهم بگم که اونایی که دارن میاد بالاخره از تجارب ارزنده‌ی ما بهره‌مند بشوند. یه نکته‌ی مهم دیگه این که خوب می‌دونید اینا سگ و گربه‌هاشون رو خیلی دوست دارند. خوب بالطبع عزیزان بیزینس هم که اینو می‌دونند در صدد عرضه‌ی محصولات مورد علاقه‌ی این دسته هستند (چپاول!) . اینه که بیشتر سوپرمارکت‌های بزرگ یه قسمت خیلی بزرگ داره که مخصوص حیوانات هست (یعنی مخصوص غذای حیوانات) و خوب خیلی هم شبیه‌ بقیه‌ی بخش‌های فروشگاه هستش ولی بالاش نوشته که این قسمت غذای حیوانات رو می‌فروشند. روی جعبه‌هاش هم اکثرا یه تصویر مثلا پرنده یا گربه یا خرس هست که نشون می‌ده این غذا برای چه حیوونی هست (همون چیزی که شما را متعجب می‌کرد) و مقداری هم اطلاعات غذایی هست که چقدر کالری داره و از این جور حرفا. خوب همین‌جوری که گفتم توی فروشگاه‌ها این بخش خیلی شبیه‌ بخش‌های دیگه هستش و خوب برای اونایی که تازه اومدن ممکنه که دقت نکنند و خوب برند داخل این قسمت البته این هیچ اشکالی نداره. این افراد ممکنه که حتی بعضی از این مواد غذایی رو ازش خوششون بیاد و حتی برش دارند که البته این هم اشکالی نداره. خوب برای این قبیل آدم‌ها شکل روی بسته خیلی خوشمزه هست و این آدم‌ها یه کمی هم متعجب می‌شند که چرا روی جعبه‌ی این غذای خوشمزه مثلا عکس گربه کشیده شده. روی جعبه نشون داده شده که این مواد غذایی رو توی شیر که بریزید چه چیز خوشمزه‌ای می‌شه. البته اگه این عزیزان یه کمی دقت کنند بالای جعبه نوشته که این غذا برای گربه هست ولی خوب اوایل بچه‌ها حس و حالشو ندارند که اینا رو بخونند.

هیچی دیگه بعد این بسته‌ی قشنگ و رنگ و وارنگ رو قاطی بقیه‌ی خرید‌ها می‌برید نزد کشی‌یر محترم و اون هم نگاه خوبی به شما می‌کنه (چون احتمالا فکر می‌کنه شما انسان محترمی هستید که به حیوانات علاقه دارید ) و تا این مرحله هم هنوز هیچ اشکالی وجود نداره. بعد میاید آپارتمانتون و در چند روز آینده چند بار هم از این غذا که خوب واقعا هم خوشمزه‌ هست مزمزه می‌کنید تا اینجا هم اشکالی نداره چون این غذا ها باید طوری باشند که به انسان ضرر نرسونند... مشکل اون‌وقتی پیش میاد که یه مهمون عزیز براتون می‌رسه و می‌خواهید خیلی خیلی تحویلش بگیرید و شما متاسفانه هنوز به راز عکس گربه‌ی روی بسته پی‌نبردید ........ چند لحظه‌ی بعد .... 

یه وقت فکر نکنید اینا برای من پیش اومده‌ها. نه اینا رو بچه‌ها میان برای من تعریف می‌کنند من هم چون می‌خوام شماها استفاده کنید اینا رو می‌نویسم.

 

بگذریم...

نمی‌خوام در مورد سال گذشته (امیدوارم این چند روز آخر هم به خیر بگذره) صحبت کنم. فقط آرزو می‌کنم دیگه مملکت ما دیگه چنین سالی رو تجربه نکنه. امیدوارم سال جدید سال موفقیت و تعالی برای همه‌ی انسان‌ها باشه. آدم ها یه کمی بیشتر همدیگه رو دوست بدارند. کمتر همدیگه رو بکشند. نمی‌دونم این ۵۰-۶۰ سال زندگی اینقدر برای آدما زجر آوره که هر روز باید به جون هم بیفتند؟؟ واقعا که. خوب همه آدمیم همه احساس داریم. نمی‌دونم ولی فکر می‌کنم میشه بهتر هم بود، یه کمی کوتاه اومد، دنیا رو قشنگ تر کرد و با آدم ها راحت زندگی کرد. اینا رو بیشتر برای خودم می‌نویسم... بیاییم برای یک روز قشنگ خودمون و دنیامون رو بسازیم: همان روزی که هر انسان با انسان دیگر برادریست، قفل افسانه‌ایست و قلب برای زندگی کافیست...

...

 بهترین بهار زندگیتان را داشته باشید.

محمدرضا

سلمونی

سلام

یه روز صبح از خواب که پا می‌شید و به ساعت نگاه می‌کنید می‌فهمید که ساعت سه دقیقه به یازده است. یه کم به دیوار خیره خیره نگاه می‌کنید و یه محاسبه‌ی سر انگشتی می‌کنید که از اینجا که آپارتمان منه تا کمپس ۱۵ دقیقه راهه تازه اگه بدوم هم ۷-۸ دقیقه می‌شه بنابراین طبق اصل کاژالیتی قاعدتا کلاس ساعت ۹.۵ صبح رو که ساعت ۱۱ تموم می‌شه بازهم از دست داده‌ام. یه لعنتی به در و دیوار می‌فرستید (اینجا به غیر از در و دیوار، متاسفانه چیز (یا شخص ) دیگری وجود نداره که بهش بد وبیراه بگید- قدر ایران رو بدونید) آخه از ترم پیش قسم خورده بودید همه‌ی کلاس‌ها رو برید. حالا بازهم شده عین ترم قبل . به یاد شب امتحان ترم قبل می‌افتید که ۱۰۰ دلار نذر مسجد کردید که درس رو پاس کنید ... ای دنیا

در یخچال رو که وا می‌کنید تازه می‌فهمید که مثل ۴-۵ قبل هیچ چیزی برای خوردن  به جز یه شیشه‌ی سس مایونز و یه پاکت هویج وجود نداره. باز هم یه بد وبیراه ( از اون بد و بیراه قشنگی که فرنگی‌ها به کار می‌برند) به زمین و زمون می‌دید ... واقعا هم هیچکس مقصر نیست یه کمی تقصیر تنبلی هستش دیگه...

خوب تصمیم می‌گیرید که یه دوش بگیرید و راه بیفتید که به امید خدا به کلاس بعدی حداقل برسید. جلوی آینه که وای میستید می‌بینید که ای بابا!‌ این موها بعد از ۸-۹ ماه اساسی بلند شدند به طوریکه به سختی چشم‌هاتون رو توی آینه می‌بینید. (این نکته واقعا تعجب داره که می‌شه با چشم‌ها اونور موها رو دید ولی نمی‌شه چشم‌ها رو توی آینه از زیر موها تشخیص داد!)  یه فکری و ... ناگهان یه ایده‌ای ! : امروز می‌رم سلمونی ! توی دلتون به ایده‌ی قشنگتون آفرین می‌گید. ولی سلمونی ساعت ۴ می‌بنده و شما یه کلاس دیگه هم دارید... خب حالا این دفعه هم می‌شه این کلاس دومی را تعطیل کرد. تمرینا رو هم که این دوست هندیتون تر و تمیز می‌نویسه. اینقدر هم بچه‌ی گلیه که حاضره خودش براتون کپ بزنه (یادم میاد یه بار این آرایشگاه خوابگاه طرشت سه رو بسیجی‌های دانشگاه بهش گیر داده بودند که شنیدیم کپ می‌زنی !‌ بالاخره این کپ با اون کپ فرق داره) خوب پس تصویب شد. تمرینا رو می‌دید هندیه و بزن بریم سلمونی ....

با تیپ خیلی جنتل منانه (اینو باید سرهم بخونید) می‌روید توی سلمونی (عینک دودی فراموش نشه ) از رفتار دختری که توی پله ها می‌ره کنار تا شما رد بشید می‌فهمید که واقعا یه جنتلمن واقعی شدید. همه چیز بر وفق مراده تا نوبت شما می‌رسه!‌ روی صندلی که می‌شینید آقاهه که اونم موهاش مثل شماست (حداقل شما فکر می‌کنید که موهاش شبیه شماست) و حتی بیشتر از شما فکر می‌کنه آدم خوش تیپی هست خیلی مودبانه ازتون می‌پرسه :How do you want your hair cut? یه مکثی می‌کنید و یه لبخند ملایم. اما توی ذهنتون غوغای دیگری برپاست . این اولین باریه که میاید سلمونی و خوب می‌خواهید بگید موهاتون رو کوتاه کنه. برای کوتاه کردن ۱۰-۱۲ فعل بلدید (shorten, thin out, cut, trim,....) ولی پروردگارا کدومش رو باید اینجا به کار ببرم (گفتم برید زبان بخونید گوش نکردید دیگه) یادتون میاد که یکیش برای کوتاه کردن پشم بز هستش یکی دیگشو اینا فقط برای جمع و جور کردن پشم‌های دم سگشون به کار می‌برند. یکی دیگش فقط برای تر و تمیز کردن برگ درختاست و یکیش هم اینقدر قدیمی شده که آخرین بار شکسپیر توی یکی از نمایش‌نامه‌هاش استفاده کرده. یکیش هم اونیه که توی سلمونی ملت ازش استفاده می‌کنند ... ولی خدایا کدومشه. هنوز لبخند بر لبانتان جاریست . اگه آی کیوی خوبی داشته باشید به یک آلترناتیو دیگه فکر می‌کنید : چرا از فعل استفاده کنم . آها ایده‌ی خوبیه سریع در ادامه‌ی لبخندتون می‌گید : not too short sir جناب سر فوری ازتون می‌پرسه خوب دفعه‌ی قبل کی سلمونی بودید. یادتون میاد که دوستانتون گفته بودند این خیلی کوتاه اصلاح می‌کنه . بنابراین یه محاسبه‌ی سرانگشتی می‌کنید و می‌گید ۲ هفته ( دو هفته ضربدر ضریبی که دوستانتون بهتون گفتند = وضعیتی که دوست دارید - شما ۸ ماه پیش سلمونی بوده‌اید) جناب سلمان (اسم فاعل سلمونی چیه؟) دست به کار می‌شوند و شما خوشحال از اینکه از امروز دیگه می‌تونید احساس مرتب بودن هم در کنار خوش‌تیپی بکنید.

عقربه‌‌ی بزرگ ساعت هنوز ۹۰ درجه را کامل نکرده که به خودتون میاد. جناب سلمان () داره با براشش سر  و صورتتون رو تمیز میکنه. و با حرکاتش به شما می‌فهمونه که کارش تمومه. یه نگاه به آینه می‌اندازید و از دیدن انعکاس نور چراغ بالای سرتون روی پوست سرتون که حالا به خوبی واضح است در جا خوشکتون می‌زنه! سلمان به غرور به خصوصی به شما نگاه می‌کنه و میپرسه که شما کاملا اقناع شده اید . تنها چیزی که به زبونتون میاد اینه که بگید خیلی ممنون و زودتر از اون جهنم دره بزنید بیرون. جناب سلمان شما را تا نزدیک در بدرقه میکنه : جایی که باید کردیت کاردتون رو بزنید. لبخندی حاکی از رضایت هم بر لبانشه. شما هنوز کاملا مبهوتید. جلوی دستگاه کارد خون با یه فونت درشت نوشته شده : به علت تکس ما ترجیح می‌دهیم انعام شما با کردیت کارد نباشد. جمله ی قشنگیه! حالا باید به خاطر جنایتی که این آقا کرده بهش انعام هم بدید. زشته! همه دارند نگاه میکنند. دستتون رو توی جیبتون میکنید و دو دلار هم میندازید توی سبد کنار دستگاه. یه لبخند ملیح به حاج آقا میزنید و میاید بیرون...

حالا یک هفته هست که به استادتون گفتید به شدت سرما خورید. حالا دیگه یه کمی موها بلند شده‌اند . با خودتون می‌گید که این هفته دیگه باید کم کم برم دانشگاه ...

اینجا آرایشگاه‌ها واقعا افتضاحند. اگه بگید براتون مدل سرخپوستی بزنه چنان سرتون رو در میاره که عقاب بزرگ (ریس قبیله‌ی ساکاچوبو) هم نمیتونه تشخیص بده که شما مادرزادی سرخپوست نبودید . ولی اگه بگید آقا مثل بچه‌ ی آدم سر ما رو کوتاه کن ....

ما ایشالا برای اسپرینگ برک میریم نیو یورک. اینجا هم ملت نیویورک بقیه‌ی آمریکایی ها رو آدم حساب نمی‌کنن. (مثل ما یزدیها که ...)

عقیل آقا جون اینقدر این جلیلی مارو اذیت نکن. این شماره اتاقتو بهش بده دیگه. هنوز اون صحنه‌ای که داشتی از طبقه‌ی چهارم می‌انداختیش پایین یادمه . خوب دیگه از بچه‌ی کردستان چه انتظار می‌توان داشت؟ جعفرآباد اوضاع آرومه؟ (عقیل می‌گفت وقتی دوتا روستا طرف‌های جعفرآباد دعواشون می‌شه با تانک و خمپاره‌هایی که از زمون جنگ بلند کردند می‌افتند به جون هم).   جلیلی، آقای دکتر چطورند؟ می‌سازی باهاشون یا نه؟

سلام

سلام علیکم (حاج آقایی بخونید)

آقا ایول! چه انتخابات باشکوهی برگزار کردید (اینو به خصوص به دوستانی می‌گم که توی ایران هستند) من مدام نگران بودم که نکنه ما نیستیم شمار آرا پایین بیاد و داشتیم با بچه‌ها مذاکره می‌کردیم که بلیط بگیریم برگردیم رای بدیم که دیگه شما واقعا جای ما رو خالی کردید و چه حماسه‌ای آفریدید! احسنتم ! 

یکی از دوستان ما اسمش مصطفی است این اهل ترکیه اس ، بچه‌ی خوبیه و خیلی باهوشه ولی بشدت از اون تیپ‌های anoying هستش (شرک رو یادتون میاد) اینا یه اصطلاح خیلی جالب دارن که خیلی براش match هست میگن smartass . این حاج آقا توی تیم ما قراره که کار کنه. هی مارو مسخره می‌کرد که آره توی ایران نمی‌دونم با جرثقیل هر روز یه عده رو اعدام می‌کنن و اگه با یه دختر حرف بزنی دستگیر می‌شی و اینا. ما هم طبق معمول به قول علی، تریپ بابایی بهش گفتیم که عزیزم اینا برای قدیما بود و الان اصلا اینطوری نیست و کی گفته که از این کارا می‌کنند و اینا همش تبلیغات منفیه ( هرچی باشه آدم خوشش نمی‌یاد یه ترک ترکیه به کشورش بد بگه دیگه). گفتم اون سایت‌های خبری که می‌خونی خوب نیست برو سایت‌های معتبر رو بخون ببین هیچ خبری نیست. آقا ما حرفمونو تموم نکرده بودیم که BBC خبر اینکه یه نفر در اثر اجرای حد (به خاطر مصرف مشروبات الکلی !! ) فوت کرده بود را upload کرد.... ( حالا جالبیش اینه که بچه‌ها دو سه جا که مرکز تولید مشروبات الکلی بود و نزدیک محل زندگی ما بود می‌شناختند که هنوز هم فعالند. این دیگه چه آدم بد شانس یا بی‌عرضه (ارزه ارظه عرزه عرظه عرذه ارضه این یکی واقعا سخته) بوده که براش حد جاری کردند) 

داشتم فکر می‌کردم مشکلات ما ۵۰۰ درصدش از خودمونه و ۱۰ درصدش فشار خارجی. آره دیگه، این عزیزان ما رفتند حد جاری کردند (هشتاد ضربه شلاق !) و طرف فرداش سکته کرده مرده و داد و بیداد سازمان حقوق بشر و یه مشت سازمان دیگه در اومده. بابا می‌خواید حد جاری کنید بکنید. می‌خواید طرف رو بکشید خوب یه جوری سرش رو زیر آب کنید کسی نفهمه دیگه. این بقال سر کوچه ما ۲ تا خارجی و ۳ تا دیگه رو کشته بود هیچ‌کی نفهمید تا خودش رفت خودشو معرفی کرد. نمی‌دونم والا. این وزارت اطلاعات و اینا به اندازه بقال سرکوچه ما IQ ندارند؟؟  هیچ‌چی بیشتر از آبروریزی اعصاب آدم رو خورد نمی‌کنه. حرف‌های ضد و نقیض . دیگه منم کفری شدم. باور کنید من هم شک کردم اینا فعالیت هسته‌ایشون چه‌جوریه!‌ هر روزی یه جور حرف می‌زنند. یه روز از بازار سیاه خریدم. فرداش عبدالقدیر خان می‌گه من بهشون فروختم می‌گن خودمون درست کردم بعدش معلوم میشه از روسیه وارد کردن بعد مالزی مدارکشو رو می‌کنه بعد وزارت خارجه می‌گه اصلا چی کجا اینجا کجاست ... اورانیوم چی چیه؟؟  بعد هی قرار داد امضا می‌شه بعد نایب رییس شورای عالی امنیت ملی می‌گه ما قراره تا ۳ سال آینده ۸ تا !!!!! نیروگاه دیگه هم بسازیم ....... بابا بسه دیگه (جیـــــــــغ) (فقط اخبار هفته گذشته آژانس انرژی اتمی رو بخونید همش توی یک هفته اتفاق افتاده)

حالا امروز همش سیاسی شد. داشتم می‌خوندم یه وانت توی پاکستان، بیچاره ها داشتند با موبایل حرف می‌زدند یکیشون به اون یکی گفته شیخ چه طوره اونم گفته شیخ حالش خوبه و ارتش پاکستان هم به خیال اینکه اینا دارند در مورد شیخ بزرگ (!!) حرف می‌زنند زده همشونو با موشک فرستاده بهشت! بعدش فهمیدن شیخ پدر زن طرف بوده نه شیخ بزرگ افغانستان !!. حالا بالاخره یه وقت می‌خواهید بگید حاج آقا ( یا آقا !‌ ) مواظب باشید کسی سوئ برداشت نکنه.

اینجا هوا خوب شد دیگه امروز ۵۲ بود (همون واحد مسخره‌ی فارنهایت) . جای شما خالی رفتیم شهر اندور که تقریبا ۱ ساعت با باستن فاصله داره. یکی از قدیمی‌ترین وبا پرستیژ ترین دبیرستان‌های آمریکا توی این شهر کوچیکه که ۱۰۰۰ نفر دانش‌اموز داره ( اساسی پولدارها- دبیرستانش غیر انتفاعیه !) یه موزه‌ی هنرهای معاصر هم رفتیم و جای شما خالی ۳ ساعت تموم کاغذ خط خطی تماشا کردیم ( حالا تازه برای اینکه نگند حالیش نیست باید کلی نشون بدی که داری لذت می‌بری ) یکی دیگه از این چیزای کانتمپوراری این موسیقی جازه ! بهتون قول می‌دم اگه ۵۰ دلار برای کنسرتش پول بلیط داده باشید دقیقه‌ی ۲-۳ حاضرید ۵۰۰ دلار بدید که بتونید برید بیرون ولی خوب دیگه باید به به بگید و آخرش یه ربع ساعت دست بزنید که اونا فکر کنند خیلی هنرمندند و برن به کارشون ادامه بدند.

این وزیر راه هنوز نمی‌خواد استعفا بده؟؟ بابا من بودم دیگه خودم خجالت می‌کشیدم بهم بگند وزیر راه. آقا من برم بخوابم امشب دارم سند اعدام خودم رو امضا می‌کنم. خوش باشید

 

شهرگردی

سلام بر همگی

مدتی این وبلاگ تاخیر شد ...

این ویکند دیگه به موزه اختصاص داده شده بود. این هفته دوشنبه (یعنی روز اول هفته) روز رییس جمهوری نام داره چون مصادف با میلاد فرخنده‌ی دوتا از رییس جمهورهای قبلی آمریکاست ( واشینگتن و لینکلن) هیچ اتفاق خاصی هم نمی‌افته یعنی نه کسی به کسی تبریک می‌گه نه تسلیت و نه تلویزیون برنامه‌ی خاصی داره همینجوری ملت تعطیلند که باشند. یه نکته‌ی خیلی جالبی که وجود داره اینا تعطیلاتشون رو منتقل می‌کنند به دوشنبه‌ی اول هفته که ملت یه آخر هفته‌ی طولانی داشته باشند. ایده‌ی جالبیه به جای اینکه مثلا سه شنبه‌ی ما تعطیل هست  و چون ۵ شنبه هم نصفه هست ملت ۴ شنبه رو هم بین الطعطیلین (قسم می‌خورم املاش اشتباست) می‌گیرند و بالاخره یه هفته‌ی کامل کشور می‌خوابه! خب می‌شه همه‌ی اینا رو منتقل کرد به روز اول هفته و یا آخر هفته چه اشکالی داره؟ خیلی هم بهتره!

عرض کنم که دوستان در مورد شرق‌آسیایی ها (چشم بادامی) ها زیاد می‌پرسند. اینجا توی نیو انگلند دخترهای شرق آسیایی خیلی طرفدار دارند. البته خوب در مورد علت و دلایل بحث زیاده که در اینجا نمی‌گنجه که به تفصیل راجع به این موضوع صحبت کنیم ( وضمنا فردا پرشیان بلاگ هم مارو تعطیل می‌کنه که ...) ولی خوب از میان نکات مثبتشون اینه که خیلی به شوهرهاشون می‌رسند (یاد اون جمله‌ای افتادم که شهرداری اصفهان زده ... اونایی که می‌دونند به اونایی که نمی‌دونن بگن- امیررضا هم عکسشو گذاشته توی وبلاگش http://napless.blogspot.com/ ) و خیلی به تربیت بچه‌هاشون اهمیت می‌دن. از نکات منفی‌شون هم یکی غذاییه که می‌خورند (به طور کلی وقتی یه شرق آسیایی غذا می‌خوره -البته غدایی که خوشش بیاد- به شعاع ۳ کیلومتری نمی‌شه بهش نزدیک شد) یکی هم این که زوج‌هایی که یکیشون چشم بادومی باشه تا ۵۰۰ نسل بعد بچه‌هاشون چشم تنگ می‌شن ... ( ظاهرا این ژنی که مربوط به نسبت ارتفاع به طول چشمه توی اینا خیلی قویه) اینجا کارتون‌های ژاپنی هم خیلی طرفدار داره ...

این هفته یه مسافرت کوچیک هم با ترن داشتم. خیلی جالب بود که هم شکل قطارها و هم محل مسافرگیری خیلی شبیه‌ همون ایستگاه‌های قطار ایران هست. داخل قطاری که ما برای حومه‌ی بوستون سوار شدیم شبیه متروی تهران کرج بود با این تفاوت که خوب خیلی کهنه بود و عزیزان ایالت‌های یکی‌شده! که اصولا وقتی سوار قطار می‌شند کمی گرسنه ممکنه بعضی وقتا باشند شیشه‌هاشو ظاهرا گاز زده بودند به طوریکه به سختی می‌شد بیرون رو دید! با اجازتون رفتیم یه سر موزه‌ی سیلم که شهریه نزدیک بوستون . جالبه بدونید که توی این شهر حوالی ۲۰۰ سال پیش ۱۹ نفر را به جرم حلول شیطان توی بدنشون اعدام کردند ( فقط ایده بگیرید که جو فکری چطوری بوده ، فکر هم نکنید خیلی عوض شده الان، بقیه داستان رو بخونید) الان هم این ایالت بسیار مذهبی هستند. مثلا جالبه بدونید یکی از قوانینی که هنوز وجود داره ( ولی عملا سخت گرفته نمی‌شه) اینه که یه مرد حق نداره دست یه زنی رو که همسرش نیست بگیره! (اینجا اگه یه وقت جمهوری اسلامی بشه چی می‌شه) دیگه این که مراکز فساد !! (...) ممنوعه ( و این یکی اساسی سخت گرفته می‌شه) و یه قانون جالب دیگه این که اگه توی یه ساختمان یا آپارتمان بیشتر از ۲۰ زن تنها زندگی کنند اون خودبه خود مرکز فساد محسوب می‌شه و غیرقانونی هست. اینه که مثلا خوابگاه‌هایی که پسرانه باشه وجود داره ولی هیچ خوابگاه دخترانه‌ای وجود نداره!!!! . تلویزیون برنامه‌های پلیسی واقعی رو بعضی وقتا نشون می‌ده که برای مقابله با فساد خیابانی (همون چیزی که توی ایران خیلی معمول شده ) پلیس چه کارهایی که نمی‌کنه. مثلا یکی از کارهاشون اینه که لباس‌های خاص این افراد را می‌پوشند (لباس‌شارپ) و خوب ملتی که سوارشون کنند رو دستگیر می‌کنند! ملت هم اینقدری که توی ایران راجع به این مسایل بحث می‌شه بحث نمی‌کنند. جالبه نه؟

یه مقداری هم می‌خواستم از بوستون بنویسم. این یکی از به نظر من بهترین شهرهای آمریکا برای زندگی هست. خوب شهر قدیمیه و بزرگ‌راه‌های آن‌چنانی نداره. ولی خوب آدم یه بزرگ‌راه رو یه بار که دید سیر می‌شه دیگه عوضش کلی جای قدیمی داره. بخصوص برای اوناییکه که روند رشد جامعه‌ی آمریکا براشون جالبه خیلی چیزهای جالب داره. حمل و نقل عمومیش هم بسیار عالیه (چیزی که توی بسیاری از شهرهای آمریکا عملا وجود نداره) رودخونه و اقیانوس هم که داره . ۴ فصل سال هم به خوبی محسوس است و وجود داره. توی بوستون و شهرهای اطرافش هم پر از موزه و جاهای تفریحی هست. یک نکته‌ی مثبت دیگه این که شهر دانشجوییه و بین هر ۱۰ نفر توی شهر حدود ۷-۸ نفرشون زیر ۲۵ سال هستند. یادم میاد توی فرودگاه آتلانتا حدود ۲ ساعت ملت رو می‌شمردم (منتظر پروازم بودم ، نرفته بودم ایرانی بازی در بیارم!) از هر ۱۰ نفر ۸ نفر به وضوح بالای ۶۰ سال بودند!!! دیگه سالن فرودگاه به اون بزرگی فقط پر بود از صندلی چرخدار و ماشین‌های کوچیکی که خیلی خیلی پیر‌ها رو اینور اونور میبرد. خوب من نمیدونم ولی جاهایی که دانشجویی نباشه قاعدتا باید جمعیت پیری داشته باشه  جاهایی که هم که فقط دانشجویی باشه (من شنیدم مثلا کلتک (چه شکل بامزه‌ای شد) ) که آدم دق می‌کنه ( محیطش شبیه‌ دانشگاه صنعتی اصفهان می‌شه که خوب از شهر و محیط زندگی ایزوله هست). اینه که بوستون را برای تحصیل حتما مد نظر داشته باشید. یه نکته‌ی خوب دیگه هم اینه که خوب دانشگاه خیلی زیاده و همسر احتمالیتون رو می‌تونید دستشو یه جایی بند کنید. یه نکته‌ی بسیار بد بوستون اینه که کوه نزدیکش نیست نزدیک‌ترین کوه ۳ ساعت با بوستن فاصله داره. این برای اونایی که به کوه رفتن عادت دارند مثل من واقعا افتضاحه.

خوب آقا ما بریم شما هم برید نامزد بشید برای انتخابات (یا برای چیزای دیگه!) . عجب مملکتی شده ها . داشتم می‌خوندم ۱۶ نفر که رد صلاحیت شدن دارند تبلیغ میکنند. اونور هم که زلزله‌ میاد قطار راه میافته بعد می‌خوره به یه فطار دیگه و ۵  تا روستا می‌رن رو هوا- به همین سادگی. هواپیماها هم که یکی پس از دیگری (آخریش هم که هماپیمای تبلیغاتی بود که پریروز افتاد گفتند خورده به کابل فشار قوی!!!) العجب!

آقا دعواهای خصوصیتون رو هم توی پیغام‌های وبلاگ ننویسید! آقای نو نیم! عزیزم من بلد نیستم این پیغام‌ها رو پاک کنم بعدش میان یقه‌ی ما رو می‌گیرن که تو فلان و فلان. حالا می‌خوای نمی‌دونم به محمود و عباس و سه نقطه بد و بیراه بگی چرا توی وبلاگ من می‌نویسی برو به خودشون بگو. آقا لطفا این پیغام آخری نوشته‌ی قبلی رو نخونید. کسی می‌دونه من چه جوری باید پاکش کنم؟

روز خوبی داشته باشید.

هویجوری

سلام

بالاخره تعطیلات کوتاه مدت ما هم تموم شد و بعد از یک ماه و نیم دوباره کلاس‌ها شروع گشت ( یادم میاد که یه فعل رو دو بار نباید به کار برد توی یه جمله) عرض کنم که این دوره‌ی یک ماهه‌ی این دانشگاه که به اسم دوره‌ی فعالیت‌های مستقل نامیده می‌شه خیلی ایده‌ی جالبیه و خودش باعث شده که فعالیت‌های دانشجویی و فوق برنامه‌ی این دانشگاه یکی از بهترین ها در ایالت‌های متحده بشه. من می‌خواستم پیشنهاد کنم که توی دانشگاه‌ شریف ( و صد البته دانشگاه‌های دیگه ) هم از این کارا خوبه که بشه. فقط کافیه با معاون آموزشی دانشگاه صحبت کنید ( وسلام مخصوص من رو هم بهشون برسونید و با احتیاط این کار رو بکنید چون به خون من تشنه هستند ! ) و بگید که مثلا ما حالا نمی‌خواد یک هویی یک ماه ، مثلا یک هفته کلاس‌های ترم بهار دیرتر شروع بشه و در طول این یک هفته هر کسی بیاد هر هنری داره در قالب یک کلاس ارایه کنه. خیلی از کلاس‌ها می‌تونه نمره هم داشته باشه ( حالا برای فاز‌های بعدی). اینجا مثلا ۳۰ نوع کلاس رقص بود (حالا این نمی‌خواد با این یکی شروع کنید) و کلاس‌های ورزشی و موسیقی و دیگه هرچی بخواید از آداب معاشرت توی شرکت‌ها (عنوان کلاس) گرفته تا تعویض روغن هواپیما.

واما السیاسه، ما که به خدا سر در نمی‌آریم توی این مملکت چه خبره ( هر دوتاشون نه ایران نه آمریکا) عرض کنم که خوب اینجا این طرفدارهای جمهوری‌ مذهبی هستند (جاستین اصرار داره که بگم کانسرواتیو و آزادی طلب به جای طرفدار جمهوری و دمکرات) یکی از بچه‌های می‌گفت که جرج بوش توی یکی از صحبت‌هاش اینجوری گفته که خدا به من گفت مساله‌ی افغانستان رو حل کنم منم حل کردم، بعد خدا ازم خواست مردم عراق رو نجات بدم من هم اطاعت کردم ، حالا هم از من خواسته مساله‌ی فلسطین رو حل کنم!  داشتم فکر می‌کردم ( این دیگه جزو صحبت‌های بوش نیست) که این بیماری مصریه ( میمش فتحه داره ولی نمی‌دونم چرا این کلمه شبیه کشور مصر شد) انتخابات ایران هم که یکی دیگه !‌ما که نمی‌فهمیم. ولی یه چیزی خیلی برام جالبه که رادیو بیبیسی که همیشه از آقای خامنه‌ای بد می‌گفت این‌دفعه از حرف‌هاش  در مورد انتخابات استقبال کرده و خیلی مثبت حرف می‌زنه. یکی این خیلی برام عجیب بود و یکی هم اینکه ... آقا بگذریم مارو چه به سیاست.

واما، اون دوست عزیزی که پیغام گذاشتند که دوست برادر من هستند، جالبه که بچه‌های دانشگاه صنعتی اصفهان واقعا اعتقاد دارند که توی ایران فقط یک دانشگاه صنعتی واقعی ( و بعضی‌هاشون هم که میگی فقط یه دانشگاه ) وجود داره و اون هم دانشگاه صنعتی اصفهان هست!‌ (راستش بیشتر می خواستم حال برادرم رو بگیرم تا حال دوست برادرم)  عرض کنم که رمز موفقیت در هر کاری ( با لهجه‌ی آذری بخونید -علی ابراهیمی خوب بلده بگه): تلاشی خودتون و کمکی والدین و توفیقی معلم و کمک خدا و از اینجور چیزاست....، آقا من هیچ ایده‌ای ندارم ما چند جا کشکی اپلی کردیم حالا یکی دوجاش هم گرفت دیگه مثل همه. درسهاتو خوب بخون که همش بیس بگیری این خیلی خوبه. اون عمومی‌های شیرین رو هم بخون که مثل من معدلت رو ۰.۵ نمره پایین نیارند. تربیت دو هم والیبال بگیر. درس اختیاری هم با دکتر نثیر و امثالهم‌ نگیر.  من دیگه توصیه‌ای ندارم

در مورد اون عکس‌های دفعه‌ی قبل هم ببخشید اون دوستمون نمی‌دونم چی‌کار کرده که میگه فقط من و چند نفر دیگه می‌تونیم ببینیم. برقیه دیگه! ولی عکس‌های خوبی بود حالا من باهاش صحبت می‌کنم که بگذاره همه عکساشو ببینند

جلیـلی!‌ من دلم برای ساندیس‌های علی‌آقا (یک صفت بد) تنگ شده. بابا بچه‌ها کلی اسم و صفت برای این علی آقا گذاشته بودند که گرون می‌فروشه و عجب دم و دستگاهی راه انداخته و ازاین حرفا ( یادم میاد یه بار هم خودت حساب کردی که متوسط در آمد ماهانش نمی‌دونم چند میلیون تومانه) بیا اینجا ببین چه خبره. می‌دونید که اینجا هیچ‌چیزی قیمت مشخصی نداره یعنی روی هیچ چیزی ننوشته قیمت برای مصرف کننده مقطوع در تمام کشور مثلا اینقدر. هر مغازه‌ای هر چیزی رو هز چقدر دلش می‌خواد می‌فروشه . فقط رقابته که باعث می‌شه یه مغازه از ترس این که مشتری‌هاشو از دست بده همه چیز رو ارزون بفروشه. مثلا مغازه‌های توی دانشگاه به مراتب گرون‌تر از مغازه‌ی سر خیابون می‌فروشند ( یه لیوان ناقابل چایی ۱.۵ دلار! چایی که چه عرض کنم آب جوش و چایی پاکتی )  مثلا قیمت‌ها بسته به محل فروش حتی ممکنه چند برابر بشه!‌ بنابراین خیلی مهمه که خرید‌های کلانت رو کجا انجام بدی. ما حالا با این آمیت و رائول و اینا خودمون چایی می‌گیریم و کتری متری هم که نیست یه دونه مایکرو قدیمی هست که برای آب جوش اوردن محشره، هیچی دیگه همون جا توی لب کافی شاپ راه انداختیم. کم کم بچه‌های دیگه هم یاد گرفتند و اونا هم آب می‌ذارن توی مایکرو و چایی درست می‌کنند!‌ ( اولین بار من اینکار رو کردم، واقعا مغز ایرانی که می‌گن اینه) آره دیگه می‌خواستم بگم جلیل جون که قدر علی‌آقا () رو بدون که اینجا بیای اینا بیچارت می‌کنن.

یه سایت بسیار عالی در حال نوشتن شدن هست که یکی از دوستان من زحتمش رو می‌کشه . به شدت مطالعه اش برای همه‌تون توصیه می‌شه. اون‌هایی که بر سر دوراهی انتخاب تحصیل داخل و خارج هستند بیشتر از همه. یکی از مشکلات ما توی ایران اینه که هیچ دیدی نسبت به خارج از کشور نداریم . این وبلاگ که از دید که انسان تحصیلکرده‌ی ایرانی است که هم در ایران و هم در اروپا و آمریکا مدت‌ها بوده خیلی می‌تونه در حل این مشکل کمک کنه و تصویر درستی از دنیا و شرایط زندگی در نقاط مختلف ارایه کنه. لطف کنید و تا می‌تونید پیغام بگذارید و به خصوص انتقاد کنید.

www.sombrero.persianblog.ir/

هوا

سلام

خوب دیگه ما به این هوا عادت کردیم ولی واقعا اگه این هوا بخواد بیشتر از یک ماه دوام بیاره خوب سخته دیگه، یعنی چیز میشه آدم حوصلش سر می‌ره همش باید توی خونه باشی یا توی لبت ( چقدر نوشتن کلمات انگلیسی به فارسی .... چیز .... می‌شه )امشب نمی‌دونم چرا اینقدر کلمه کم میارم.

عرضم به حضورتون که یکی از دوستان خوب ما که به تازگی به کانادا رسیده خیلی از دیدن محیط اطرافش چیــــــــ .................. ز شده ، آهان متحیر شده. اینه که .... البته بگم این دوست ما قبلا هم توی شهر زندگی می‌کرده ولی خوب حالا دیگه یه کمی احساساتی شده و شروع کرده به عکس گرفتن ، از گلاب به روتون دستشویی بگیرید تا عرضم به حضورتون که تلفن و اینا. برید توی یاهو بریفکیسش تا عکساشو ببینید:

http://uk.f2.pg.briefcase.yahoo.com/zamanife

دیگه عرض کنم که خب اینجا هیچ خبر خاصی نیست. دیشب با یکی از دوستان (جناب ای-هانگ،‌این حضرت والا از نوادگان پادشاهان چین هستند و متولد تایوان می‌باشند) رفتیم کنسرت هارپ (چنگ). واقعا جالب بود. هم صدای بسیار زیبایی داره و هم بسیار سخته نواختنش. (البته حتما هم باید خانم (دختر خانم!) باشید که بتونید چنگ بزنید!! ) و خوب می‌دونید که چنگ را با انگشت می‌زنند ( و نه با ناخن) اینه که پوست نوک انگشتای اونایی که چنگ کار می‌کنند یه کمی حالت خوردگی پیدا می‌کنه. یه زمانی توی قصه‌ها می‌خوندیم که اینقدر نواخت تا از انگشت‌هاش خون جاری شد، کاملا چی......زه  درسته. ببخشید اگه این اراجیف رو همینجوری که دارم می‌نویسم بخونید حس بیشتری نسبت به ::چیز؛؛ اش می‌گیرید ( همینجوری که دارم می‌نویسم یعنی ساعت ۱۲ نصف شبیه و هر چند دقیقه یه بار هم پلک‌هام روی هم سقوط می‌کنه . حالا هم که همش دارم خمیازه می‌کشم. یه نوشابه‌ی نصفه‌ هم اینجا گذاشته که هر چند دقیقه یه ذره‌شو می‌خورم. اوفوک هم صداش داره می‌یاد داره به ترکی یه چیزی بلغور میکنه فکر کنم داره با نامززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززدش حرف می‌زنه. ایندفه واقعا خواب رفتم......

در مورد تایوان، تایوان عرض کنم که دوم most educated minority  آهان، نه، اولین همون چیزی که انگلیسی نوشتم توی آمریکاست. یعنی بین تایوانی‌هایی که اینجا هستند بیشترشون تحصیل‌کرده هستند. دومیش هم مملکت عزیز خودمونه که همه‌ی تحصیلکرده‌هاش در رفتن اومدن اینجا. بنابراین اینجا اکثر ایرانی‌هایی که ببینید تحصیلکرده هستند.

هفته‌ی گذشته هم که سخنان مقام معظم ریاست جمهوری بود و دیگه این کانال‌های تلویزیونی خودشون رو کشتند. ۲۰ تا کانال همزمان به صورت مستقیم سخنرانی معظم‌له را پخش می‌کردند. البته یه فرقی با بعضی جاها (....)  داره که بعدش هم پاسخیه (داریم همچین لغتی؟) دمکرات‌ها پخش شد که پاسخ که چه عرض کنم کلکسیون فحش و بد وبیرا ه به جناب بوش بود. اینقدر بهش فحش دادند که برای اولین بار دلم به حالش سوخت. بالاخره دیگه مردم سرشون گرمه . ما چیزی از سیاست ننویسم که بهتره

مردم هم که خوب حال این سیاست‌مدارهای عزیز ما رو گرفتن. درستش هم همینه. اونا خودشون زبون خودشون رو می‌دونن. یه ساخت و پاختی میکنن و همه چیز به خوبی و خوشی حل می‌شه ( بعدش هم اسمش می‌شه مدیریت بحران! یا یه چیزی شبیهش) . فرقش با بقیه‌ی حالات اینه که قبلا برای اینکه این بحران جدی‌تر نشون داده بشه و امتیازات بیشتری از طرف مقابل گرفته بشه،‌یه مشت دانشجو هم رو میریختن وسط و یه مشت آدمی که نه سر پیازن نه ته پیاز کتک می‌خوردند و بازداشت و هزار تا بدبختی، اون بالا هم که یه عده دیگه سودشو می‌کردن ، این دفعه دیگه هیچ‌کی care‌ نکرد که چی به چیه.

این هفته سه جلسه معرفی دین بهایی توی دانشگاه بود. این دین جالبیه همه‌ی پیغمبر و خدا و اماماشون ایرانیند. نمی‌دونم سایتشون توی ایران بازه یا نه ولی در هر حال اگه حال داشتید www.bahai.org در موردشون یه چیزایی نوشته.

اوفوک دیشب از من پرسید چه قوانین جدیدی برای زلزله توی کشورتون وضع شده. به من گفت که بعد از آخرین زلزله‌ی فجیع ترکیه، کلی قانون وضع شده که باید همه خونه‌هاشون رو بیمه کنند و یه طرح مقاوم سازی خانه‌های ضعیف و از این حرفا... گفتم آره (ر رو با تشدید بخونید) بابا. تموم سیاست مملکت ما شده جیب ! فعلا دعوا سر پوله. جون مردم کیلویی چنده. یادم اومد دکتر الستی تهران ده سال پیش و الان رو با استانبول ده سال پیش و الان مقایسه کرده بود... از نظر وسعت و جمعیت شبیه هم هستند ، ده سال پیش هم مثل هم بودند . حالا یکی بیاد مقایسه کنه...

 

 آقا ما بریم که امشب ادله‌ی کافی هم برای جنابان نگاهبان فراهم شد که پس فردا ما رو از زندگی رد صلاحیت کنند. شب خوش

آهان فقط یه چیزی . یه سری این وبلا‌گها رو من نمی‌فهمم کی‌هستش یعنی اینکه اسمش کیه  . اگه یکی لطف کنه به من بگه من خیلی ممنون می‌شم این سیمبا و کوچولی تنهاو  میخ طویله و پپسی کولا و سیبک ترمز خوب یه کم سخته از اسم وبلاگشون فهمید که کی‌ هستند از خود وبلاگشون که بعضی‌هاش واقعا هم قشنگه یه کمی سخته فهمید یعنی راستش من که نفهمیدم

بازهم هوا

صبح یا ظهر یا شبتون به خیر

مهمترین اتفاق اینجا هوای نازنینش هست. این دفعه دیگه فکر کنم شانس من دامن تمامی اهل بوستون را گرفته!‌ خیلی شانس می‌خواد آدم سال اول دور از وطنش بره یه شهری و سرمای اون شهر توی ۴۰ سال گذشته رکورد بزنه!‌ ولی خیلی جالب بود. همیشه می‌گفتم مثلا دمای -۳۰ درجه با ۰ چه فرقی داره. حالا فهمیدم که فرق داره. وقتی از در ساختمان می‌ری بیرون ثانیه‌ی اول و دوم هوا خیلی عادیه. اصلا شاید زیپ کاپشنت رو هم نبندی. خیلی راحت حتی بدون کلاه. به خصوص که هوا آفتابی هم باشه. بعد از ثانیه‌ی سوم کم کم حس می‌کنی که از سراسر لباس‌هات (۱۲ لایه!! )‌یه چیزی داره دورت رو می‌گیره ( با کمی سوز ) بعد یاد اون جمله‌ی کتاب داستان‌ها می‌افتی که سرما توی لباس نفوذ می‌کرد. انتهای ثانیه‌ی سوم هنوز نفست گرمه و فقط برات عجیبه که چرا این لباس‌ها طاقت نمیارند. اگه با دهن نفس بکشی توی ثانیه‌ی پنجم شروع می‌کنی به سرفه کردن ملایم ( علتش هم اینه که توی نای حضرتعالی بلورهای یخ در حال شکل گرفتن هستند) ولی اگه با دماغ نفس بکشی اونوقت کم کم حس می‌کنی که دماغت سفت شده (علتش واضحه دیگه). اگه هوا ابری باشه می‌تونه بخار آب نفستو تا حدود ۵-۶ ثانیه ببنینی ( حتی بعضی وقت‌ها می‌بینی که وسط راه یخ می‌زنه و جرینگی می‌ریزه زمین (البته یه کمی خالی بندی کردم ولی حدود همین طوری‌هاست)) دود اگزوز ماشین‌ها هم به خصوص توی شب تا ۳-۴ متر پشت سر ماشین‌ها دیده می‌شه.

وارد ثانیه‌ی ۸ که شدی اگه یه کم استعداد سینوزیت داشته باشی ( یعنی وقتی یه پارچ یخ رو درسته قورت می‌دی پیشونیت درد می‌گیره) پیشونیت مثل همون وقتی که یه پارچ یخ رو قورت می‌دادی شروع می‌کنه به درد گرفتن. حدودهای ثانیه‌ی ۹ که شد می‌فهمی که کار از شوخی گذشته . پس شروع می‌کنی به دویدن ( خیلی وقتا توی این سرما آدم‌هایی رو میشه دید که به این نتیجه می‌رسند- بنابراین یه دفعه می‌بینی آدمی که تا حالا داشت عادی می‌رفت یه دفعه شروع می‌کنه به دویدن و حالا ندو کی بدو). حالا وارد ثانیه‌ی ۱۲ می‌شه دیگه بهتره اگه به این نتیجه هم نرسیدی شروع کنی به دویدن چون احتمالا سیستم نتیجه‌گیریت فریز شده. اگه احیانا تا ثانیه‌ی ۱۵ دوام اوردی دیگه خیلی به خودت زحمت فکر و دویدن نده. این آخرین ثانیه‌ای که توی خیابون می‌بینی پس سعی کن ازش لذت ببری. اگه شانس بیاری ثانیه‌ی بعدی رو که می‌تونی بشماری توی بیمارستان خواهد بود وقتی که جناب پرستار سعی می‌کنه بهت مایعات گرم بده بخوری. این یعنی سرمای -۳۰ خیلی فرق داره با سرماهای معمولی می‌گم ظاهرش هم خیلی گمراه کننده است مثلا کولاک و برف نیست دیگه . خورشید خانوم وسط آسمون (من نمی‌فهمم چرا خورشید خانوم شده ! ) در حال درخشیدن هست و از پشت شیشه که نگاه می‌کنی می‌گی آره مردم همه رفتند ورزش صبحگاهی (البته از این مسخره بازی‌ها اینجا نیست . اینجا مردم صبح تا لنگ ظهر می‌خوابند. بعد هم با سوزی و جودی و مایکل و جک سوار پاترولشون می‌شن می‌رن گردش و یه عالم آت و آشغال می‌خورن بعدش سر شب که می‌شه یادشون می‌افته که ای داد بی داد اضافه وزن پیدا کردن. بعد می‌رن یکی از این کلوب‌های ورزشی ثبت نام می‌کنند و ماهی خدا تومن می‌دن که روی تسمه نقاله راه برند چربی‌هاشون آب بشه) چی داشتم می‌گفتم ... آهان از پشت شیشه‌ همه چی عادیه. بنابراین می‌گی بابا من جوونم و می‌زنی بیرون که اون اتفاق‌هایی که گفتم برات پیش میاد. لباس مباس هم اصلا انگار نه انگار که چیزی پوشیدی. اصلا امونت نمی‌ده. ( تازه اینا با لباس‌های مخصوص هستش. اون لباس‌های نازک نارنجی که ما توی ایران می‌پوشیم که نپوشی بهتره)

بابا برید توی این انتخابات شرکت کنید این چهارتا آدم اصلاح‌طلب هم برن مجلس یه پولی گیرشون بیاد دیگه. تا حالا نمی‌دونم چپی‌ها بیشتر بودن حالا یکی دو دوره هم راستی‌ها بیشتر برن. ندیدید اینا چقدر به فکر قشر زحمت کش جامعه هستند... همین دفعه‌ی پیش بود که اولین مصوبه شون افزایش حقوق خودشون بود. اینقدر هم عقلشون نرسید برای ظاهر کار هم که شده بذارند دو روز بگذره بعد ... خدا وکیلی یه نگاهی به قیافه‌ی این آدما بندازید، چندتاشون دلشون به حال این مردم و مملکت می‌سوزه. همش بازیه. توی این مجلس و حتی کاندیداهای چپ و راست و وسط و بالا و پایین کدومشون گفتند بریم یه کاری برای این مردم بکنیم. همه جای دنیا همینه؟

آقا ما بریم. شما هم خوش باشید

 

سلام

بعد از این زلزله کی دلش میاد چیزی بنویسه

یه شبی، مثل همه‌ی شب‌ها، همه رفتند خوابیدند، همه مثل هم، مثل همه‌ی شب‌ها،‌ هیچ کس هم اهمیتی نمی‌داد که کجا باشه، کالیفرنیا، آمستردام، تهران، بم. هیچ کس هم اهمیتی نمی‌داد که فردا چی بشه... یه فردایی مثل همه‌ی فردا ها. شاید ارگ کمتر از همه اهمیت می‌داد : یه فردایی مثل همون فرداهای ۲۰۰۰ سال گذشته . ولی فردا خیلی متفاوت بود. تصورش هم نمی‌شه کرد تا برات پیش نیاد...

بگذریم. به قول بزرگان این بلایا منشا برکات فراوانی می‌تواند باشد. اولیش هم این بود که در گیر و دار زلزله مقامات ایران و آمریکا شروع کردن به .... (ببخشید یه لغت مناسب نوشتن! پیدا نشد). چند روز پیش هم که بالاخره کالین پاول پیشنهاد داده بود. آقای آصفی هم گفت که رفتند گل بچینند ! (من فکر می‌کردم این دفعه دیگه بگن با اجازه‌ی بزرگتر ها  (؟!؟)  بــــــــــــــله ولی خوب ....)

ما با اجازتون یه سر رفته بودیم فلوریدا برای تعطیلات بین دو ترم و تازه دیروز برگشتم. اینجا ماه ژانویه کلاس‌ها تعطیله و به اسم دوره‌ی AIP شناخته می‌شه که برای یه سری فعالیت‌های دانشجویی مستقل هستش. تعداد بسیار زیادی کلاس‌های کوتاه مدت برگزار می‌شه: از تحلیل‌های سیاسی گرفته تا ورزش و گردش و نرمش و... خیلی از کلاس‌ها رو هم خود دانشجوها ارایه می‌کنند.

فلوریدا هم خیلی خوب بود و خوش گذشت. هوای فلوریدا خیلی گرمه بطوریکه ما مجبور بودیم کولر رو روشن کنیم. البته علاوه بر هوای خوب، فلوریدا چیزای خوب دیگه‌ای هم داره که علما دانند ... !

دیگه اینجا خبر خاصی نیست. بروبچ هم که بشدت گرم اپلی کردن هستند و بالاخره که هیچی دیگه. ما اینجا کلی برای این فرنگی‌ها کلاس گذاشته بودیم که بابا ایران چنین و چنان هست و دانشگاه شریف چه دانشجوهایی داره و اصلا کسی نمی‌خواد بیاد خارج  و هرکی درخواست بکنه پذیرشش حتمیه و از این خالی بندی‌ها که ظاهرا وضع خیلی متفاوت بود. پریروزها جرج به من گفت چندین نامه از دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف داشته!!!‌ از من پرسید اتفاقی توی ایران افتاده؟!!! ما هم که اساسی ضایع شدیم. از یکی از بچه‌ها هم که به یه استادی توی یه دانشگاه دارغوز آباد میل زده بود شنیدم که استاده بهش جواب داده بوده که تو سومین دانشجوی ایرانی هستی که توی این هفته به من میل زدی!!!!‌ ( حالا نه استاده معروفه و نه دانشگاهش!!) بابا بی‌خیال فکر کنم هر دانشجویی به طور متوسط به ۱۰۰۰ استاد میل می‌زنه. حداقل توی هر دانشگاه به یه استاد بیشتر میل نزنید. اینا میرن به همدیگه میگن بعدا می‌فهمند چه انسان‌های شریفی هستیم ها ....

خارج رفتن هم ماجرایی شده برا خودش. تجربه‌ی خوبیه. از من اگه بپرسید میگم حتما یه دوره‌ای ۱-۲ سال توی زندگی باید اومد و دید. اون‌هم آمریکا . باید دید چطور این مردم می‌میرن برای فوتبال آمریکایی و چه حالی می‌کنن سوار ماشینی بشن که طولش ۱۲ متره و قطر تایرش ۸۰ سانتی‌متر (فقط جای یه لوله‌ی تانک روش خالیه) توجه دارید که مثلا توی فلوریدا بیشتر از ۷۰٪ ماشین‌ها اینجوریند. چه حالی می‌کنن موتورسیکلتشون صدایی بده که تا ۲۰ کیلومتری هم شنیده بشه . چقدر مواظب خودشون‌هستند که سالم باشند. چه زندگی آروم و راحتی دارند به طوریکه خیلی‌هاشون باید قرص خواب آور بخورند تا خوابشون ببره. عمر خیلی‌هاشون نزدیک ۱۰۰ هم میرسه و ۴۰ سال آخر عمرشون رو فقط تلویزیون تماشا می‌کنند و کنار پارک‌ها قدم می‌زنند. زندگی جالبیه نه! دوست دارید اینجوری زندگی کنید؟

روابط با مصر هم که خوب شد. فکر کنم سرگرد خالد اسلامبولی که توی قبر لرزید.(شاید سادات هم)  نمی‌دونم واکنش روزنامه‌ ها چی بود ولی بهر حال کار خوبی بود. بالاخره که یه سفر اهرام همه مون افتادیم (من شنیدم گرفتن ویزای مصر قبل از این، از گرفتن ویزای آمریکا هم برای ایرانی‌ها مشکلتر بوده!)

سلام

دیگه خوشبختانه اینقدر دوستان وبلاگ‌های رنگارنگ می‌نویسن که جایی برای اراجیف ما نمونده. anyway وبلاگ امیررضا هم به تازگی شروع شده که بسیار جالب ( به همراه عکس و بالاخره کلی باکلاس هستش  http://napless.blogspot.com/  )

برای دوستانی که امیررضا رو نمی‌شناسن امیررضا رحمانی فارغ‌التحصیل هوافضای شریف بود و حالا توی دانشگاه واشنگتن در حال تحصیله.

عرض کنم که خوب ما پایان‌ترم‌ها رو هم دادیم. البته نمی‌تونم بگم خوب یا بد. باید دید چی می‌شه! اینجا هم دیگه هیچ چیز جدیدی وجود نداره که قابل توجه باشه. این امیت پاک مارو وجی کرده . دیشب برای شام رفتیم یه جایی و پیشنهاد داد که یه غذایی به اسم gardenburger  بخوریم ( به فارسی می‌شه علف برگر) ظهر هم که وجی پاستا خوردیم . خیلی هم بد نیست.می‌شه بدون گوشت هم زندگی کرد. فکر کنم گفتم که این‌ها که اسم دینشون جن هست ( order of magnitude تعداد خداهاشون از مرتبه‌ی ده به توان ۵ هست. ما یه دونه رو نمی‌تونیم راضی نگه داریم چه برسه بخوای کاری کنی اینهمه خدا ازت راضی باشند) بله اینا حتی تخم‌مرغ هم نمی‌تونند بخورند.

بگذریم. عرض کنم که کار ما شده اینجا سر و سامان دادن به نمرات تافل و جی‌آر ای. فکر کنم سال بعد تافل تصمیم بگیره که منتقل شه به کمبریج که خرج پستش کمتر بشه.  دیگه کم کم بچه‌ها دارن شاکی می‌شن که این میل باکس ما هر روز پر نمره‌ و سی دی تافل هستش. من سعی می‌کنم اول وقت (یازده) برم میل باکس رو خالی کنم که ... خوب بهتره دیگه. البته کم کم بچه‌ها هم دارن علاقمند می‌شن که مثلا نمره‌ی های جدید رو ببینند. بنابراین می‌شینین و نمره‌ها رو می‌خونند و از این حرفا (جاستین و اوفوک ) یه طبقه‌ی کمد کاملا پر از سی‌دی تافل جی آر ای هست و یه طبقه هم نمرات!! جالبیش اینه که یه سری نمره و سی‌دی هم میاد که من اصلا نمی‌شناسم مال کیه. لطفا حداقل یه میل بزنید که من نمرتون رو براتون بفرستم!

یه چیز مهم که وجود داره اینه که اینجا دانشجوهای خارجی خیلی کار می‌کنند. مثلا این آمیت که هندیه با این که دو سه تا بیماری هم داره و همش دکتره و از این حرفا حداقل ۳ برابر من کار می‌کنه. خوب نتیجه معلومه دیگه ( توجه دارید که آی کیوی هندی‌ها بالاست). مثلا الان که من تازه از یک مراسم دوستانه (پارتی!!‌)‌ برگشتم و قبلش هم دوتا مراسم دوستانه‌ی دیگه بود و ساعت حدود ۲ بعد از نصف شبه هنوز آمیت log on هستش فقط برای مقایسه می‌خواستم بگم. ولی مثلا جاستین که هم آپارتمان من هست اگه در طول دو سه روز حس درس خوندن پیدا بکنه حتما باید تلویزیون جلوش روشن باشه ( بسته به نوع درسی که می‌خونه فیلم اکشن یا تکراری یا خانوادگی می‌ذاره) تمرینات بدن‌سازیش هم که قطع نمی‌شه. دیگه تفریحاتش هم که جای خود داره. مسافرت ویکندش هم که محاله قطع بشه . اینه که آمریکایی‌ها خیلی خطر ساز نیستند. چینی ژاپنی‌ها هم که خیالی نیست هر چی درس بخونند! می‌مونند اروپایی ها که خوب اونا یه کم وضعشون فرق می‌کنه (نسبتا باهوش  و پرکار.  چی‌می‌شه!!)

عکس زیر هم یه عده از بروبچ ما هستند ( با یکی از استادها) که مکس زحمت کشیده و عکس رو ویرایش کرده. ( مکس اهل اوکراینه احتمالا بتونید توی عکس تشخیصش بدید عین دکتر نثیره حتی حرف زدنش تنها تفاوتش با دکتر اینه که خیلی پسر گلیه). اون چیزایی هم که روی میزه آب هلو و آب زردآلو هستش ( ترجمه‌ی رادیو تلویزیون رسمی ایران ! )



 واما از سیاست.... بابا... حاج آقا رو هم که گرفتن...!!  این یکی و یکی هم این که من هیچوقت نتونستم این معمر قذافی رو درک کنم ( فیلم نماز جمعه‌ی لیبی رو ببینید که هر هفته هزاران نمازگزار میرن پای خطبه‌های الهی سیاسی  ژنرال!!‌ معمر قذافی و جناب سرلشگر با لباس روحانیون مردم را موعظه می‌کنند )

‌  ولی  فکر کنم مهمترین اتفاق هفته‌ی گذشته بزرگداشت دکتر حسن حبیبی، این موجود بی‌آزار و نازنین بود. ما خیلی به ایشون ارادت داریم. از طرف من به کسانی که به اسم ایشون متخلص هستند تبریک بگید (علما دانند)

تنکس گیوینگ

سلام

ببخشید دیر شد (ای بابا کاماش کجاست >ءN‌+ـ()*،× آهان پیداش کردم ، شیفت و ۷ ) عرض کنم که داره کم کم آخر ترم میشه و طبق معمول دربدر بدنبال جزوه. خوشبختانه هزینه‌ی کپی جزوه را ایر فورس زحمت می‌کشه می‌ده اینه که ما خیلی براشون دعا می‌کنیم. البته ایر فورس پول می‌ده که برای اون تحقیقات بشه ولی تحقیقات کیلویی چنده.

جای شما خالی اینا یه عید دارن به اسم تنکس گیوینگ صبر کنید ببینم ... آهان thanks giving که همه میرم دور فامیلاشون جمع می‌شن و تورکی می‌خورن ( ما هم اول فکر کردیم که یعنی غدای ترکی بعدش فهمیدیم که اینا به بوقلمون می‌گن تورکی ) بالاخره که خوبه دیگه دو روزم تعطیله. من dinner  ساعت ۲ بعد از ظهر خونه‌ی ed  بودم بعدش هم جورج دعوت کرده بود که با امیت رفتیم ( من که عادی عادی رفته بودم اما امیت یه کت چارخونه بوشیده بود که خیلی برازندش بود) این ed اصلا ایتالیایه و ایتالیایی‌ها خیلی دست بختشون خوبه البته ما رفته بودیم خونه‌ی مامانش اینا که توی حومه‌ی بوستون توی شهری به نام waltham هست . مامان اد در عنفوان جوانییه ( ناقابل ۷۹ سال) بعد توی این چیزایی که برای آدمای سرطانی کار می‌کن جاب داره یعنی آدم‌های سالخورده‌ای رو که نمی‌تونن خودشون رانندگی کنن می‌بره بیمارستان یا حتی خارجی ها و ... کلی برای من از یه مریض ایرانیش تعریف کرد که ۲۰سال بیش ! به خرج دولت  ایران اومده بود برای مداوا ( و گفت چه دولت خوبی دارید) و اون رسونده بودش بیمارستان و از این حرفا ( بدبخت فرداش هم عمرش رو داده بود به شما ...) عرض کنم که مامان خانوم اد تنها زندگی می‌کنن چونکه ۶ سال بیش بیوه شدند . خوب دیگه دنیا همینه دیگه . شباهم می‌رن داون استارز با رفقاشون حکم و بلوف بازی می‌کنن ( شب قبلش به ییرزن خرفت طبقه‌ی بالاییش ۱.۵ دلار باخته بود ...) اصولا اینجا آدما خیلی عمر می‌کن ولی چه فایده...

بگذریم .. بعدش هم رفتیم با جناب آمیت خونه‌ی جورج . جورج و زنش اهل hungary هستند ( مجارستان) . این امیت خیلی آداب معاشرت بلده. شب قبلش بهم گفت که نمیشه که اینجوری دست یس وییش یا شد رفت خونه‌ی ملت باید بریم براش یه چیزی بخریم. ما هم گفتیم بابا بی‌خیال ... آقا دردسرتون ندم مارو مجبور کرد تمام مغازه‌های این گالریا مال رو بگردیم ( توجه دارید که هر مغازش اندازه‌ی یه فروشگاه رفاه سر میدون آزادیه) هیچی دیگه منم که از این کارا بلد نیستم بالاخره یه خرس برای آقا یسر تازه قدم اومده ( چی باید بگم‌؟) خریدیم یه ساعت رومیزی هم برای خونه شون.

حالا ایشالا اومدید اینجا این رسم و رسومات رو یاد می‌گیرید. دوستان زیاد میل می‌زنند برای مقاله و اینها یکی از دوستان یه فرمت خوب درخواست مقاله داده که من اینجا می‌ذارم شما هم اگه خواستید توی همین فرمت بنویسید خیلی برای من خوشایند تر و راحت تره:

in maghale chand safhas.
age ziad nist chareii joz scan nadari! bebinam mage oonja scan maghale sakhte fogesh 10 safhe ham ke bashe scanesh mishe 10 daghighe 
pdf kardanesham choon shomaii 10 daghighe, 10 daghighe ham baraie Email zadanesh(ordera hal mikoni ya na). !
az tarafi khialet rahat bashe akharin maghalas(inshallah).choon ta akhare in mah def mikonam!

البته توجه دارید که مقاله‌ی این دوست عزیزمون بجای ۱۰ صفحه ۲۵ صفحه بود. علما که حضرت اجل را شناختند اونایی هم که نشناختند بماند. بالاخره اینا گذاشتم که با وجدان آسوده اگه کاری داشتید که از دست من بر میاد به من بگید. ا

این آدرس علی آقای گل هم توی blogspot هستش ببخشید ما سواد درست حسابی که نداریم اینترنت مینترنت اینا هم خیلی بلد نیستیم اینه که اشتباه میشه دیگه.

عرض کنم که اصلا امشب نمی‌خواستم چیزی بنویسما اینه که همش دری وری شد. بهتره برم بخوابم . در ادامه‌ی اتفاقات خوب دیروز خبر ... رفتم برای ID درخواست بدم (مثل همه‌ی آدما و بچه‌ها) شانس ما رو که می‌گی یه دفعه گیر داد که ویزات اکسیایر شده. حالا هرچی براش توضیح می‌دی که دختر خانم من اف وان هستم اینجا در حال تحصیلم می‌گه که باس من گفته که نمیشه. هیچ‌چی دیگه حالا باید برم اداره‌ی مهاجرت براشون اثبات کنم . ( خدا می‌دونه چجوری باید حالی اداره‌ی مهاجرت بکنم !) آقا خیلی ممنون برای همدردیتون. شانسه دیگه ۵۰ نفر رفتن ID گرفتن ( ایرانی‌ها) نوبت ما که شد گیر داد.

عرض کنم که آقا مارو دعا کنید این امتحانات به خیر بگذره جزوه‌ی خوب گیرمون بیاد ( غیبت‌ها هم که یکی دو جلسه نیست ...) ایشالا از ترم بعد  همه‌ی کلاسارو می‌رم

چند نفر از دوستان جدیدا دفاع کردن ( مهدی و محسن و علی ) که از راه دور تبریک می‌گم بهشون و چند نفر از دوستان تازگی ازدواج کردن و یه سری هم که بابا شدن و یه سری هم مامان شدن که به همشون تبریک می‌گم ( اسمشون رو بعدا می‌گم)

آقا شب به خیر

کتاب

سلام

نگفتم همه منتظرند که از این سنجاب بشنوند. حتما عکس سنجاب رو توی وبلاگ بیژن عزیز ببینید خیلی make sense می‌کنه

عرضم به حضورتون که از مشکلات. البته خوب اینجا مشکلات که چه عرض کنم... آقا خلاصه‌ی کلام که اینجا مشکلی نبوده که برای دایی‌تون پیش نیاد. اولین اتفاق خوبی که افتاد این بود که عزیزان housing توی مدارکشون نوشته شده بود که من به جای اول سپتامبر اول جولای قراره بیام اینجا. یعنی در حقیقت اونا می گفتن که تو وقتی خواستی آنلاین اپلای کنی زدی اول جولای . بعد حالا چی شده ما از اول جولای اتاق آپارتمان رو برات خالی کردیم و حالا باید دو ماه بیشتر رنتشو بدی ( دوستان توجه دارند که اجاره این آپارتمان ماهی ۵۵۰ دلار!!‌هست) هیچی دیگه خوب آدم اولش می‌خواد هرچی کمتر با این آدمای اداری فرنگی سر و کارش بیفته خوب تا کم کم فرهنگشونو یاد بگیری و بتونی به زبون‌ خودشون باهاشون حرف بزنی. ما هرچی می‌خواستیم اینجوری بشه بدتر شد. هیچ‌چی دیگه حالا توی درگیری جا افتادن و خرید مایحتاج اولیه و ثبت نام و ... کارم شده بود از این آفیس برو به اون آفیس. با این سرو کله بزن و با اون سر و کله بزن. هیچ‌چی به هیچ صراطی مستقیم نبودند. دیگه بعد از اینکه با هزار تا دلیل و مدرک ثابت کردم که من قصد نداشتم توی اون تاریخ بیام و اشتباهی رخ داده قبول کردند که این پولو ۵۰-۵۰ نصفشو من بدم نصفشو هم هیچی. آقا دردسرتون ندم در نهایت ۳۰۰ دلار اضافی به خاطر کشک منو شارژ کردند.

کماکان ترجیح می‌دم کمتر با این آدما سروکارم بیفته اما مگه میشه. هفته‌ی پیش گفتم خوب بعد از یه سری دردسرها امشب هوا هم یه کمی سرد شده برم یه هیتر بخرم و یه خواب راحت بکنم و بعدش هم بشینم درس بخونم. دوتا فروشگاه رو می‌شناختم که هیتر می‌فروختند. هر دو شونو سرزدم  و بالاخره یه هیتر خوب و نسبتا مناسب انتخاب کردم و خریدم . بعد هم با شاتل اومدم آپارتمان(شاتل فضایی نه! اینجا به این اتوبوس‌‌های کوچیک می‌گن شاتل) آره دیگه ( حالا وسط ماه مبارک! هم هستش) آقا ما هنوز این دوشاخه را به سوکت نزده بودیم که جناب هیتر با صدای مهیبی رفتند روی آسمون!‌ کارد بهم می‌زدی خونم در نمی‌اومد. حالا خوب قوانین تعویض و استفاده از گارانتی و اینا هم که در مورد هر چیزی فرق می‌کنه اینه که گفتم یاعلی شروع شد. بالاخره با هر زحمتی بود جمع و جورش کردم و بردمش همون فروشگاهی که خریده بودم و حالا بیا حالی طرف کن که آقا این چیش شده. ولی خوشبختابه خیلی دردسر نداشت و حاضر شد که عوضش کنه که من ترجیح دادم برم یه جای دیگه یه مدل دیگه بخرم.

هفته‌ی پیش هم یه کتاب برگردوندم به کتابخونه که گم شده!‌ من مطمئنم که اونو انداختم توی صندوق مخصوص کتاب‌های برگشتی و عزیزان کتابخانه اونو توی اکانت من هنوز خط نزدند. دیگه دردسرتون ندم که من چقدر اینطرف اونطرف رفتم و چند تا فرم پر کردم و ... و اون عزیزان هم هنوز دارند می‌گردند.... و این ماجرا ادامه دارد

آهان تا یادم نرفته کار و بار مدیکال سنتر... اون دیگه خیلی افتض بود. خدا به روزگارتون نیاره کارتون به اینا بیفته. سر کارهای بیمه و از این جور چیزا ... منو بیچاره کردند. خوب البته این چیزایی نیست که برای همه پیش بیاد ولی خوب دیگه اگه مثل حاجیتون!‌ روی سبد شانس نشسته باشید اینه دیگه خوب حالا هر دفعه ۵-۶ مورد از این اتفاق‌های خوب رو می‌نویسم که روحیه بگیرید. یه نکته هم رو باید توجه داشت که اینجا روی کسی نمی‌شه حساب کرد . یعنی اینکه هر کاری رو خودتون باید بکنید. در هر صورت ایشالا اگه اومدید اینجا آفیسی نبوده که من سروکارم بهش نیفتاده باشه هرکاری بود در خدمتتون هستم.

امشب افطار ام آی تی بود که استادهای دانشگاه و کارمندهای دانشگاه رو دعوت کرده بودند. افطاری خوبی بود جای همگی خالی بود. یه سخنرانی خوب هم داشت که من miss کردم

عرض کنم که این امیت ما هم یه کمی این لغت های فارسی رو بلده ... دیروز داشت برام قصه‌ی " نادیر شاهاظفر"  رو می‌گفت (البته نمی‌تونه فارسی حرف بزنه ولی خوب یه سری کلمات مثل کتاب و اینا رو می‌فهمه) ( من مرده بودم از خنده یادم اومد یه بار یکی از بچه‌ها می‌گفت این جناب نادر هر وقت پول کم می‌اورده یه لشگر جمع می‌کرده و یاعلی یه سفر می‌رفته هند و بالاخره چند سالی اوضاع توی کشور به راه می‌شده . البته امیت خیلی از این نادیر شاهاظفر بد نگفت ولی گفت که یه سری چیزا رو ورداشته رفته ( که البته من فکر می‌کنم خیلی بیشتر از یه سری چیزا بوده)

بعدش هم داشت در مورد کاظیم کان حرف می‌زد که من بهش گفتم تلفظش غلطه. بعد ازش پرسیدم که تفاوت kan  و  khan چیه و اون گفت که اولی kan  هست و دومی  kkkkkan ولی من گفتم که این دوتا که یکیند تو باید بگی کاظم خان اول که چپ چپ منو نگاه کرد و بعد گفت که چندبار دیگه تلفظ کنم. بعد اومد سعی کنه خ رو تلفظ کنه که نمی‌دونم زبونش توی حلقش گیر کرد چیش شد که بالاخره هرچی مونده بود دیه ش بیفته گردن ما!‌ دیگه گفتم بابا بیخیال همون کاظم کان خوبه اشکالی نداره. واقعا تلفظ خ اینقدر سخته؟؟

آقا شرمنده از دوستان من لینک دادن و از این جور کارا بلد نیستم. ولی این وبلاگ بیژن و علی را ببیند

azadi-b.persianblog

alisinwonderland.persianblog

آقا فان باشید سی یو

سلام

اولا ببخشید . راستش من دو روز پیش یه متن مفصل نوشتم و آپ لود هم کردم ولی نمی‌دونم چرا این سایت محترم نشونش نمی‌ده . دیگه امروز یقین کردم که به دیار ابدیت رفته ( نوشته هه)

عرضم به حضورتون که می‌خواستم این دفعه راجع به این شهر بوستون بنویسم. اولا که عین ایرانه ( تهران خودمون) نه که شهر قدیمیه خیلی درب و داغونه. بنابراین ما که تا حالا چیزی ندیدیم ولی بچه‌های آمریکایی می‌گن که بقیه‌ی شهرها بهتره. اینجا خوب خیلی به عابرای پیاده احترام می‌گذارن ولی نه همیشه. آمیت می‌گه که توی پن استیت که بوده چشماشو می‌بسته و می‌دویده وسط خیابون بعد همه‌ی ماشین‌ها ترمز می‌کردند و اون کیف می‌کرده. ولی اینجا از این کارا که نمی‌کرد هیچی اگه چراغ عابر سبز باشه و بدون احتیاط بری روی خط عابر یه دفعه دیدی که بجای مهندس گوشت چرخ‌کرده تحویل جامعه داده شد! ماشالله صفر تا صد ماشین‌ها هم که دهم ثانیه است اینه که جناب راننده تا اراده کنه که پاشو روی گاز فشار بده ( و هنوز این کارو نکرده) ماشین در آستانه‌ی پروازه. در هر صورت که اینجوریه اینجا

ولی مزیتی که داره اینه که شهر بزرگیه. یادم میاد محسن دادفرنیا می‌گفت که توی کلمسون بعد از ۷ شب پرنده پر نمی‌زده و برای خرید یه تکه نون ( نه به این افتضاحی!)‌مجبور بوده ۴۵ دقیقه پیاده بره و از این حرفا. ولی خوب اینجا همه چیز دم دسته. لازم به ذکره که ام آی تی یه دانشگاه درازه (مثل شریف) و خوب خیلی فضای سبز و از این حرفا نداره و اگه این چارلز نبود اصلا دو ریال هم از نظر ظاهر نمی‌ارزید. دیروز داشتم کنار چارلز قدم می‌زدم ( آهان تا یادم نرفته چارلز دوست دختر من نیست یه رودخانه است ( البته اقیانوس) که در طول ام آی تی کشیده شده خیلی هم بزرگه تقریبا عرضش شاید ۱ کیلومتر هم باشه (نمی‌دونم چند تا پرانتز باز کردم در هر حال بریم سر اصل مطلب:

عرضم به حضورتون که توی این ایالت ریزه میزه هم دو سه جین دانشگاه و کالج ریخته. تقریبا اینجا همه دانشجو هستند. یه کالج ولزلی هم داره که مخصوص دختراست ( بین ایرانی‌ها معروفه به الزهرا !) و خوب البته تناسبش با ام آی تی شبیه‌ ارتباط دانشگاه الزهرا با دانشگاه شریفه (حاج آقا مستحضر هستند!!!) .  ببخشند اینقدر تکه پاره می‌گم . القصه می‌خواستم بگم که آقایون که متاهل هستند و می‌خواهند که با خانومشون بیان آمریکا ( و البته حقوق زنان را رعایت کرده باشم خانم‌هایی که متاهل هستند و می‌خواند شوهرشون رو هم همراه خودشون بیارن آمریکا ) این شهر گزینه‌ی خیلی خوبیه چون که بالاخره می‌تونید دست همسرتون رو توی یکی از این دانشگاه‌ها بند کنید و یه پذیرشی چیزی براش جور کنید. بعدش هم چون شهر بزرگه خوب حوصله‌تون کمتر سر می‌ره

یه توصیه‌ی دیگه هم برای دوستان متاهل از قول بچه‌های اینجا بکنم که یه چیزی که همه روش توافق دارند ( همه اعم از دوستانی که با همسرشون برای ادامه‌ ی تحصیل اومدن و راضین و دوستانی که با همسرشون اومدن و ناراضین و دوستانی که مجرد اومدن و ناراضین و دوستانی که مجرد اومدن و راضین!!!) این که حاج آقا اگه یه سال زودتر بیاد و بعد از اینکه جا افتاد خانمش رو بیارن ( ببخشید من فراموش می‌کنم اضافه کنید یا اگر حاج خانم یه سال زودتر بیان و سال بعد شوهرشون رو بیارن) خیلی بهتره و خوب راحتتره. البته من نظری ندارم و جزء این ۴ گروه هم هنوز نیستم فقط از قول بچه‌ها گفتم.

خوب حالا خوبه که این سایت محترم یه دفعه هنگ کنه.

یه چیز دیگه هم حیفم اومد که ننویسم اونم اینه که این آمیت ما گفتم هندیه ( البته خیلی پسر خوبیه و شبیه بقیه‌ی هندی‌ها نیست خیلی باکلاسه دوتا هم فوق لیسانس داره ریاضی و مکانیک ) عاشق موسیقی هندیه . دیروز رفته یه سی دی پلیر خریده و حالا ول کن نیست که بیا این آهنگ‌های هندی رو گوش بده . بالاخره دیشب که یه آهنگ از کاسیم کان!! (کاظم خان ) و یه آهنگ دیگه از گول سار (گلزار) گذاشت  نیم ساعت مغزم داشت منفجر می‌شد (آمیت عاشق این گلزاره می‌میره براش!) بالاخره من هم گفتم توی ذوقش نزنم دیگه ....

آقا من در حال میدترم دادنم. مید ترم ما تیک هوم هستش و کلوز بوک!! ۴ روز هم وقت داره ( مجموع سه تا سوال ۲ ساعت هم وقت نگرفت!)

خوب فکر کنم این دفعه به اندازه‌ی دو سه هفته نوشتم

قربان همگی

محمد رضا

پاسخ به نظرات

محمد آقا: اینجا خوب سایت‌های فارسی که هستش و از همه جا دسترسی بهش هست ولی روزنامه و چیز دیگه‌ی فارسی پیدا نمی‌شه. من با ایرانی‌ها هستم و همکاری هم می‌کنم ( از جمله فردا شب باید بلیط هالیوون پارتی بفروشم !! یه جشنه که همه‌ی ایرانی‌های شمالشرق آمریکا توش جمع می‌شن)

عقیل جون اینجا خود دربنده.

محسن ش تنکس! در اولین فرصت دوربین می‌خرم و عکس‌ها رو می‌فرستم برات

محسن ب اینقدری که اون عکس حال داد ... یه ساعت تموم داشتم نگاش می‌کردن ایول!

آقای (O)  حالا چرا میزنی. من هنوز نفهمیدم که شما کی هستی ولی معلومه که از گروه‌های فشار باید باشی. آقا قرن بیستم هستش خجالت بکش گفتگوی تمدن‌ها تسامح و تساهل ... پروتکل رو هم که امضا کردید .... اینقدر هم قروقاطی نوشتی که اصلا نمی‌شه بفهمی چی می‌خواستی بگی. همه‌ی گروه‌های فشار اینطوریند؟

سنجاب

هلو (حرف اول را با کسره بخونید البته بعضی‌ها! هم می‌تونند جور دیگه‌ای بخونند)

خیلی ممنون از سوالاتتون. اینطور که معلومه همه بی‌صبرانه منتظر شنیدن کمالات شیخنا سنجاب هستند. خوب مثل این‌که چاره‌ای نیست دیگه علی‌رغم میل باطنی باید نوشت...

عرض کنم که همون‌طور که گفتم سنجاب موجود بسیار باهوشی هست. اولن از ابعادش بگم که طولش ( بدون دم) حدود ۲۵ سانتی‌متره و دمش هم به همین اندازست. پس اگه اومدید آمریکا و یه موجود ۲۵ سانتی‌متری دیدید اگه That's it  اون موشه ولی اگه یه دم ۲۵ سانتی‌متری هم بهش وصل بود اون سنجابه. بعد خوب خیلی زیادن دیگه اینجا هم درخت زیاده اینه که دیگه صفا می‌کنن. سرعت حرکاتش هم خیلی بالاست. بعد جالبیش اینجاست که وقتی بهش نزدیک می‌شی به سرعت می‌ره پشت درخت یعنی حدود ۱ متر می‌ره از درخت بالا و درست در نقطه‌ی مقابل شما می‌ایسته ( اینجا قطر درختا حدود ۵۰ سانتی‌متره و تقریبا همشون چون عمر درختاش دقیقا ۱۵۰ ساله  because  اینجا یه زمانی جزو رودخانه بوده و همون زمونی که mit رو ساختن درختاشو هم کاشتن). اگه که نزدیک سنجاب درخت نباشه تا زمانی که بیشتر از ۲ متر بهش نزدیک نشدید که هیچی . یعنی اصلا care نمی‌کنه که شما هستید و داره زندگی عادیش رو انجام می‌ده. اگه از فاصله‌ی دو متری بهش نزدیک‌تر بشید رو به شما می‌ایسته و دیگه راه نمی‌ره. ولی جالب اینجاست که در این وضعیت هم وقتش رو تلف نمی‌کنه ( اگه دقت کرده باشید مثلا وقتی به گربه نزدیک بشید گربه می‌ایسته و خیره به شما نگاه می‌کنه و هیچ کار دیگه‌ای هم نمی‌کنه. قابل توجه بعضی  .... ها ..... ) ولی سنجاب سریع یه چیزی بر می‌داره و شروع می‌کنه به خوردن. تقریبا اگه حدود ۱ ساعت همینجوری بهش نگاه کنید مدام یه چیزایی ور می‌داره و می‌خوره یعنی به هیچ‌وجه وقتش رو تلف نمی‌کنه (اگه گفتید کی یه ساعت تموم اونجا وایساده نگاش کرده!)‌ بعدش هم وقتی ببینه serious نیستید راشو می‌گیره و می‌ره. خوب این هم از سنجاب اگه سوالی بود ( که قاعدتا باید خیلی هم زیاد باشه) بگید تا ببینم چی‌ می‌شه. دوربین هم بالاخره خریدم و انشاالله هر هفته چندین عکس از سنجاب براتون می‌فرستم. اگه که دیدم بیشتر علاقه‌مندید هم که دیگه هر هفته از سنجاب و موجودات جدید می‌نویسم

خوب  that's it برای امروز. have fun

در مورد نظرات شما:

اولا آقا این که گفتم رادیو تلویزیون به خاطر این بود که یکی از دوستان آذری زبان !‌ ما زحمت کشیدند آدرس وبلاگ رو به ۲۰۰ نفر در address book شون ( از جمله خودم !!‌ )‌ فوروارد کردند. این افراد شامل استاد دانشگاه شیراز تا نگهبان سابق خوابگاه طرشت سه هستش. البته خوب بیشتر از این هم انتظار نمی‌رفت ولی خوب ...

ولی اصلا قرار بود این وبلاگ ( توجه کنید که قرار بود !‌)‌ برای این نوشته بشه که برای بچه‌هایی که ایران هستند و نمی‌خوان بیان خارج و یا می‌خوان در آینده بیان مفید باشه و تصور درستی بهشون بده. چون واقعا من خودم هیچ تصوری از خارج از کشور نداشتم و هیچ‌کدوم از دوستام هم هیچ‌وقت واقعیات اینجا رو به من نگفتند. نه حتی عکسی و نه حتی نوشته‌ای . حالا اگه فکر می‌کنید این وبلاگ به درد می‌خوره ( که من بهتون شک خواهم کرد ) of course که خوشحال می‌شم بخونیدش و به کسایی که فکر می‌کنید براشون مفیده بفرستید . همون طور که دیدید ما قراره به دلیل درخواست  مکرر دوستان در مورد botaby و جانورشناسی بیشتر بنویسیم (including human ) بنابراین اگه به این علوم علاقه‌مندید یا علی.

خوشبختانه امسال چند نفر از بچه‌های اینور آب دارند وبلاگ می‌نویسند که البته دور از جون این وبلاگ وبلاگ‌هاشون درست حسابیه. بنابراین توصیه می‌کنم حتما به اون ها هم نگاه کنید.

بعدش هم که محسن می‌گه که فقط از خوشی‌ها می‌نویسی خب حرفش درسته  به خاطر اینکه من وقتی میام وبلاگ بنویسم که سرحالم دیگه. مثلا اگه بخوام براتون از مصائب زندگی در فرنگ بنویسم خوب خودش یه وبلاگ دیگه می‌شه. ولی باشه سعی می‌کنم از همه چیز بنویسم

آقا شرمنده اگه این دفعه خیلی غلط غولوط داره. دیشب میان ترم داشتم و امروز هم سرما خوردم و ماه مبــــارک هم که هستش (علما دانند) و هوا هم دوباره گرم شده و بادی هم می‌وزه که نمی‌شه در ماشین رو باز کرد ( ماشین باید عمود بر جریان باد وایسه تا بشه درش رو باز کرد ) خوب طبیعیه دیگه که اینطوری بشه دیگه

اوضاع آموزشی و علمی

سلام

خب امروز قراره که آنطور که محسن خواسته بود از اوضاع آموزشی و علمی اینجا بنویسم. اولا ام آی تی یه شبکه‌ی بسیار امن و گسترده داره که با اسم کربروس با شاخه‌های آتنا ( ای ثینا همون آتن خودمون ) شناخته می‌شه. بنابراین شما هرجای دنیا که باشید می‌تونید خودتون رو به این شبکه معرفی کنید و اصطلاحا تیکت بگیرید و از امکانات این دانشگاه اعم از مقالات آن لاین و کتابخانه و میل و ... استفاده کنید. این ویژگی ام آی تی منحصر به فرده.و این شبکه (کربروس) خیلی معروفه بنابراین هک کردنش یه افتخار بزرگه و بالطبع یک تیم مجهز سرویس‌دهیش می‌کنند. در هر گوشه و کنار دانشگاه و خوابگاه و کمپس شاخه‌های آتنا به نام َََathena cluster وجود داره که معمولا اتاق‌هایی شامل ۱۰-۲۰ کامییوتر هست .بعضی جاها هم کنار راهروها یه دونه گذاشته. بالاخره هر وقت اراده کنید یه کامییوتر ییدا می‌شه که باهاش میل چک کرد. ولی سیستم عاملش یونیکس هست و لذا زبان خاص خودش رو داره. یه سری نرم‌افزارهای هم توسط دانشگاه خریداری شده که روی شبکه هست و تحت یونیکس روی این کامییوترها اجرا می‌شه مثل matlab‌و fluent gambit و word  و شبیه به این‌ها. مشکل یونیکس‌ها اینه که سرعتشون خیلی یایینه (ببخشید این سایت محترم حرف سوم رو تایب نمی‌کنه و من مجبورم یه چیزه دیگه بجاش بکارببرم! خوب بعضی وقتا قات می‌زنه دیگه) بنابراین کسی نمی‌تونه این نرم‌افزارها رو روی کامییوتر شخصیش که ویندوز داره نصب کنه یا از اونا با interface گرافیکی استفاده کنه. نرم‌افزارهای تحت ویندوز خیلی گرونه و بستگی داره که استاد یا آزمایشگاهی که براش کار می‌کنید اون رو خریده باشه یا نه. ضمنا اینجا print مجانی هست ولی copy رایگان نیست. برای هر صفحه کیی ۱۰ سنت باید یرداخت.

دومین و آخرین چیز تحسین برانگیز MIT کتابخانه‌هاش هستند که اولن open هستند یعنی شما می‌تونید برید وسط کتاب‌ها بگردید (چیزی که آرزوش توی شریف به دل ما موند!) و ثانیا می‌تونید بینهایت کتاب امانت بگیرید. مهلت برگشت کتاب‌ها معمولا یک ماهه و می‌شه آن لاین کتاب‌ها رو تمدید کرد. چندین کتابخونه توی MIT هست از جمله BAKER و  Science . اگه کتابی رو گم کرده باشند یا نداشته باشند هم از کتابخانه‌ی دانشگاه‌های دیگه ظرف ۱ هفته تهیه می‌کنند و می‌فرستند. چندین سالن مطالعه داره که خیلی راحت و آروم هستند و اگه کسی حوصله‌ی درس‌خوندن رو داشته باشه خیلی بهش حال می‌دن!!

به قول فرنگی‌ها that 's it  یعنی همین. کلاس‌ها و تحقیقات مثل ایرانه فقط چون امکانات زیادتره جلوه‌ی بیشتری داره. فکر نمی‌کنم مجموع استادای اینجا (مجموعا) بتونند یه درس مثل درسای دکتر نثیر ارایه کنند (البته اخلاق همشون مثل اخلاق دکتر نثیره!!!)  من سر کلاس Slotin هم رفتم (بچه‌های کنترلی خوب می‌شناسندش) فقط کتابشو cop میزد روی تابلو و حتی شماره‌ی فورمول‌ها روهم از روی کتابش می‌نوشت مثلا می‌نوشت این فرمول فرمول ۱۲-۱۱ از کتاب من هست! دو تا کلاس هم خودم دارم که یکیش بدک نیست ولی اون یکی خیلی افتضه.

اینجا خیلی دانشجو بیس هستش یعنی کاملا بستگی داره که کسی بخواد کار کنه یا نه. دانشگاه خیلی از آدم کار نمی‌خواد . به استاد هم بستگی داره. خوب یه سری استادا خیلی گیرن هر روز کار می‌دن به دانشجوشون و کلی ازش کار می‌خوان بعضیاشون هم بهترن بعضیهاشون هم خیلی خیلی باحالن !!! 04.gif

امکانات تفریحی و ورزشی MIT از ظاهرا ۲ سال گذشته که یه بودجه‌ی خوبی برای این دانشگاه تخصیص یافته خیلی خوب شده (اونطوری که بچه‌ها می‌گن) یه زمین فوتبال و یه زمین ساکر ( ببخشید اینجا به فوتبال آمریکایی می‌گن فوتبال و به فوتبال آدما می‌گن ساکر) چندین زمین تنیس و سالن بدن‌سازی و یه استخر و ...

عرض کنم که موجودات زنده‌ی غیر از انسان هم اینجا غیر از سگ و اندکی گربه ( که به شدت مورد علاقه‌ی مردم هستند. مثلا اگه چب چب به سگ یکی نگاه بکنی ممکنه بیاد باهات دعوا بکنه که روحیه‌ی سگ منو خراب کردی . توی همه‌ی سویر مارکت‌ها هم یه غرفه‌ی کامل (تقریبا یکدهم سویرمارکت) به غذای سگ و گربه اختصاص داره . بالاخره که اینا خیلی اینجا خوش به حالشونه. کلی هم شبا توی تلویزیون تبلیغ می‌کنه مثلا گربه رو نشون می‌ده که از دیوار صاف بالا می‌ره و بعد می‌گه که به خاطر این غذا بود و از جور چیزای دری وری ) آهان داشتم می‌گفتم غیر از سگ و گربه سنجاب خیلی زیاده ( و البته موش هم نباید فراموش بشه !!‌ ) سنجاب موجود بسیار با IQ و جالبیه حالا ایشالا از کمالاتش بعدا می‌نویسم.

خوب اگه سوالی چیزی بود که در مورد resource های MIT من بتونم جواب بدم بگید وگرنه ایشالا دفعه‌ی بعد از کمالات سنجاب خواهیم نوشت.

بدرود

آقا اولا فکر کنم فقط مونده صدا و سیما اعلام بکنه که من وبلاگ می‌نویسم. بابا قرار بود فقط سه چهارنفر این اراجیف رو بخونند. شما رو به جون هرکی دوست دارین ... بابا ما جلوی مردم آبرو داریم کلی ملت فکر می‌کردن ما آدم حسابیم

بعدشم آقا من ۲۷ تا محسن می‌شناسم بنابراین یه چیزی بنویسید من ببینم کدومتون هستید هرچند از لفظ ماکارونی آشغالی فهمیدم که محسن ز !‌‌( اسمتو کامل نمی‌نویسم که آبروت نره ) هستش. به خاطر اینکه در فرهنگ لغت محسن صفت مثبت وجود نداره مثلا کتاب بی‌خود. استاد مزخرف. دانشگاه لعنتی حتی مهمونی اعصاب خورد کن ...

نه آقا اینجا خوابگاه غذا نمی‌دن اصلا چیزی به اسم خوابگاه نیست یه آبارتمان هست که مالکیتش برای ام آی تی هست و شما باید براش درخواست کنید و فرم یر کنید و سرماهم رنتشو بدید. کاملا مثل یه خونه عادی

اوضاع زندگی

سلام

ببخشید. من دوبار یه چیزایی نوشتم ولی بعد دیدم دو ریال نمی‌ارزه ( منظورم این نیست که چیزایی که الان دارم می‌نویسم دو ریال می‌ارزه) .

علی صفی در مورد ماه مبارک !‌ رمضان پرسیده بود و مراسم اینجا. خوب هر شب مسجد دانشگاه افطار می‌دند من هنوز نرفتم ولی بچه‌ها گفتند که افطارش درست و حسابی و خوبه. شب اول هم که وهاب و تقی اینا همه رو دعوت کرده بودند ( اعم از روزه‌دارها و روزه‌ندارها) افطار برند آپارتمانشون. عرض کنم که یه شب هم ام اس ای ( مسلمانان ام آی تی) افطاری اساسی دادند و یه مراسم بود که یه دختر خانم در مورد دین اسلام و فواید روزه گرفتن پرزنتیشن ارایه کردند ( این قسمتش خیلی جالب بود) و بعد جلسه‌ی پرسش و پاسخ با حضور امام جماعت ( و امام جمعه)‌مسجد و چند نفر از آدم‌های اجرایی گروه  برگذار شد. البته خیلی شلوغ بود . خوب هر وقت یه جایی یه غذای مفتی پیدا بشه یه مشت ملت الاف ( علاف؟؟) هم پیدا می‌شن که بیان. (البته فکر نکنید اینجا حکومت طالبان هست ها ولی خوب همه چیز پیدا می‌شه مثلا فردا هم اسراییلی‌ها یه برنامه دارند که فیلم نشون می‌دند و ((برای مردم بی‌گناه  اسراییل)) اعانه جمع می‌کنند. پس فردا هم یه گروه دیگه که ترجیح می‌دم اسمشون رو نیارم شام دعوت کردند!!‌ (‌البته همه‌ی دانشگاه رو)

من ترجیح می‌دم خودم غذا درست کنم. تازگی‌ها برای اولین بار در عمرم کشف کردم که غذا پختن چه کار باحالیه. هیچ کاری هم نداره فقط کافیه چند تا چیزو قاطی کنی ( پیاز و گوجه و سیب زمینی) یا مثلا برنج رو بریزی توی یه قابلمه‌ی پر آب و بذاری روی اجاق بقیه‌اش خودش می‌پزه . فکر می‌کنم مامان‌ها زیاد شلوغش می‌کنند . البته خوب یه کمی دقت لازمه وگرنه اون اتفاقی می‌افته که دیروز افتاد و بچه‌ها مجبور شدند طبقه رو خالی کنند تا دودها بیرون بره ولی خوب این طبیعیه دیگه.

امشب شب جشن هالووین هستش که ملت لباس‌های عجیب غریب می‌پوشند. من تازه اومدم توی خیابون از جن پیدا می‌شه تا مرغ و خروس و خرس و سرخ‌پوست و عزراییل ... خوشن دیگه. ایشالا عکس‌های هالووین ایرانی‌ها که آماده شد چند تاشا می‌فرستم که ببیند.

بالاخره هم این آدم‌های بی انصاف یه پرزنتیشن انداختند گردن من. چهارشنبه‌ی گذشته نتایج دو ماه الافی را در قالب یک پرزنتیشن ۱.۵ ساعته جلوی ۵ تا دکتر و تیم تحقیقاتی مشترک دانشکده‌ی مکانیک و ریاضی ارایه کردم.تا ۳ ساعت بعدش نمی تونستم حرف بزنم از بس این لغات مسخره‌ی انگلیسی رو تکرار کردم یس سر. لت می‌ اکسپلین یو . ایت ایز ا ویندو ... بابا واقعات زبون خودمو خیلی قشنگه چیه این گاربیج. انی وی.

آقا محسن بشت خطه. اینقدر هم ذهنتون خراب نباشه که تا من دهن باز می‌کنم هزارتا مادر زن و بدر زن و نوه و نتیجه برای من در بیارین. آقای محترم (( او)) من بخدا نمی‌فهمم چی می‌گی جمله‌هات نه فعل داره نه فاعل نه مفعول نه حرف ربط  نه ...

آقا به همه سلام برسونید

مذهبیت

سلام

اولین نکته‌ای که می‌خوام بهش اشاره کنم اینه که اینجا (یعنی به طور کلی توی آمریکا اون‌طوری که من شنیده‌ام) مردم خیلی نسبت به اروپا مذهبی تر هستند. الان توی همین اتاقی که من توش نشسته‌ام دارم ۸ تا کلیسا رو می‌بینم ( تازه جهت پنجره‌ی اتاق من به سمت حومه‌ی بوستون هست نه به سمت مرکز شهر بوستون) 

من در مجموع تا حالا (یک ماهی که اینجا بودم ) ۳ دفعه دیدم که یه پسر دست یه دختر را گرفته باشه!!‌ منظره‌ای که توی ایران حتی توی دانشگاه هم خیلی متداول هست! حتی پارتی هایی هم که برگذار می‌شه خیلی به قول بچه‌ها خشک و خالی هست ( در مورد علل لزوم شرکت در پارتی‌ها بعدا خواهم نوشت) توی بارتی ‌ها شما باید حتما کارت شناسایی که تاریخ تولد شما را نشان بدهد به مسوولین پارتی ارایه کنید اگر سن شما از ۲۱ سال بیشتر بود یک دستبند زرد رنگ کاغذی ( منور) بهتون می‌دن بعد می‌تونید مشروبات الکلی مصرف کنید. در غیر اینصورت می‌تونید وارد پارتی بشید ولی اگر مشروبات الکلی بخورید و پلیس شما رو ببینه اونوقت ....

کسی حق نداره در ملا عام مشروبات الکلی بخوره ( مثل خیابان ها و سایر اماکن عمومی)‌اینا قانون‌های اینجاست. از جمله‌ قانون‌های دیگه اینه که اگه یه زن از یک مرد شکایت بکنه اول حاج آقا را دستگیر می‌کنند ( بدون مقدمه ) بعد به شکایت رسیدگی می‌کنند . بنابراین اینه که باید احترام خانم‌ها رو خیلی نگه داشت. فکر کنم قبلا گفتم که لمس کردن دست یک زن بدون اجازه‌ی او در صورت شکایت می‌تونه منجر به تا ۵ سال زندان بشه!! بنابراین که اینه دیگه...

تلویزیونشون فیلم‌های سینمایی را سانسور می‌کنه ( دیگه معروف تر از شبکه‌ی تی ان تی که نیست ) دیشب داشتیم با بچه‌ها فیلم وکیل مدافع شیطان رو می‌دیدیم. اینقدر این فیلم را تکه باره کرده بودند که اصلا موضوع فیلم را نمی‌شد فهمید من این فیلمو توی ایران هم دیده بودم ! ولی جالبه که وقتی به یه آمریکایی می‌گی می‌گه باید این‌کار و بکنند . صحنه‌های غیر مجاز را نباید توی شبکه‌های عمومی نشون بدند و فقط توی سینما یا شبکه‌هایی که مخصوص شده‌اند می‌توانند نشان بدهند. ( مقایسه‌کنید با برخورد مردم با سانسور در ایران!‌ و حتی در دانشگاه صنعتی شریف).

توی جو کاملا آزاد مردم کاملا منطقی فکر میکنند. قوانینشون هر چند که عجیب و سخت قبول می‌کنند یکی دیگه از قوانین اینه که صدای آهنگ حتی در ایام تعطیل بعد از ساعت ۱ بعد از نصف شب نباید بگوش برسه (‌البته خیلی سخت گیری نمی ‌شه) ولی وای به حالت اگه یکی به بلیس تلفن بزنه....

 

فقط یه نکته هم در مورد بارتی ها بگم که توی این مراسم مقدار معتنابهی مواد غذایی بیدا می‌شه که می‌شه به بهونه‌ی شرکت در بارتی غذای یک‌ماهتو بخوری...

بعدش هم بارتی یعنی اینکه میوه و کیک و ... می‌ذارن اونجا بعد ملت جمع می‌شن دور هم یه آهنگ هم می‌ذارن و ملت با هم صحبت می‌کنند ( حتی بعضی وقتا در مورد حل مسایل درسی !!!!!!!!!!!‌‌) اینجا ام آی تی هستش دیگه اینم بارتیشونه!

آقا به برو بچ سلام برسونید ( امروز سعی کردم به جای دری وری ( یا بقول شجاع .....) حرفای بدرد بخور بنویسم !