یک سلام کوچک

خوب من طبق قولی که دادم فقط سریع چند تا عکس بگذارم اینجا و برم ساک و چمدون‌ها رو ببندم. ما انشاءا... فردا ۳:۳۰ دقیقه پرواز می‌کنیم و اگر C-130 نشویم هشتم ژانویه هم برمی‌گردیم. من نمی‌دونم چرا تمام حوادث هوایی دنیا بین زمانی که من بلیط می‌خرم تا زمانی که سوار هواپیما می‌شوم اتفاق می‌افتند. یکی پریروز توی آذربایجان افتاده یکی هم همین دوسه روز پیش توی آمریکا افتاد!

اهالی مهمان‌نواز تگزاس هم که ایالت را به آتش کشیدند! تیتر خبر چهارشنبه این بود که "کل ایالت تگزاس در آتش می‌سوزد !!!! ". وضعیت اضطراری در همه جای تگزاس اعلام شده.

 

بوستون. شب کریسمس

بوستون، a homeless  on christmas eve

یک نکته‌ی دیگه:

اگر استاد عزیزتان کلاس درسش از جانش هم برایش مهمتر است:

-- اول ترم به شما خواهد گفت که در طول ۲۵ سالی که این درس را ارائه کرده، به یاد ندارد اشتباهی در برنامه (schedule) کلاس رخ داده باشد.

-- استاد شما این جمله را یک بار دیگر هم تکرار خواهد کرد: وقتی‌که امتحان میان‌ترم اول، در تقویم کلاس به اشتباه (بخوانید ابتکار)  شما در یک روز تعطیل مهم افتاده! و نیمی از دانشجویان کلاس دم در اتاق آقای استاد جمع شده‌اند و به قول استاد عزیز آبروی استاد را توی دانشکده برده‌اند. استاد عزیز با رگ‌های گردن بیرون زده و چشم‌های خون گرفته، خونسردی شما رو تحسین می‌کند.

من زود برمی‌گردم

اهالی محترم تگزاس و حومه!

سلام

این weekend تقریبا اولین weekend ای بود که اندکی سرم خلوت‌تر بود. من هم فقط خوابیدم. یه کمی هم به خونه رسیدم. جای شما خالی یک سیستم صوتی برای اتاقم درست کردم که تا سه طبقه‌ی Tang Hall رو به آسونی می‌فرسته روی هوا. هرچند سیم‌کشی و از این جور کارها ممنوعه ولی ?who cares  دوتا amplifier رو سری کردم که اساسی دیگه سیستم رو Rock کنند! همینه که اینها نمی‌گذارند دانشجو یه شب راحت داشته باشه دیگه. حالا تصور کنید هر کسی بخواهد همچین چیزی رو توی آپارتمانش به راه بندازه. توی یک ساختمان ۲۴ طبقه که ۴۰۰ نفر آدم زندگی می‌کنند. چه شود!!!

*******************************

اولین برف زمستونی هم بارید. واقعا منتظر بودم. خیلی خوبه که محل زندگی آدم چهار فصل سال رو داشته باشه. واقعا یه وقتهایی آدم دلش می‌خواد دستکش دست کنه و کلاه سرش بگذاره. یا کنار پنجره‌ای بلندی که رو به طرف رودخانه است - وقتی دمای بیرون کلی زیر صفره و مردم مثل اسکیمو لباس پوشیدند - یه فنجون قهوه داغ داغ بخوره. برف خیلی قشنگه. وقتی همه جا سفید می‌شه، حس می‌کنی یک لحظه از های و هوی این دنیا راحت می‌شی. صبح که پا می‌شی هیچ رنگی باقی نمونده. همه جا سفیده. سفیدِ سفید. دینا تک‌رنگ شده، یک‌رنگ شده، رنگ بی‌رنگی: سفید. وقتی که می‌ری بیرون و کلاهت رو می‌کشی تا روی گوش‌هات و شال گردنت رو دور گردنت می‌اندازی تنها صدایی که می‌شنوی صدای آروم خش خش فشرده شدن برفه زیر پاهات. انگار همه‌ی دنیا ساکت شده، دنیا تک‌صداست، فقط یک صدا شنیده می‌شه: سکوت.

*******************************

خرچنگی‌جات 
فیلم The keeper: Legend of Omar Khayyam به کارگردانی کیوان مشایخ رو برای special screening دعوت شدیم (اوهوم!) و دیدیم. فیلم برای اکران عمومی از ۹ دسامبر در شرق ایالات متحده به روی پرده می‌رود. برای نسل دومی‌ها فیلم خوبی است. بازی بسیار قوی تعدادی از هنرپیشه‌های غیر اصلی، بازی بسیار ضعیف قهرمانان داستان رو متعادل می‌کنه. کلا فیلم boring ای نیست. اشکالات تاریخی زیادی بهش وارد هست که من چندتاییش رو خدمت کیوان‌خان عرض کردم و ایشون فرمودند که بهش واقف بودند ولی چه می‌شود کرد !! خود حضرت کیوان ۲۷ ساله که ایران رو ندیدند و مثلا برای نشون دادن نیشابور سال ۲۰۰۵ از یک مینی‌بوس عهد حجر استفاده کردند (مثل همون اتوبوس گل‌منگلی فیلم روز واقعه!) و یه مشت مرغ و خروس و گاو و گوسفند که وسط (مثلا) تنها خیابون خاکی شهر می‌لولند. واقعا حتی ایرانی‌ها هم فکر می‌کنند ایران این‌طوریه! ولی در جمع بعنوان اولین فیلم بلند یک ایرانی نسل دومی فیلم خوبی بود. دیگه فیلم‌های "دنیا" و "خیلی دور خیلی نزدیک" (Museum of fine arts --Persian movie festival ) رو دیدم که دومی فیلم واقعا جالبی بود، هم از نظر بازی و داستان و هم از نظر تکنیک‌های فیلم‌برداری و مسایل فنی. توی یک ماراتون دیگه با سایر ایرانی‌ها داریم دایی‌جان ناپلئون رو می‌بینیم. 

نمایش  The Mikado or the town of Titipu که یک تئاتر musical و طنز است رو هم به دعوت یکی از kid هام که توش ایفای نقش می‌کرد دیدم.

فیلم مستند March of the Penguins هم که عالیست. حتما ببینید. این پنگوئن‌ها چه‌کار که نمی‌کنند. فیلم از صحنه‌هایی که سالن رو از خنده می‌فرستاد روی هوا داشت تا صحنه‌هایی که اشک ملت رو درمی‌آورد. شنیدم که به احتمال خوبی جایزه‌ی اسکار فیلم مستند رو بتونه بگیره.

*******************************

طرف‌های ما جمعه‌ها هم عملا تعطیله.  جمعه‌ی قبل من خودم حدود ساعت ۱۲ رسیدم دانشگاه. وارد office شدم که gabe داشت از عصبانیت به در و دیوار بد‌و بیراه می‌گفت. از ۱۲ تا office‌ توی راهرو ۸ تاش هنوز بسته بود! (این‌ها اگر تا ظهر نیایند دیگه نمی‌آیند- مثلا توی خونه کار می‌کنند! ولی حالا کی به کیه!) gabe (نام gabe مخفف gabriel است که همون جبرییل خودمونه)، عرض می‌کردم، جناب جبرییل که کار اداری مهمی رو باید تا آخر وقت اداری انجام می‌داد داشت می‌گفت آخه کجای آمریکا ملت جمعه رو تعطیل می‌کنند که اینجا اینجوریه؟ من هم حرفش رو تایید کردم و یه جوری قیافه‌ی حق به جانب گرفتم که فکر کنه من از صبح علی‌الطلوع توی دانشگاه بودم...

*******************************

از کلاس هم که ما کماکان از دست این بروبچ می‌خندیم. عزیزان من in honor of me مدتی‌است که بجای Recitation می‌گویند Reza-tation (که اتفاقا تلفظش هم شبیه هست). دیگه از پاچه‌خواری هم که کم نمی‌گذارند. یکی‌شون روی جلد گزارش آزمایشگاهش عکس من‌رو که کنار Setup آزمایشگاه ایستادم زده! یکی نیست بگه آخه...
آزمایشگاه خیلی باحالی از آب دراومد. محل کار towtank lab بود که دخمه‌ایست تاریک و مرطوب و قدیمی با یک عالم وسایل و خرت و پرت (از آچار و پیچ‌گوشتی و تکه چوب و ترانزیستور گرفته تا مته‌ایستاده و لپ‌تاپ و جرثقیل سقفی) که سرتاسر آزمایشگاه افتاده‌اند. حالا جالبیش اینه که ۵ نفر هم دارند تز دکتریشون رو اونجا انجام می‌دهند. رفتم به حضرت advisor گفتم بابا این چه وضعیه؟ حرف جالبی زد. گفت ""من سال پیش چین بودم. اگه سر بزنی به چین می‌بینی این‌ها آزمایشگاه‌های میلیاردی دارند و چقدر تمیز و مرتب و یک لکه هم روی وسایلشون پیدا نمی‌کنی. سال‌های سال هم هست که کار می‌کنند و هیچ کشف مهمی هم از توش بیرون نیامده. بعد پا می‌شی می‌ری انگلستان، توی یک دخمه‌ای صد برابر بدتر از چیزی که ما داریم آزمایشگاه کوچک و بهم ریخته‌ایست بنام cavendish lab بدون وسایل فوق پیشرفته. مهمترین نتایج علوم هم همیشه از توی اون میاد بیرون..."".

*******************************

فردا باید برای بچه‌ها سوال final طرح کنم. میان‌ترم دوم وحشتناک سخت شد. یعنی همه‌چیز عجله‌ای شد و دقیقه‌ی آخر. من و جناب استاد هم هر کدوم یکسری نظر کارشناسی دادیم که در نتیجه تمام سوال‌ها و بخش‌‌های آسون تقریبا بدون این‌که بفهمیم حذف شده بود و یک امتحان سخت تحویل عزیزان شد و اشک بچه‌ها رو درآورد. با اینکه وقت امتحان از یک و نیم ساعت به تدریج تا سه ساعت تمدید شد، میانگین نمره‌ی کلاس از ۵۰ بالا نرفت.  دیگه نگم من چقدر ضرایب رو دستکاری کردم و دست بالا برگه ها را تصحیح کردم که میانگین رو کشوندم تا ۶۵! حالا برای پایان‌ترم امیدوارم بیشتر وقت بگذارم که دیگه از این اتفاق‌ها نیفته.

******************************

اهالی محترم تگزاس و حومه*: ما داریم میاییم! (به سبک حاج‌آقا آهنگران بخونید)
به احتمال خوبی هفته‌ی اول ژانویه را با چندی از دوستان در ایالت رییس جمهور پرور تگزاس سپری خواهیم کرد. بالاخره که اگر اون‌طرف‌ها هستید و حوصله‌تون سر رفت و خواستید ما رو entertain کنید (یا ما شما رو !)  به ما خبر بدید.

* آستین، دالاس، امامزاده آنتونیو، هیوستون، نیو اورلئان و شهرهای بین راه (بعیده به ال‌پاسو اینا برسیم)

الاوضاع کانه القمر فی‌البرج العقرب.

سلام

دیدید برگشتم!

 

*******************

اگه توی آمریکا هستید و بعد ازظهر thanksgiving بوقلمون! خوردید من thanksgiving رو بهتون تبریک می‌گم.

 

*******************
دیگه سرم داره می‌ترکه. این هفته دوتا Recitation  باید بدم و Lab  رو هم خودم باید تصحیح کنم چون گریدر عزیز ما هفته‌ی پیش ** بابا **  شدند!! (شانس رو می‌بینید ایشون ۹ ساله که ازدواج کردند و ۶ سال هست که اینجا هستند حالا دقیقا باید حالا وسط ترمی که گریدر من هستند بابا بشوند) بعلاوه‌ی دوسری homwork باید طراحی کنم و سوالات فاینال و یک پروژه که due چهارشنبه هست ... آقا بی‌خیال بگذارید امشب بهشون فکر نکنم برم زودتر بخوابم که حداقل کلاس صبح زودِ فردا رو بعد از ۳ جلسه که پشت سر هم نرفتم فردا برم.

فعلا این رو داشته باشید، من باز برمی‌گردم...

 

**************************

 

استادی دانشجویی به ره دید و گریبانش گرفت<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

دانشجو گفت ای استاد، این پیراهن است لپ‌تاپ نیست

 

گفت تنبل گشته‌ای کز من گریزی روز و شب
گفت جرمِ کار کردن نیست، این مساله هموار نیست

 

گفت می باید تو را تا دفتر لزلی برم۱

گفت لزلی از کجا در پارتی استیو نیست۲

 

گفت زین پس fund تو را cut کنم

گفت استادی دگر یابم، خیالی نیست نیست

 

گفت آگه نیستی کز دانشکده بیرون شوی

گفت در صنعت بیابم شغل، آبِ خوردنیست۲.۵

 

گفت باید زیرک و باهوش گردی چون profs

گفت رو باهوشی بیار، اینجا کسی باهوش نیست

 

گفت تا تاپیک۲.۶ نو من یابمت تی اِی۳ بباش

گفت تی اِی کارِ دانشجویِ خنگِ تنبلِ بی کار نیست

 

گفت طلابم همی گمره کنی هر روز و شب

گفت آنان گمرهند خود، این گناه بنده نیست

 

گفت ریپورتی بده پنهان و خود را وارهان

گفت کار علم کارpaper و ریپورت نیست

 

شاعر: گمنام

 

*********************************

۱ لزلی ( Leslie) سمت Graduate Administrator رو داره. 
۲ استیو (steve) از وقتی که دانشکده‌ی ocean Engineering با Mech. E قاطی شده و شغلشو از دست داده هر هفته پارتی می‌ده
۲.۵  مثل آب خوردن است
۲.۶ topic: موضوع research
۳ Teaching Assistant

عید همگی مبارک!

ببخشید دیر شد. همینطور بلا از این درس که من TAاش هستم می‌باره. حالا از این به بعد اگه دیر شد حداقل چند تا عکس upload می‌کنم. فعلا این رو داشته باشید:

یک شب بسیار آرام بوستون. تصویر Harvard Bridge  و ساختمان‌ها توی Charles برام جالب بود. زمان نوردهی رو از چراغ ماشین‌ها می‌تونید حدس بزنید.

 

پاییز بوستون

هفته‌ی پیش با یک‌سری از دوستان رفتیم مسابقات اتوموبیلرانی F1 بوستون. بچه‌ها برای ماشین‌های سایز کوچک ثبت نام کرده بودند که تقریبا نصف ماشین full size هست و دنده اینها هم نداره. ولی اینقدر سرعت و شتابش بالا هست که هیچوقت جرات نکنید گاز رو تا آخر فشار بدید. ما یک تیم شش نفره بودیم که هر نفر حدود بیست دقیقه رانندگی باید می‌کرد. در نهایت بین ده تیم شرکت کننده پنجم شدیم! و من فهمیدم که چقدر از رقابت بدم میاد. یادم میاد سر یه پیچ یه کمی سرم رو از توی هلمت و یک مشت اسباب safety دیگه چرخوندم تا راننده‌ی پشت سریم رو ببینم. چشم‌هاشو خون گرفته بود و دندون‌هاشو به هم فشار می‌داد و هی با سپر ماشینش می‌زند به ماشینم. دلم به حالش سوخت. کشیدم کنار که بزنه جلو و خوشحال بشه. اگه این خوشحالش می‌کنه! (هرچند دور بعد پنالتی گرفت و مجبور شد بیست ثانیه بکشه کنار و در نهایت هم فکر کنم تیمش یکی مونده به آخر شد!)

از kid هام هم که دیگه هرچی بگم کم گفتم. کلی موجبات خنده‌ی ما را فراهم می‌کنند. آدم‌ها برای نمره گرفتن چه کارهایی که نمی‌کنند. یکی دوتاشون که اینقدر هر دفعه از ایران و ایرانی‌ها تعریف می‌کنند که یکی ندونه فکر می‌کنه ایران بهشت روی زمینه! دیوید هم دیروز اومده که توی دالاس که بوده با یک دختر ایرانی که اسمش رکسانا چی‌چی زاده بوده (حالا با یک تلفظ درب و داغون آمریکایی) رفته کلاس رقص!! (توی دلم گفتم شانس آوردی که رگ غیرت من جوش نیاورد وگرنه کاری می‌کردم که ترم بعد هم در خدمتتون باشیم! تازه انتظار داشت که من بیشتر تحویلش بگیرم). اشلی هم مدام تعریف می‌کنه که تو تنها شخصی هستی که توی تمام کلاس‌‌هایی که من گرفتم communication بلده و از این حرف‌ها. (که البته خیلی احساس خوبی به من دست می‌ده وقتی این حرف رو می‌زنه. یادتون باشه اگه خواستید نمره بگیرید و احتیاج بود سر استاد یا TA‌ رو شیره بمالید حتما بهش همین رو بگید). چهارشنبه‌ها که کلاس دارم ویکرانت رو می‌فرستم برام ناهار بگیره!!!‌ (حال می‌کنید ایرانی‌بازی رو ها- ظاهرا توی کانادا این کار مساوی اخراج از دانشگاهه (به جرم استثمار دانشجو) ولی اینجا سخت نمی‌گیرند. تازه من باهاشون رفیقم دیگه)  از این هفته هم قرار شده دیوید و رابرت و ماریا تلفظ‌های من رو اصلاح کنند.  دیروز هم بحث مفصلی در باب سیاست و اخلاق با اشلی داشتم که بعدا مشروحش رو می‌نویسم .

اختراع جدید من برای صبحانه هم cream cheese  و bagel هست که پنج شش دقیقا توی snackmaker حرارت داده بشه (اگه احیانا ایده‌ای ندارید که این ترکیب شبیه چی می‌شه دارم تلاش می‌کنم یه چیزی شبیه بربری با پنیر تبریزی در بیارم).

اینجا اصولا what وقتی با حالت تعجب پرسیده بشه (مخصوصا اگه اخم‌هاتون رو هم توی هم کرده باشید) معمولا مخفف عبارات تندی نظیر what the hell  (یا عبارات تندتر!) هست که اعتراض شدید شما را نسبت به حرف بیجا و بی‌معنی(nonsense) طرف مقابل نشون می‌ده. بنابراین اگه احیانا کسی چیزی گفت و به هر دلیلی متوجه نشدید که چی گفت (که برای دانش‌جویان زیاد هم پیش میاد ) هیچ وقت برنگردید به طرف بگید ????!!!!!?? what  
هفته‌ی گذشته پلیس یکی از دوستان ترکیه‌ای ما رو که در حال رانندگی بوده نگه داشته و بهش تذکر داده که حق تقدم رو باید بهتر رعایت بکنه. دوست عزیز ما که تازه اومده چون دقیقا متوجه حرف آقای پلیس نشده برگشته و به جناب پلیس  گفته ????!!!!!?? what .....
من دیگه تعریف نمی‌کنم بعدش چه اتفاقی افتاده. ولی الان دوستم برگشته خونه و همه چیز ظاهرا به خیر گذشته ... 

سر سیاست هم فقط مونده بود این لورا خانوم با اون لهجه‌ی ایتالیاییش (= ایتالیانو دورتی! "ر"   و   "ت" با تشدید)  به ما متلک بندازه که اون هم دیروز انداخت. ظاهرا هفته‌ی پیش برای اولین بار در بیست سال گذشته  یک نفر تونسته ده هزار ایتالیایی رو کنار هم توی یک تظاهرات جمع بکنه !! دیگه فکر کنم خودتون خبر دارید راجع به چی صحبت می‌کنم. من برای اولین بار واقعا چیزی نداشتم جوابش بدم. فقط یک لبخند ملیح زدم و مثل دیوونه‌ها زل زدم بهش . اونهم یه ذره وایساد و بعد برگشت رفت پی کارش....


ما که سر از سیاست در نمیاریم. فقط متحیریم!
تیتر خبر خبرگزاری مهر:
مذاکره‌ی علی آبادی با احمدی نژاد برای حضور سه وزیر در هیات مدیره‌ی پرسپولیس: اعضای جدید هیات مدیره باشگاه پرسپولیس پس از مذاکره مهندس علی آبادی با دکترمحمود احمدی نژاد معرفی خواهد شد ....

معلومه‌ توی این مملکت چه خبره؟! آخه هیات دولت و رییس جمهور رو چه به باشگاه پرسپولیس؟!؟!

 

نمره‌های میان‌ترم دوم رو امروز بهشون دادم. برای فردا ساعت یازده باید دستور کار آزمایشگاه رو آماده می‌کردم که هنوز شروع نکردم و بالطبع قرار هم نیست که شب رو نخوابم. فرداست که Areti دوباره کلی هیجان کاذب ایجاد کنه! جالبیش اینه که خودش هیجان درست می‌کنه و بعد هی به من می‌گه don't panic !! بالاخره که اعصاب ما رو می‌ریزه به هم. آقا ما بریم بخوابیم که حداقل صبح زودتر بیدار بشم.

 

من بر‌می‌گردم ...

مسجد کوفه هنوزش مدهوش...

حیفم اومد چند بیتی از شعر زیبای استاد شهریار رو در سال‌گرد شهادت حضرت علی ننویسم:

...
قلعه بانی که به قصر افلاک                سردهد ناله‌ی زندانی خاک
اشکباری که چو شمع بیزار                می‌فشاند زر و می‌گرید زار
دردمندی که چو لب بگشاید               درو دیوار به زنهار آید
کلماتی  چو دُر آویزه‌ی  گوش             مسجد کوفه هنوزش مدهوش...

...آن دم صبح قیامت تاثیر                   حلقه درشد از او دامن گیر
دست در دامن مولا زد در                    که علی بگذر و از ما مگذر
شال شه واشد و دامن به گرو            زینبش دست به دامن که مرو
شال می‌بست وندایی مبهم:             که کمربندشهادت محکم...


*****************************

ماه مبارک هرشب جمعیت مسلمانان دانشگاه (MSA) در مسجد دانشگاه افطار می‌دهند. با تقریب خوبی تنها وقتی که ایرانی‌ها خودشون رو با بقیه‌ی مسلمان‌ها قاطی می‌کنند افطار ماه رمضان هست. جالبیش اینه که یکسری ایرانی‌هایی که به شدت تاکید دارند که اصلا مسلمان نیستند هم تشریف میارند. بعد هموطنان ما هم طبق معمول دور هم جمع می‌شوند و فقط با ایرانی‌های دیگه حرف می‌زنند (تا جایی که صدای این MSA در اومده که بابا بالاخره یه‌کمی که بین بقیه پخش بشید). بالاخره که get together بزرگیست هر شب اینجا! هفته‌ی گذشته مراسم سالیانه‌ی افطار با حضور اساتید دانشگاه بود که حداقل تا جایی که من دیدم ۳۰-۴۰ نفر از اساتید آمده بودند (جالبیش اینه که بیشترشون هم مسیحی هستند. از استادهای مسلمان هم اصولا کسی نمیاد! همه‌کار این دنیا وارونه‌است) . سخنرانی و از این حرف‌ها هم داشتند.

*****************************

من کماکان! full time درگیر TA هستم. هفته‌ی گذشته اولین میان‌ترم رو گرفتم. فقط طراحی سوال‌هاش (اعم از تایپ و شکل کشیدن و ...) حدود سی ساعت از من وقت گرفت!! ولی واقعا امتحان خوبی شد. Research هم که کاملا تعطیله.

*****************************

بیسکویت‌های فرانسویِ le petit ecolier رو اگرچه خیلی‌ها نمی‌شناسند، ولی واقعا خوشمزه هستند. این بیسکویت‌ها ترکیبی از بیسکویت معمولی و یک لایه chocolate هستند.  اولین بار Olivier دانشجوی قبلی جورج (که فرانسوی هم هست) یکی به من هدیه داد. هفته‌ی پیش برای quiz review قرار بود کمی snack و خرت و پرت برای kid هام بخرم. من هم ایده زدم و یک سری کامل از این بیسکویت ها خریدم. نکته‌ی جالبشون اینه که در ۴ سری با درصد chocolate متفاوت وجود دارند. بنابراین هرکسی با توجه به ذائقه‌اش می‌تونه بیسکویت متفاوتی رو انتخاب بکنه

   

خوب بچه‌ها هم خیلی پسندیدند. یکی از kid هام (richard) که دست خوبی توی chocolate  و coffee داره گفت که یک نمونه‌ی آلمانی این بیسکویت‌ها هم هست به اسم  bahlsen choco leibniz که اون هم خیلی عالیه. من ازش پرسیدم که کجا می‌تونم گیرش بیارم. Richard جواب داد که توی فروشگاه پایگاه نظامی‌شون می‌فروشند ولی شاید بیرون توی بازار راحت گیر نیاد. Richard می‌گه که انواع و اقسام شکلات‌ها و cookieهای آلمانی و ژاپنی و هر کشوری که آمریکا توش پایگاه نظامی داره رو توی پایگاهشون می‌فروشند. ظاهرا اینجوریه که سربازان که می‌روند اون کشورها با خودشون وسایل و cookie و غیره رو میارند و به فروشگاه می‌دهند تا براشون بفروشه.

توی دلم دعا کردم هیچوقت شیرینی‌های ایرانی رو توی پایگاهشون نفروشند.

دیروز ریچارد برام دو تا جعبه‌ از بیسکویت‌های آلمانی رو خریده و آورده. هرچی هم اصرار می‌کنم که پولش رو بگیره قبول نمی‌کنه. ریچارد پسر خوبیه!

*******************************

خبر دیگه این که یکی دیگه از kid هام (کالین) داشته فوتبال آمریکایی بازی می‌کرده که هُلش دادند و زمین خورده و پاش بیست سانتی‌متر شکافته! ( از قوزک پا تا زیر زانو! پنجاه تا بخیه!! ) ‌سر امتحان اومده پاچه‌شو بالا زده و همچین با آب و تاب تعریف می‌کنه که یکی ندونه فکر می‌کنه... استغفرا...
بهش گفتم باید بیشتر مواظب خودت باشی. فرداش اومده که چون دکتر گفته دویدن براش ضرر داره رفته kickboxing ثبت نام کرده!  چی بگه آدم به این آمریکایی ها ...

دانشجویان عزیز من!!

همونطور که دفعه‌ی پیش گفتم این ترم TA‌ هستم و تعدادی از دانشجویان عزیز من دریادلان نیروی دریایی هستند (تقریبا یک سوم کلاس). عکس یه‌سریشون رو توی فرم گذاشتم اینجا: 

ردیف بالا ایستاده از راست: ستوان مایکل، ستوان دوم رابرت،فرمانده (!) ستوان داگلاس (بهش هم خیلی میاد) و ستوان سوم ویلیام  
ردیف پایین ایستاده از راست: ستوان سوم پگی، ناوبان دوم ماریا! ناوبان دوم کیت و ستوان سوم رنه

خداییش آدم‌های بدی نیستند. مثلا این ویلیام اصلا حرف هم نمی‌تونه بزنه. ناوبان دوم ماریا هم که هروقت office hour میاد cookie هم میاره (هم برای من و هم برای gabe که هم آفیسی من هست).  خوشبختانه چون محیط دانشگاهی هست لازم نیست القابِ ستوان و این‌ها رو به کار برد. پریروز که لیست کلاس به دستم رسید یه دو ساعتی وقت صرف کردم تلفظ اسم‌هاشون رو یاد بگیرم (فکر نکنید کار ساده‌ای است، مثلا d'Alrieboldouir رو اگه مرد هستید درست تلفظ کنید).

این TA تمام زندگی من رو گرفته ۲۴ ساعت توی روز ۷ روز هفته. غیر از Recitation که من باید قسمتی از course‌ رو cover کنم بعلت استعداد فوق‌العاده‌ی دانشجویان عزیز هفته‌ی دوم مجبور شدم دو تا کلاس ۲ ساعتی اضافی هم بگذارم که math review بکنم براشون. دیگه پاشنه‌ی در office رو هم که کندند. سرشون رو می‌گیری پاشون توی office منه. email هم که مثل بارون می‌باره. تا دیروز هم داشتم دنبال grader  می‌گشتم (منظور ماشین گریدر نیست، آقا یا خانوم گریدر هست که تمرین‌ها رو تصحیح می‌کنه). گریدر ما هم به جای اینکه کمک حال ما باشه شده بلای جان ما. دیروز تاحالا شونصد بار تلفن زده که نمی‌دونم قسمت خ سوال چهار بارمش رو ۲.۲۵ بگذارم یا ۲.۵  هرچی هم بهش می‌گی بابا برو هرکاری دلت می‌خواد بکن باز دو دقیقه بعد دوباره سر و کله‌اش پیدا می‌شه. (دیگه وظیفه شناسی بیش از حد اینها هم من رو کشته).  آی کیوی دانشجویان عزیز همه در فاصله‌ی خوبی از اولین عدد سه رقمی قرار داره. اینه که من مجبورم گلوی مبارک رو پاره کنم که یک دو دوتا چهار تا بره توی کله‌ی اینها. دیگه هیچی دیگه، صبحونه نهار شام ما شده TA.

 التماس دعا هم نفرستید (!) که وقتی TA هستی اگه به دانشجوهات نگاه چپ بکنی از دانشگاه اخراجی (اصلا یک ذره هم شوخی ندارند). سال پیش "اِکْسْ استادْبزرگ" من رو (استادْبزرگ رو بر وزن پدرْبزرگ بخونید. یعنی استادِ استادِ من. اِکْسْ هم یعنی قبلی. بنابراین  اِکْسْ استادبزرگِ من یعنی استادِ جورج که جناب استیون ویگینز باشند که کلی کتاب و مقالات علمی نوشته‌اند و برای خودشون مراتب و درجاتی دارند و مریدانی شبانه روز گردشان می‌چرخند ...) بله سال پیش جناب استیون را از CalTech به خاطر Harassment  اخراج کردند. (بهش بارها تذکر هم داده بودند که اخراجت می‌کنیم ولی همش می‌گفته که اگه به من "لولو نشون بدید من رو به قبله نمی‌شم!" ولی ظاهرا آخرش شده. فکر کنم سرنوشتش مثل سرنوشت پرونده‌ای باشه که لاریجانیِ وسطی دستش گرفته) . اینجا سیستم هم اینطوری هست که اگه به خاطر Harassment اخراج بشی هیچ جای دیگه‌ای تو رو استخدام نمی‌کنه. برای دانشگاه ما Recommended هست که وقتی دانشجویی برای سوال پرسیدن میاد، در اتاق رو باز بگذاریم. در حالیکه من شنیدم مثلا جایی مثل university of delaware "باید" این کار رو کرد. بالاخره که سیستمشون حساب کتاب داره.

ولی من شخصا از تدریس خیلی لذت می‌برم، دانشجوها رو نمی‌دونم (اگه دانشجوی شریف هستید و بین ورودی ۷۷ تا ۸۰ ای، به احتمال خوبی ترم آخری که من ایران بودم توی یکی از اون نُه تا کلاسی (معادلات، مشتقات، ارتعاشات، ...) که من TA اش بودم بودید و خبر دارید). اصلا واقعا می‌رم توی حس (!!) باورتون نمی‌شه ولی از کلاس‌هام فقط لحظه‌ی اول رو یادم میاد و لحظه‌ی آخر رو، اصلا شاید وسط‌هاش فارسی هم حرف زده باشم. چیزی نیست که حالا بگم خیلی حس خوبیه، ولی کلاً باصفاست . فکر کنم دانشجوهای این ترم هم خیلی ناراضی نباشد. آخرِِ کلاس این هفته، بعد از حدود یک‌ساعت و نیم در حالیکه دهنم کف کرده بود کلی براشون کلاس گذاشتم و گفتم: "خوب بچه‌های عزیز، وقت کلاس تمام شده. می‌تونیم بریم خونه‌هامون می‌تونیم هم یه مقدار ادامه بدیم" (حالا مثلا من هم دیگه رگ ایرانیم گل کرده بود). کسی چیزی نگفت. من دوباره پرسیدم: "بریم یا ادامه بدیم"  که یکی از بچه‌ها از ته کلاس با نشون دادن علامتی (که توی ایران بد هست ولی اینجا خیلی هم خوبه!) به من فهموند که علاقمنده که کلاس ادامه پیدا کنه. بقیه هم با تکان دادن سرشون تایید کردند. بالاخره که من بیچاره توی رو در بایستی مجبور شدم نیم ساعت دیگه هم داد بزنم...

خبر خاص دیگه‌ای هم نیست. فرهنگ مرهنگ هم almost تعطیله. فیلم sin city رو دیدم که kill bill است به توان دو. فیلم‌های ایرانی هم فیلم گاو و فیلم باران رو دیدم. شاید هفته‌ی دیگه یکی دوتا کنسرت‌های اطراف رو بریم. فعلا خبرهای فرهنگی توی ایران هست. اجرای ارکستر ملی ایران به رهبری فرهاد فخرالدینی و کنسرت مجید انتظامی (که من عکس‌هاش رو پرینت گرفتم زدم توی آفیسم). شنیده‌ام که  ارکستر سمفونیک تهران، ارکستر ملل تخت جمشید و ارکستر لاپره از فرانسه هم به مناسبت روز موسیقی این هفته اجرا خواهند داشت.  بالاخره که خوش به حالتون.

ماه مبارک هم در پیش است و دیگه التماس دعا. دیشب داشتم به یکی از بچه‌ها می‌گفتم این ماه بسیار مبارک اینقدر خوبه که به اندازه‌ی یازده ماه طول می‌کشه، بعد، یازده ماه بعدی رو چشم بهم می‌زنی تموم می‌شه. بالاخره که این چند روز باقی‌مانده رو استفاده‌ی تمام و کمال ببرید (سوء تفاهم نشه، منظورم اینه که با عبادت خودتون رو برای ماه مبارک آماده کنید)

عنوان پیدا کردن چه کار سختیه ...

یکی از بچه‌ها می‌گفت بهترین سن برای مرد، بین چهل تا پنجاه سالگی است. یعنی این سنی است که یک مرد بهترین احساس زندگیش رو توی اون دوره داره. من هیچ حرفی نزدم، ولی حرفش من رو به فکر واداشت. بهترین سن برای زن‌ها چه سنی است؟ 

*****************
چند روز پیش یکی از بچه‌های مسلمان من رو دید و شروع کرد به تعریف از کشور ایران و از این حرف‌ها که خوش به حالتون و عجب کشور خوبی دارید و ...
بعد هم یک دفعه شروع کرد گفتن که: خوشم میاد که تنها کشوری که مقابل این غرب ایستاده ایرانه. می‌گفت من می‌میرم برای سیاست‌مدارهای کشورتون. این وزیر خارجه‌تون آقای کرٌازی (خرازی) چقدر مرد بزرگیه. یک تنه وایساده جلوی همه‌ی کشورها. چقدر این چهره‌اش نورانیه. من یه عکسش رو رنگی پرینت گرفتم گذاشتم توی اتاقم. باورت نمی‌شه ولی به خدا قسم لذت می‌برم به قیافه‌اش نگاه می‌کنم. خوشا به حالتون خوشا به حالتون که چه آدم‌های بزرگی دارید. خدا انشاءا... این آقای کرُازی رو حفظ کنه...
من که ناگهان متوجه شدم دهنم بی‌اختیار نصفه باز مونده و دارم با یه حالت تعجب شوک مانندی به قیافه‌ طرف نگاه می‌کنم، سریع خودم رو جمع و جور کردم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: بله بله، انشاءا... انشاءا...

*******************
اینجا کباب ترکی (که به اسم shawarma یا gyro معروفه) خیلی طرفدار داره. بیشتر هم مغازه‌های عربی درستش می‌کنند و خوب هم درست می‌کنند. ما هم هرازچندگاهی با بچه‌ها می‌ریم. چندهفته پیش توی یکی از مغازه‌ها بودیم و داشتیم فارسی حرف می‌زدیم که مغازه‌داره (یک جوان مصری که توی آمریکا بزرگ شده بود) خیلی محتاطانه و دوستانه پرسید اهل کجا هستیم. ماهم گفتیم ایران. او گفت که اول فکر کرده اسراییلی هستیم و عبری حرف می‌زنیم. بعد گفت من آمریکایی هستم. اینجا به دنیا اومدم و اینجا بزرگ شدم و تفریحات و تفکراتم هم آمریکایی است ولی مسلمانم. مدتیه به این موضوع فکر می‌کردم که ایده‌آل ترین کشور دنیا برای من کجاست. من بعد از مدت‌ها تحقیق به این نتیجه رسیدم که ایران مدینه‌ی فاضله توی این دنیاست! کشوری که قوانین واقعی اسلام رو توش رعایت می‌کنند یا حداقل تلاش می‌کنند رعایت کنند. 
یکی از بچه‌ها (که اون هم همین‌جا بزرگ شده) برگشت و بهش گفت: تو چی از ایران می‌دونی، دوست داشتی برای قدم زدن با یک زن نامحرم شش ماه توی زندون باشی. و اون جواب داد: خیلی سخته، ولی زندگی ایده‌الی که من تفکرش رو دارم همونیه که تو گفتی. وقتی قانون سخت باشه انسان هم با دقت بیشتری زندگی می‌کنه ولی می‌دونه که داره بر اساس یک قاعده‌ای زندگی می‌کنه. زندگی اینجا و مصر و بقیه‌ی کشورها خیلی پا در هواست ...
من جوابی ندادم، فقط بهش گفتم که اینقدرها هم که دوستم گفت توی ایران سختگیری نمی‌شه. 

جالبه که یک خارجی آرزوش این باشه که توی کشور شما زندگی کنه، جالب نیست؟ 

******************
همیشه فکر می‌کردم بهایی‌ها چون رهبرشون ایرانی بوده برای ایران اهمیت و احترام قائلند. توی نمایشگاه activities midway که گروه‌های دانشجویی دانشگاه برگزار می‌کنند کتاب "تعالیم بهاء" رو از غرفه‌ی بهایی‌ها باز کردم. یک تکه از مقدمه‌اش در مورد عبدالبهاء این بود:

He spent most of His life exiled, tortured and imprisoned by the most
backward country of His age!

*****************

توی این نمایشگاه ما خودمون هم برای Persian Student Association یک غرفه‌ی خیلی قشنگ داشتیم، یکی از معدود کشورهایی که غرفه داشتند (شاید کلاً ۱۰ تا کشور غرفه داشتند)

*****************
کلاس‌ها هم شروع شده. یکی از مشکلات استادهای اینجا اعتماد به نفس بالاشونه. یک کلاس گرفتم که استادش (که استاد خوبی هم هست) سال ۱۹۷۵ یک زبان برنامه‌نویسی اختراع کرده که خوب، نگرفته و هیچ کس ازش استفاده نمی‌کنه. حالا همه رو مجبور کرده که به عنوان قسمتی از course  این زبان رو یاد بگیرند و تمام تمرین‌ها رو با این زبان بنویسند! درسش خیلی خوبه ولی این کارش داره تحمل منو به سر میاره. طبق معمول اینجا هم هیچکس اعتراض نمی‌کنه...
امروز صبح رفتم باهاش صحبت کردم که بابا اینهمه زبان user-friendly و همه کاره وجود داره. آخه این زبانی که تو در آوردی هیچ کاری می‌کنه که بقیه‌ی زبان ها نتونند بکنند.  می‌گه نه، ولی از خر شیطون هم پایین نمیاد...

*****************

 اولین office hour هم به شکلی کاملا ایرانی به پایان رسید. قرار بود امروز اولین office hour  من از ساعت ۵ تا ۷ باشه. یک ربع به پنج یک سر رفتم common room یه چایی بخورم. خیلی خسته بودم. چایی رو گذاشتم روی میز و سرم رو گذاشتم روی دسته‌ی مبل. یک لحظه و فقط یک لحظه چشمم رو بستم ...

چشمم رو که باز کردم ساعت ۷:۴۵ دقیقه بود. صدای ناخودآگاه "ای واااااااااااای" و چندین تا نچ-نچ. با اینجال چون اتفاقی بود که افتاده بود، سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم. چایی رو که سرد شده بود ریختم دور و یه چایی دیگه برای خودم ریختم و حرکت کردم سمت office. در اتاق رو که باز کردم Gabe با چشم‌هایی که خون گرفته بود داد زد: کجا بودی تا حالا؟؟؟؟؟؟؟؟. من هم خودم رو زدم به اون راه و گفتم مگه چی شده؟!! کسی با من کار داشت؟؟! Gabe  که همیشه آدم آرومیه این‌دفعه بلند‌تر داد زد: این دانشجوهات پاشنه‌ی در رو در آوردند...

دردسرتون ندم، من علاوه بر این ، آدرس وب کلاس و شماره‌ی اتاقم  رو هم اشتباه داده بودم. در نتیجه ۱۰-۱۲ نفری که اومده بودند شروع کرده بودند یکی یکی از در اتاق graduate administrator تا اتاق آبدارچی رو زدند و احوال من رو گرفتن. بعد هم که اتاق رو پیدا کرده بودند که من تشریف نداشتم. بالاخره که دانشکده رو ریخته بودند بهم. gabe  می‌گه:

I've been here for 7 years and I had never seen such a mess in our center before !!

الان کلی حالم گرفته است. خدا فردا رو به خیر گردونه که جواب حداقل ۷-۸ تا آدم رو باید بدم (اگه TA رو قطع نکنند که اینجا خیلی جدی این کار رو می‌کنند- اونوقت من باید برم کنار خیابون newberry  مثل این سیاه‌ها با قاشق روی درٍ حلبی جاز بزنم و پول جمع کنم. زبون سیاهی هم باید یاد بگیرم

do you have a penny sir...
help a poor homeless student ...
hey dude, extra change?!
) .

آخه یکی بگه هفته‌ی اول کلاس‌ها کی می‌ره office hour ؟؟؟ منم هر ۴-۵ ماه، یکبار توی این common room خوابم می‌بره. این هم باید دقیقا امروز باشه...

اه‌ه‌ه‌ه اینجا می‌شه عنوان نوشت. من تاحالا ندیده بودم....

تابستان هم تمام شد! 
به یاد اولین موضوع انشای هر سال تحصیلی : تابستان خود را چگونه گذراندید...

خیلی از چیزهایی که توی ایران باعث عصبانیت مردم می‌شه (و باعث می‌شه که اون‌ها بعضی وقت‌ها خدای‌ ناکرده به مقامات دولتی و کشوری و لشگری و به‌خصوص خانواده‌هاشون حرف‌های ناشایست بزنند!) اینجا گاهی انسان رو "انگشتِ حیرت به دهان" می‌گذاره.

هفته‌ی پیش (شاید هم ماه پیش) laptop نو و گران قیمت جورج که پیش امیت بود رو از توی کشوی میزش که قفل بوده توی آفیسش که اون هم درش قفل بوده دزدیده بودند. امیت هم بلند شد رفت دفتر پلیس. اون ها هم بهش ده دوازده‌تا فرم دادند که پر کنه. بالاخره آخرش به امیت گفته بودند که خیلی خوب you are all set برو خونه‌تون!! امیت هم پرسیده بوده که خوب حالا laptop من چی می‌شه و من باید چه‌کار کنم. آقای پلیس هم خندیده و گفته سالی ۶۰ تا laptop تو این دانشگاه دزدیده می‌شه، همون کاری رو بکن که بقیه می‌کنن !!!!! حتی یک سر نیومدند office امیت رو ببینند!

دوماهه که خیابان اصلی بوستون برای تعویض روکش اسفالت، نصفه کار می‌کنه (یعنی عوض ۴ تا line، دو تا داره) و دیگه نگم چه بلبشویی این‌جا بپا شده. این شرکت پیمانکار هم انگار نه انگار که بابا این خیابون شاهرگ بوستونه. کارگرهاش ساعت ۹-۱۰ در حالیکه دارند خمیازه می‌کشند و یک لیوان چاییِ au bon pain دستشونه میاند و هنوز عقربه ساعت ۵ بعد از ظهر رو نزده، یا علی همگی خونه و لالا! خدا نکنه که جمعه هم باشه که دیگه حدود ساعت سه بعدازظهر همه چیز تعطیل! آخر هفته که دیگه بماند. این راننده‌ی شاتل ما (شاتل فضایی نه، همین مینی‌بوس دانشگاه) میگه که این‌ها حقوقشون رو ساعتی می‌گیرند برای همین هم هرچی می‌تونند طولش می‌دهند. حالا این هیچی،‌ چیزی که اعصاب آدم رو خرد می‌کنه اینه که یک نفر هم صداش در نمیاد. من هم کلی مسیرم دور شده، آخرش فکر کنم خودم باید آستین‌هام رو بالا بزنم برم شهرداری فرم اعتراض پر کنم. آخه آدم روش هم نمی‌شه، یکی بیاد بگه تو سر پیازی ته پیازی، این بوستون یک میلیون جمعیت داره صدای یکیشون در نیومده حالا توی دانشجوی international فرم پر کردی به کار شهرداری اعتراض کنی! چی بگه آدم. تو ایران اگه کارگرها سه شیفت هم کار می‌کردند باز هزار تا بهونه بود که کار رو طولش می‌دهند و blah blah ...

این استاد عزیز ما ترم بعد من رو کرده  TA (Teaching Assistance)I. خدا بگم چی‌کارش نکنه. حالا اگه می‌گفت پول ندارم می‌‌گفتی خوب چاره‌ای نیست، آدم از این حرصش می‌گیره که می‌گه من دارم هر ترم این‌همه پول برمی‌گردونم company ولی چون تو رو خیلی دوست دارم (!) می‌خوام تجربه کسب کنی! (کلی هم تازه می‌خواد منت هم سر من بگذاره که این TA رو انداخته گردن من. مدام می‌گه سه نفر دیگه هم می‌خواستند بگیرند ولی من گفتم برای فلانی رزروش کردم- شانس رو می‌بینید به خدا ! ) شدم TA‌ یک first year graduate course. هفته‌ای ۳ تا تک ساعت teaching و ۴ تا ۶ ساعت office hour. بعلاوه‌ی lab. دانشجویان عزیز هم ۳۰ تاشون از navy تشریف میارند (دریادلان نیروی دریایی ارتش: قد سه متر،‌ وزن ۲۰۰ کیلو ،‌ آی‌کیو صفر) همه هم دیگه خوب نظامی. بالاخره که اگه دایی‌تون رو آخر ترم دست و پا بسته توی خلیج گوانتانامو پیدا کردید بدونید که با دانشجوهاش نساخته. این Areti خانوم که ترم پیش TA این درس بوده می‌گه این‌ها بعضی وقت‌ها استاد رو "فرمانده" صدا می‌زنند! داشتم فکر می‌کردم کلمه‌ی "فرمان‌ده" برای استادهای دانشگاه برازنده‌تر از "استاد"ه.  (برای استاد‌های بد!)

...

دیگه اینکه چند هفته‌ی گذشته در خدمت دوست خوبم علی‌رضا بودم که از ایران برای یک دوره کوتاه آمده بود. کلی باهاش یزدی حرف زدم، داشت لهجه‌ی شیرینمون یادم می‌رفت‌ها. (علیرضا یه تا سلام!)

دانشجوهای جدید هم کم‌کم دارند می‌رسند. یادم میاد سال اول دانشگاه شریف، هرکس من رو می‌دید اولین چیزی که می‌پرسید این بود که 'سال اولی هستی؟' من بالاخره از یکی‌شون پرسیدم بابا آخه مگه من چه فرقی با این همه آدم دیگه دارم که همه می‌فهمند من سال اولی هستم؟ اون جواب داد: سال اولی‌ها رو از راه رفتنشون هم می‌شه شناخت! اون وقت که نفهمیدم یعنی چه، ولی حالا می‌فهمم که واقعا سال اولی‌ها رو از روی راه رفتنشون هم می‌شه شناخت.
امسال من Mentor (راهنمای) یک آقا پسرِ گل مالزیایی هستم و یک آقاپسرِ گل تگزاسی (همشهری رییس جمهور!) (این mentorship فقط برای رضای خداست!)

فرهنگ مَرهنگ هم خبری نبود این یکی دو هفته. خانه‌ای روی آب (بهمن فرمان‌آرا) و فرش باد رو دیدم. خودمونیم چقدر بازی‌کردن ایرانی‌ها بده. ما ایرانی‌ها حرف برای گفتن زیاد داریم ولی بلد نیستیم حرف بزنیم. این غربیون حرف برای گفتن ندارند ولی مثل بلبل می‌تونند حرف بزنند (مثلا بازی بازیگران فیلمِ بدون فیلم‌نامه‌ای مثل war of the worlds رو ببینید و با گریه‌های مصنوعی فیلم بوتیک مقایسه کنید (که من‌رو مجبور کرد از شدت خجالت جلوی چشم‌هام رو بگیرم). آخه مگه گریه کردن چقدر سخته؟ من یادمه خواهر کوچیکم حتی وقتی می‌خواست ما رو فیلم کنه چنان گریه‌ای می‌کرد و اشکی می‌ریخت که آدم دلش کباب می‌شد)

روز بسیار بسیار مهم پدر هم به همه‌ی پدرهای حال و آینده مبارک‌
(خیلی جالبه همیشه روز مادر به مادرهای آینده هم تبریک گفته می‌شه ولی هیچ‌وقت روز پدر به پدرهای آینده تبریک گفته نمی‌شه. واقعا که در حق مردها همه جور discrimination روا می‌کنند ... )

من امشب داری خیلی حرص می‌خورم. بهتر دیگه ننویسم...

سلام

خوب من چندتایی عکس از مجموع حدود 2GB !! عکسی که داشتیم انتخاب کردم. عکس‌ها رو می‌تونید از اینجاببینید.

(من تازه با خبر شدم که Flickr توی ایران جزء سایت‌های فیلتر شده است. در این صورت می‌تونید عکس‌ها رو ازاینجا ببینید)

یه توضیح مختصر اینکه دوتا عکس اول (از سمت چپ) که بوستون زیبای خودمونه، پنج عکس بعدی دانشگاه Stanford. عکس بعدی SUV نازنینی است که من و محمد مجموعا 1200 miles (تقریبا ۲۰۰۰ کیلومتر!) در مدت ۷۲ ساعت باهاش رانندگی کردیم!! عکس بعدی از Pacific Coast Highway هست که معروفه که یکی از زیباترین جاده‌های دنیاست. دو عکس بعدی سانفرانسیسکو رو نشون می‌ده. بعدیش عکسی است از Rodeo Drive یکی از معروفترین، زیباترین و گران‌ترین خیابان‌های LA . سه‌تا عکس بعدی Caltech Campus، سه تای بعدیش Berkeley Campus، و دو عکس آخر WestWood Ave. محله‌ی ایرانی‌های LosAngeles رو نشون می‌ده. یه توضیح مختصر هم توی Flickr برای عکس‌ها نوشتم. عکس‌ها رو مجبور شدم کلی کوچک کنم که همه بتونند ببینند. دیگه کیفیت رو ببخشید.

 

گفتم یه تشکری هم کرده‌ باشم از دوستان بسیار خوبی که با لطفشون مسافرت ما رو یک مسافرت wonderful کردند. یاسر که ما stanford پیشش بودیم و Sanfransisco هم باهمدیگه رفتیم. رضا، مهدی و  محمد همراهان LA، علی‌مانی، امیر، مسعود آریان‌پور، امیر‌علی، رستم، امیر‌امیرخانی و خانم نظام‌فر که به ما لطف فراوان کردند، دکتر مفرد، جواد و فرشاد به خاطر UC Berkeley Tour و لحظات بسیار خوبی که باهاشون بودیم، صادق و آرزو برای یک شب به یاد ماندنی در UC Irvine، آیدین و شفیق برای حیدربابا و Pasadena و  Caltech، مظهر،‌ فرداد، فرشید، محمد‌علی، پدرِ مظهر و محمد تقی که به ما در طول مسافرت و قبل و بعدش خیلی کمک کردند. چندتا از دوستان رو هم که متاسفانه نشد که ببینیم (مهدی و علی و...). یک تشکر دوباره هم برای مهدی و رضا و محمد به خاطر عالی همراهانی که بودند.

 
خرچنگی‌جات:
توی دانشگاه استنفورد فیلم زن زیادی ساخته‌ی تهمینه‌ی میلانی رو با حضور خود خانم میلانی دیدیم. بعدهم جلسه‌ی پرسش و پاسخ بود. فیلم بسیار قوی‌تر از کارهای قبلی خانم میلانی تهیه شده ولی خود جناب کارگردان هنوز از اون فمینیست‌های دو آتشه‌ است که صحبت کردن باهاش اعصاب آدم رو بهم می‌ریزه (از اون‌هایی که اعتقاد دارند مردهای ایرانی از صبح که از خواب پا می‌شند هیچ کار دیگری ندارندو تا شب فقط زن‌هاشون رو کتک می‌زنند و تنها مشکل مملکت همینه و از این جور حرف‌ها).
 دیگه این‌که انجمن دانشجویان ایرانی برنامه‌ی هفتگی فیلم گذاشته که می‌تونیم فیلم‌های ایرانی رو ببینم. بوتیک، ارتفاع پست و پارتی سه فیلم اول بود (حالا نگید قدیمی‌ هستند). سینما هم فیلم‌های War of the Worlds (بسیار بد!) و Wedding Crashers (کمدی، خوب) رو با یک‌سری از دوستان دیدیم. یه کتاب هم از toni morrison  خریدم (Beloved) که طی برنامه‌ی پنج‌ساله‌ی دوم قراره بخونمش. خانم Morrison استاد دانشگاه پرینستون و برنده‌ی جایزه‌ی ادبی نوبل هست.

چند روز پیش هم فرصتی پیش آمد که در محضر یکی از دوستان، غبار از دیوان حافظ بزداییم و شبی با شعر حافظ -آن‌هم از دیوانی به خط استاد فرزانه‌ام استاد مهدی فروزنده- به صبح آوریم که "چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی". اگر از جمله‌ی دوستان کسی را بر استاد دیداری است درود و ارادت بی پایان من بدیشان رساند که استاد حق فراوان بر گردن ما دارد.

و این مختصر به پایان برم به بندی از ترکیب بند زیبای وحشی:

...
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر     که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر       بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود       من بر این هستم و البته چنین خواهدبود

من بر این هستم و البته چنین خواهد بود...


قشنگ بود، نه؟

یک نمایش در ۴ پرده و بیشتر

پرده‌ی اول:
زمان:یک روز زیبای بهاری، از اون روزهایی که می‌تونید یکی دوساعت با تی‌شرت توی خیابون قدم بزنید.
مکان: یک پارکینگ روباز بزرگ با درختان متوسط‌ القامه‌ای در اطراف آن. شما قراره که اینجا با آقای پلیسی که قراره از شما امتحان road test‌ رو بگیره ملاقات کنید. نتیجه‌ی این امتحان issue شدن گواهی‌نامه‌ی  رانندگی است. دوستانتون به شما شدیدا‌ توصیه کرده‌اند که با اعتماد به نفس خیلی بالا با این پلیس رفتار کنید، وگرنه که اذیتتون خواهد کرد. شما به همراه دوستتون Chris که ماشین مامانش رو قرض گرفته، رفتید که امتحان بدید. آقای پلیس به ماشینش تکیه داده و داره روی یه ورقه یه چیزایی می‌نویسه. آدم چاقیه ولی این چاقی به طور مناسبی توی تمام بدنش پخش شده، به طوری‌که بدریخت به نظر نمی‌رسه. مثل بقیه‌ی پلیس‌های اینجا هم کلکسیونی از بی‌سیم و کلت و آر پی جی و باتوم به کمربندش بسته. مدام با خودتون کلمه‌ی اعتماد به نفس را تکرار می‌کنید و سعی می‌کنید ضربان نبضتون رو پایین نگه دارید. تقریبا به ۱۰ قدمی آقای پلیس که می‌رسید :
شما (خیلی داشٌی):‌ سام علیک جناب سرکار،
( Haa yooo doin (how are you doing
آقای پلیس خیلی با هیبت سرش رو بالا می‌آره و نگاه عاقل اندر ایرانی‌ای به شما می‌کنه و سرش رو دوباره پایین به روی ورقه می‌اندازه و خیلی آروم زیر لب می‌گه: Hi
چند لحظه‌ای همینجوری می‌‌گذره تا آقای پلیس خیلی محکم و خشک می‌پرسه:
آقای پلیس:  your name  ؟؟
شما: جناب سرکار، کوچیک شما آقا رضا
آقای پلیس: چی؟ چی گفتی؟
شما: عرض کردم مخلص شما آقا رضا
....

بعد از گرفتن بقیه‌ی اطلاعات و چک کردن مدارکِ chris، آقای پلیس به شما اشاره می‌کنه که سوار ماشین بشید. خودش هم هیکل بزرگش رو با یکی‌ دوبار try بالاخره توی ماشین جا می‌ده. چند لحظه بعد...
آقای پلیس: خوب حرکت کن...
شما آینه رو تنظیم می‌کنید و اطراف رو هم نگاه می‌کنید و میایید که راه بیفتید
آقای پلیس (متعجبانه): آسمون رو چرا نگاه می‌کنی؟؟!!!
شما: جناب سرکار، شما که توی تهرون رانندگی نکردید. تو تهرون از آسمون هم ماشین میاد می‌زنه بهت. دیگه ما عادت کردیم که آسمون رو هم چک کنیم. حالا کار که از محکم کاری عیب نمی‌کنه،‌ عیب می‌کنه؟
آقای پلیس: تو اهل آی‌ران۱ هستی؟؟
شما: بعله جناب سرکار. تابستونی خانم بچه‌ها رو وردارید بیاید اون‌طرف‌ها. ما خوشحال می‌شیم. تعارف نکنید ها!
آقای پلیس چیزی نمی‌گه. شما برای اینکه دست‌فرمونتون رو نشون آقای پلیس بدید (همون که توی ایران افسرها خیلی خوششون میاد) پنجره رو می‌دید پایین و دست چپتون رو تا کتف از پنجره می‌کنید بیرون و با کف دست راستتون فرمون رو یه دستی به سرعت می‌پیچونید و بسرعت از پارکینگ میایید بیرون...
آقای پلیس: بزن کنار!
شما:‌بروی چِشَم جناب سرکار
آقای پلیس(خیلی خونسرد) : شما رد شدی! نباید دست چپت رو از روی فرمون برداری. این برای رانندگی safe ضروریه.
شما (با قیافه‌ای که چشماتون از توش زده بیرون): چی؟؟!!!‌ جناب سرکار بابا من ۶-۷ سال توی تهرون رانندگی کردم. حالا اتفاقی که نیفتاده،‌ من فقط خواستم شما ببینید من چقدر مسلطم....
آقای پلیس (همونطور خونسرد) : نه!‌ تسلط مهم نیست. safety first. پیاده شو!
شما: جناب سرکار حالا ببخشید.
آقای پلیس: نه نمی‌شه. بخشیدنی که نیست!
شما (خواهش): جناب سرکار به جون بچه‌هاتون. جناب سرکار سه تا طفل یتیم دارم. نوه‌ی عمه‌ی بابام دیشب آپاندیس عمل کرده بوده. دختر دایی زنِ عموم هفته‌ی پیش رفته زیر ماشین. ایشالا داغ بچه‌هاتون رو نبینید. زنم شب رام نمی‌ده خونه ....
آقای پلیس (با تعجب) : این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ گفتم باید بیشتر دقت کنی. برو هفته‌ی بعد دوباره بیا...

پرده‌ دوم: 
تا لحظه‌ی خروج از پارکینگ مثل پرده‌ی اول.
همون آقای پلیس بداخلاقِ بدهیکل: مستقیم برو .... بپیچ به راست . ..... مستقیم..... بپیچ به راست ........ مستقیم ..... چراغ راهنمایی رو مستقیم برو .... (ناگهان) هِی‌هِی (داد) چیکار داری می‌کنی؟ وایسا وایسا .... اِه اِه چراغ قرمز رو چرا رد کردی؟
شما (با دستپاچگی): شرمنده جناب سرکار. اومدم کلاچ بگیرم دنده معکوس برم، فکر کردم کلاچ خالی کرده دستپاچه شدم، نگو ماشینه دنده اتوماتیکه. ما تو تهرون فقط دنده‌ای کار کردیم.
آقای پلیس: بزن کنار و برو پایین
شما: جناب سرکار، بابا حالا که طوری نشده. آدم که نکشتم، تازه کسی هم که توی خیابون نبود. حالا یه چراغ قرمز که طوری نمی‌شه.
آقای پلیس: بله!!!!!!!!!! برو هفته‌ی بعد بیا. بیشتر هم تمرین کن
شما: جناب سرکار به جون بچه‌هاتون. داغ بچه‌هاتون رو نبینید. جناب سرکار به حضرت عباس قسم نوه‌ی عمه‌ی بابام هفته‌ی پیش ازپشت بوم افتاده پایین. سه تا طفل یتیم دارم ....
Chris میاد دست شما رو می‌گیره ....
شما (بعد از پیاده شدن از ماشین و زیر لب): الهی جوون مرگ شی! الهی خیر نبینی.
Chris  میگه که با پلیس یکی به دو نباید کرد....

پرده‌ی سوم:
تا چراغ قرمز مثل پرده‌ی دوم.
آقای پلیسِ بدریخت بداخلاق عقده‌ایِ چاقِ کچل: مستقیم....... بپیچ به راست.. ........ مستقیم برو........ خوب بین اون دوتا ماشین parallel parking (پارک دوبله) بکن. ۵ دقیقه فرصت داری که ماشین رو بین اون دوتا ماشین جا بدی.....
شما: جناب سرکار، این دوتا ماشین که بهم چسبیده‌اند. من چه‌جوری ماشین رو بینشون بگذرام
آقای پلیس: همون که گفتم. ۵ دقیقه فرصت داری. اگه پارک کردی که قبولی وگرنه باید هفته‌ی بعد دوباره بیایی
....
دو دقیقه بعد....
آقای پلیس (با تعجب) : چیکار داری می‌کنی؟ چرا ماشین تکون نمی‌خوره؟
شما: جناب سرکار، سپر به سپر کردم و دارم با احتیاط ماشین پشتی رو یه کم هل می‌دم عقب. خیالتون راحت باشه خیلی دارم احتیاط می‌کنم. شما استراحت بفرمایید هر وقت پارک شد بهتون خبر می‌دم.
آقای پلیس (تعجبِ وحشتناک): تو چی‌کار داری می‌کنی؟؟؟!!!!!!!

آقای پلیس با دست راستش ترمز دستی رو تا آخر بالا می‌کشه و دست چپش رو محکم به سمتی که شما نشستید پرتاب می‌کنه درحالیکه با انگشت اشاره‌اش بیرون رو نشون می‌ده و داد می‌زنه: بیرون!!! . انگشت اشاره‌ی آقای پلیس درست روبروی صورت شما متوقف می‌شه بطوری‌که مجبور می‌شید سرتون رو یه کمی عقب ببرید تا به دست آقای پلیس نخورید.

آقای پلیس (داد): تا دوماه دیگه حق نداری امتحان بدی.!!!! 
شما: جناب سرکار بابا اتفاقی که نیفتاده. آدم که نکشتم.
آقای پلیس (داد با عصبانیت): برو بیرون تا arrest ات نکردم
شما: جناب سرکار، چهار تا طفل یتیم دارم. داغ بچه‌هاتون رو نبینید. جناب سرکار پریشب زنِ دختر داییِ مادرم از پشت بوم افتاده بوده پایین. به حضرت عباس قسم مادرزنم دیروز رفته زیر تریلی عمرش رو داده به شما ......

پرده‌ی چهارم:
دوماه بعد. قبل از اینکه سوار ماشین بشید
آقای پلیسِ زشت کریه‌المنظرِ چاقِ کچلِ بی‌سوادِ بی‌فرهنگ : مستر رضا، این پرمیت رانندگیت که expired شده.برا چی ‌اومدی اینجا. باید بری دوباره امتحان آیین نامه بدی....

و این ماجرا ادامه دارد...



۱: اینا یه‌سری‌شون ایران رو آی‌ران تلفظ می‌کنند. اومدید اینجا حواستون باشه نگید شما اهل یه کشور دیگه‌ هستید. بعد ممکنه به جرم گذرنامه‌ی جعلی یکی دوساعت معطلتون کنند (برای من که پیش نیومده! ولی حالا گفتم بدونید).

*********************************

من - جای همگی خالی - یه سر رفتم west coast. مسافرت فشرده‌ای بود ولی کلی از دوستان قدیمی رو دیدم. توی ایران خیلی‌ حرف از ایران‌گردی می‌زدیم. آخرش هم نشد که نشد و آرزوی کرمانشاه و لرستان و همدان و کهکیلویه و خیلی جاهای دیگه به دلمون موند .بدی اینجا اینه که همه‌ی شهرهاش مثل همه، دقیقا! حتی موزه‌هاش. اینه که یه شهر رو که دیدی دیگه هیچی برات تازگی نداره. شهرهای کشورهای قدیمی مثل ایران اولا هر کدوم از زمین تا آسمون متفاوته ( از زبان و لهجه و معماری و دین و آداب و رسوم و غذا و .... ) ثانیا ایران خیلی بزرگ نیست. اینه که میشه با ماشین کلی جاهاش رو رفت. اگر توی ایران هستید یه یاعلی بگید و تا دیر نشده! دور ایران رو بگردید. خواستید هم وایسید من که برگشتم با هم می‌ریم. کرمانشاه و همدان که ردیفه ولی من کسی توی لرستان نمی‌شناسم. یزد هم رفتید که مهدی (برادر عزیزم) ازتون take care می‌کنه ( البته اگه جناب سرلشگر بهش مرخصی بدهند!) . سفرنامه‌ی مصور west coast هم to come !! 

امروز مسابقات World Cup  دانشگاه بود. تیم جمهوری اسلامی ایران هم (که دایی‌تون برایش در دفاع چپ بازی می‌کرد) بدون اینکه تمرینی داشته باشه با اتکا به عنایات الهی و با یک روحیه‌ی بسیجی به میدان رفت و با ۴ شکست پی‌درپی (از جمله مقابل فرانسه و ترکیه) از دور رقابت‌ها خارج شد. تک گل تیم در ۴ بازی رو هم یک بازیکن خارجی برامون زد! ما تقریبا شده بودیم مالدیو جام جهانی دانشگاه.

وقتی مردم توی کشورهای دیگه می‌میرند

یه سلام کوچیک

 

وقتی مردم توی کشورهای دیگه می‌میرند:
هفته‌ی پیش همسر Joan منشی Leslie از دنیا رفت. من email ای که به دانشجوها فرستاده شد رو paste کردم اینجا.

*******************
As Leslie informed you, Joan Kravit's husband, Harold, passed away on June 
21st.  We are taking up a collection to donate to a scholarship fund in 
Harold's name.

For those who would like to contribute toward a memorial donation in Harold's name please note:
You can either send your contribution directly to me or make a check 
payable to:
Melrose High School Scholarship Fund
(in remembrance of Melissa Gillis)
Melissa was Joan's niece who used to work in the Graduate Office but passed 
away at a very young age.  A scholarship was set up in her name and the 
memorial donations will be made to that scholarship in Harold's name.
Sharon
*******************

بهتر نیست ما هم به‌جای شب سوم و هفت و هشت و چهلم و سال و سال‌گرد و ... از این کارها بکنیم؟

 

*************************


این امیت ما چون نتونست در موعد مقرر ازدواج بکنه، طبق بلیط از پیش تعیین شده، اواسط ماه جولای رفت بسوی سرنوشت.
توی هند ظاهرا دخترها می‌روند خواستگاری پسرها (!). تمام برنامه‌ی اقامت امیت در هند هم از قبل مشخصه. روز ۱۵ جولای ساعت ۶ بعداز ظهر خانواده‌ی سوریا می‌آیند خواستگاری، روز ۱۷ جولای ساعت ۱۱ صبح ... (امیت یه پرینت از این برنامه‌ی دوماهه داره). اگه که خانواده‌ی دختر‌خانم پولدار باشند امیت روز ازدواج باید سوار فیل هم بشه (چون ظاهرا قیمت اجاره‌ی فیل خیلی بالاست همه استطاعت اجاره‌شو ندارند ! البته پدر امیت پزشک هستش ولی بالاخره). قرار شده که امیت یه دختر خوب هندی هم برای من پیدا کنه! ولی من بهش گفتم که من سوار فیل بشو نیستم.

************************

من الان که این‌ها رو می‌نویسم توی palo alto  (دانشگاه stanford) هستم. ایشالا وقتی برگشتم بوستون خاطرات سفر رو هم می‌نویسم.

فعلا خدانگهدار

دکتر سانین

.................

دکتر سانین ( Sonin) سرش رو به آرامی به روی ورقه خم کرد. مک یه کمی عصبی بود و هنوز به چشم‌های دکتر نگاه می‌کرد. موهای روشن و کم‌پشت و چروک‌های صورت کشیده‌ دکتر به همراه بلوز یقه‌اسکی قهوه‌ای سوخته‌ای که لاغریش رو دوچندان نشون می‌داد همه باهم ترکیب خوبی از یک آدم مهربون و با شخصیت ساخته بود. دستش رو در حالیکه قلم رو بین انگشتانش نگه داشته بود بالا آورد و با انگشت شست و اشاره‌ عینکش رو گرفت و یه کمی بردش بالا. در حالیکه انگشتاش هنوز قاب عینکش رو گرفته بود یه لحظه مکث کرد و عینک رو برگردوند پایین. فکر کنم فهمید محل قبلی عینک خوب بوده. نفسش رو از دماغش داد بیرون و سرش رو آورد بالا. نگاهی به مک انداخت و سرش رو تکان داد و آروم گفت :  ...... No way

تقریبا هرکسی بیاد این دانشگاه درس مکانیک سیالات معروف به شماره‌ی درس ۲.۲۵ را با دکتر سانین خواهد گرفت. درس بسیار خوبیه و حدود ۴۰ ساله که به همین روش تدریس می‌شه. بنابراین کاملا آموزنده است با گنجینه‌‌ای از سوالاتی که هر کدوم یک پروژه‌ی جدی علمی بودند... ولی بالاخره course یعنی دردسر...

پروفسور سانین دیگه خیلی پیر شده. هنوز آدم علمی و به‌روزی محسوب می‌شه ولی از دوسال پیش به یک بیماری مبتلا شده که تمرکزش رو از دست می‌ده. یکدفعه ناگهان همه چیز رو فراموش می‌کنه. برای همین هم داره کم کم از تمامی پست‌هاش استعفا می‌ده. فکر کنم از امسال دیگه دانشجو هم نگیره

اون روز، آخرین روز اعتراض به نمره‌ها بود. سوالی که دکتر سانین تصحیح می‌کرد رو به مک داده بود ۱ از ۱۰.

Dr Sonin: Look, no way, your understanding of problem is wrong, your governing equation is wrong, your approach is wrong, ....

mac: no no no, wait professor sonin, look , I've written full Navier stokes equation in the expanded form, then I multiplied both sides by "u" and then divided both sides of the full nonlinear navier stokes equation by "v". then I took the root square of both sides of the nonlinear navier stokes ....

Dr sonin: ok, ok, I understand, but you shouldn't use full navier stokes equation, everybody knows that this equation cannot be solved analytically...

mac: professor sonin, I've written two pages, you should give me at least 3 points. 

Dr sonin: no, I told you that your answer  is totally ....

چشمهای دکتر سانین یک‌لحظه یه جایی روی دیوار قفل شد و یک لحظه سکوت کرد. بعد با من‌من کردن در حالیکه دور و بر رو نگاه می‌کرد  گفت

Dr Sonin: you answer is ......completely ...... totally .... totally .... completely ................ ummmmmm .... is completely ......... ummmmmm, ummm, .........

پروفسور سانین همه چیز رو فراموش کرده بود... این یعنی یک فرصت!‌ از اون فرصت‌های استثنایی که توی زندگی آدم‌ها یکی دوبار بیشتر پیش نمیاد. پروفسور سانین هنوز داشت با خودش کلنجار می‌رفت که :

Dr. Sonin: .... is completely ..... ummmmm ..... totally .... it is .... completely

mac (very slowly و با زیرکی خاصی) : incomplete ...

Dr. Sonin: huh??? yes! (loudly) yes! it is incomplete, it is incomplete.

دکتر یه‌لحظه خیلی کوتاه تامل کرد و بعد ادامه داد:

Dr. Sonin: but if it is incomplete, why it is 1 out of 10, I can give you more, how about 4 or 5 out of 10, yes, yes, 5 out of ten...

mac: Dr Sonin, how about 8 out of ten, because it is just incomplete, that doesn't mean that it is wrong...

Dr sonon: look, only 7.0, I wont give you more, grade is not that important,


مک درحالی‌که در پوستش نمی‌گنجید سرش رو مثل کسی که داره از حق مسلمش که پایمال شده می‌گذره تکان داد و گفت : خیلی خوب، اشکالی نداره، ممنون.... ورقه رو گرفت و بدو زد بیرون... بعدش نوبت من بود!

اون شب مک به بچه‌های لب شام داد (البته fast food! ). من نمی‌گم که بچه‌ها رو چی مهمون کردم. اصلا من از همون اول نمره‌ام کامل بود...

 

سوال اخلاقی: چه اتفاقی برای مک رخ داده که همون پسری که سال پیش رفت به استاد یکی از کلاس‌هاش گفت که یک نمره‌ی اضافی گرفته و اصرار کرده بود که اون یک نمره رو ازش کم کنه، امسال از این کارها می‌کنه و اصلا هم احساس عذاب وجدان نمی‌کنه؟ (به بهترین جواب یک پف‌فیل لی‌لی پوت اهدا می‌شود (این garbage ها هنوز توی ایران هست؟؟))

 

************************

اخبار خرچنگی‌!
تئاتر Amerika  (با k) اثر فرانتس کافکا رو دیدم. ( کتابش هم به اسم Amerika  و هم به اسم  the Disappearance چاپ شده). مثل بقیه‌ی کارهای کافکا (شاید بهترینش مسخ metamorphosis) به نوعی بیگانگی ناخواسته و گنگِ فرد در تقابل با اجتماع رو تصویر می‌کنه. یک مقاله‌ی کوتاه ولی خیلی جالب رو از این لینک می‌تونید ببینید:
http://www.amrep.org/articles/3_3c/kafka.html
صحنه‌پردازی و نور بد نبود، خیلی هم عالی نبود. بازیگرهای خوب داشت ولی همه هم آنچنان عالی نبودند. بعد هم با چندتا دوستان فرانسوی نشستیم سر کارهای آلبرکامو بحث کردن. من فقط یادگرفتم چطوری کامو رو مثل فرانسوی‌ها کامیییییو تلفظ کنم! 

دیگه فیلم مستند Ahmad Mahmoud; A Noble Novelist ساخته‌ی بهمن مقصودلو را دیدم. خود آقای مقصودلو هم بود و هم اول فیلم و هم بعدش صحبت کرد و به سوال‌ها جواب داد. فیلم بشدت حرفه‌ای درست شده. من رو یاد دوران گذشته و عشق ساختن فیلم مستند انداخت. هنوز هم خیلی دوست دارم فیلم مستند بسازم، اگه وقتی بشه. توی نوجوانی که خیلی نشد... یک تحلیل کوتاه فارسی از فیلم احمد محمود رو از این لینک ببینید. (disclaimer : احمد محمود هیچ ربطی به دکتر محمود احمدی نژاد ندارد)

http://www.ifvc.com/reviews-bbc-ahmad-mahmoud.htm

 ***********************

آخر اینکه ما (من و رضا کریمی) از ۸ جولای تا ۱۶ جولای قراره که california باشیم. احتمالا بیشتر حوالی استنفورد و LA اینا. اگه کسی از خوانندگان عزیز اون طرف‌هاست و علاقه‌منده  که ما رو entertain کنه (یا بخواد ما entertain اش کنیم! ) به من خبر بدید

سلام

خوب دیگه بحث انتخابات داغه و ملت سرگرم. به نظر من چون در این دوره از انتخابات کاندیدای یزدی وجود نداره شرکت در انتخابات بای نحوا کان حرام است (حالا می‌کنمش احتیاط مستحب اینست که شرکت نکنید).... آهان این دوستم حرف خوبی می‌زنه. اگه این آقای ابراهیم یزدی واقعا یزدی باشه می‌تونید به معین رای بدید ولی حتما تحقیق کنید که اصیل باشه، فقط اسم "یزدی" را نچسبونده باشه به خودش. من تقریبا برای همه ‌هم آفیسی‌هام توضیح دادم که در حال حاضر دوتا رییس جمهور توی دنیا از شهر پر خیر و برکت یزد هستند: رییس جمهور خودمون و رییس جمهور رژیم اشغالگر قدس!! (موسی قصاب = موشه کاتساو) من دیگه امشب رگ ناسیونالیستیم دوباره گل کرده

این انتخابات واقعا آدم را حیران می‌کنه. من هنوز در عجبم که توی ایران هزارو یازده نفر ادعاشون می‌شه که می‌تونند مملکت رو اداره کنند. این خیلی حرفه‌ها، هزار نفر توی این مملکت فکر می‌کنند که چرخوندن یک مملکت از عهده‌شون بر میاد. ما یا توی مملکت پر از نابغه زندگی می‌کنیم (که با توجه به حال و روز مردم خیلی بعیده) یا توی مملکت پر از مدعی! حالا هم که هزار و سه نفرش رد صلاحیت شدند اون ۸ تای باقیمانده هم به هیچ وجهی حاضرنیستند برای هم بروند کنار. حزب مزب هم که خبری نیست. همه ماشاا... کاندیدای مستقل. خدا آخر عاقبت این مملکت رو بخیر کنه. یکی هم از یکی دیگر مظلوم تر. اصلا دل من کباب می‌شه این سخنرانی‌هاشون رو می‌خونم که چه‌جوری پول توجیبی‌هاشون رو جمع کردند که تبلیغات کنند و همه توی یک خونه‌ی ۵۰ متری زندگی می‌کنند. همه هم که ماشاا... آقای دکتر. دیگر این دوره زمونه هر ....
استغفرا...

**********************

بگذریم

عرض کنم که دیگه خبر خاصی نیست اینجا. من یک masters دیگه هم گرفتم توی همین machanical engineering از جناب شیخ اجل جورج رحمه‌ا... تعالی. اگه connection تون خوبه و فیلم commencement رو می‌خواهید ببینید من دقیقه‌ی سیزده هستم .
http://web.mit.edu/amps/spotlight/commencement-webcast.html

بنا به توصیه‌ی دوستان قرار شده یک کوزه بخرم و مدرک عزیز رو بگذارم در کوزه و آبشو بخورم که از مدرک جدید هم کمال استفاده رو کرده باشم.

اخبار فرهنگی:
نمایش blue man رو دیدم که بسیار عالی بود. یک‌نوعی contemporary show است با action زیاد و interaction با audience (خیلی دارم پارسی را فاس می‌دارم نه؟ ) واقعا نمی‌شد حتی حدس بزنی این‌ها توی کله‌شون چیه. ایده‌های قشنگی داشت. اگه دور و بر آمریکا هستید حتما یک‌بار رو برید ببینیدش. http://www.blueman.com/
فیلم هم turtles can fly از بهمن قبادی دیدم (سینمای Kendall Square) که بد نبود و دیگه Mr. and Ms. Smith با بازی Brad Pitt  و  Angelina Jolie که همان‌طور که از نام بازیگران واضح است دیگه در بافتن اراجیف کم نگذاشته بودند. دیدن این فیلم را گذاشتم به حساب کارهای غیرفرهنگی.  یک کتاب هم پریروز خریدم از J. M. Coetzee به اسم Dusklands همینطوری random خریدمش دیگه. اولین کار coetzee  هست. (برنده‌ی جایزه‌ی ادبی نوبل سال ۲۰۰۳)

متاسفانه این چند هفته بشدت disorganized شده‌ام. یکسری email ها و comment ها هم متاسفانه بی‌جواب موندن که انشاا... جبران می‌کنم. خیلی ببخشید به هر حال.

 

********************************

********************************

نیایش شب امتحان

خدایا ما را ببخش و بیامرز و توبه‌ی ما را بپذیر
خدایا، همان‌طور که احتمالا بهتر از من می‌دانی، من فردا امتحان فاینال fluid mechanics دارم. و باز هم می‌دانی که زندگی در غربت و مشکلات و سختی‌ها مانع از آن شده که درس‌هایم را بخوانم.
خدایا، در این شب امتحان ،هم‌چون شب‌های دیگر امتحانات به تو متوسل می‌شوم و از تو می‌خواهم مرا یاری کنی که این درس را پاس کنم. من قسم می‌خورم که از این به بعد تمام کلاس‌ها را بروم حتی اگر ساعت ۹ صبح باشد. قسم می‌خورم به هیچ بهانه‌ای کلاسم را تعطیل نکنم حتی اگر مسابقه‌ی فوتبال یوونتوس و چلسی باشد.

خدایا من قسم می‌خورم که دیگر از امیت تمرین نگیرم (یا حداقل کپ نزنم) . اصلا من قلم‌های پام بشکنه اگر دیگه با امیت در مورد کلاس و درس حرف بزنم. من عهد می‌کنم که دیگر هرگز کنار Mac هم ننشینم که با هم حرف نزنیم. همیشه مثل شاگرد درس‌خون‌ها برم صندلی جلوی جلو بنشینم که انّ الاخر الکلاسٌ للاراذلِ والاوباشُ (ته کلاس برای بچه‌های بد است!).

خدایا می‌دونم که داری پیش خودت می‌گی این بنده‌ی من ۲۰ ساله هر شبِ امتحان همین حرف‌ها را می‌زنه. ولی باور کن این دفعه من خیلی جدی هستم.

 خدایا دیگه هر چی تو کردی. اگر این درس پاس شد که هیچ، ما کلی هم مخلص شما هستیم، ولی اگر خودت نکرده - خودت نکرده - زبونم لال گوشم کر .... اصلا نمی‌تونم بگم. ولی اگه اون اتفاق افتاد دیگه ...، بگذار این آخر عمری رفیق بمونیم

خیلی خوب، ما امشب قراره بریم یک رستوران محقر فرانسوی، یک لقمه‌ نانی بخوریم که زنده بمانیم. خدایا شکرت که امشب هم گرسنه نباید بخوابیم. الحمد لله (خیلی حاج آقایی با ح از ته حلق) الحححححححمد لله

خوب،‌این بهروز توی ماشین نشسته و دستش رو گذاشته روی بوق، الانه که همسایه‌ها بریزند بیرون (البته اینا دیگه به همسایه‌ی ایرانیشون عادت کردند، ولی به هر حال) این بهروز هم که تازه ماشین خریده و ماشینش رو از روی بوقش انتخاب کرده. (یعنی رفته بوق ۲۰۰ وات سرچ کرده و این فورد چون این بوق رو داشته، اونم خریدتش) حالا دیگه خودت این‌ها رو بهتر می‌دونی.

دیگه هرچی تو کردی . من به مهدی می‌گم که چند تا نماز مستحبی هم بخونه. (اگه نخوند دیگه تقصیر من نیست). فعلا بای، سی یو لی‌تر ... آخ ببخشید الی‌اللقاع (عین از ته حلق).

permit

و من permit رانندگی گرفتم ...

قضیه اینه که اینجا (توی این ایالت) گواهی‌نامه‌ی رانندگی ایران رو قبول ندارند (در حالی‌که مثلا توی calif من شنیده‌ام که قبول دارند) پس بر هر انسان عاقل و بالغی است که چون خواست رانندگی کند برود و گواهی‌نامه بگیرد. permit گرفتن معادل امتحان آیین‌نامه‌ی ماست. ۲۰ تا سوال هست که باید ۱۴ تاش رو درست جواب بدهید. از هرکه هم بپرسی می‌گه آسون‌ترین امتحانی که توی عمرش داده...

وارد اتاق که شدید، شماره‌ی صندلیتون رو پیدا می‌کنید و جلوی مونیتور مربوطه می‌نشینید. کنار شما پیرمردی در حال امتحان دادنه. به نظر میاد چشمش خیلی ضعیف باشه و هر از چندگاهی در حالی که زیر لب داره سوال‌ها رو می‌خونه (جوری که شما متوجه سوال می‌شید) سرش رو به صفحه‌ی مونیتور کامپیوتر نزدیک می‌کنه تا سوال را بهتر ببینه.

شما می‌نشینید و پس از خوندن directions امتحان رو شروع می‌کنید:
سوال اول: اگر کسی برای بار اول به جرم مصرف مشروبات الکی در حین رانندگی دستگیر شود، گواهی‌نامه‌ی او برای چه مدت باطل می‌شود؟
الف: یک ماه     ب: یک سال    ج: دو سال    د: برای همیشه   ه:‌ باطل نمی‌شود

استغفرا...، چه سوال‌هایی می‌پرسندها. اولا که بار اول یا دوم نداره. ثانیا این‌ها نمی‌دونند که علاوه بر گواهی‌نامه، شناسنامه‌ی طرف هم باطل می‌شه. کسی که الکل بخوره اول ۸۰ ضربه شلاق،‌ بعد سه بار تیرباران در ملا عام و بعد سنگسار و بعد باید جسدش رو بسوزونند خاکسترش رو بریزند توی باتلاق گاوخونی. حالا باید نزدیک‌ترین گزینه رو انتخاب کنید که همانا گزینه‌ی د می‌باشد...

کلیک کردن بر دال همان و روشن شدن چراغ خوشرنگ قرمز به نشانه‌ی غلط بودن جواب هم همان. گواهی‌نامه‌ی طرف برای یک ماه باطل می‌شود!! توی دلتون می‌گید ای کافرین بی‌ایمان...

سوال دو: مقدار الکل کدام‌یک از مشروبات الکلی زیر در حجم مساوی بیشتر است:
الف: Beer      ب: wine‌     ج: Liquor      د: هیچکدام

اومممممممم............................................ چه سوال سختی. کاریش نمی‌شه کرد. باید به روش‌های متافیزیکی متوسل شد، چاره‌ای نیست. خیلی آروم شروع می‌کنید به شمردن : ده، بیست، سی، ...،... هشتاد، نود، صد. چون توی عمرتون یاد ندارید که صد جواب درست بوده باشه دو تا دیگه هم می‌شمارید : صد و ده، صد و بیست. صدای کلیک....
صدای شما: اَه‌ه‌ه‌.... damn it

کاش یکم فکر کرده بودید، آخه معلم کنکورتون گفته بود اگه شک داشتی هیچوقت گزینه‌ی "هیچکدام" رو نزن. حالا بی‌خیال بریم سوال بعدی

سوال ۳. کدام یک از داروهای زیر غیرقانونی نیست:
الف: تریاک     ب: هرویین           ج: کوکایین            د: LSD

خوب، یادتون میاد که معلم دینی‌ شما یه بار گفته بود که تریاک کشیدن ضرر داره ولی حرام نیست (البته اون که می‌گفت ضرر هم خیلی نداره!) . گزینه‌ی هیچکدام هم که قرار شد نزنید. پس خودشه .... الف ...، صدای کلیک ...، قیافه‌ی شما    =    :(  

 سوال ۴:‌ در صورت مصرف الکل و داروی غیر مجاز با هم، چه اتفاقی می‌افتد:
الف: هیچ اتفاقی    ب: اثر همدیگر را خنثی می‌کنند   ج: اثر همدیگر را تقویت می‌کنند     د: اصل superposition  برقرار است!    ه: هیچوقت نباید با هم مصرف شوند.

دیگه اعصابتون ریخته به هم. اصلا قرار نبود اینجوری باشه. بابا این امتحان رانندگی هست یا کلینیک الکل درمانی؟ شایدم قیافه‌ی من به الکلی‌ها می‌خوره که این سوال ها رو گذاشتند جلوم
....

پیرمرد خرف کنار شما امتحانش رو تمام کرده و از قیافه‌اش هم معلومه که پاس کرده.  چنان هیجانی هم بهش دست داده که یکی ندونه فکر می‌کنه جایزه‌ی نوبل رو بهش دادند. اعصابتون بیشتر خرد می‌شه. به این فکر می‌کنید که چطوری به اون دخترخانم مسوول امتحان که کلی براش کلاس گذاشتید و بهش گفتید من دانشجوی فلان دانشگاهم و blah blah  و دارم روی very strongly nonliear highly complex partial differential equation with unsteady fully nonlinear boundary conditions کار می‌کنم (خالی بندی که مالیات نداره!). (دختر خانم در حالیکه چشم‌هاش از حدقه زده بود بیرون بعد از اینکه شما توضیحاتتون تمام شد به‌سختی آب دهنش رو قورت داد.) حالا چطوری می‌خواهید بهش بگید که امتحان رو fail کردید. امتحانی که بقال سرکوچه‌تون هم پاسش کرده
....
ولی بالاخره پاس شد، و من ۶ تا غلط داشتم. فقط یکی دیگه مونده بود...
...
نتیجه‌گیری اخلاقی: اگه شما خارج فقه و اصول پاس کرده باشید، می‌تونید شهردار پایتخت ایران بشید، ولی اینجا بهتون گواهی‌نامه نمی‌دهند.

 *****************************************************

اینجا هم هوا گرم شده و زندگی کماکان! در جریان است...

در مورد مطلب هفته‌ی قبل، من فقط می‌خواستم یک حس رو بیان کنم. نمی‌دونم برای چند نفر محسوس بود. ولی خوشحال می‌شوم اگه انتقادهاتون رو بشنوم.
آدم‌ها بعضی وقت‌ها (شاید هم همیشه) خیلی.... یه جوریند... نمی‌دونم چی باید بگم. تصویر روی جلد کتاب "‌آنسوی چهره‌ها" ی دکتر صاحب‌الزمانی رو کسی یادشه ؟

خوب من قرار شد از کارهای فرهنگی هم بنویسم

این مدت chicago-the musical را با discount گروه grads for arts رفتیم. نمایش بدی نیست به یکبار دیدنش می‌ارزه. تلاش می‌کنه فساد اداری و قضایی دهه‌ی ۱۹۲۰-۱۹۳۰ آمریکا رو به نمایش بگذاره.با اینکه طولانیه (حدود ۲.۵ ساعت) با تکه‌های طنز که هنرمندانه توش پخش شده‌اند، نمایش خسته کننده‌ای هم نیست. به خصوص که musical هم هست. دیگه نمایش Solace رو از گروه Prometheus دیدم (یکی از دوستان من رو مهمون کرد وگرنه من ۳۰ دلار نمی‌دادم براش) توی آمفی تئاتر Boston Conservatory.  اون هم واقعا من رو تحت تاثیر قرار داد. من اجراهای دیگه‌ی این گروه رو حتما خواهم رفت. هفته‌ی آینده هم برای نمایش blue man بلیط مجانی گیر آوردم !! خبرش رو " بعدا "  می‌گم !! ولی فیلم چیزی ندیدم این هفته.

یه خبر داغ دیگه. من سال آینده webmaster‌ PSA هستم (Persian Student Association).  کاری بود ما در خدمتیم!

باز این دنیا غم‌انگیز است ...

...

...

... به خیلی چیز‌ها فکر کردم، حتی یه بار خواستم ... . خوب بود، منظورم اینه که ...  خوبه گاهی آدم به آخر خط هم فکر بکنه. و اینکه همیشه یه راه‌حل آخری هست، البته اگه بشه بهش گفت راه‌حل. خیلی روش فکر کردم. یک هفته‌ی تموم. خودم هم فکر نمی‌کردم این‌قدر جدی باشم ...

 بعدازظهر پنج‌شنبه که شد، خورشید که غروب کرد راه افتادم توی خیابونِ سر کوچه‌مون، رفتم تا گل‌فروشی. حدس بزن چی‌ خریدم: یه کاکتوس! یه کاکتوسِ کوچولو. بردمش خونه و گذاشتمش روی میزم. بعد نشستم روی صندلی و صورتم رو گذاشتم روی میز و زل زدم بهش. نگاهش کردم و نگاهش کردم. خارهاش رو شمردم. بعد چرخوندمش و خارهای اون‌طرفش رو هم شمردم. وقتی خارهای اون‌طرف تموم شد یادم اومد که خارهای طرف اول رو یادم رفته... خنده‌ام گرفت. یه ذره دیگه فکر کردم واقعا یادم نیومد. بی‌اختیار شروع کردم به خندیدن... و خندیدم و خندیدم. و اون‌قدر خندیدم که خنده خودش کم‌کم از صورتم رفت.

...

چون می‌دونم این‌ها رو نمی‌خونی می‌گم، پنج‌شنبه هم گریه کردم،‌ خیلی. همون‌جا روی میز، جلوی کاکتوس. همون‌جا هم خواب رفتم. توی خوابم هم همون‌جا بودم، پشت میزی که نور زرد چراغ مطالعه‌ روشنش می‌کرد و اتاقی که مثل همیشه تاریک بود، روبروی پنجره، جلوی کاکتوس. توی خوابم هم گریه می‌کردم. نمی‌دونم تا کی.

...

دیروز به کاکتوسم آب دادم. گل‌فروش گفت که هر دو هفته یک‌بار باید بهش آب بدی. توی تقویم روی شنبه یه دایره‌ی قرمز کشیدم، یه دایره هم روی شنبه‌ی دو هفته‌ی دیگر کشیدم. بعد یه کمی با تیغ‌هاش بازی کردم. کاش می‌اومدی و می‌دیدیش. خودش سبز کم‌رنگه، ولی خارهاش یه کمی به قرمزی می‌زنند. آقاهه گفت که آفتاب هم می‌خواد. ولی آفتاب که توی اتاق من نمیاد... نگران نباش آخر هفته می‌برمش بیرون. اصلا میریم با هم قدم می‌زنیم... ها‌‌ها‌ها... .

هِی!  بامزه بود؟ اینکه گفتم میریم قدم می‌زنیم بامزه بود؟؟ خندیدی یا نه؟... ولی من که می‌دونم تو این‌ها رو نمی‌خونی.

 

نمی‌دونم چرا آفتاب این‌قدر رنگ‌پرید‌ه است این‌روز‌ها. اصلا انگار نور نداره. نمی‌دونم چرا همه‌چیز کم‌رنگه. مردم هم بی‌حس و حالند. صدای هیچ‌کسی در نمیاد. فقط هم‌همه‌ است. همه‌جا صدای هم‌همه میاد. همه‌ چیز فکر می‌کنی توی گرد و غباره. آدم‌ها، در و دیوار... حتی صدای خودم هم کم‌نوره. فکر می‌کنم کسی صدامو نمی‌شنوه. من بلند حرف می‌زنم ولی حتی خودم هم صدای خودم رو نمی‌شنوم. همه‌چیز کم‌نوره، هوا غبار داره، همه چیز غبار داره، درخت‌ها هم دیگه خیلی سبز نیستند...

 

دیشب نخوابیدم. می‌دونی چی‌کار کردم؟ آخه مگه کار دیگه‌ای هم می‌تونستم بکنم؟ کاش یه سر می‌اومدی پیشم....

 

خورشید که داره غروب می‌کنه میرم یه ظرف آب برمی‌دارم و به گل‌هام آب می‌دم. با هرکدومشون هم کلی حرف می‌زنم. حالا دیگه بوته دومیه از اولیه بزرگتره. سومی‌ رو هم گذاشتم کنار راهرو. کلی بهشون عادت کردم. نمی‌دونم کاکتوس رو کجا باید بگذارم. شاید بگذارمش روی میزم بمونه. کاکتوسم اشک منو دیده، پس دیگه محرمه، مثل خودت. مگه آدم چند‌تا محرم داره؟ کاکتوس رو نگهش می‌دارم، روی میزم...

بعدِ غروب، چایی هم درست می‌کنم. آب که جوش اومد، می‌گذارم چایی خوبِ خوب دم بکشه، نیم‌ساعت تموم. نمی‌دونی چه عطری داره. بعد سینی و طبق معمول دوتا استکان و قنددون چینی. دیشب چاییِ خودم رو به کاکتوس تعارف هم کردم. خیلی بامزه بود. باورت نمیشه، ولی اصرار هم کردم، چند دفعه. آخه گفتم شاید هنوز احساس می‌کنه که مهمونه، خجالت می‌کشه. بعد هم همون شوخی همیشگی، چایی خودم رو که خوردم، نصف چاییت رو خالی کردن توی استکان خودم. ولی بی‌انصافی نکردم، نصفش رو جا گذاشتم.... استکان‌ها رو که می‌شستم، استکان تو هنوز نصفه بود.

 

بارون که میاد، میرم جلوی پنجره. پنجره رو باز می‌کنم و پرده رو می‌کشم. سوز سرما از لای پرده می‌زنه تو. صدای بارون هم میاد. بوی بارون هم میاد. بوی بارون رو خیلی دوست دارم، تو هم دوست داشتی. صدای بارون هم قشنگه، وسطش هم گاهی رعد و برق می‌زنه. چراغ‌ها رو که خاموش کنی، کلی باحال‌تر هم می‌شه. رعد و برق که می‌زنه اتاق یک‌هو روشن می‌شه. بعد گوووووم یه صدای بلند. و دوباره همون موسیقی ملایم بارون،... و موسیقی ملایم بارون

بارون که تموم شد دیشب، هوا سرد شد، خیلی سرد. بعد... چندتا دونه برف اومد، باورم نمی‌شد ولی داشت برف می‌اومد.  کت زمستونی‌ام رو پوشیدم و رفتم بیرون. همه‌جا ساکت بود، ساکتِ ساکت. چرا برف اینقدر بی‌صداست؟، پیش خودم گفتم کاش بازهم بارون می‌‌اومد. دلم گرفت، برگشتم توی خونه.

اسم کاکتوسم رو گذاشتم کاکی! امروز بالاخره بردمش بیرون. دو سه ساعت توی آفتاب بود. فکرکنم برای دو هفته‌اش بس باشه. فکر کنم داره بزرگ هم می‌شه. اگه خیلی بزرگ بشه باید بهش بگیم آقا‌کاکی! می‌تونی تصورش رو بکنی، مثلا بشه قد تو ! اووووه ... !! ولی، باید صبر کرد. فردا می‌رم از گل‌فروشه می‌پرسم چقدر طول می‌کشه که کاکی من بشه قد تو... چرا همه چیز توی این دنیا این‌قدر طول می‌کشه؟

می‌دونی چیه، امشب می‌خوام برم توی برف‌ها بخوابم. تصمیمم رو گرفتم. همون کت قدیمی رو می‌پوشم و میرم بیرون می‌خوابم. می‌دونی چند شبه نخوابیدم؟ صبح که بیدار بشم حتما روم برف نشسته، تصورش رو بکن چشم‌هات رو باز کنی و وسط برف‌ها باشی. جدّی دلم می‌خواد این‌دفعه که چشم‌هام رو باز کردم همه‌جا برفی باشه. همّه جا. اون پیرزنه هم که دیروز کنار خیابون نشسته بود، اون هم بهم همین‌رو گفت. گفت همین‌روزها یه روز صبح که چشم‌هات رو باز می‌کنی همه‌جا سفیده. سفیدِ سفید. من بهش نخندیدم. ولی اون واقعاً می‌دونست قراره برف بیاد. بیرون که بخوابی، تازه، آروم هم هست. آسمون شب اگه ابری باشه، تاریک هم نیست. می‌دونی آخرین باری که چشم‌هام رو بازکردم و همه‌جا سفید بود کِی بود؟

خوب، من برم، کاکی رو هم می‌برم. آقاهه گفت بیرون توی سرما هیچّیش نمیشه. فردا صبح چشم‌هام رو که باز بکنم، همه‌جا سفید شده. اون‌وقت میام باز برات می‌نویسم...

 ...

 

 

 

 

میلاد مسعود

امروز میلاد مسعود خودمه !

طبق معمول سنواتی، کاری که توی این روز می‌کنم اینه که تلفن می‌کنم خونه و با مادرم صحبت می‌کنم. مکالمه هم تقریبا هر سال ثابت هست:

من: الو سلام
مامانم: سلام.... !!؟.....  آها! محمد هستی، حالت چطوره؟
- خیلی ممنون. من خوبم شما چطورید
- ما هم خوبیم. چه خبر؟
- هیچی سلامتی. می‌دونی امروز چه روزیه
-‌ آره امروز شنبه است
- نه!‌ تاریخ رو می‌گم
- امممممممممم......، فکر کنم یا ۱۷ یا ۱۸ اردیبهشته
- خوب این روز روز خاصی هست یا نه؟
- امروز؟! نه! بگذار ببینم، ۲۳ ربیع‌الثانی (حالا هرچی) هفتم ماه می. نه! چطور مگه؟
- (با لحن ناامیدانه و frustrated)  مادرٍ من!! امروز روز تولد منه!
- اِه........، مبارکه! تولدت مبارک.
- خیلی ممنون!
- حالا واسه چی تلفن کردی، کاری داشتی؟
- (دیگه بهم کارد بزنی خونم در نمیاد)  نه!‌ احوال پرسی
...

دیگه بقیه که بماند !!

anyways
امروز قرار نیست خیلی بنویسم. برای این‌که نگید این رو نوشتم که ملت برام تبریک تولد بفرستند، از این لحظه نوشتن هرگونه تبریک (و تسلیت!) تولد به هر شکل اعم از کامنت و ایمیل و غیره اکیدا ممنوع است و کامنت ها delete شده و نویسنده باید توبه‌نامه بنویسه و اعتراف بکند که جاسوس بیگانگان بوده و برای ضربه زدن به منافع ملی این‌ کامنت رو نوشته و در رواج فساد و فحشا در جامعه هم نقش داشته و ... (من استعداد وزارت اطلاعات بالایی دارم؟ نه؟)

بازم anyways

بر آنم که قصه به پایان برم به نثر بسیار زیبا و وزین و حزینِ قائم مقام:

سر کلاس فلوید داینامیک به قلم این حقیر خطی شد.

ترجمه! :
مخدوم مهربان من!
مخلصان را امشب بزمی نهاده، و اسباب عیشی ترتیب داده،
دلم پیاله، مطربم ناله، اشکم شراب، جگرم کباب،
اگر شما را هوس چنین بزمی و به یاد تماشای بیدلان عزمی است،
بی‌تکلفانه به کلبه‌ام گذری و به چشم یاری به شهیدان کویت نظری.
ماییم و نوای بی‌نوایی          بسم‌ا... اگر حریف مایی

اون‌‌هایی که دلشون برای خط خرچنگ قورباغه‌ی (as they used to say) من بر روی در و دیوار و تخته سیاه و وایت بورد و ... تنگ شده می‌تونند کمال استفاده رو ببرند. اگر هم خیلی بیشتر فیض می‌خواهید ببرید جزوه‌ی دینامیک من رو OCW (Open Courseware ( دانشگاهمون گذاشته on-line روی وب! بعنوان کلاس دینامیک سال ۲۰۰۴ (...Huh). با خط خودم scan کردند و گذاشتند اونجا (حال می‌کنید ها!) برید بخونید صفا کنید. ۵۰ دلار هم گیفت کارت آمازون دادند as a token of their appreciation!!!  و اینکه من بهشون این copyright  این کار رو دادم. خوب دیگه بسه! امروز به حد کافی از خودم تعریف کردم.

این متن رو قبلا نوشته بودم. چند تا از دوستانم دیروز و امروز واقعا به من لطف کردند که لازمه از اون‌ها تشکر کنم (دوتا محسن و چند تا علی و امیت و ...) . خواهر کوچیکم هم امسال اولین تبریک رو گفت و بعد جناب سرهنگ! (که روزها از ۴.۵ صبح تا ۱۰.۵ شب قدم رو و بشین پاشو و سینه‌خیز می‌روند و دوهفته‌ای یکبار هم بهشون هندوانه می‌دهند!!‌ ) و دیگران. خیلی ممنون از لطفتون

دایی فاضل

خدمت دایی فاضل و طبیب حاذق و انسان کامل و رهرو واصل  " دایی‌ محمود " دام ظله‌ ا...تعالی سره الشریف 

سلام علیکم شیخنا!
امیدوارم که حال شما خوب باشد و سردماغ و شاد و سلامت بوده باشید. اگر از حال ما جویا شده باشید بحمدا... سلامتی برقرار است و ملالی نیست جز دوری شما و زیارت روی ماهتان.

باری! غرض از این عریضه این بود که وصف حالی گفته باشم تا عهد بجا آورم که عهد بدون وفا همچون زنبور بی‌عسل است.

و چون قدم حقیر به این مملکت خارجه برسید بناگاه خود را فارغ از مجادلات یومیه با اصحاب محترم وظیفه و دیوان محترم گذرنامه یافتم و زندگی بر ما بسی سخت آمد. چنان عادت شده بود هر روز صبح علی الطلوع بر صف ایستادن و دعوا کردن که چون هفته ای بگذشت اینجا زندگی سخت بورینگ۱ گشت که گفته‌اند بنی آدم بنی عادت باشد. پس تصمیم چنان گرفتم که هنری بیاموزم که از شیخ اجل است که هنر آموزید که مُلک دنیا را اعتماد نشاید. و چون هنرآموزی ذوق می‌خواست که خدا به این وجود حتی اپسیلونی مرحمت نکرده تصمیم بر آن شد که ورزشی بیاموزم. پس به کارگاه قایقرانی رفتم که از ابوحلیقه نقل است که "القیاقهُ احسن الریاضه" (قایق سواری بهتر ورزش هاست۲). و چنان بلغورات این فرنگیان فهمیدن سخت بود که از یک هفته‌ی کلاس یک جمله هم فهم نیامد و فقط حرکات را دریافتن ممکن بود. ولی بحمدا... چون بر قایق نشسته آمدم پس از هفته‌ای ممارست توانستم  مر قایق را۳ به سلامت به ساحل رساندن که در آن نشانه هاییست برای خردمندان. و این یارٍ سرزمین هند ما را الحاح کرد که "جوان! بیا و کلاس شوتینگ۳.۵ هم ثبت نام کن و من دوستی پیرو دین شما داشتم که می گفت در احادیثتان است که شوتینگ نیز از احسن الریاضه باشد." ولی من بدو چنین گفتم که این احادیث متواتر نباشد و تو فهم نخواهی کردن دین مارا  . و دیگر دلیل آن بود که چون زبان اینان فهمیدن بس دشوار بود گفتم که بر صلاح نبود که شاید اوستاذ گوید فی‌المثل که آن بشکه‌ی باروت باشد و ما چنین بشنویم که فقط بر آن تیر بزنید....


و یار دیگر ما این ریکاردوالسلطنه از دیار ایطالیا بود و از میان هزاران تفریح سالم و ناسالمٍ دیار فرنگ ریاضتی سخت خطیر انتخاب کرده که در زبان فرنگ بدان "اسکای دایوینگ"۴ گویند و آن این باشد که بر طیاره سوار شوند گروهی جوان بی عقل، و چون طیاره بر فراز آسمان رسد از طیاره بیرون جهند و جان خود در امید این تکه پارچه‌ی چتر نامی نهند. و حال این جاهل، خود که این فتنه براه انداخته هیچ، هر روز بر ما ظاهر شود و الحاح فراوان کند که من برایت دیلی (deal) یافته ام به قیمت 200 دینار رایج در این دیار، و بس مناسب، و اگر جواب رد بر سینه‌ی من نهی کفران نعمت باشد و چنان الحاح کند که بابک سلجوقی نیز جواب آن نتواند دادن. و ما در جواب او گفتیم که این چه تفریحی باشد و اگر این تکه پارچه عمل نکرد چه؟ و او گوید که احتمال آن بسی کمتر از شاخ مویی در موهای سرت باشد. و ما جواب چنین گفتیم که ای جوان! از روز تولد بیاد ندارم که بخت یاریم کرده باشد. و می دانم که چون پای در رکاب طیاره نهم فاتحه‌ی خود باید خوانده باشم. باز گوید که این safe باشد و همه بیمه اند و نمی‌داند که اگر تکه پارچه باز نگردد فایده‌ی بیمه برای این حضرت خرج کفن و دفن باشد و بس.

و علمای این دیار دانند که این اولاد ایطالیا را اعتماد چندان نشاید که اینان چون خودمان پادشاه زاده‌اند و بسی زیرک در فنون و روش.

و دیگر روزها ساعتی از وقت ناهار بگذشته با ایوان السلطنه و پائولا بانو و میرزا دیه‌گو در پنج دری مکتب بنشینیم و بساط مباحثه راه بیندازیم در علوم عقلی و نقلی. که گاه به جفنگیات کشد. و چون میتینگی باشد به شتاب به آنجا رفته و به همراه شیفتگان علم غذایشان بخوریم و اندکی در جیب‌ عباهامان هم بگذاریم و افسوس بخوریم که ما چرا از این علم هیچ فهم نکردی و زود آنجا را ترک کنیم که فضا بر شیفتگان علم تنگ نکنیم.

و بهار گذشته را امورات روزگار بسیار سخت آمد. چه این اوستاذ ما هر روز کار جدیدی آوردی و گفتی که امروز ستاره‌ی این کار در برج عقرب است و کذا . و چنان که روزی ترازوی آشپزخانه بر دست گفت که بر ماست که وزن این ستاره‌ی آلفای قنطورس اندازه بگیریم که در این بسی منافع دنیوی و اخروی باشد. و ما را در دل گفتی که این مزاح می‌کند حال آنکه جدی بود. و روزی صدها که هزاران ایده‌ی "همر سیمپسون"۴ بزد که کار پیش رود و هر کس این روزگار می‌دید می‌گفت که اگر ادامه دهی خسرالدنیا والاخره خواهی بود. پس چنین بود که در عنفوان بهارطبیعت و بهار ریسرچ برغم خواسته‌ی خود جام شوکران نوشیدم و با اوستاد بدرود گفتم به امید روزگار بهتر، که انسان بی امید چون زنبور بی‌عسل است.

و به تازگی بر توصیه ی حضرتعالی آمده ام که ورزش کنم که سالیانی بود که ورزش فراموش شده بود و ماهیچه های شکم جز حرکت دودی شکل۶ نکرده بودند. حال که این عریضه تقریر کنم یک ماهی باشد که به این جیم (Gym) سر می زنم و ساعتی بر تردمیل (treadmill) دویدن و چند وزنه بلند کردن که این قلب فراموش نکند که خون باید فرستادن به دست ها و پاها نه فقط به کله و شکم (که روزگاری است دیگر کله هم تعطیل شده متاسفانه) . و همین یکماه را ورزش چنان اثر کرده که ده پاوندی وزن کم کردم ناخواسته، و چون استعداد وافر در لاغر شدن داشته‌ام غذایم دوبرابر کرده‌ام که آدمٍ با وزن نامتناسب مثل زنبور بی‌عسل است.

و دیگر به چنین و چنان روزگار گذرد. و گلایه ای هم کنم از بی وفایی روزگار و سختی غربت و رنج تحصیل علم و درد دوری از دوستان و غم تنهایی و مشقت زندگی و سنگینی تحمل مصائب و دشواری شرایط و قلب شکسته و پاره پاره که اگر امید بر رحمت حق تعالی نبود هزاران باره جان داده بودم. پس شماراست که ما را دعای فراوان فرمایید در نوافل یومیه و نیایش نیمه شب.

ما را حلال کنید که زیاد نبشتیم که این سخن از دل پرخون برمی‌آید که اگر هزاران صفحه نیز بنویسم مقصد بیان نتوانم کردن.

از قول اینجانب به خانم و بچه‌ها و نوه‌ها و عروس‌ها و دامادها و پدر و مادر عروس‌خانم‌‌ها و خانواده‌ی محترم داماد گرامی و خانواده‌ی محترم والده و ابوی و اخوی و همسر و همشیره و غیره سلام مخصوص برسانده و دیده‌بوسی فرمایید.

این نامه را مهدی در حضور خانم‌دایی و فرزندان با صدای بلند در living room بخواند. در صورتی که به هر دلیل از انجام این کار خودداری کرد، یکی از فرزندان این زحمت تقبل نماید و در صورتی که هیچیک حاضر به این خطیر نگشت یکی از cousin های مذکر این نامه قرائت نمایند. و در این که مذکر باید باشد حکمت‌هایی است ولیکن اکثرکم لا‌یعلمون.

و اجرکم علی ا... و عافیه‌ٌ الیکم جمیعا.

الارادتمند و المخلس محمدالرضا

  توضیحات: 
 ۱- این boring با ماشین boring فرق دارد (هر سیاهی که پپسی کولا نیست)  ولی عزیزان مهندسی مکانیک می‌توانند این کلمه را در معنی دوم هم استفاده کنند !!! (با عرض پوزش اگر جسارت است)
۲- بین علما در صحت این حدیث اختلاف است.
۳- مر قایق را= قایق را   (مر=کشک)
۳.۵- تیراندازی
۴-sky diving
۵- همر سیمپسون و خانواده!
http://gfx.dagbladet.no/kultur/2004/10/26/simpson.jpg
a radiology imaging of homer's head
http://www.elmedico.net/xrays.jpg

 !thanks to Mohsen for introducing homer simpson

۶- زیست‌شناسی پنجم دبستان

روزمرگی

روزمرْگی، روزمرّگی، روزمرّه‌گی، روزبرّه‌گی!

بــــــــــــــع بع .....

*****************************

 یک نکته در مورد تخم مرغ
تجربه نشون داد (هفته‌ی پیش) که اگه تخم‌مرغی یک هفته بیرون یخچال باشه و بعد شما ۵ ماه هم توی یخچال بگذاریدش باز هم شما رو مسموم خواهد کرد به طرز وحشتناکی. تازه من کلی پختمش ولی این میکروب‌ها هنوز توش بودند. ظاهرش هم هیچیش نبود تازه کلی هم خوش‌رنگ بود. ما که از این bio mio  ها سر در نمیاریم. دکتر هم نرفتم. همون‌جا توی خونه با سیب و چایی ۴۸ ساعت زندگی (خواب) کردم تا خوب شدم. ولی هنوز نصفه نیمه توی عالم هپروتم.

*****************************

یه نکته رو تا یادم نرفته بگم که در موقع معرفی جنیفرخانوم اونجا من نوشته بودم که "این آمریکایی‌های .... استغفرا... یه ذره هم social skill ندارند. فقط بلدند هیکل بسازند. قد : هرکدوم دو متر و نیم. وزن هرکدون ۲۰۰ کیلو . common sense: zero !!  همشون وایسادند سرشون رو انداختند "
قضیه اینه که من کاملا در اشتباه محض بودم. اون‌ها common sense شون نه تنها Zero  نیست بلکه کلی هم بالاست. نکته‌اش اینه که می‌دونند کجا به کارش ببرند! بعد از دوماه جنی خانوم دیگه اصلا فرصت نمی‌کنه جواب سلام شما رو بده. پریروز با Ben رفته بوده موزه‌ی هنرهای کلاسیک، دیروز با Gabe و  Jason رفته بودند تمرین حرکات موزون (استغفرا... )  امروز هم که اصلا از صبح پیداش نشده. من اصلا نمی‌دونم که چه جوری research می‌کنه. 
این آمریکایی‌ها خوب بلند مخشون رو کجا به کار بندازند، کاری که ما برعکسشو بلدیم. توی research  هم همینطوره. یه آمریکایی صبح ساعت ۸ میاد تا ۴ بعد از ظهر و خوب هم کار می‌کنه (خودش رو نمی‌کشه با این وجود) ۴ بعداز ظهر هم می‌ره دنبال استراحت و تفریح. نتیجه این که توی یک روز ۸ ساعت کار کرده ۵-۶ ساعت هم استراحت و تفریح. ماها (بیشتر ایرانی‌ها و شاید بهتر باشه بگم شرقی‌ها) صبح ساعت ۱۱ پا میشیم میایم آفیس بعد تا ساعت ۱۱ شب هم توی آفیس هستیم. ۶ ساعتش رو به چای خوردن و گپ زدن با سایر ایرانی‌ها (و شرقی‌ها- منظور کشورهای شرقی‌تر از آلمان غربی است) می‌گذرونیم ، دو سه ساعت هم ناهار و شام و  نوافل‌مترتبه‌ی یومیه و روزنامه و از این حرفها ، در بین همه‌ی این کارها هم کتاب دفترمون جلومون بازه مثلا داریم کار می‌کنیم. نتیجه اینکه ۱۰-۱۲ ساعت توی محل کار بودیم ولی سرجمع ۲ ساعت هم کار مفید نکردیم تازه هیچ fun درست حسابی هم نداشتیم. با اون سیستم اولی که من اسمشو می‌گذارم سیستم آمریکایی خوب می‌شه سال‌ها روی یه موضوع کار کرد ولی با سیستم دومی (ایرانی!) سر دوماه حوصله‌تون از زندگی سر می‌ره و یا میفتید دنبال استاد عوض کردن یا نق زدن یا با بچه‌ها لب دعوا کردن یا شیشه شکستن و آلارم آتش یه ساختمون ۲۴ طبقه رو ساعت ۳ بعد از نصف شب به صدا در آوردن و ...

از جنیفر می‌گفتم،  این Tadd ( که واقعا پسر گلیه. من مثل اون توی آمریکا کم دیدم. ساده و مهربون و خوش تیپ و ... مثل یه دسته‌ی گل. کلی هم می‌خواد بیاد ایران رو ببینه) آره این آقای Tadd ما هم به عبارتی متاسفانه یا خوشبختانه fallen in love  جنی شده . دیگه از صبح تا شب توی پارتیشن ماست از دو دو تا چهار تای reseach اش تا اینکه پیتزای دیشب سردیش کرده یا مسموم شده رو میاد از جنی می‌پرسه. دیروز داشتم به خودم می‌گفتم برم بهش بگم بیا جاهامون رو عوض کنیم من هم عوض گوش دادن به این اراجیف به زندگیم می‌رسم (البته خودش باید بره به steve بگه من که اگه سرم بالای دار بره حاضر نیستم برم آفیس steve ) ولی فکر کنم جنی قبول نکنه چون دیگه باید فاتحه‌ی کار کردن رو توی office  بخونه.

*****************************
هوا هم اینجا داره گرم می‌شه و تمرکز حواس بدلایل مستقیم و غیرمستقیم (علما دانند!) گرم‌شدن هوا سخت شده

*****************************

دیگه بعد از امتحان qual زدم به آخر تنبلی. دوتا course گرفتم که هم خیلی جالب هستند و هم به زمینه‌ی کاریم مربوطند و خیلی هم دلم‌ می‌خواد اون‌ها رو یاد بگیرم. ولی اصلا حسش نیست! در حالیکه ترم پیش حتی در مورد تمرین ها هم کلی با احتیاط با بچه‌ها بحث و تبادل نظر می‌کردم در کمال شرمندگی امشب منتظرم ییلدرای امتحان میدترم closed book !! رو تموم کنه تا من کُپ بزنم. اونم کپ کور !! (عزیزان شریفی می‌دونند که بر کُپ (copy)  مراتبی مترتب است: ۱-کپ عادی: شما حل رو می‌خونید و می‌فهمید و خودتون می‌نویسید. ۲- کپ رونویسی: حل رو می‌فهمید ولی عین اصل می‌نویسید. ۳- کپ کور: شما اصلا نمی دونید چیزی که می‌نویسد چی هست. یعنی حتی شاید سوال رو ندیده باشید، نوشته‌ها مستقیما از چشمان شما بدون گذر از مغز به انگشتان دست راست می‌روند ). امیدوارم خیلی طولانی نباشه که حداقل امشب یه خوابی بتونم بکنم.

*****************************

مامان امیت بهش اولتیماتوم داده که تا آخر تابستون وقت داره که یه دختر پیدا کنه و باهاش ازدواج کنه وگرنه ... (حدس بزنید وگرنه چی ؟!! ) . خیلی هم جدی هست. امیت اساسی دستپاچه شده. مامان هم مامان‌های هندی ...

 ****************************

کسی می‌دونه این قالب وبلاگ رو چطوری می‌شه عوض کرد. آقا ما کلی شرمنده می‌شیم وبلاگ دوستان رو که باز می‌کنی سه تا آهنگ همزمان پخش می‌شه و IP address  و شماره‌ی شناسنامه‌ی بابامون رو هم نشون می‌دهند و شما نفر چندم هستید که از این وبلاگ بازدید می کنید و کلی مخلفات دیگه...

 ****************************

ما بریم به زندگیمون برسیم. ببخشید پرچانگی کردم

شجریان

اندر حکایت کنسرو حاج محمدرضا شجریان

قضیه از اونجا شروع شد که شجریان و دار و دسته‌اش قرار شد تشریف بیاورند بوستون برای اجرای موسیقی اصیل ایرانی. من هم برای اولین بار تصمیم گرفتم که برم کنسرت آقای شجریان.

شنبه شب. محل آمفی تئاتر دانشکده‌ی موسیقی مدرن (!) برکلی. یک سالن دراز برای تمرین!!‌ دانشجویان سبک راک و جاز !!!!!  با دوتا در در انتها (بسیار شبیه سالن اجتماعات دبیرستان شهید صدوقی یزد) با یک سن بسیار کوچک که اگه گروه استاد ۵ نفر بود یکیشون باید روی پله‌ها می‌نشست. جلوی سن ۳ تا نورافکن داشت که فقط سن رو روشن نگه می‌داشت.

 خود شجریان و کلهر و علیزاده و همایون شجریان هم مثل همیشه لباس سنتی پوشیده بودند و خیلی باحال اومدند و روی زمین نشستند...

من اول از خوبیها بگم. شجریان مثل همیشه استاد. حتی یک ایراد هم نمی‌تونید توی صداش پیدا کنید. همایون هم که دیگه قشنگ پاشو گذاشته جای  پای باباش. با اینکه سنش کمه صداش عین باباش هست (است؟!). ولی اگه بخواد یه مصرع طولانی رو بخونه می‌شه فهمید که هنوز باید یکی دوسالی بیشتر کارکنه تا شجریان بشه! علیزاده تار می‌زد و  خیلی عالی بود. همایون هم تنبک و تقریبا بیشتر جاها با پدرش باهم دیگه می‌خوندند. کلهر هم که کمانچه (متاسفانه آب و هوای بوستون به آقای کلهر نساخته بود و هر از چندگاهی (وسط اجرا ! ) کمان کمانچه رو روی زمین می‌گذاشت و سرش رو به کنار می‌چرخوند و چند تا سرفه‌ی حاج آقایی ( اهههه.... اووه هو .... آهه ها ....) می‌کرد. قسمت اول قبل از intermission بد نبود ولی قسمت دوم کولاک کردند. شجریان " در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع" را با آواز با پسرش خوند و بعد " تنها مرا رها کن" رو توی یک قطعه‌ی تصنیفی که علیزاده ساخته بود خوندند.

و اما از سالن و ملت که دیگه هرچی بگم کم گفتم. دیگه بی‌کلاس ترین سالنی که توی بوستون وجود داشت. جناب نگهبان (راهنما!) انگلیسی بلد نبودند (اسپانیش تشریف داشتند) و محل صندلی‌ها روهم نمی‌دونستند. مثلا وقتی یکی ازش می‌پرسید این صندلی کجاست با چراغ قوه شروع می‌کرد دنبال شماره گشتن.  مسوول سالن هم که خیلی داشی (با تشدید بخونید) اومد بلندگو رو از روی زمین بر داشت و یه خیر مقدمی گفت و رفت (یه لباس درست و حسابی هم تنش نبود!)

بعد از شروع کنسرت هم که درها رو نبستند. ملت همیجوری میامدند داخل. من دیگه  از عصبانیت رو کردم به بغل دستیم گفتم : آقا اینجا حمامه؟؟؟!!! حالا جناب شجریان داره یه آواز غمگین می‌خونه که یه خانواده تلق و تولوق وارد سالن شدند. بعد از چند دفعه جلو و عقب رفتن بالاخره فهمیدند که بلیطشون برای ردیف جلوی ما بوده. حالا ردیف جلوی ما هم کامل پر هست. جناب راهنما اومدند که مشکل رو حل کنند و از خانواده که نشسته بودند خواست که بلیطشون رو نشون بدند. ناگهان دوزاری حاج خانومی که جلوی ما نشسته بود افتاد که اشتباه نشستند! (حالا همه‌ی اینها وسط آواز شجریان هست) رو کرد به دخترش و گفت : زری جون آخ فک کنم ما اشتباه نشستیم . بعد هم به حاج آقا بلند تر گفت: حاج آقا پاشو باید بریم یه جای دیگه. حاج آقا در حالیکه پیچ سمعکش رو می‌چرخوند گفت (با لهجه‌ی شیرین اصفهانی بخونید) : خانوم چی‌چی شودس باید بریم!!؟؟؟ . من فقط توضیح بدم که برای خارج شدن این خانواده ۵-۶ نفر دیگه باید بلند می‌شدند و ....

من که فقط با دستام جلوی چشمهام رو گرفتم که دیگه نبینیم چه افتضاحی راه افتاده . وقتی چشمهام رو باز کردم دیدم علی هم جلوی چشمهاش رو گرفته...

این تازه یکی از هزار تا. یکی با بچه‌ی شیرش اومده بود (آخه یکی بگه.....) که مجبور شد بره بیرون. یکی وسط اجرا نامزدش بهش تلفن زده بود. از طبقه‌ی بالا هم خبر رسید که یکی از علاقمندان احساساتی شده بوده و زده بوده زیر آواز و با آقای شجریان می‌خونده !! دیگه که توی میدون شوش هم مثل این کنسرت رو پیدا نمی‌کردید. سیستم صوتی هم که کاش اصلا نبود. نصف سالن کر شده بودند نصف دیگه هم هیچی نشنیده بودند.

بهتر نیست آدم توی مملکت خودش با عزت و احترام توی یه جای باکلاس برنامه‌شو اجرا کنه؟

(با تشکر از علی و مهناز به خاطر اخبار طبقه‌ی بالا!)

****************************

این هفته دیگه هفته‌ی فرهنگی بود. دیگه theater ای توی بوستون نبوده که ما نرفته باشیم. از Jordan Hall, New england conservatory  و  Boston Symphony Orchestra و wang theater و ....

****************************

یادتون باشه خیلی جلوی دوستاتون از فرهنگ غنی ایرانی صحبت نکنید. این Jason هفته‌ی پیش گیر داده بود که باید بریم یه رستوران fancy  ایرانی من میخوام ببینیم ایرانی ها که اینقدر ازشون می‌گی چه‌جوریند و رسم و رسومشون و غذاشون چیه و از این حرفها . آخرش هم ما رو مجبور کرد ببریمش لاله رخ. دیگه من نگم که نفری ۳۰ دلار برای یک شام garbage پیاده شدیم. اینم نتیجه‌ی کار فرهنگی !!!

****************************

****************************

سال نوی همگی مبارک، امسال هم با آرزوهای هر سال:
"به امید روزی که هر انسان با انسان دیگر برادریست،
                                                قفل افسانه‌ایست 
                                                     و قلب برای زندگی کافیست..."

و به امید "حوالی شب‌های عید"ی که در آن هیچ همسایه‌ای صدای گریه نخواهد شنید...

و آخر اینکه:

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ‌های سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می‌رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار ...
....

فارسی شکر است!

سلام

اینجا بچه‌ها کم کم دارند یه کمی فارسی یاد می‌گیرند. دیروز توی اتاق کوچک کناری توی 3-335 (یکی از لب ها) نشسته بودم که امیت وارد شد. متوجه من نشد و مستقیم رفت سر میز رابرت (که بعضی وقت‌ها ما رابی صداش می‌کنیم) و بهش گفت:

Amit: Chetori
Robert: Hooobam

نمی‌دونم تازگی چطور شده کم طاقت شدم (کسی Aviator رو دیده؟ شدم عین آقای هیوز) بی‌اختیار شروع کردم نوچ نوچ کردن و بعد بلند بلند گفتم: "نه نه! این غلطه..." امیت یه دفعه جا خورد. اصلا انتظار من رو نداشت.

Me: No! no! it is wrong. it is not HOOBAM. it is "خوبم". look "خخخ"  you should say "خخخخخخخخخخخــــ" ok? now repeat after me: " خو....... خو....... خوبم"
Robert: هو..... هو...... هوبم

Me: nooooooo, look...., it is not hooooo, it is خووووووو, so simple خخخخخخخوووو.  put more accent, alittle bit more, you are close, repeat after me " خو....... خو....... خوبم"

Robert: کو.... کو......کوبم

Me: Damn it (با عصبانیت)

رابرت یه کمی دلگیر شد و اخمهاش رو کشید تو هم و با اون لهجه‌‌ی نصف و نیمه british اش گفت

--Look, Am chraien' [means I am trying], but I KaAAAAnt [can't]

برای اینکه لهجه‌تون قشنگ بریتیش بشه وقتی دارید can't  رو تلفظ می‌کنید باید دهنتون رو نیم متر باز کنید.

من بهش گفتم خیلی خوب اشکالی نداره و بیخیالش شدم برگشتم سر کارم. کسی می‌دونه چه‌جوری می‌شه به اینها "خ" گفتن رو یاد داد ؟؟؟

 ************************

این مک تازگی‌ها یادگرفته ادای انگلیسی حرف زدن من رو در میاره.

Vaat arrrrre you doinggg maaeeec (what are you doing mac!)

یکی نیست بهش بگه آخه یانکی تو دیگه چی می‌گی....

************************

هفته‌ی پیش نمی‌دونم دوشنبه یا سه شنبه صبح بود که song اومد و از کنار پارتیشن من رد شد. بعد وایساد یه چند قدمی برگشت و دوباره ایستاد. من که یه کمی کنجکاو شده بودم یه کمی سرم رو چرخوندم ببینم چه خبره که دیدم اومد جلو و گفت: " اگه وقت داری من ... راستش می‌خواستم یه سوال بپرسم... در مورد ایران...".
ـــ ایران؟؟!!! بپرس اشکالی نداره
ـــ من می‌خواستم بدونم نقش این آقای خاتمه‌ای!  (تازه بخونید کاتمه‌ای)  توی کشورتون چیه؟ یعنی من می‌دونم ولی می‌خواستم بدونم یعنی همه‌‌ی چیزها رو اون کنترل می‌کنه.... منظورم اینه که من نمی‌خوام بگم که... یعنی .... ولی فقط می‌‌خوام بدونم چقدر از امورات کشور .... 
ــــ ببین عزیزم ما آقای خاتمه‌ای نداریم. یک رهبر داریم بنام خامنه‌ای و یک رییس جمهور بنام خاتمی. حالا کدومشون رو می‌گی؟
ـــ همون رهبر رو می‌گم
ـــ عرضم به حضورت که رهبر در کشور ایران سیاست‌های کلی نظام رو تعیین می‌کنه (general policy of the country)
ـــ منظورت از سیاست‌های کلی نظام چیه؟ یعنی همه چیز و خواب و خوراک مردم و ...
ـــ نه عزیزم. منظور از سیاست‌های کلی نظام اینه که اون به سیاست‌های جزیی کاری نداره و فقط در مورد سیاست‌هایی نظر و تصمیم می‌ده که خیلی کلی هستند
ـــ می‌شه بیشتر بازش کنی؟
ـــ بابا سیاست های کلی یعنی هر سیاستی که خیلی کلی هست و جزیی نیست

اینا واقعا رشد سیاسی‌شون صفر هست. خوب سیاست کلی سیاست کلی هست دیگه. داشتم فکر می‌کردم it actually makes sanes. هرکس که تعلیمات مدنی پروفسور حداد عادل را توی راهنمایی نخونده باشه باید هم رشد سیاسیش صفر باشه.
 
اون دوباره پرسید:
ــ می‌شه یه مثال بزنی تا من کاملا متوجه بشم...
ــ  مثال از کجا بیارم ؟؟؟؟!!!!.... مثال .... مثلا ببیــــن، .........، (خیلی بلند و شمرده و عصبانی) اگه مثلا مردم یه رییس جمهور <beep> رو انتخاب کردند و اون جناب رییس جمهور <beep> به خاطر شرکت‌های <beep>اش خواست بره توی دنیا <beep> راه بندازه، رهبر نمی‌گذاره. فهمیدی حالا ؟؟ (با عصبانیت)

سکوت مطلق ....

song بیچاره یه لحظه جا خورده بود. در حالیکه چشم‌هاش گرد شده بود و به من خیره نگاه می‌کرد آب دهنش رو قورت داد و نفسش رو آروم داد بیرون و سرش رو یواش به سمت بالا پایین تکان داد و زیر لب گفت: nice... nice....

بعد همون جور آروم گفت   ..... thank you . من بلند جواب دادم YOU ARE WELCOME. خیلی آروم روش رو چرخوند و رفت سمت میز خودش. 

یک ربع بعدش داشتم میرفتم بیرون از لب دیدم روی صندلیش نشسته و در حالیکه خیلی متفکرانه نگاهش به سقفه داره با خودکارش بازی می‌کنه...

**************

یادتون باشه اگه اینجا یه روزی جمهوری اسلامی شد، جرقه‌اش رو من زدم. بعدش هم توقعم هم خیلی پایینه، من نه می‌خوام رییس جمهور بشم نه رییس مجلس نه هیچ سمت دیگه. ما رو بگذارید یا "رییس بنیاد مستضعفان و جانبازان" یا "برادر رییس بنیاد مستضعفان و جانبازان".  ما قصدمون خدمت هست همه می‌دونند دیگه....