به شما خبر داده میشه که براتون بستهای رسیده و برای دریافتش باید به میز ورودی آپارتمان مراجعه کنید. شما به بهاصطلاح front-desk مراجعه میکنید. بستهی رسیده بستهایست به اندازهی تقریبا یک کوله پشتی معمولی و طبق معمولِ بستههای رسیده از ایران پر است از نقش و نگارهایِ هنرنماییهایِ عزیزانِ ادارهی پست ایران: کلکسیونی از جملات درهم و برهم که با ماژیکهایی به رنگهای مشکی و آبی و قرمز و سبز به بینطمترین طریق ممکن روی جعبه نوشته شدهاند٬ اضافه کنید به اینها خط خطیهای با خودکار٬ و انواع و اقسام مُهرهای رنگ و وارنگ ...
حالا این جعبه٬ وسط یکسری جعبهی بسیار تر و تمیز و مرتب هست که به جز آدرس تایپ شده در یک گوشهی خیلی کوچکشون٬ هیچ چیز دیگهای روشون دیده نمیشه. مسوول front-desk اول یک نگاه عجیب غریب به بسته میکنه و بعد به شما. دفترچهی رسید رو امضا میکنید و بسته رو تحویل میگیرید...
در تمام مدتی که توی آسانسور ایستادهاید یک طرف جعبه رو چسبوندید به دیوار آسانسور و با دستتون یکطرفش رو گرفتید که خیلی جلب توجه نکنه. در آپارتمان رو که باز کنید٬ همخونهایتون طبق معمول در حالیکه قابلمهی غذاش کنارش گذاشته روی مبل نشسته و دوتا laptop جلوش روشنه که به صفحهی یکیش نگاه میکنه و روی یکی دیگهاش تایپ میکنه٬ تلویزیون در حال پخش مسابقهی فوتبال آمرکایی هست و در همین حال صدای رادیو هم بلنده ...
O’leg، همخونهای شما٬ که خیلی (یه کمی بیش از حد) نسبت به همه چیز خوشبین هست (از جمله اینکه فکر میکنه که بعضی رییس جمهورها cool ترین آدم دنیا هستند!)٬ کُلی از دیدن بستهی رسیده به دست شما احساساتی میشه و شروع میکنه شلوغ بازی درآوردن و سر و صدا کردن که چه بستهی cool ای برات فرستادن و چقدر وقت صرف کردند اینجوری رمانتیک درستش کردند و از این حرفها. خیلی جدی نمیگیریدش و فقط بهش میگید که بسته رو از خونه فرستادن و شما خیلی هم از ظاهر بسته هیجان زده نشدید. O’leg با همون صدای دورگه و هیجانزدهاش خیلی جدی میپرسه
- That’s just awesome*, The sender should be an architect.
بهش میگید که توی ایران ماشاا... ماشاا... بزنم به تخته چشم نخورند** همه آرشیتکت هستند... وارد اتاقتون میشید و در رو میبندید.
…
قبل از باز کردن بسته سعی میکنید نوشتههای روی بسته رو بخونید:
بستهی پستی به "تایید" یکسری آدم بیربط به امور پستی رسیده که ««از طرف»» یکسری آدم بیربط دیگه (هم بیربط به پست و هم بیربط به آدم اولی!) بسته رو امضا کردهاند:
ماژیک سرخ جگری٬ فونت کلاس اول!
"تایید شد.امضا٬
عباسآقا! آبدارچی بازار میوه و ترهبار شهرستان رشت. از طرفِ تیمسار سرتیپ سرلشگر غضنفرِ دوشصاف فرماندهی توپخانهی نیروی دریایی ارتش"!
ماژیک آبی٬ فونت مهدکودک! عمود بر نوشتهی قبلی٬
"تایید شدامضا ... "
یک مهر شرکت بیربط به امور پستی هم به عنوان شرکت مشاور پست در یک طرف دیگه دیده میشه:
"پفک نمکی چیتوز!مشاور در امور گمرکی!!انرژی هستهای حق مسلم ماست!"
دوطرف دیگر بسته پر است از تمبرهای چسبانده شده٬ درهم برهم و بعضی جاها روی هم. آخه یکی بگه کجای دنیا هزینهی پست یک بستهی دو سه کیلویی رو با تمبر میدهند؟؟ اونهم نه با تمبر هزار تومنی یا پانصد تومنی یا صد تومنی ها! فقط حدس بزنید مبلغ بیست و دو هزار و ششصد و هفتاد و پنج تومان رو با تمبرهای چند تومنی زدند روی بسته. احتمالا آقای پست نصف کارمندان ادارهی پست رو یک صبح تا ظهر به صف کرده و ازشون خواسته که زبونشون رو دربیارند که اون بتونه اینهمه تمبر رو بچسبونه روی بستهی شما.
باز کردن بسته هم که خود داستانی جداست. اینقدر این بسته رو چسبپیچی کردند که حالا مگه قیچی و تیغ موکتبری و انبردستی و اینها جواب میده؟کمکم به این فکر میکنید که تلفن کنید steve اون ارهبرقیش رو برداره بیاره ...
......
وقتی بسته باز بشه اما٬ همهچیز عوض میشه. توی بسته فقط چندتا چیز ساده هست٬ که با تمام سادگیشون رنگ و بوی اتاق رو از اینرو به اونرو میکنند: کمی سبزی خشکشده٬ محصول باغچهی خونه٬ که هم بوی خونه رو میده و هم بوی یک دست مهربون رو، کمی خشکبار٬ یک جعبهی کوچک شیرینی و ...سه روزه که تمام اینها ردیف شدند روی میز و دلت نمیاد به هیچکدوم دست بزنی. پیش خودت فکر میکنی٬ مگه قشنگترین چیزهای دنیا همین سادهترین چیزهای دنیا نیستند؟
* یک استاد عزیزی در شریف به همین نام داشتیم که واقعا هم این اسم برازندهشون بود. اگر زیارتشون کردید سلام مخصوص برسانید.
** اصطلاح بزنم به تخته رو این فرنگیها هم دارند (اون آهنگِ توی کازابلانکا رو یادتونه؟)٬ دقیقا در همون معنی که ما استفاده میکنیم. مثالا اگر حال و احوالتون بعد از مدتی مریضی بهتر باشه ممکنه بگویید (یا واقعا با دستتون بزنید روی یک چیز چوبی و بگویید) Knock on wood, I feel much better today
*********************************
تا ته خط خرابتم ...
این آهنگِ "تلفن" نمیدونم از گُلِ روی یغماست که اینقدر باحال میزنه یا از لطف ریزهکاریها و افکتهای مونتاژ شده٬ یا شاید هم بهخاطر اون نفسگرفتنهایِ جالبِ وسط آهنگ. بالاخره که جالب بود٬ ضمنا ببخشید که ما اینقدر outdated هستیم.
تلفن آلبوم: جواب فوری٬ گروه آراکس شعر: یغما گلرویی
به تقاضای آقای پدر عزیز (اینهم هدیهی «زیزیگولو آسیپاسی دراکوتا تابهتا» به ادبیات خانهی ما!) تصمیم گرفتم که از خاطرات آخرین روزهایی که توی ایران بودم و ورود به آمریکا بنویسم، تا چه قبول افتد و چه در نظر آید...
از چند روز قبل از حرکت تنها چیزی که بیادم مونده سرگیجه بین خروارها کار نیمهتمام و کاغذبازیها و دقیقهی نود شدنیهاست. از اینکه مهرکامپارس آخرش حقوق ماه آخر من رو نداد (و من عوضش کت کارشون رو بهشون بر نگردوندم! دویست تومن هم دویست تومنه!) و دانشگاه معظم صنعتی شریف که نصف پرداختهای اون ۹ تا TAای که من ترم آخر جونم رو روشون گذاشته بودم ناگهان به ماه آبان موکول کردند (که دیگه من خبر ندارم اصلا پرداخت شد یا نه... به قول بچهها: دانشگاه لعنتی کثیف!). امورات باشگاه (این باشگاهِ بدنسازی نیست٬ یه باشگاه دیگه است. ضمنا کسی خبر داره این پروژهی ترمز آخرش به کجا رسید؟) و کارهای نیمهتمام پژوهشکده و غرغرهای علیابراهیمی رو هم اضافه کنید به نامهی نظام خیلی محترم وظیفه که هفتهی قبل از پرواز تویِ خودِ ادارهی نظام خیلی محترم وظیفه گم شده بود و ویزای ترانزیت که ۶ ساعت قبل از پرواز رسید ...
ولی اینها همش خوبه، خوبیش اینه که توی روز خستهات میکنه، اعصابت رو خرد میکنه، بیچارهات میکنه، ولی شب نیمساعت که با بچهها بشینی گپ بزنی همش رفته. شب که میخوابی خوابش رو نمیبینی. شبها فکرت رو نمیگیرند... ولی چیزهایی هستند که توی روز خیلی خستهات نمیکنند، ولی شبها نمیگذارند بخوابی... توی خواب هم ولت نمیکنند...
آدم به همه چیز خو میگیره، عادت میکنه، و وقتی به اون عادت کرد، دوستش داره. حتی اگر اون در و دیواریک خونه باشه. حتی اگه خونهاش قشنگ هم نباشه.وقتی قراره بری مسافرت، یک مسافرت طولانی، وقتی میدونی روز آخریه که توی این خونه هستی، وقتی میدونی که دفعهی بعدی که این در و دیوار رو ببینی شاید خیلی وقت دیگه باشه، اگه بدونی که شاید هرگز دیگه نبینیشون، اونوقت شروع میکنی دقیقتر نگاه کردن. و جالبه که این اتفاق فقط روز آخر میفته....
به دیوارها دست میکشی، دیوارهایی که محکم محکم ایستادهاند، دیوارهایی که تو رو دیدند از اون اولین روزها. روی پلهای دست میکشی که یک بار صورتت و پای چشمت رو شکافته (نتیجهی شیطونی بیش از حد!)، روی زمینی دست میکشی که سالیان سال روش راه رفتی، دستگیرهی دری رو میگیری که روش تاریخچهی اثر انگشت خودت و عزیزترینهات هست. کاش اینقدر توی یک خونه نمونده بودیم. از در و دیوارش خاطره داری. از صبحش خاطره داری، از ظهرش، از بعدازظهرش از شبهاش. از صبحانههای دور هم، از شیفت صبح و شیفت بعدازظهر دبستان، از ساعت دیواری که سالهاست ثانیه به ثانیهی زندگیت رو شمرده. از آشپزخونه، از اتاقها، از حیاط، از پشت بوم... از شبهایی که میرفتی روی پشت بوم میخوابیدی، وقتی کوچیک بودی و ستارهها رو میشمردی، از صدای جیرجیرک شبهای تابستون، و اینکه آخرش هم نفهمیدی چرا جیرجیرکها شبهای تابستون نمیخوابند. از حوض کوچک آب، آسمون آبی صاف، شبهای تاریک، شبهای مهتاب. از قصهها وشعرها، مهمانیها و مسافرتها،خوشیها و غمها... در و دیوارهایی که توی همهی این لحظهها کنار تو بودند. همهچیز رو با دقت نگاه میکنی. بیاختیار ...
نمیدونم، شاید میخواهی همه چیز رو به خاطر بسپاری. حس میکنی در و دیوار رو دوست داری. جلوی پنجرهی بلند حیاط که میایستی٬ یاد اون بیست، بیست و خوردهای سالی میافتی که نوروزها، شب عید، برای خونه تکونی چهارپایه میگذاشتی و چارچوب و شیشهها رو تمیز میکردی. دلت بازهم میخواد خونه تکونی کنی، با بقیه. کنار باغچه که بایستی، حالا، درختهایی رو میبینی که با تو بزرگ شدهاند مثل یک برادر، از بچگی. اونها هم حالا بزرگ هستند مثل خودت...
نمیدونم تا حالا این حس رو داشتید که این بار آخره که به چیزی نگاه میکنید... فقط میخوای هرچه بیشتر نگاه کنی، دلت میخواد تمام جزئیات رو به خاطر بسپاری...
حرفهات رو با در و دیوار میزنی، شاید بلند بلند، بدون رودربایستی. ولی وقتی نوبت به آدمها میرسه وضع خیلی فرق میکنه.شاید بلند بلند به همه بگی که: "من زود برمیگردم، شاید یکی دوماه دیگه ... حداکثر تابستون بعدی." ولی خودت میدونی که شاید هم دیرتر، شاید هم خیلی دیرتر. شاید هم وقتی که دیگه خیلی دیر باشه. حتما بقیه هم این رو خوب میدونند، برای همین اینقدر متفاوت هستند.
تا قبل از لحظههای آخر که میخواهی خداحافظی کنی، باز هم بلند بلند صحبت میکنی، از مسافرت میگی و از اینکه این وسیله رو تصمیم میگیری ببری یا اون یکی توی چمدونت جا نمیشه. از چیزهای عجیب غریبی که لازم هم نیست ازشون صحبت کنی. فقط نمیخواهی سکوت باشه، می خواهی خودت و بقیه به چیزهای دیگه فکر نکنند ...
ولی قسمت آخر باید با سکوت بگذره. آخرین نگاهها رو نمیتونی ازشون بگذری. نمیتونی چشمت رو ببندی، نمیتونی بلند بلند حرفهای دیگه بزنی. باید یک لحظه بایستی، ساکت. باید یک لحظه، خیلی نزدیک، خیلیخیلی نزدیک، توی یک چشم خیره بشی. چشمی که شاید تا حالا به تعداد انگشتهای دستت هم اونقدر از نزدیک ندیده بودیش. چشمی که حس میکنی تاحالا انگار اصلا ندیده بودیش... و حالا دوست داری زمان بایسته. دوست داری فقط نگاه کنی، دوست داری اون چشمهای نازنین رو٬ خیلی بهتر از چیزهای دیگه٬ به خاطر بسپاری. چشمهایی که چین و چروکهای کنارشون اونها رو مهربونتر هم میکنند، چین و چروکهایی که حالا بار غم دلواپسی هم بر دوش دارند، و دنیا دنیا حرف که میدونی هرگز گفته نخواهد شد...
سکوت، سکوت، سکوت...، یک لحظهی خیلی کوتاه، کوتاهترین لحظهای که به خاطر داری٬ شاید به فاصلهی یک پلک زدن، و سنگین، سنگینترین لحظهای که توی عمرت تجربه کردی ...
صاحب چشمها رو در آغوش میگیری. کوتاه، مثل همیشه. سریع صورتت رو برمیگردونی تا دوباره نگاهت توی اون چشمها نیفته. نفست توی سینه حبس شده. لحظهایست که با تمام وجود حس میکنی، شاید برای اولین بار، که تمامِ مهمترین چیزهای دنیا رو در کنارت داری... که هیچ چیز دنیا رو حاضر نیستی با شاخ مویی از اونها عوض کنی...
چقدر دلت میخواست میموندی...
**************************
**************************
رمضان است و ماهِ همهی چیزهایی که توی کتابها نوشتهاند و بزرگتر ها میگویند:خودسازی٬ عبادت٬ کمک به فقرا٬ تفکر٬ ... ...و شِکوِه و شکایت:
...اَللّهُمَّ اِنّا نَشْکوُ اِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنا صَلَواتُکَ عَلَیْهِوَالِهِوَغَیْبَةَ وَلِیِّناوَکَثْرَةَ عَدُوِّناوَقِلَّةَ عَدَدِناوَشِدّةَالْفِتَنِ بِنا وَتَظاهُرَالزَّمانِ عَلَیْنا ...و خیلی چیزهای دیگه ...
اگر٬ مثل من٬ مدتهاست سحرتان با صدای دعای افتتاح صبح نشده٬ بشنوید این صدای نازنین را
************************************************
از اواخر تابستان٬ به خاطر یک حادثهی کوچک عملا هرنوع ورزشی برای چندماهی تعطیل شد. در عوض یک قدم زدنِ آخر شب در کنار رودخانهی شهر به برنامهی روزانهی من اضافه شده است. اگر از بیخانمانهایی که کنار رودخانه میخوابند بپرسید٬ دیگر حتما همهشان مرا با آن لیوانِ چایِ بلندِ کذایی میشناسند. بیخانمانهایی که با رسیدن هر رهگذری٬ موسیقی جرینگجرینگ سکهها توی لیوانهای تشنهشان٬ سکوت شب را پاره میکند. قسمت هر کدام چند سکهایست٬ و جواب آنها٬ تشکری است سیاهپوست مآبانه٬ حتی سفیدپوستهاشان٬ که بیش از هر چیز، لبخندی بر لبانت مینشاند.
رودخانهی شهر ما بزرگ است و بسیار آرام٬ آنقدر آرام که بعضی وقتها فکر میکنی ایستاده است. کنار رودخانه هم آرام است٬ خیلی. هرازچندگاهی رهگذری٬ دوچرخهسواری٬ صدای برگ خشکیدهای زیر پا٬ صدای ملایم حرکت آب روی سنگها٬ همین ...
وقتی کنار رودخانه قدم میزنی٬ بعضی وقتها، این آرامش تو را به فکر فرو میبرد٬ فکری عمیق. انعکاس کورسوی چراغهای آسمانخراشهای شهر از آنطرف رودخانه٬ نسیم مطبوع پاییزی که گهگاه معطر به دانههای ریز باران است، و موسیقی ملایم باد لای شاخههای درخت٬ همه با هم به تدریج تو را از خود بیخود میکند... ذهنت تُهی میشود٬ پاکِ پاک. حس میکنی تمام ذرات وجودت از هم گسیخته میشوند. زمین دیگر زیر پاهایت سفت نیست. کمکم با دنیا یکی میشوی، حل میشوی در آسمان٬ زمین٬ درختان ... حس میکنی مانند قطعهای هستی در یک سمفونی بزرگ٬ سمفونی بزرگ حیات٬ سمفونی بزرگ وجود. حس میکنی بالا و پایین رفتنت را٬ هماهنگ با نُتها، هماهنگ با دیگران، تموجت را در کنار دریا و زمین و آسمان: همه مثل هم٬ همه در کنار هم٬ درست مثل یک برادر٬ چقدر زیباست...
دوچرخهسواری به آرامی از کنارت عبور میکند٬ و تو به دنیا بازمیگردی. نگاهی به عقب میاندازی. خیلی دور شدهای. از چایات جرعهای مینوشی و راه برگشت پیش میگیری. چند کار نیمهتمام دیگر قبل از خواب باید انجام شود. فردا روز سختی است ...
*************************
توضیحات:
- نوشتهی روی عکس قسمتی از وصیتنامهی حضرت علی است پس از ضربت خوردن در شب شهادت:...دشمن ستمگر و یاور ستمدیده باشید .سفارش میکنم شما را و همه فرزندان و خاندانم و هر کس را که این نوشته به او مى رسد،
به پرهیزگاری از خدا
و نظم در کارها
و آشتى با یکدیگر.خدای را خدای رادرباره یتیمان…خدای را خدای را دربارهی همسایگان…خدای را خدای را درباره قرآن …خدای را خدای را درباره نماز…خدای را خدای رادربارهخانه پروردگارتان …خدای را خدای را درباره مبارزه با اموال و جان و زبانتان درراه خدا ...
- تصویر، تابلوی یتیمنوازی حضرت علی اثر استاد محمود فرشچیان است.
ترجمهی قسمت پایانی دعای افتتاح:خدایا ما به تو شکایت کنیم از نبودن پیامبرمان که درودهاى توبر او و آلش باد
و از غیبت مولایمان
و از بسیارى دشمنان
و کمى افرادمان
و از سختى آشوبها
واز کمک دادن اوضاع زمانه به زیان ما...
...
صبح اول صبح با صدای آژیر smoke detector همسایهتون از خواب بیدار میشوید. وااااای دوباره این دختر چینیهای همسایه خورشت هشتپاشون رو سوزوندند! آخه یکی بگه کی تو دنیا ساعت ۶ صبح برای صبحانه غذای پختنی درست میکنه؟ اون هم هفت روز هفته. فقط خدا خدا میکنید که درِ خونهشون رو باز نکنند که آژیر کل ساختمون به صدا در میاد و اول مصیبت ...
دفعهی بعد با صدای بلند اسپیکر همخونهای جدید یونانیتون از خواب بیدار میشوید. ساعت حوالی ۹ صبح هست. خدای من! این دوباره یه آهنگ جدید پیدا کرده. وقتی این همخونهایتون یه آهنگ جدید پیدا میکنه تا حداقل شونصد بار گوشش نده (اونهم با صدای بلند) دست بردار نیست. پسر بسیار خوبیه، اگه بهش بگید صداش رو کم میکنه ولی آخه نمیشه که روزی ۶۰ بار سر چیزهای مختلف بهش گیر داد. سال اولیه دیگه.
پتو رو میکشید روی سرتون، چند دقیقه بعد بالش رو هم میپیچید دور سرتون و پتو هم روش. تقریبا کلمه به کلمهی آهنگ رو حفظ شدید. نه! پتو و بالش کارساز نیست. با عصبانیت زیر لب میگویید "خدا بگم چکارت کنه..." و به سرعت بلند میشوید که بروید حالش رو بگیرید.
وارد راهرو که بشید، حاجآقا رو میبینید که طبق معمول در اتاق رو باز گذاشته و کلهاش رو تا گردنش کرده توی مونیتور کامپیوتر و چنان با دقتی داره به آهنگ گوش میکنه (اونهم دفعهی هزارم) که یکی ندونه فکر میکنه اینجا هیوستونه و ایشون هم مدیر پرواز هستند در مرکز کنترل شاتل. چند لحظه همینجوری نگاش میکنید تا آهنگ تموم میشه و دوباره از اول شروع میکنه به خوندن. دوستتون متوجه حضور شما میشه و به سرعت سرش رو میچرخونه به سمت شما و با چشمهای درشتش زل میزنه توی چشمهای شما. بیاختیار خندهتون میگیره ولی خودتون رو کنترل میکنید. دستتون رو به علامت سلام براش تکون میدید و میگویید:
- سلام کنستانتین دیونیسیوس مارگیتوسِ سوم!
همونجور که زل زده به چشمهاتون با صدای کلفت و لهجهی غلیط یونانیش جواب میده
- های رضا. کنستانتین دیونیسیوس ""مارگیتیسیوسِ"" سوم!
و ادامه میده
but don't problem!!!, good morning
همونطور که سعی میکنید جلوی خندهتون رو بگیرید ترجیح میدید که چیزی بهش نگید، آروم زیر لب میگید good morning و برمیگردید توی اتاقتون.
آب آپارتمان دوباره قطع شده. یکی نیست به این مایکل بگه آخه بابا میخواهی تعمیرات کنی بگذار ساعت ۱۱ صبح که ملت دست صورتشون رو شستند و دوششون رو گرفتند آب رو قطع کن. این چه صیغهای هست که همهی تعمیرات (که به ندرت بیشتر از سه ساعت طول میکشند) باید از ساعت هشت صبح شروع بشه؟
از دست این آمریکاییها
بدو بدو لباسهاتون رو میپوشید و به سمت علم و دانش...
کلاس اولتون ساعت ده و نیم شروع میشه. وارد کلاس که میشید بهجای خانم Lucy Jen که قرار بود استاد درس Advanced Soil Mechanics باشه یه آقای کچل قد بلندی داره درس میده. ظاهرا که چند دقیقه هم هست که شروع کرده. یادتون نمیاد که لوسی خانم گفته باشد جلسهی بعد یکی دیگه میاد سر کلاس، ولی بالاخره ممکنه یه مشکلی پیش اومده باشد. آدم که اینقدر سوال نمیکنه...
جناب استاد با یک Hello یِ بلند و کشیده و معنی دار شما را تا وقتی که روی صندلی میشینید بدرقه میکنه. چه استادهای عجیب غریبی پیدا میشوندها! سرتون رو برای جواب سلام تکون میدید. اینقدر Hello یِ استاد عجیب و بلند هست که نصف بچههای کلاس سرشون رو برمیگردونند که ببینند کی تازه وارد شده. شما که تازه روی صندلی ته کلاس نشستید با عصبانیت زل میزنید توی چشم یکی از بچهها و بهش میفهمونید که "چیه؟ جن دیدی؟"
استاد در حال درس دادن هست و شما جزوه مینویسید. یک بار هم سر یک مفهوم که خیلی خوب براتون جا نیفتاده از استاد سوال میپرسید. نیم ساعت بعد استاد میگه که:
خوب، برای امروز کافیه، جلسهی بعد بقیهی مطالب رو پی میگیریم...
جل الخالق، کلاس رو نیمساعته تموم کرد؟ چرا هیچکدوم از دوستاتون سر کلاس نیستند؟ چرا همهچیز اینقدر عجیب غریبه امروز ...
دردسرتون ندم. چند دقیقه بعد میفهمید که امروز به جای دوشنبهای که شما فکر میکردید، سه شنبه است و شما بهجای کلاس Advanced Soil Mechanics سر کلاس آناتومی مقدماتی نشسته بودید که یک ساعت قبل از اینکه شما وارد کلاس بشید شروع شده بوده، جالبه که سر کلاس جزوه هم نوشته بودید و سوال هم کرده بودید ...
بدو بدو برمیگردید که حالا که امروز سه شنبه هست حداقل کلاس بعدی رو برسید. سرکلاس، دکتر حاجی-کنستانتینو (اون حاجیش هیچ ربطی به حاجیهای ایرانی نداره) داره میگه که تمرینها اینجا روی میز من هست بیاید بردارید.
بچهها دور میز جمع میشوند. پیش خودتون میگید: شروع شد، هنوز دو هفته نگذشته تمرین و homework... به سمت میز آقای دکتر حرکت میکنید تا تمرین رو بردارید. ولی ظاهرا به جای تمرین یکسری ورقهی تصحیح شده روی میزه. از یکی از بچهها میپرسید اینها چیه؟
your friend: graded homework number one
you: what?!!! what are you talking about, what homework?
lowel که TA این درس هست و صدای شما رو شنیده دستش رو به علامت آروم باش روی دماغش میگذاره و به شما میفهمونه که نگذار استاد بفهمه. lowel بعدا برای شما توضیح میده که خود استاد که چندبار سر کلاس این رو اعلام کرده بود هیچ، توی وبسایت کلاس هم که دو هفتهاست تمرینها گذاشته شده هیچ، خود lowel هم سه دفعه email زده... ولی شما که هنوز وقت نکردید emailهای هفتهی پیشتون رو باز کنید.
چقدر حس بدی دارید امروز.
بعد از کلاس میروید برای غذا. وقتی این undergrad ها توی دانشگاه هستند برای یک تکه نون خالی هم سهربع باید توی صف وایساد. کاش باز تابستون میشد اینها بر میگشتند خونهشون. بعد از نیمساعت که توی صف غذا میایستید وقتی که میخواهید پول غذا رو حساب کنید میبینید که یکسنت هم ته کیفتون نیست. با ناراحتی از cashier میپرسید که credit card قبول میکنه یا نه؟ جواب واضحه: نه!
نزدیکترین (ATM (cash machine حداقل نیمساعت تا اینجا فاصله داره...
از خیر غذا هم میگذرید و ترجیح میدید تا اتفاق دیگهای نیفتاده سریعتر خودتون رو به خونه برسونید ...
من دیگه نمیگم که اتوبوستون رو هم از دست میدید (چون آقای رانندهی مکزیکی محترم ۵ دقیقه زودتر حرکت کردند) و مجبور میشید پیاده برید خونه و بعد یک دفعه بارون هم میگیره (اینم از شاهکارهای بوستونه که بارونهاش وقت نمیشناسند)
وارد خونه که میشید، کنستانتین دیونیسیوس مارگیتسیسیتوس سوم یا هرچی هنوز کلهاش تا گردن توی مونیتور هست و همون آهنگ رو داره گوش میده...
پاسپورت!
فرض کنید که تصمیم گرفتید که تابستون برگردید ایران. داستان از تصمیم شما شروع میشه و از اونجایی ادامه پیدا میکنه که برای بعضی امور گذرنامهای کارتون به " دفتر حفظ منافع جمهوری اسلامی ایران در آمریکا" واقع در سفارت پاکستان میافته. خوب اولین کاری که باید کرد باید به webpage اونها سر زد و آدرس و شماره تلفن اینها رو پیدا کرد.
سوال: حدس بزنید آدرس webpage دفتر حفظ منافع ایران در آمریکا چیست؟
الف: حروف اول " دفتر حفظ منافع جمهوری اسلامی ایران در آمریکا" به زبان انگلیسی یا فارسی؟
ب: یک عبارت مختصر نظیر iranembassy.us یا iran-section یا IR-section یا ...
ج: هر چیزی که اسم ایران یا علامت IR تویش باشد
د: هر چیز معقول دیگر!
آدرس webpage دفتر حفظ مفافع ایران در آمریکا، www.daftar.org است !!!!!!! این ایرانیها رو اگر ببرند بهشت هم آخرش ایرانید. قدم بعدی اینه که تلفن کنید تا مطمئن بشید مدارکی که توی webpage نوشته همونی هست که اونها واقعا میخواهند (بنا به توصیه دوستان حتما این کار رو باید بکنید. ایرانی جماعت تا صدتا قسم حضرت عباس نخوره نمیشه بهش اعتماد کرد). هر بار که تلفن میزنید باید حداقل بیست دقیقه پشت خط منتظر باشید تا یکی بالاخره به شما جواب بده (دوستان تجربهی ۵۰ دقیقه و یکساعت هم داشتند). در طول این مدت میتونید از موسیقی اصیل ایرانی و تواشیح و مداحی لذت ببرید. بعد از اون آقایی گوشی رو بر میدارند و شما همهی مدارک رو باهاشون چک میکنید دو سه بار. فردای اون روز برای اینکه باز هم مطمئن بشید دوباره تلفن میزنید و همهی سوالها رو دوباره هم میپرسید که هیچ شک و شبههای باقی نمونه. ظهر روز بعد مدارک رو برای دوستتون که نزدیک شهر واشنگتن زندگی میکنه پست میکنید...
بعد از یک هفته...
مدارک که قرار بوده ۳ روزه به دست دوستتون برسه هنوز به دست اون نرسیده. به ادارهی پست تلفن میزنید. اونها هم میگویند همونقدر که شما میدونید اونها هم میدونند. از شما میخواهند که چند روز دیگه صبر کنید.
بعد از دو هفته ...
on-line tracking نشون میده که آخرین بار بستهی شما در ادارهی پست بوده. ولی بعد از اون به هیچ جایی نرفته... دیگه صبرتون داره تموم میشه. پا میشید میرید ادارهی پست
بهشما گفته میشه که احتمالا بستهی شما گم شده! آقای پست میگه که احتمالش واقعا کم هست ولی گاهی اوقات پیش میاد دیگه!!!
توی ادارهی پست دعوا راه انداختید. به مسوول بداخلاقش میگویید که من به شما صد بار گفتم این پاسپورته! مهمه! گفتم با مطمئنترین پستی که دارید بفرستیدش. حالا به همین سادگی گم شده؟؟؟!!! آقای پست با خونسردی به شما میگه که : حالا شوده!!! (به لهجهی شیرین آذری بخونید).
دوستان عزیزتون به شما دلداری میدهند:
- "من یکی رو میشناختم توی آمریکا پاسپورتش رو گم کرده بود مجبور شده دوسال کمپ جنگزدهها زندگی کنه"
- "شنیدم اگه پاسپورتت رو بهمراه کارت پایانخدمت گم کنی، دیگه هرگز نمیتونی از کشور خارج بشی."
- "من شنیدم یکی از کسانی که کارت پایان خدمتش رو گم کرده بود اعدامش کردند!"
...
به داشتن دوستان خوبتون افتخار میکنید.
از ادارهی پست شکایت کردید. ولی چهفایده. شکایت که برای شما پاسپورت و کارت معافیت نمیشه. اعصابتون خرد و خمیره. همینجوری پشت کامپیوتر نشستهاید و روزی ۱۰۰۰۰۰۰ بار دکمهی on-line tracking را میزنید...
فرمهای گذرنامهی المثنی رو download کردید و درحال پرکردن هستید. باید از ادارهی پلیس و افبیآی و سیآیای و کاگب و گشتاپو و هزار تا سازمان و وزارتخونهی دیگه شهادتنامه و رضایتنامه و گواهینامه بگیرید. شونصد هزار نفر هم باید فرم استشهادیه پر کنند ...
بعد از چهاردهروز...
دوستتون به شما تلفن میزنه که پاسپورت شما توی یک بستهی خاکی و روغنی! با کلی چسب دور و برش به دستش رسیده...
اینقدر اعصابتون خمیر شده که نمیدونید باید خوشحال باشید یا داد بزنید یا ...
دوستتون فرداش مدارک شما رو میبره دفتر حفظ منافع. اونجا بهش گفتهمیشه که این کارهایی که شما میخواستید رو اینجا نمیکنیم!! و وقتی دوستتون براشون توضیح میده که اولا توی وبسایت این نوشته شده و ثانیا چند بار پشت تلفن هم چک شده باز همون جواب رو میگیره. همونجا به شما تلفن میزنه و یکساعت بحث و بگو مگو با عزیزان دفتر ... دردسرتون ندم، آخرش کار رو انجام نمیدهند.
تمام وقتهای ویزا و بلیط و همهچیز رو از دست دادید... به جان این شرکت usps و همهی ایرانیها در اقصی نقاط جهان دعا میکنید و برای پدر و مادرشون فاتحه میخونید...
(اگه فکر میکنید این کرامات از ادارهی پست ایالات متحده بعیده، این هم tracking number، خودتون بروید چک کنید که این بسته از ۶ جولای تا ۱۹ جولای کجا بوده! 70050390000028966351 )
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سیاست:
مصاحبهی رییس جمهور محبوب با خبرنگار شبکهی سیبیاس بالطبع یکی از تکاندهندهترین اتفاقات هفتهی گذشته بود. من یک سوال از نهاد رییسجمهوری دارم و اون اینه که چرا اجازه میدهید چنین خبرنگارهای عجیبی، طوری با رییس جمهور یک کشور مصاحبه کنند که دوستان آمریکایی من هم از رفتارشان اظهار شرمندگی کنند. هنوز بعضی وقتها عبارت "میفهمی" ( do you understand) کریستین امانپور در مصاحبهی قبلیش با همین جناب رییسجمهور در سرم اکو میشود، که این جناب خبرنگار باسابقهی شبکهی سیبیاس به "رییس جمهور یک کشور" (حالا خوب یا بدش را من کار ندارم) میگوید:
answer the question, it is a yes/no question !!!!
و یک پیشنهاد هم به نهاد محترم ریاست جمهوری که به نظر خیلی جالب نیست که یک رییس جمهور در یک مصاحبهی اختصاصی که حتما وقت مشخصی دارد به خبرنگار بگوید:"من کلی کار دارم و مثل شما که بیکار نیستم!" ... و هزار مورد دیگر. باز خدا بیامرزد پدر و مادر مترجم رییس جمهور را که همهی اینها را ملایمتر ترجمه کرد و قدری هم سانسور کرد.
دیگه از شاهکارهای ایرانزمین این هست که خبرنگار خبرگزاریفارس در زیرنویس (caption) عکسهای بزرگداشت امامموسیصدر! در حالیکه آرم همایش کلمهی "امل" هست و در تمام عکسها دیده میشه نمایندهی این جنبش را نمایندهی "جنبش عمل!" مینویسه. نه در یکی دو مورد، در ۱۶ مورد!!
چقدر این روزها دنیا یک امامموسیصدر میخواد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به یاد دوران گذشته و ...
آهنگ مریم سپید عطا (Atta) زیباست. من سالها قبل کاست آنرا گم کردم و بالاخره چند روز پیش جایی روی اینترنت پیدایش کردم . مریم سپید را هومن بختیاری هم با شعری در همریخته با همین نام خوانده است. ولی کار عطا چیز دیگریست.
مریم سپید- عطا (8.1 MB)
اندوه لبنان - این بار به راستی - کُشت ما را ...
کشتار قانا را خواندم، و عکسهایش را در کمال ناباوری دیدم ...
هنوز هم نمیتوانم باور کنم
به یاد دیر یاسین افتادهام، و صبرا و شتیلا،
به یاد قانای سال نود و شش،
به یاد رنجهای مردم لبنان
به یاد لبنان
به یاد تاریخ، که شرح حال ماست
و حسینابنعلیهایی که به مسلخ میروند
هر از چندگاهی، در گوشهای از این دنیا
و ما و دنیا که خاموش نظارهگریم
دستم به نوشتم نمیرود، چند خطی که قبلها نوشته بودم را میگذارم:
******************************
اختراعات خوب:
چند تا چیز جالب که حداقل تا زمانی که من توی ایران بودم خیلی معمول نشده بود رو اینجا مینویسم.
۱- ear plug (گوشبند یا گوشگیر یا ...)
حتما برای شما هم اتفاق افتاده که یا خودتون از سر و صدای اطرافیان کلافه بشید یا اطرافیان از سر و صدای شما کلافه بشوند.نویز محیط، اعم از سر و صدای انسانها، صدای ماشینها ( و صد البته بوق که خیلی توی ایران معمول هم هست - من توی این سه سال کلا ۳ بار صدای بوق شنیدم که دو بارش رو خودم داشتم بوق میزدم برای رانندهی جلویی، دفعهی سوم هم یه آخر شب خلوت بود و من داشتم توی یک خیابون یکطرفه خلاف جهت میرفتم که یکی فکر کرد اشتباه کردهام و نمیدونم خیابون یکطرفه هست (!) و شروع کرد با بوق و چراغ و دست تکان دادن به من فهموندن )
همینطور سر و صدای هواپیما و قطار و عبور خودروها بخصوص اگر نزدیک جاده،فرودگاه یا ریل قطار زندگی کنید و از همه معمولتر نویز وسایل الکتریکی و الکترونیکی نظیر فن کامپیوتر، کولر، یخچال و غیره. نویز صوتی محیط که امروزه آلودگی صوتی نیز نامیده میشود آثار فیزیکی و روحی مخربی بر روی انسان دارد. برای نمونه یک شب یک منبع نویز فرکانس بالا و ممتد (که باعث آشفتگی نمیشود) را بالای سر خود بگذارید و بخوابید و ببینید فردا صبح چقدر روی اعصابتان تاثیر گذاشته است. (اگر منبع نویز ارزون پیدا نشد، من یکی سراغ دارم، فقط بهش یه چیزی شام بدید، بعد تا صبح براتون صحبت میکنه. آقای منبع نویز ما ارادت داریم!)
ایرانیان از دیرباز با این مساله درگیر بودهاند که چگونه نویز محیط را کم کنند. عباراتی نظیر: بچه ساکت شو،صدای تلویزیون رو کم کن، اون غارغارک (!) رو خاموش کن میخوام بخوابم، ... برای همهمان آشنایند.
حتی در ادبیات ایران هم نمونههای فراوانی یافت میشوند:
"ناهید لال شو !" استاد شهریار
"..... بچهی .... ..... ، ..... .... تو .... ..... و ..... " استاد ایرج میرزا* (معنی: بچهجان ساکت شو)
خوب، اختراع خوبی که حداقل تمام کسانیکه امتحان تافل رو دادند با اون آشنا هستند چیزی است به نام ear plug که عوض ساکت کردن محیط (که بیشتر اوقات غیر ممکنه) مجاری ورود صدا به بدن رو مسدود میکنه، به همین سادگی. این اختراع فکر کنم بیشتر از ایالات متحده برای ایران لازم باشه که درجهی آلودگی صوتی بسیار بالایی داره. شاید شما هم بتوانید برای نزدیکانتون که توی مشاغلی هستند که در معرض آلودگی صوتی بالایی هستند ear plug هدیه بدهید.
۲- paper towel یا حولهی کاغذی
بیشتر در کارهای آشپزخونه استفاده میشه و یه چیزی شبیه دستمال کاغذی است با این تفاوت که شبیه حوله عمل میکنه. یعنی قابلیت جذب آب بالایی داره و به سادگی هم تکه نمیشه. بالطبع مثل دستمال کاغذی فقط برای یکبار استفاده است. حولهی کاغذی در رولهای بزرگ و ارزان در تقریبا تمام فروشگاههای سوپر مارکت عرضه میشه. همینکه یکبار از حولهی کاغذی استفاده کنید به اون معتاد میشوید. حولهی کاغذی مخصوصا برای خشک کردن ظروف و دست، و در هنگام آشپزی برای تمیز کردن هر چیزی به خوبی عمل میکنه، به خصوص اگه یه کمی در تمیز بودن حساس باشید. من خودم برای هر آشپزی مفصل یکسوم یک رول رو مصرف میکنم (برای من، آشپزی ساده:نیمرو، آشپزی مفصل: املت )
3- تجهیزات خودرو: دندهی اتوماتیک، کنترل سرعت، ترمز ABS، کنترلر شتاب
دندهی اتوماتیک رانندگی را برای آقایان boring و برای خانمها امکانپذیر کرده است! با وجود دندهی اتوماتیک ( Automatic GearBox ) مفاهیمی نظیر نیمکلاچ و خاموشکردن ماشین و عقبعقب رفتن در سربالایی هم معنی خود را از دست دادهاند. شما ماشین را روشن میکنید، در وضعیت حرکت قرار میدهید و فقط گاز میدهید و ترمز میگیرید. بالطبع نخواهید توانست take off (حرکت ناگهانی خودرو همراه با لغزیدن تایرها) هم بکنید. اینست که هنوز در بین جوانان ماشینهای دندهای علاقهمندان زیادی دارد، هرچند دیگر واقعا به ندرت یافت میشوند.
کنترل سرعت cruise control بهخصوص در مسافرتهای جادهای بسیار استفاده میشود. با قرار دادن خودرو در وضعیت کنترل سرعت، نه تنها شما کاری به پدال گاز ندارید، بلکه لازم نیست به عقربهی سرعت هم نگاه کنید: مستقل از سربالایی/سرپایینی، شما با سرعتی ثابت حرکت خواهید نمود.
ترمز ABS باعث میشود که هرگز صدای کشیدهشدن تایر خوردو بر روی جاده شنیده نشود و ماشینها بسیار سریعتر بایستند. در نتیجه جلوی بسیاری از تصادفات گرفته میشود.
****************************************
ایرج میرزا بیشک از نوابغ معاصر ادبیات فارسی است. دو شعری از ایرج میرزا را که هر ایرانی به خاطر دارد یکی شعر مادر اوست (در نبوغ ایرج میرزا شک نکنید،شعر مادر ترجمهی منظوم یک داستان آلمانی است) و دیگری شعری با مطلع "عاشقی محنت بسیار کشید" که اولین بار قمرالملوک وزیری و سپس هنگامه (عشرت) اخوان با آهنگ زیبای استاد محمدرضا لطفی در دستگاه همایون اجرا کردهاند. محنت عاشق نیز ترجمهی منظوم یک افسانهی اروپایی است. هنگامه اخوان همکنون رییس کانون آواز است (خبرگزاری فارس) . این روزها سالگرد درگذشت قمرالملوک نیز هست. قمرالملوک وزیری پانزدهم مرداد سال 1338 در فقر و تنهایی در گذشت.
چند بیتی از محنت عاشقِ ایرج میرزا
...
باری آن عاشق بیچاره چو بط دل به دریا زد و افتاد به شط
دید آبی است فراوان و درست به نشاط آمد و دست از جان شست
دست و پایی زد و گل را بربود سوی دلدارش پرتاب نمود
گفت کای آفت جان سنبل تو ما که رفتیم بگیر این گل تو
بکنش زیب سر ای دلبر من یاد آبی که گذشت از سر من
جز برای دل من بوش مکن عاشق خویش فراموش مکن ...
یکی از دوستان نقل میکرد که حضرت ایرج میرزا کارمند گمرک بودهاند و به تازگی یکی دیگر از دوستان، مدارک حضرت شاعر را در بایگانی ادارهی گمرک یافتهاند. در میان پروندهها، مرخصی استعلاجی شش ماههی جناب ایرج میرزا توجه آن جناب را جلب میکند و به دنبال علت مریضی ایرجمیرزا برمیآید. در نسخهی طبیبِ ایرج میرزا، که پیوست پروندهی مرخصی اوست، علت نیاز به شش ماه استراحت " اتساع ثقبه ! " ذکر شده است. معنی ثقبه را دیگر خود بیابید.
حد تحمل
یکی از آمارهایی که در مورد مردم آمریکا وجود دارد حد تحمل آنهاست. یکی از نمونههای حد تحمل میزان صبر رانندگان پشت چراغ قرمز است. بدین معنی که اگر چراغ قرمز سبز شد و رانندهی جلویی شما حواسش نبود چقدر طول میکشد تا شما عکسالعمل نشان دهید: حالا یا با چراغ دادن یا بوق یا ...
حد تحمل در ایالت ماساچوست به طور متوسط حدود پانزده ثانیه است (کسری از یک بار عوض شدن رنگ چراغ) و با این حساب مردم این ایالت انسانهایی عجول و با استرس محسوب میشوند. حد تحمل در ایالات مرکزی بسیار بالاتر است و حتی در جاهایی به سه بار عوض شدن رنگ چراغ میرسد! بدین معنی که اگر رانندهی جلویی به سبز شدن چراغقرمز توجه نکرد رانندهی پشت سری هیچ عکس العملی نشان نمیدهد تا چراغ دوباره قرمز میشود و دوباره سبز میشود و به طور متوسط سه بار این اتفاق میافتد تا اولین عکس العمل را نشان دهد.
حد تحمل بالا نشاندهندهی آرامش روحی و روانی انسانها و برخورداری از زندگی آرام و حتی از نظر فردی اعتماد به نفس بالای افراد است.
حد تحمل در ایران چقدر است و مردم ایران چقدر آرامش دارند؟ خود شما چقدر تحمل میکنید؟
تا جاییکه من یادم میاد به محض اینکه چراغ راهنمای طرف مقابل زرد میشد (یعنی حتی قبل از سبز شدن چراغ سبز مربوط به مسیر راننده)، بوق زدن به همراه چراغ دادن رانندگان عزیز ایرانی شروع میشد و به طور همزمان ابراز ارادت کلامی به اعضای فامیل رانندهی جلویی (اعم از زنده و مرده) و قبور درگذشتگان و غیره از طریق پنجره. در صورت عدم حرکت ماشین جلویی پس از کسری از ثانیه جناب راننده با باز کردن در ماشین به همراه یک عدد جک یا قفل فرمان (!) جهت عرض ارادت حضوری خدمت رانندهی جلویی میرفت. من خودم بارها شاهد این ماجرا بودهام... امیدوارم که وضعیت بهتر شده باشد.
****************************
مسابقه:
عکسهای زیر مربوط به کدام نقطهی دیدنی جهان هستند؟ توجه داشته باشید که من در مورد هرگونه شایعهی مسافرت به این نقطه به همراه سلمان و علی و امین و حسن و اونیکی علی، هیچگونه اظهار نظری نمیکنم، ضمنا شدیدا تکذیب هم میکنم. (من باید سخنگوی وزارت امور خارجه بشوم یا ... ! )
the fall, at night+ canadian bordere
The waterFall. compare the height with people
The horseshoe waterfall. Buildings are in canada
**************************
الکیات ( بر وزن ادبیات بخوانید!)
اسم سعدی اصولا معادل با پند و حکمت و رفتار "تریپ بابایی!" هست. یا اینکه انسان را یاد معلمهای پیر ادبیات میاندازه که خیلی از سعدی خوششون میاومد و دوست داشتند تمام امتحانات و کوییزها و غیره از این جناب باشه. کلا حضرت شیخ اجل برای امروزیها old fashion به شمار میرود. اما شاید دلیلش این باشه که بخشی از سعدی که کمتر به ما شناسانده شده و به نوعی مهمترین بخش کارهای این شاعر هم هست غزلیات بسیار زیبایش هستند که به سختی در کتب درسی یافت میشوند. تصنیف "هرکه دلارام دید" با صدای زیبای جمالالدین منبری را اگر مانند من مدتهاست نشنیدهاید، بشنوید که بسی مشعوفتان کند:
با این وجود سادگی سخن سعدی همراه با وزن و قافیهی بیعیب و نقصش، همواره باعث شده که نصایحش هم بسیار تاثیر گذار باشند. چند بیتی که در اینجا مینویسم از قصیدهایست که سعدی برای امیر انکیانو* (شبیه اسمهای ایتالیایی نیست؟! ) سروده و مدتی است ورد زبان من شده:
بس بگردید و بگردد روزگار دل به دنیا در نبندد هوشیار
ایکه دستت میرسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار ...
ایکه وقتی نطفه بودی بیخبر وقت دیگر طفل بودی شیرخوار
مدتی بالاگرفتی تا بلوغ سرو بالایی شدی سیمین عذار
همچنین تا مرد نامآور شدی فارس** میدان و صید و کارزار
آنچه دیدی برقرار خود نماند وینچه بینی هم نماند برقرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین خاک خواهد بودن و خاکش غبار
گل بخواهد چید بیشک باغبان ور نچیند خود فرو ریزد ز بار ...
اینکه در شهنامهها آوردهاند رستم و رویینهتن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک کز بسی خلقست دنیا یادگار
اینهمه رفتند و مای شوخ چشم هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار...
واقعا که مای شوخچشم، هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار.
* امیر انکیانو حاکم فارس بین سالهای ۶۷۷ تا ۶۷۰ هجری قمری بود.
** فارس بر وزن فاعل به معنی اسبسوار و نظامی سواره = trooper. جالب اینجاست که لغت نامهی دهخدا این کلمه را به صورت مجزا ندارد، هرچند عبارت "فارسِ میدان" را تیرهای از قشقایی که در پادنا سکنی گزیدهاند آورده است که با معنای این شعر همگون نیست.
سلام
خوب این هفتهای که گذشت یک مسافرت شیکاگو جور شد (جور که چه عرض کنم!! علما دانند) و در مسیر برگشت هم قسمت این بود که توی pittsburgh توقفی داشته باشم:
شیکاگو: شهر آسمانخراشهای فرسوده
اگر از فرودگاهِ سرراهی شیکاگو! (Chicago Midway Airport) وارد شهر بشوید و دوستانتون هنوز از Iowa city نرسیده باشند اولین کاری که به نظرتون میرسه اینه که با ترن برید سمت مرکز شهر و کمی day life شیکاگو رو ببینید. تنها ترنی که از این فرودگاه سرراهی تا مرکز شهر میره هم، فقط از بین یک عالمه ساختمانهای بلند بسیار قدیمی و فرسوده رد میشه. اولین impression شما از شهر احتمالا همین شهری پر از برجهای فرسوده خواهد بود که من رو به یاد نمایشنامهی America نوشتهی فرانتس کافکا میانداخت (هرچند اون نیویورک بود) یا خود نمایش معروف chicago که شنیدم قراره در دبی روی صحنه برود. با این وجود خیلی زود شیکاگو رو شهری بسیار زنده (live) و زیبا خواهید یافت
وقتی به مرکز شهر رسیدید یکسری trolly مجانی داره که میتونید باهاش برید دور شهر رو بگردید. ولی اگر یک چمدون خیلی بزرگ همراهتون باشه برای اینکه وارد trolly بشوید باید به روشهای ایرانی متوسل بشید. (دیگه detail اش رو میگذارم به عهدهی خودتون! ). بعضی جاها روشهای ایرانی چنان کار میکنند که راننده چمدونتون رو میگذاره پشت شیشهی جلو و شما رو مینشونه روی صندلی کمک راننده!
این هم چندتا عکس از downtown شیکاگو:
بلندترین برج آمریکا ( sears tower ) که تا سال ۲۰۰۱ بلندترین برج دنیا بوده هم در شهر شیکاگو است.
این هم منظرهای از بالای sears tower از downtown شیکاگو
downtown chicago, as seen from sears tower
صبح یکشنبه هوای دمدمی شیکاگو بارونی شد:
Chicago downtown, A rainy morning
یکی از معروفترین جاهای دیدنی شیکاگو، پارک هزاره است که برای جشنهای سال ۲۰۰۰ ساخته شده است.
شب هم drive کردیم رفتیم Urbana-Champaign پیش دوستان در uiuc= university of Illinois at Urbana-Champaign
*******************
پیتزبرگ: شهر پلهای معلق
اولین چیزی که در سفر از فرودگاه تا مرکز شهر جلب توجه میکنه طبیعت بسیار زیبا و متفاوت غرب ایالت Pennsylvania است. بر خلاف شیکاگو و شرق آمریکا، طبیعت غرب pennsylvania ترکیبی از تپههای کوتاه و جنگلهای تنک است. تعدد پلهای معلق زردرنگ در ابعاد و شکلهای متفاوت دومین چیزی است که در بدو ورود به شهر به چشم میاد.
Pittsburgh, where people and rivers meet
downtown pittsburgh, another view
اطراف دانشگاه carnegie-mellon طبیعتی خیلی زیباتر از خود pittsburgh داره:
Carnegie-Mellon University, Pittsburgh
***********************
مهمانی با اعمال شاقه:
در campus دانشگاه cmu با دعوت رسمی دوست عزیزم م.ت. (از من خواسته اسمش رو نیارم، ولی علما دانند) در منزل ایشون بودیم و طی دو روز ۲ کیلو وزن کم کردم! از کرامات دوست عزیزم اینکه ایشون نه تلفن همراه دارند و نه منزلشون تلفن داره. و زنگ در خونهشون که واحدی در طبقهی دوی یک آپارتمان سه طبقه است کار نمیکنه. حالا ایده بدهید چطوری ساعت ۱۲:۳۰ بعد از نصف شب وارد خونهی دوستتون خواهید شد. از سایر کراماتشون اینه که نمک و شکر اصلا نمیخورند که فشار خون نگیرند، و علاقهی وافری دارند که مهمان بیچارهشون هم فشارخون نگیرد!
***********************
برای اینکه قیمت بلیط کمتر در بیاد مجبور شدم در مجموع شش بار هواپیما عوض کنم و عرض و طول کشور ایالات متحده را شونصد بار دور شمسی قمری بزنم. تمام رباطهای روی قوزک پام بشدت دردناک شدهاند (قضیهی نویز فرکانس بالا را مستحضر هستید که خستگی آنی نمیاره ولی صداش بعدا در میاد)
بالطبع یکی از کارهای مورد علاقهی من عکس گرفتن هنگام پرواز هست.
من دوشنبه حوالی ساعت ۱۰:۳۰ شب از شیکاگو به سمت urbana-champaign (که دو و نیم ساعت تا شیکاگو فاصله داره) حرکت کردم. کمبود شدید خواب (ساعات خواب من در روزهای قبل: جمعه: صفر، شنبه: چهار، یکشنبه: چهار!) و خستگی مفرط مسافرت باعث شده بود که واقعا گیج باشم. من تابلوهای خیابانهای فرعی رو که اصلا نمیدیدم و برای دیدن تابلوهای بزرگراهها مجبور بودم چندین بار نور-بالا پایین کنم تا چشمهام focus کنند (اعصاب رانندههای جلوییم خورد شده بود). برای بزرگ راه هم دیگه برای چشمهام باید متوسل به چوب کبریت میشدم! برای اینکه بیدار بمونم، با اینکه هوا سرد بود، کولر ماشین رو روشن کردم گذاشتم درجهی آخر که از شدت سرما دندونهام به هم بخوره، نوار آرش ۸۴ رو هم گذاشتم صداش رو تا آخر بلند کردم و ماشین رو گذاشتم رو cruise control، دَه تا بالای speed limit ( حدود 75mi/hr=120 km/hr که اصولا جریمه نمیکنند). دیگه خدا رحم کرد که بزرگراه I-57 south تا urbana یکدونه پیچ هم نداشت. وگرنه که امشب شب سوم منو باید میگرفتید. حدود ۲:۰۰ نیمه شب توی urbana خوابیدم و ۴ ساعت بعدش دوباره توی ماشین بودم چهار نعل بسمت midway airport !!
تشکرات بسیار فراوان از میثم و حمید که از Iowa city زحمت کشیدند اومدند و باعث شدند شیکاگو خیلی خوش بگذره، محسن عزیز که هم یکشنبه شیکاگو با ما بود و هم دو شب در urbana میزبان ما بود. حمیدرضا و محمد و سایرین هم که خیلی لطف کردند. مهدی و سعید هم در میشیگان که لطف فراوان داشتند ولی متاسفانه هرچقدر تلاش کردیم جور نشد که ببینیمشون.
...
در و دیوار بهت فشار میآرند،
بدنت روی پاهات سنگینی میکنه، سرت روی بدنت، چشمهات روی سرت،
طاقت دیدن نگاههای آدمها رو نداری،
میخواهی تنها باشی، سکوت، تنهایی، نمیدونم...
غروب رو دوست داری،
وقتی تنهایی،
وقتی آفتاب دیگه توی آسمون نیست،
وقتی آسمون هنوز تاریکِ تاریک نیست،
وقتی که همهجا آرومِ آروم تاریک میشه ،
و تو همونجور آرومِ آروم گوشهی اتاقت روی زمین مینشینی،
همون وقتی که زانوهات رو بغل میگیری و به دیوار روبرویی خیره نگاه میکنی، یک ساعت، دو ساعت، شاید هم بیشتر،
همون وقتی که هیچ صدایی نمیاد... وقتی که فقط خودتی، وقتی که هیچکس نمیدونه کجایی و به چی فکر می کنی. وقتی که حتی توی خیال هیچکس هم نیستی ،
زمانیکه فکر میکنی شاید، خدا هم، بودنت رو فراموش کرده باشه...
آسمون همینطور تاریک و تاریکتر میشه،
و تو کمتر و کمتر میبینی.
کمکم توی تاریکی اتاق محو میشی. حس میکنی که دیگه نیستی، نمیدونی چشمهات بسته است یا همه جا تاریکه، یا ...
یا دیگه واقعا نیستی ...
چشمهات خیره شدهاند،
نمی تونی پلک بزنی.
از غروب میترسی. همون ترس همیشگی. با خودت میگی کاش زودتر شب میشد...
همه چیز برات زنده است، انگار دیروز بود ...
صدای گهگاه باد لای پنجره
سکوت غمگین اتاق ...
هوای غبارآلود غروب،
صدای خشخش برگهای پاییزی که بیهدف اینطرف و اونطرف می رفتند...
لرزش بیروح شاخههایی که دیگه حتی یک برگ خشکیده هم رویشون نمونده بود ...
و یک حس تلخ،
یک حس تلخ غریب ...
...
و تو که از خودت میپرسیدی پاییز غم ها رو میاره، یا غم ها پاییز رو ...
خودت هم نمی دونی چرا، ولی دوست داری پردهها رو نصفه بکشی،
دوست داری روی زمین بشینی و غروب خاکستری رو ببینی،
دوست داری زانوهات رو بغل بگیری،
دوست داری چشمهات رو ببندی و تو خیالت رها بشی و با آسمون مسافرت کنی،
توی تاریکیش محو بشی، ذره ذره...
شاید چشمهات رو که بازکنی، دیگه محو محو شده باشی...
دوست داری وقتی رو که شقیقههات درد میگیرند.
دوست داری وقتی رو که سرت سنگین میشه، اونقدر که گردنت تاب تحملش رو از دست می ده.
دوست داری وقتی که صورتت رو روی زانوهات میگذاری، سرت رو بین دستهات میگیری، انگشتهات رو لای موهات فرو میکنی و خیره به زمین زل میزنی.
یه چیزی از پشت، چشمهات رو به بیرون فشار میده.گردنت راه گلوت رو بسته، سختسخت نفس میکشی...
...
سرت رو بلند میکنی،
دلت میخواد با خدات حرف بزنی، میخواهی پیشش درد دل کنی، دلت میخواد داد بزنی ...
می خواهی بهش بگی که ...
خیلی چیزهایی رو که به هیچکس نگفتی میخواهی بهش بگی، ولی...
ولی نمیگی، مثل همیشه...
خدات رو هم دوست داری، خیلی، حتی اگه نتونی حرفهات رو بهش بزنی ...
...
شبهای بارونی رو دوست داری،
وقتی بارون نمنم میباره،
آهنگ زیبای قطرهها رو روی چترت دوست داری،
تصویر چراغهای زرد کوچه رو توی زمین خیس ،
و از همه بیشتر،
خلوت کوچه رو،
سکوت کوچه رو.
بارون رو دوست داری که مردم رو ازت دور میکنه.
و تو رو با آسمون تنها میگذاره.
فکر میکنی آسمون هم تنهاست، برای همین ساعتها اینطور آروم گریه میکنه،
دلت برای آسمون میسوزه.
چترت رو میبندی که اشکهای آسمون رو ببینی،
که آسمون فکر نکنه تو هم ازش فرار میکنی.
اینقدر میایستی که خیسخیس بشی.
خستهای، خیلی، خستهتر از همیشه.
سفتی زمین رو زیر پاهات حس میکنی،
آرزو میکنی کاش سبکتر بودی، خیلی سبکتر،
اون قدر که میتونستی پرواز کنی، بری اون بالاها، پیش آسمون ...
سرت رو بلند میکنی،
چشمهات رو می بندی و میگذاری قطرههای بارون بخورند توی صورتت.
نفس می کشی. یه نفس عمیق،
عمیقترین نفسی که تا حالا کشیدی.
چقدر دلت میخواست این چشمها، هرگز دیگه باز نمی شدند ...
...
شاید سوالی که خیلی زود به ذهن هر تازهوارد به این مملکت غربی برسه این باشه که چرا کسانی که توی آمریکا بزرگ شدهاند اینقدر از نظر جسمانی/ظاهری متفاوت از بقیه هستند. قدشون بلندتره٬ هیکل بزرگ و ساختهای دارند٬ دندانهای سالم و خیلی چیزهای دیگه. خوب برای خود انگلوساکسونها شاید جواب بدید چون نژادشون متفاوته٬ ولی جالب اینجاست که هندیها و چینیها هم همینطور هستند. شما با دیدن یک چشمبادامی به طرفهالعین میتونید بگید نسل دومی هست یا نه (یعنی از چین اومده یا اینجا بزرگ شده). در مورد هندیها هم همینطور.
واضحه که یک دلیل خیلی مهم تغذیه است. اطلاعرسانی صحیح و آموزش بعلاوهی وضعیت خوب اقتصادی و بالا بودن حداقل حقوق باعث شده که مردم بیشتر به سلامت و بهداشت اهمیت بدهند. تغذیهی مناسب در سنین رشد به همراه اختصاص بخش ثابتی از ساعات روزانه به ورزش مهمترین عامل داشتن بدنی سالم است که بالطبع ظاهر سالم اولین نشانهاش است. اولین بار این بحث را با دوستم امیت داشتم و اون یک خانوادهی هندی رو به من نشون داد که پدر و مادری بسیار لاغر٬ کوتاه قد و نزار داشتند و بچههایی که هریک به تنهایی چندتا آرنولد رو براحتی قورت میدادند. در مورد چینیها* علاوه بر هیکل٬ دندانهای کج و معوج و پوست ناسالم هم به چشم میاد. در مورد دندان مراجعهی منظم به پزشک البته موثر است. اگه بچههای دبیرستانی اینجا رو ببینید درصد خوبیشون دندونهاشون رو سیمپیچی کردهاند. داشتن دندانهای سالم و مرتب سرمایهگذاری برای یک عمر است٬ نیست؟ توی آمریکا هزینهی دندانپزشکی خیلی بالاست (خیلی یعنی خیلیخیلی) و بیمه هم کمتر براش وجود داره. یا باید خودت رو بدی دست این اینترنها که ارزون در بیاد (پدر این gabe بیچاره رو در آوردند. دیگه هرجاست بزنه زیر گریه. ماهی دو بار٬ هر بار 6 ساعت.بعد از سهماه تازه یکی از دندونهاش رو پر کردند) یا این که باید کلی پیاده شی. بالاخره که قدر ایران رو بدونید و مرتب دندونهاتون رو check up کنید.
یکی از دلایل هیکل نزار و مرگ زودرس در میان هندیها اینه که بیشترشون vegetarian هستند**. هرچند با نخوردن گوشت کسی نخواهد مرد٬ برای داشتن میزان کافی پروتئین و بسیاری از ویتامینها که در گوشت زیاده٬ برنامهی غذایی بسیار حسابشدهای لازم است. خیلی واضحه که عزیزان هندی برای خوردن غذا هیچ برنامهای ندارند (مثل خودمون) یا همین امیت عزیز که اگر هفت روز هفته صبحانه نهار شام این توفوی چینی رو بخوره صداش در نمیاد. (توفو یه چیزیه شبیه پفک. حجم=خدا٬ خاصیت= zero)
یکی از مواد غذایی که اینجا خیلی بهش اهمیت داده میشه سبزیجات هستند. یادم میاد همخونهای سال اولم جاستین هر شب نیمپوند مخلوط سبزیجات مختلف رو با مخلوط کن پودر میکرد و میخورد. توی ایران من که تنها وقتی که سبزی میخوردم وقتی بود که آشرشته داشتیم (دلم واقعا تنگ شده برای آشرشته.... مامان! من آشرشته میخوام). حالا این رو هم بگم٬ پریروز starmarket بودم فرداد تلفن زده که اگه میتونم براشparsley بخرم. میگم: نمنه؟ parsley چیه؟ میگه جعفری. میگم جعفری چیه؟ حالا پشت تلفن شروع کرده توضیح دادن که یه نوع سبزی که نمیدونم برگش شبیه پای قورباغه است و اینجوریه و اونجوریه و از این حرفها.
باورش سخته ولی من واقعا سبزیها رو نمیشناسم. رفتم از این مسولش پرسیدم جعفری کدومه. یه نگاه عاقل اندر ... کرد و بهم نشون داد.
فکر میکردم که اگه من هم قد و قوارهام توی order هست به خاطر اون لیوان شیرهاییاست که مادرم هر روز صبح – در سنین رشدم - با یخ و ترشی توی حلقم خالی میکرد (این جملهی آخر استعاره است از اینکه با جبر و زور من رو مجبور میکرد شیر رو بخورم. فکر کنم مخترعش بابک بود. من نمیدونم چرا توی این سنین رشد هیچ کاری دردناکتر از صبحانهخوردن نیست). دیوید که قدش به راحتی دو برابر من و وزنش سه برابر منه روزی چهار لیتر شیر میخورده. بنابراین قابل توجه مامانهای آینده که شیر رو مطمئن باشید که توی برنامهی غذایی کودکانتون جا بدید (یکی از دوستان اشاره میکنه که با توجه به اینکه روند دنیا عوض شده این توصیه رو باید به پدران آینده بکنم نه مادران آینده! )
نقش خوی آمریکایی رو هم نمیشه نادیده گرفت. برای آمریکایی "اندازه" خیلی مهمتر از هر چیز دیگهایست. از ماشینهاشون بگیرید تا هیکلهاشون. با بنزین گالنی 3 دلار٬ حاجآقا صبح با یک ماشین غولپیکر پنج تنی و هشت سیلندر با ده متر طول و دومتر ارتفاع میره نون میگیره بر میگرده خونه. تازه ماشینش رو هم دم نانوایی خاموش نمیکنه. حال میکنند ها! فقط ماشین بزرگ باشه. دیگه خوب و بدش کسی کاری نداره.
من که متاسفانه در زمینهی تغذیه و بهداشت متخصص نیستم و این چهارتا کلمه رو هم هویجوری نوشتم. اگه لینک مفیدی سراغ دارید که علمی به قضیه نگاه کرده باشه لطف کنید بگذارید که بقیه هم استفاده کنند.
پانوشتها
*من هروقت میگم چین منظورم شرقآسیایی هاست- هرچند اگر به یه ژاپنی بگویید چینی نخواهید دید چه عکس العملی نشان خواهد داد چون قبل از هرچیزی سرتان از تنتان جدا شده. البته حالا ژاپونیها اینقدر هم غیرت ندارند ولی خوب order بگیرید. غیرت می خواهید فقط ایرانی. به یک ایرانی بگید عرب و اون دنیا رو براتون به آتیش میکشه. واقعا که این Racism ایرانی چه کرده. داشتم فکر می کردم ما توی خود ایران فسقلی همدیگه رو تحمل نمیکنیم : یکی رشتیه و هزارتا جوک و صفحه و غیره٬ یکی ترکه٬ یکی قزوینیه یکی لره... دیگه چه برسه به ممالک دیگه. اون شعر جناب شهریار (الا تهرانیا ... ) رو حتما بخونید٬ خیلی make senseمیکنه. الاایٌ حال این رو هم بگم٬ آقا دست از سر این مانای بدبخت بردارید. همیشه مظلومترین آدمها قربانیمیشوند.
** کسی می دونه معادل فارسی برای vegetarian پیدا شدهیا نه؟ سبزی خور؟؟ زمان ما که میگفتند "علف خور"!!
نداشتن vegetarian هم ایکی دیگه از عجایب ایران زمین. داشتم به یکی دیگه از این هندیها (مانی – همخونهای دانیال) میگفتم که شما وجیها اگه بیاید ایران دوروزه تلف میشید. دریغ از یک غذای vegi توی رستورانهای ایرانی الا برنج خالی و ماست. (حتی مهدی هم که لب به گوشت نمیزد بجاش آبگوشت و ماست میخورد) تازه خبر ندارید که اینها یه دسته دیگه هم دارند که Vegan نام دارند و نه تنها گوشت بلکه هیچنوع فراوردههای حیوانی (نظیر شیر٬ تخممرغ٬ و بالطبع ماست و پنیر) هم مصرف نمیکنند.
*************************
*************************
*************************
شعر
نیما یوشیج از وقتی که پدر شعر نو شد٬ سایر شعرهایش هم فراموش شد.نیما هرچند پدر شعر نوی فارسی است و هر کس شعر نو میخواند شعر نویی از او هم میداند٬ ولی شعرهای کلاسیکش هم در تنوع استفاده از تعابیر و لغات کمنظیر هستند. شعر زیر منتخبی از ابیات "چشمهی کوچک" از مجموعهی "ماخاولا" ی نیماست که در اواخر عمرش چاپ شده. من هربار که این شعر را میخوانم از شدت هیجان چند دقیقهای باید قدم بزنم. جدا زیباست...
چشمهی کوچک در بحر مورد علاقهی نیما٬ بحر سریع مسدس مطوی (مفتعلن مفتعلن فاعلن) سروده شده است. نیما بحر سریع را "تند و رقص آور" و "نامتناسب با معانی پند و حکمت" میداند. ولی مخزن الاسرار جناب نظامی بالکل در این بحر است!
چشمهی کوچک- نیما یوشیج
گشت یکی چشمه ز سنگی جدا غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا
گه به دهان بر زده کف چون صدف گاه چو تیری که رود بر هدف
گفت : درین معرکه یکتا منم تاج سر گلبن و صحرا منم
چون بدوم ، سبزه در آغوش من بوسه زند بر سر و بر دوش من
چون بگشایم ز سر مو ، شکن ماه ببیند رخ خود را به من ...
گل ، به همه رنگ و برازندگی می کند از پرتو من زندگی
در بن این پرده ی نیلوفری کیست کند با چو منی همسری ؟
زین نمط آن مست شده از غرور رفت و ز مبدا چو کمی گشت دور
دید یکی بحر خروشنده ای سهمگنی ، نادره جوشنده ای
نعره بر آورده ، فلک کرده کر دیده سیه کرده ،شده زهره در
راست به مانند یکی زلزله داده تنش بر تن ساحل یله ...
...
این هم پست دومی!
*******************************
من تقریبا هر ماه مقدار خوبی از پولم برای دیرپرداخت کردنها صرف میشه. از credit cardگرفته تا rent آپارتمانم و غیره. فکر نکنید یکسال دوسال دیر میدم ها! نه! یکی دو روز، بعضی وقتها هم یکی دو ساعت. ولی همیشه باید یکساعت هم که شده دیر یادم بیاد. تقویم مقویم هم کارگر نیست. اصلا خیلی حسابکتاب پولمولم رو ندارم. باز خدا بیامرزه پدر مادر این شرکت موبایل رو که خودش سر ماه پول رو کم میکنه. وگرنه برای اون هم باید جریمه میدادم.
******************************
این Darren یه کتاب خیلی خوب معرفی کرده که بخونیمش. کتاب خیلی قشنگیه ولی من هرچه با خودم کلنجار رفتم دیدم که حاضر نیستم سی دلار برای یک کتاب ۱۲۰ صفحهای که حالا شاید خوشم بیاد شاید خوشم نیاد بدم. کتاب رو Darren گذاشته توی course reserved material. معنیش اینه که به مدت دو ساعت میشه از کتابخانه امانت گرفت. هفتهی پیش جمعه بالاخره تصمیمم رو گرفتم و رفتم کتاب رو از کتابخانه گرفتم. پیش خودم گفتم من از کتاب کپی میگیرم بعد اگه خوشم اومد میرم یکیش رو میخرم که حق copyright رو هم رعایت کرده باشم پولم رو هم هدر نداده باشم. هیچی دیگه کتاب رو کپی گرفتم (از اتاق کپی شریف هم یاد کردم. کلی هم ایده زدم که چطوری میشه یه دستگاه کتابکپیکن ساخت- یکی دو ماه پیش هم که دانوش اینجا بود با اون هم اندکی در همین بابbrainstorming کردیم. به این میگویند ذهن خلاق و مثبت ایرانی: ساخت کتابکپیکن!) بالاخره کپی که تموم شد یکی از بچهها تلفن زد و اصرار اصرار که بریم بیرون یه کافیشاپی چیزی یه چایی بخوریم. امان از برخی از این دوستان.... هرچی بهش میگم بابا من پروژه دارم، کار دارم برای کلاسِ پسفردا presentation باید آماده کنم، هِی میگه کلاس مِلاس رو بیخیال (... !!! ) و نمیدونم من حالم بده و درجهی تبم هزار و چنده و از این خزعبلات.
دردسرتون ندم. کتاب روی میز من جا موند....
کتاب بیچاره، به جای دوساعت، جمعه که هیچ، شنبه و یکشنبه هم همونجا آبخنک خورده بود. صبح دوشنبه با دیدن کتاب سرم گیج رفت ...
وجه دیرکرد کتاب سه رقمی است و من فقط این رو بگم که رقم صدگانش هم "یک" نیست! چک و چونه هم نمیشه زد، قسم حضرت عباس هم کارگر نیست. نرمافزار دیرکرد رو اتوماتیک حساب میکنه و وارد حساب بانکیت میکنه ...
همون جمعه شب خرج بیرون رفتم من - به تنهایی - یه چیزایی حدود یک و نیم برابر قیمت کتاب شده بود ...
***********************************
فریبرز لاچینی را اگر از پاییز طلایی یک و دو نشناسید حتما از effect های زیبای موسیقی سریال "آرایشگاه زیبا" به خاطر میآورید.آلبوم "پرواز"، مجموعهای از ملودیهای فریبرزلاچینی برای ترامپت است که توسط منوچهر بیگلری نواخته شده. آلبوم "پرواز" اگرچه قدیمی است ولی بعد از پاییزطلاییها ساخته شده است. ملودیهایش کمی آشنا هم به نظر میرسند!
آهنگ "در باران" آخرین track این مجموعه است:
چند سطری در باب هنر، بهخاطر بیژن عزیز
هنر طبعا مفهومی فراتر از زیبایی و زیبا آفرینی است : هنر تموج خلاقیت بر زیبایی است۱.زیبا آفرینی خود مستلزم خلاقیت است، با این وجود خلاقیتی زیبایی را هنر می کند که با روح آفریده عجین باشد. زیبایی رابطه ی تنگاتنگی با تناسبِ در تعامل با روحیات انسانی دارد. بررسی عامل دوم البته بسی بغرنج تر از خود تناسب است، هر چند برای تناسب هم تعریف ساده و جامعی نمی توان یافت. دشواری مفهوم زیبایی چندین برابر است وقتی به تابعیت زمان و شرایط محیطیِ روحیات انسانی نیز توجه شود...
اگر به مصادیق هنر بنگریم سوالی جدید مطرح می شود: اصالت هنر. آیا هنر – با مصادیق بارزش – به تنهایی مفهوم مییابد یا در تعامل با سایر مفاهیم انضمامی/انتزاعی است که موجودیت پیدا میکند. صحبت در باب موسیقیِ با کلام ساده است و صحبت در باب رسالتش سادهتر. اما اگر موسیقی – به تنهایی - را مصداق هنر ببینیم، چه جایگاه فلسفی برایش در نظر میتوان گرفت ۲. بگذارید سوال را اینگونه بپرسیم: آیا هنر صرفِ وسیله است؟...
هدف هنر را "تاثیرگذاری عینی بر روابط اجتماعی برای ارتقاء جامعه۳" نیز عنوان کردهاند، از این منظر هنر البته یک ابزار است و وابسته به مفهوم انتقال معنا. هرچند دراین وادی وسیله بودن هم چیزی از ارزش هنر کم نمی کند چرا که "معنا" خود مفهومی مجرد و وسیع است و حتی میتوان به آن اصالت داد. شوپنهاور از منظری متفاوت نگاه میکند و هنر را نوع یگانهای از شناخت می داند. شناختی که از اراده ناشی نمیشود (شهودی است) و لذا از نظام علت و معلولی پیروی نمیکند. تعریفی در خور تفکر و البته تحسین ...
شاید کمتر موضوعی نظیر هنر و فلسفهی هنر تاکنون حداقلِ توجه شرقیون را به خود معطوف کرده باشد. غزالی همواره از زیبایی و جمال میگوید ولی به هنر نمی پردازد۴.محمد تقی جعفری در "موسیقی از دیدگاه فلسفی و روانی" بحث کوتاه عقلی بااینوجود عمیقی را در باب انواع موسیقی و اثر آن بر روان باز می کند۵. استاد جعفری دو نوع موسیقی را متمایز میکند: موسیقی که لعاب روح انسان را پریشان میکند، و موسیقی که سخن می گوید۶. او موسیقی کلاسیک را اغلب از گروه دوم می داند ولی بیشتر اصوات رایج دیگر را از زمره ی گروه اول و نه چندان توصیه شده از منظر دین. استاد جعفری در کتاب دیگرش "زیبایی و هنر از دیدگاه اسلام" کمتر بحث عقلی و عمیق در باب ماهیت هنر را پیش می کشد۷...
...
۱- تعریفی است بسیار صریح، و حائل کننده بین خیلی از بزرگان. آنقدر که مثلا محمد غفاری و محمود فرشچیان را در دوسوی مرز قرار می دهد.
۲- این بحث در مورد سایر هنرها، نظیر هنر خطاطی، حتی جدی تراست، که هنرخطاطی بالطبع بدون مفعلوش (کلمه و جمله) چیزی برای عرضه ندارد.
۳-رضایی، عبدالعلی، "اقتصاد فرهنگ"
۴- ریچارد اتینگهاوزن، «زیبایی از نظر غزالی»، فصلنامهى هنر، معاونت هنرى وزارت ارشاد، ش ۲۷، ۱۳۷۳.
این جمله از غزالی گواه این مدعاست:"حسن و جمال هر چیزی در آن است که کمالی که او را ممکن است و بدو لایق، او را حاصل بود، و اگر همهی کمالات ممکن حاضر باشد در غایت جمال بود، و اگر بعضی از آن حاضر باشد، حسن و جمال بر اندازهی آن بود." احیاءعلوم الدین
۵-جعفری، محمدتقی، "موسیقی از دیدگاه فلسفی و روانی" . موسسه ی تدوین و نشر آثار علامه جعفری۶- نخستین جمله ی که در دفتر موسیقیم نقش بست این بود :" آنجا که سخن در میماند، موسیقی آغاز می شود" (استاد ملکوتیان). دید خود من به موسیقی همواره چنین بوده.
۷-جعفری، محمدتقی، "زیبایی و هنر از دیدگاه اسلام" . موسسه ی تدوین و نشر آثار علامه جعفری
کتابشناسی
هنر و جنون، دکتر نصرا... معمایی
هنر در انتظار موعود دکتر علی شریعتی
هنر چیست؟ لئون تولستوی
هنر در گذر زمان هلن گاردنر
...
من خیلی زود برمیگردم...
*****************************
محضر همشیرهی گرامی حاجیهخانم بیبی نسرینالسادات بانو
سلامٌ و عَلیکُنّ ایَتُها الاختنا و رحمه الله و نعماته و رحماته و برکاتُهُ جمیعاً علیکُنّ.
مرسولهی برقیهی۱ شما زیارت، و چشم ما منور به رویت خط مزور و نثر مسجع و طبع ملون شما گردید. اگر از حال اینجانب پرسیده باشید (که نپرسیده بودید عجالتا) الحمد و لله نفسی می آید و می رود و ملالی نیست جز دوری شما و غم غربت و حُزن فِراق و عَدَم فراغ و بُعد اصْدقاء و قلت وقت و کثرت امورات و ضِیق ایام
بیت: هر دم از عمر می رود نفسی چون نگه می کنم نمانده بسی
باری، گِله کرده بودید از مکدّرات زمانه و ملال خاطر از سیاسیون و اجتماعیون که ارض و سماء سیاه بینید این ایام در ارض پارس. دریغم آمد که چند خطی ننبشتم در این مجال.
در باب حکام که عقل ناقص و ذهن جاهل ما هرچه غوص میکند همیدرنیابد که این سیاسیون شب با چه فکرتی کله بر بالش می نهند و صبح که قصد دیوان می کنند چه در مخیلهشان میگذرد. مدتی است لیلاً و نهارا این اخبار مملکت بخوانم از چپ و راست و هنوز در کف باشم که این مملکت چگونه همیدَوامد۲. عنقریب است که جسما و روحا و قلبا یقین کنم که این مملکت امام زمان بایستی باشد وگرنه که نتوانست پاییدی به آنی
مصرع: تو آنی که آنی توانی جهانی ته استکانی تپانی۳
ولکن در هر حال و الْمِنِّه، شماراست خاطر این دیار عزیز شمُرید که گذشتگان چنین کرده اند و ماراست که این امانت به اَحسن الوجْه به عهد رسانیم که مملکت اگر چونان سِجْن سکندر به نظر رسد همچنان عزیز است.
بیت: دلم از دهشت زندان سکندر بگرفت رخت بگذارم و تا ملک سلیمان بدوم۴
و من شاید۴.۵ که این صحبت در باب حکام کوتاه کنم، وَ اِلٌا ناگزیر شوم که سالیانی در سجن گذرانم که چندان باب طبع و مرادف مذاق این حضرت نباشد.
باری فرموده بودید که کی قصد رجعت دارم. حضور انورتان عرض شود که چنان بوده که از روز نخست که پا بر این ارض نهادهام مجموع فکرت و ذکرت حقیر این بوده که روزنی یافته و آهنگ رجعت کنم. ولی یَد روزگار اجازت نداده و ما را در این مکتب زمینگیر کرده. پس چنین ادامه دهم و با اوستاذ و اطرافیان بساط مباحثه و مذاکره براه انداختهام که اگر حضرت حق توفیقی داد چند صباحی در وطن گذرانم که در خبر است که "الوطن کالموطن".
دیگر فرموده بودید که عالم و آدم ید به ید همدیگر دادهاند و به مبارکی سَر اخوی اینجانب زیر آب می کنند. این اخوی ما را اکرام و مشایدت و مشایعت بر همگی بس لازم باشد که ایشان را حق بزرگیست بر گردن ما. پس چون ایشان بر این امرخیر الحاح همیکنند، هرچند جن و انس مخالف همیباشند، شما راست که خاطرشان آزرده نساخته و یدشان بگیرید تا انشاء الله و المنه بسر منزلت مقصود برسند والله علیم. و دیگر آنکه اگر از دست حقیر کاری برآید من راضی نباشم که بشری سر بر زمین گذارد برای نوم الا آنکه مرا خبر کند به اسب و چاپار و مراسلات برقیه و کذالک.
و بر ما خبر آورده اند که آن برقیجاتی که شما اندر آن شغل داشتید شما را صاحبالامر کردهاند در دیوانی. که خبری بود بس نیکو که سزاوار قامت رعنا و فکرت اعلا و منزلت والا و سخن شیوای شما بسی بیش از این باشد، و لکن اکثر الناس لا یعلمون. پس شماراست که با زیردستان به مراعات رفتار کنید و بر آنان خشم نگیرید و اگر جوانان خام عملی به اشتباه کردند آنان را به بزرگواری خود ببخشایید، بخصوص رجال متاهل که من همیدانم در منزل چه میکشند و سزاوار باشد که مغضوب حضرت عالی دیگر نشوند در سرِ کار: اینگونه بوده و هست زندگی ما در این دیار که چند رفیق شفیق اختیار کردهایم از ملل مختلفه که از آن جمله چندتایی در تَاهّل باشند. و چنان است که این مسکینان از صبح علی الطلوع که پا بر مکتب گذارند دهان به شکوه گشایند و گریستن همی آغاز کنند و صیحه زنند و جامه درند و هزاران بار آرزوی مرگ کنند بیوقفه. پس دل ما را سخت بر ایشان به رحم آید و ساعتی بنشینم و سخنشان شنوم و دلداریشان دهم که در روایت است "اَلْدِلْداریُ الْمومنُ احسن من خمسینِ الفٍ "۵. و این کارِ هر یوم ما بیده۶. پس شماراست همانگونه که نسوان را نیکو می دارید رجال را نیز نکو دارید و تبعیض و تشخیص و تمییز و تفصیل قائل نشوید بینشان والله اعلم بالصواب.
و من این مختصر، موجز کنم بدینجا و عذر خواهم از حضور حضرت اجل که سرتان بدرد آوردم بدین سخنان، که تنها غرضْ عرضِ ادب بود به ساحَت گرامی و لاغیر.
پس ما را دعای فراوان فرمایید در نوافل مرتبهی یومیه و ذکر نیمه شب و اعمال متواتر لیالی مکرمه که ما را چندان توفیق بدینان نباشد در غربت، هرچند قبلا هم نبوده در قربت. از قول من به ابوی واخوی و دیگر اُختُنا و و سایر دوستان و خویشان سلام مخصوص برسانده دیده بوسی فرمایید.
الارادتمند، محمدرضا،
بتاریخ دُیّم شهر جمادی الاخری، سنهی تسع و ثلاثمانیه و عشر و ستین.
بوسطون، قریهی کمبریج
پانوشتها:
۱ Email
۲ دوام آورد
۳ این مصرع در اصل برای حضرت حق سروده شده. ولی به تازگی مصادیق دیگری هم پیدا کرده.
۴ در اینکه "بدوم" بجای "بروم" آمده حکمتی است ولیکن بیشتر مردم از آن غافلند. ضمنا بعضی وقت ها فرصت "رخت بربستن" نیست پس باید "رخت بگذارید".
۴.۵ شایسته است
۵ "دلداری دادن به مومن ثوابش از سی هزار برتر است." به یاد معلمین دانشمند، فداکار و همیشه در صحنهی آمادگی دفاعی و کلمات قصارشان : " قدرت انفجار آبگرمکن گازی چهل برابر است!" (چهل برابر چی؟؟!!!)
۶ بیده= بوده. واو قلب به یاع (عین از ته حلق) شده که نمونه ای از نثرخیلی معاصر است.
*****************************
اینجا آخر ترم هم داره نزدیک میشه و بشدت کارها زیاد شده. برای انجمن دانشجویان ایرانی دانشگاه (PSA) هفتهی گذشته شب شعر مشترکی با دانشجویان یونانی و فرانسوی داشتیم که وقت خیلی زیادی گرفت و در نهایت هم به خاطر مشکلات لجستیکی آنطور که باید و شاید از آب در نیامد. مشکل بیشتر از همه این بود که عزیزان یونانی هم تو مایههای خودمون همه چیز را سمبَل میکنند. فرانسویها هم که بوق بودند! ولی در مجموع از اینکه قدری شعر فارسی خوانده شد خاطر ما بسی مسرور گشت. فردای اون روز Internatioal Fair بود که هر کشوری برای معرفی فرهنگ (basically فقط غذا) یک میز داره و از این حرفها. چلوکباب ایرانی PSA هم با 50% ضرر به فروش رفت (چون خداییش خیلی خوب استقبال کردند بچههای ما هم جوگیر شدند ارزون فروختند این شد که کلی ضرر کردیم). هفتهی بعد هم انتخابات انجمن دانشجویان ایرانیست که ما یک نسخهی انتخابات on-line رو روش داریم کار میکنیم ... بالاخره که 7-24 زندگیمون شده از این کارها. دوتا course خفن! بعلاوهی research هم بعنوان side-order بهش اضافه کنید... فعلا تا حداقل دوهفتهای اوضاع اینگونه بوده و "البته چنین خواهد بود"!
*****************************
این جناب کویتیپور اگر هر از چندگاهی هوس نمیکرد یکهویی یه نوار بده بیرون میتونست خوانندهی خیلی خوبی از آب در بیاد. این هم آهنگ "غریبانه" از آلبوم غریبانهی یک به مناسبت release شدن آلبوم غریبانهی دو!
*****************************
هوا اینجا چنان خوب شده که آدم یک دقیقه هم توی office بند نمیشه. داشتم پیش خودم فکر میکردم چقدر خوبه که هوای بوستون نصف بیشتر سال اونقدر سرد یا گرمه که نمیتونی پات رو از office بگذاری بیرون. وگرنه که تحقیق محقیق رو هوا بود در کل سال، مثل این روزها!
من طبق سنت سالانه برم به مادرم تلفن کنم یادآوری کنم که امروز چه روز مهمّیه!
فعلا
نوشتهای که برای امروز نوشته بودم هم متاسفانه یا خوشبختانه تصمیم گرفته شد که به بایگانی برود. حالا چند تا چیز هویجوری:
از دید اینور آبیها نسبت به ایرانیها پرسیده بودید:
مردم اینور آب دو دستههستند: یا قبلا ایرانی دیدهاند (یکی کافیست) یا هرگز توی عمرشون ایرانی ندیدهاند. اگر قبلا ایرانی دیده باشند به محض اینکه شما بهشون بگید ایرانی هستید شروع میکنند تعریف کردن از اینکه ایرانیها چقدر باشخصیت هستند و چقدر باهوشند و از این جور حرفها و بالاخره که اساسی تحویل گرفته میشوید. یادم میاد مرحوم جورج همون هفتههای اول یک بار رفته بودیم با هم ناهار و بقیهی بچههای لب ما هم (هندی و ترکیهای و فرانسوی) با ما بودند. یک دفعه بدون مقدمه نمیدونم چی شد که شروع کرد به تعریف کردن از ایرانیها و چقدر ایرانیهایی که توی زندگیش دیده آدمهای خوبی بودند و به شوخی گفت که البته من استثنا هستم. بعد یه دفعه گفت واقعا بین ایرانیها و مردم تمامی کشورهای همسایهشون هم از نظر شخصیت و هم سایر وجوه تفاوت قابل چشمگیری وجود داره. این جمله با نگاه متعجبانه و شوکه دوستان ترک و هندی ما همراه بود و جورج که تازه فهمیده بود چه حرف بدی زده شروع کرد توجیه کردن و از این حرفها...
خواستم بگم که دید خیلی از کسانی که قبلا دوست ایرانی داشتند نسبت به ایرانیها اینجوریه (حتی اگه مکزیکی باشند و توی san antonio!!! )
دستهی دوم اونهایی هستند که تاحالا ایرانی ندیدهاند. برای این دسته باید از اینجا شروع کنید که رایجترین وسیلهی نقیله در ایران شتر نیست۱. توجه داشته باشید که حتی اگر از شما این سوال را نپرسند این سوال در ذهنشون وجود داره و من توصیه میکنم خودتون قبل از اینکه اونها بپرسند به این موضوع بپردازید (برای چک کردن میتونید بعدا ازشون بپرسید که آیا این سوال در ذهنشون بوده یا نه و به صحت حرف من پی ببرید). البته سلیقهها متفاوته شما میتونید اول بهشون یاد بدید که ایران رو نباید آیران تلفظ کرد بعد به مسالهی شتر بپردازید. دیگه اینکه مردم با خودشون شمشیر حمل میکنند یا نه هم یکبار از من پرسیده شد ولی فقط یکبار.
اولین باری که توی زمستون برف بیاد هم که قاعدتا اولین سوالی که از شما میشه اینه که آیا این دفعهی اولیست که توی زندگیتون برف میبینید یا نه. و خوب از تعجب شوکه میشوند وقتی بفهمند توی تهران که سهله، توی یزد هم هرسال برف میاد.
نکتهی دیگه در باب سیاست اینکه اینجماعت فکر میکنند از وقتی که کشورهای غربی ایران رو "محور شرارت" خواندهاند، ملت نشستند توی خونه و دارند زار زار گریه میکنند. (اتفاقا چندروز پیش با یکی از دوستان آلمانی بحث میکردیم و اون پرسید که وقتی اتحادیهی اروپا سخنان رییس جمهور ایران را محکوم کرد و گفت که حرفهای رییس جمهور سادهلوحانه است مردم ایران چه واکنشی نشان دادند. من هم گفتم که اینرو با تیتر بزرگ توی روزنامهها چاپ کردند و کلی هم حال کردند!!!)
خوب هست که توجه اونها رو به این نکته هم جلب کنید که اوضاع ایران اینقدر کاتورهای۲ هست که ملت اصلا خبر ندارند وضع سیاست خارجی (اگه اصلا سیاستی باشه) چیه. و در مورد بحران جاری هم مردم چیزی به اسم انرژی هستهای رو کاتوره هم حساب نمیکنند.
دیگه اینکه تصور بر اینست که حکومت ایران حکومت دیکتاتوی مطلقه است و مردم حق ندارند نفس بکشند. و بسیار تعجب برانگیز اگه در مورد مثلا انتخابات صحبت کنید و اینکه زنها و مردها هر دو حق رای دارند. جالبیش اینه که حتی خیلی از آسیاییها هم در مورد ایران اینطوری فکر میکنند. اگر بهشون بگید که ۶۰٪ دانشجویان ورودی به دانشگاه هم دختران هستند که دیگه فکر میکنند که سرِکارشون گذاشتید.
اینجا بیش از همه چیز به قدرت media توی غرب پیمیبرید، که چگونه خوراک فکری مردم را فراهم میآورد و بدون حتی یک کلمه به ظاهر مغرضانه چنین تصویری از ایران فراهم میکند، و صد البته به قدرت رسانههای کشور عزیزمان پیمیبرید که با صبح و شام شعارهای بسا نازیبا و دون شان، و وارونه کردن همه چیز بر ضد غرب چگونه مردم را عاشق غرب کردهاند.
۱- این اصلا شوخی نیست. اگر طنز شبکهی NBC در مورد برنامهی فضایی ایران رو دیده باشید که در اون با یک فضانورد ایرانی (بالطبع با ریش انبوه) که یک بز با خودش به فضا برده مصاحبه میشه و ... (اونهایی که دیدند برای اونهایی که ندیدند تعریف کنند)
۲- کاتورهای: نامنظم و ناهمگون. در تداول:گُترهای. مثال: حرکت کاتورهای مولکولها. کاتوره در معانی مهجور دیگری هم استعمال میشود (المپیاد دانشجویی مهندسی مکانیک ۱۳۸۱)
*****************************
بعضی وقتها دلم میخواد کلی بیشتر وقت داشتم کلی کار دیگه میکردم. از جمله وقتی که شمارهی جدید Economist میرسه در خونه که دلم پرپر میزنه بشینم واوْ به واوِش رو از اول تا آخر بخونم. حیف که تمام فیضش برای من یه ورق زدن دو سه دقیقهایست و لبخندی برای کاریکاتورش و باید زود دل ازش بکنم و به کارهای دیگه برسم.
چندتا کتاب روی میزم بهم چشمک میزنند و کلی دیگه توی کشوها. فیلمهای هنری Paul توی کتابخونهی living room و مسالهی زیبای دینامیک لای ورقههای کلاسور. هوای زیبای بهاری بوستون و چارلزِ آرام و یک روز آفتابی از بیرون پنجره، و شماره تلفن و آدرس email دوستان توی دفترچه تلفن. و هزارتا چیز دیگه اون بیرون، که منتظرند کشف بشوند و من که لَهلَه میزنم کشفشون کنم...،
ولی زمان زندگی محدود...
شاید هم قشنگی دنیا به اینه که محدوده. به اینکه باید توی این دو سه روز بهترینها رو انتخاب کنی ... خوشا به حال اونهایی که در دام روزمرگی نیفتادهاند و زندگیشون رو آگاهانه با بهترینها بهینه کردهاند (کسی رو میشناسید؟)
این هم آهنگی از آلبوم Parachutes گروهColdPlay، اگه حوصله کردید گوش بدید:
*****************************
بالاخره بهار "نرم نرمک" به بوستون ما هم رسید (عکسها رو دیروز و امروز (شنبه و یکشنبه) گرفتم. برای عکس بزرگتر اینجا و اینجا رو کلیک کنید)
*****************************
*****************************
دکتر شهیدی در بستر بیماریست.
دکترسید جعفر شهیدی را اگر از هرچه نشناسید، یقین دارم از ترجمهی زیبای نهجالبلاغهاش به یاد آرید.
استاد، آخرین یادگار حلقهی فروزانفر و دکتر معین و علامه دهخدا ـ معاصرین تلالو ادب فارسی ـ، و به حق از معدود بزرگان فرهنگ و تاریخ این سده است. در تبحرش همان بس که علامه دهخدا "اگر نه بی نظیر، کم نظیر"اش خوانده. استاد در تاریخ صدر اسلامش هم، نه مولف متدینی متعصب، که مورخ محققی متعهد جلوه میکند. "زینب شیرزن کربلا"، و "زندگی حضرت فاطمه" اش گواه این سخناند.
مرا تحشیهاش بر خاقانیِ شروانی آرزوست، و هنوز چشم بهراه که شرح مثنویِ شریفِ بدیع الزمان چگونه به سرانجام رسانده.
برف پیری و تعب بیماری صورت نازنین استاد سخت رنجور کرده، و دل دوستدارانش محزون.
استاد انسان بزرگی است، برایش دعا کنیم.
سلام
تصمیم گرفتم همین مطالب پراکندهای رو که دارم پست کنم. Quality فدای Timing شد، ببخشید دیگه...
*****************************
گروهی از دانشجویان آمریکایی تعطیلات بهاریشون (Spring Break) را به صورت داوطلبانه به کمک به شهر طوفانزدهی نیو اورلئان اختصاص دادند. خودشون برای یک هفته غذا برده بودند و خیلیهاشون شبها رو توی ماشینهاشون خوابیدند. تصورش رو بکنید برای یک هفته هزاران نفر به جمع کمککنندگان بازسازی یک شهر اضافه بشه. گروه دیگری هم قراره که تابستان رو در نیواورلئان بگذرانند. چقدر خوب میشه اگه ما هم در تعطیلات نوروز یا تابستان یکهفتهای رو در بم یا لرستان یا جاهای حادثه دیدهی دیگه به صورت داوطلبانه برای بازسازی کمک کنیم...
*****************************
برای اون دسته از دوستانی که از نقش مذهب در زندگی روزمرهی ایران گله دارند:
یکی از دوستان عزیز من که از اون آمریکاییهای دوآتشه هست دبستانش رو در یک مدرسهی مذهبی مسیحی گذرانده. میگفت که این عزیزان روحانی دیگه هرچی دوست دارند به خورد این دانشآموزان میدهند. هیچ نظارتی از سوی دولت یا ایالت بر روی مطالبی که مدارس مذهبی در آمریکا تدریس میکنند وجود نداره. و تمامی دروس حتی ریاضی هم بر اساس مذهب نوشته شده... اینها مذهبیهاشون دیگه آخرش هستند. دوستم داشت در مورد ریاضی مذهبی! حرف میزد که من دیگه برای اینکه از خنده منفجر نشم و آبروریزی نشه صحبت رو عوض کردم. اولین چیزی که بهخاطرم اومد این بود: "دو خط موازی -اگر خدا بخواهد- در بینهایت یکدیگر را قطع میکنند ! ! " مطمئنم این جمله رو میشه یه جایی توی کتابهاشون پیدا کرد.
*****************************
این هم عکسی از خبرگزاری مهر.
سوال اینه که چرا ما باید توی یک نوشتهی ۷-۸ کلمهای به زبان انگلیسی (و نه زبان عبری یا چینی) که در مورد مهمترین مسالهی کشور و دنیا است، و روی پارچهای نوشته شده که قراره عزیزترین هموطنانمون (جانبازان*) دست بگیرند و جلوی سفارت کشور انگلسیی زبانی به نام بریتانیا نشون بدهند باید دوتا غلط املایی داشته باشیم:
energy اشتباها eenrgy نوشته شده و undeniable هم اشتباها undiniable نوشته شده که دومی برای جوک ساختن هم مناسبه.
* واقعا فکر میکنم توی کشور ما خیلی در حق جانبازان ظلم میشه. یک جانباز - هر طور که فکر کنه و با هر عقیدهای که جنگیده باشه و هر عقیدهای که حالا داشته باشه - رنجی رو میکشه که من و شما و پدران و مادرانمون باید میکشیدیم اگر او پیشقدم نمیشد. حداقل احترامشان را نگه داریم. کاری که اینجا آمریکایی ها میکنند برای جانبازان جنگهایی که یقین دارند اشتباه بوده، و ما برای جنگی که به تقدسش اعتقاد داریم نمیکنیم.
(البته استثنائا اگه اون عنصر اتاق ۲۰۸ رو جایی دیدید، فقتلوهُ حَیثُ وَجدتموهُ! (یعنی همونجا حلالش کنید! ))
*****************************
برای اینکه یادی هم کرده باشیم از زحمات جناب دکتر رحیمی رییس سابق سازمان سنجش آموزش کشور:
نمونهای از سوالات چهارگزینهای که احتمالا از این به بعد در آزمونهای ورودی مشاهده شود (مورد علاقهی امین و امثالهنٌ)
جای خالی زیر را پر کنید:
............. اوقات فراغت جوانان از واجبات است.
الف: کیک زرد پختن در
ب: غنیسازی
ج: سانتریفوژ
د: چرخهی سوخت
ه: هیچکدام
د: هر دو !
************************************
فرهنگی:
روز اول فروردین ماه در دانشگاه هاروارد پای صحبت شهرام ناظری، خوانندهی زبردست موسیقی سنتی ایران نشستیم. ناظری سخن از تحجر در موسیقی سنتی گفت- دردی که سالهاست بدان میاندیشم- و از لَختی اساتید برای نوآوری. از اینکه غلامحسین بنان بدو پرخاش کرده که چرا حماسی میخواند، و از اینکه آمالش فراتر از 'خواندن' است، که بر آن بوده و است که زیر و بم های خاکگرفته درخت سترگ ادبیات فارسی را جان تازهای بخشد. گفت که از رملِ مسدسِ محذوفِ مولانا جلالالدین شروع کرده و تازگی به مکهی حماسهی فارسی، متقاربِ ابوالقاسمِ طوس رسیده.
جدا از بیان شیوا و فصاحت و- به حق بیش از فصاحت- بلاغت، و سخنرانی فنی و تسلط بر آنچه که از آن سخن راند، چیزی که بیشتر نظر مرا جلب کرد شخصیت فروتن و مهربان خود استاد و پسرش حافظ بود. چه کنم که شخصیت انسانها برایم هزارانبار مهمتر از هنرشان است...
(عکس از سلمان)
داستان آن آتش شنیدهاید که شبی نیستانی میسوزاند:
... نی به آتش گفت کین آشوب چیست مرتو را زین سوختن مطلوب چیست
گـفـت آتـش بـی سـبـب نـفـروخـتــم دعــوی بـی مـعـنـیـت را سـوخـتــم
زان کـه مـیگـفـتی نیام با صد نمود هـمچنـان در بنـد خود بـودی که بود ...
(با عرض پوزش از ایرانیهایی که به جایی رسیدهاند یا اونهایی که فکر میکنند یه روزی قراره به جایی برسند!!)
Darren استاد یکی از درسهایی است که من این ترم گرفتهام. آدم بسیار active و باهوشی است که از caltech فارغ شده (عزیزان caltech ای لطفا پیغام نگذارید که همهی caltech ایها باهوشند! ) و در حال حاضر استاد ریاضی imperial college لندن هست ولی این ترم اینجا مهمان پیش ماست. یکی از تکنیکهای بعضی استادها اینه که وقتی ازشون سوال میپرسی یا شروع میکنند جواب یک سوال دیگه رو میدهند یا اینقدر خنگ بازی در میارند که اعصاب آدم رو خرد میکنند یا شروع میکنند بدیهیات رو تکرار کردن یا بجای جواب سوال دادن شروع می کنند توی سرت زدن که این چه سوالیه و تو اگه یه کمی کار کنی خودت جواب سوالت رو میفهمی و از این حرفها (مطمئنم شما خودتون هزاران موردش رو سراغ دارید) بالاخره که کاری میکنند که تو پشت دستت رو داغ کنی دیگه ازشون سوال بپرسی. بندرت استادی پیدا میشه که بشه سر کلاس باهاش challenge کرد. منظورم استادیاست که هم سوال رو خوب بگیره و هم با حوصله بخواد جواب درست بهش بده. میخواستم بگم که Darren تقریبا اینجوریه. یعنی میشه باهاش بحث کرد و اینه که کلاسش خیلی برای من جذابه (فکر کنم برای همه جذابه).
هفتهی پیش سهشنبه داشت ثابت میکرد که اثر self-induced یک singularity (فکر کنم فارسیش تکینگی بود) صفره (این از اون بدیهیاتی است که اثباتش هزار صفحه طول میکشه و این ریاضیدانهای .... (دارم احترامتون رو نگه میدارم ها! ) عاشق ور رفتن بهش هستند. من بشدت خوابآلود بودم ولی خوشبختانه چون قابل پیشبینی هست که کلاسِ ساعت یک تا دو و نیم بعدازظهر نصف بیشترش به قیلوله بگذره، یک لیوان نیملیتری coffee تلخی که کافئینش رو دوبرابر کردهاند ( ایرانیهای LA بهش میگویند coffee سگی!!! ) با خودم برده بودم. دیگه وقتی که دیدم نه تنها چیزی نمیفهمم بلکه چشمهام هم داره بسته میشه نصف coffee رو خوردم. باورتون نمیشه این کافئین چه کارها که نمیکنه. چشمهام وا شد!
یکی از اثرات منفی کافئین اینه که آدم رو بهانهگیر میکنه (من خودم کشف کردم). یعنی هروقت زیاد coffee میخورم همش دوست دارم به یه چیزی گیر بدم و خوب سر کلاس چه چیزی بهتر از استاد!
در هر صورت من متوجه شدم که Darren توی معادلاتش یک ترم رو جا انداخته و بهش گفتم که فکر میکنم ترم مربوط به فلان خاصیت به نظر میاد که در نظر گرفته نشده . Darren یک کمی فکر کرد و یه جوابی داد که من باز بهش گفتم که درست از آب در نمیاد. بالاخره بعد از چند دقیقه گفت که اگه با دقت معادلات رو بنویسی ** It turns out ** که همین میشه. (اینقدر از این it turns out بدم میاد که نگو و نپرس. هر وقت استادی گفت it turns out بدونید یا یه جای کار گیر داره یا استاد بلد نیست یا حوصله نداره یک قسمتی رو که اتفاقا مهم هم هست توضیح بده یا یکی از همین چیزها. بالاخره که it turns out معنیش اینه که شما بیچاره خواهید شد تا بفهمید چهطوری به این نتیجه میشه رسید اگه اصلا بشه رسید. البته اگر استاد شدید و جایی گیر کردید بالطبع بگید it turns out که blah blah .... بسیار خوب کار میکنه)
در هر صورت من هم گفتم ok, قبوله. (ولی باور کنید موشهای کنار کلاس شنیدند که من داشتم زیر لب میگفتم "ولی یک ترمش کمه، یک ترمش کمه.... کمه ...." کارتون گالیله رو یادتون میاد؟ ) کسی دیگه هم چیزی نگفت. آخر کلاس یکی از بچهها به من گفت که اون نکتهای که اشاره کردی فکر کنم واقعا درست بود. من هم گفتم که تقریبا مطمئنم که اون ترم احتیاجه...
جلسهی بعد اون دوستم توی ۲۵ صفحه ثابت کرده بود که یک ترم نه تنها کم هست بلکه ثابت کردن اینکه اثرش صفره احتیاج به یک پنجاه صفحه کار داره! Darren قانع شد و قرار شد نامهای هم به نویسندهی کتاب بنویسند و ازش بخواهند که این رو توی edit جدید کتابش توضیح بده. واقعا پشتکار دوستم رو تحسین کرده بودم چرا که من در فاصلهی دوجلسهی کلاس حتی یک ثانیه هم دیگه به این موضوع فکر نکرده بودم و قرار هم نبود در آینده فکر کنم ...
disclaimer:
۱- این آقای Darren واقعا کلاسش خوبه. یکی از بهترینهایی که من اینجا گرفتم
۲- سر کلاس همه سوال میپرسند. حالا فکر نکنید من خیلی نابغه بودم که یک سوالِ (به قول لیشامِ عزیز) هویجوری پرسیدم. تفاوت بقیه اینه که تمرینهاشون رو هم خودشون حل میکنند و coffee شون رو هم اول کلاس میخورند که نصف اول کلاس رو هم گوش بدهند. گیر الکی هم نمیدهند. الان هم به جای وبلاگ نوشتن سر کار و زندگیشون هستند.
۳- جملهی اول و تیتر به دلیل ایجاد سوءتفاهم تصحیح شد (بتاریخ ستین، سنهی تسعه و ثلاثمانیه و عشرین)
**************************************
هوا خیلی خوب شده یکی دوروزه. دیگه ملت ریختن بیرون و سر از پا نمیشناسند. امروز memorial drive رو کلا بسته بودند که ملت بدوند و قدم بزنند!! فکر کنم پلیسها هم اینقدر سرکیف شدند که نمیدونند چکار کنند.
**************************************
فرهنگیجات:
این دو هفته فیلم های Crash - Syriana -Munich - the new world رو دیدم. Crash رو ما ۲ ساعت قبل از اسکار دیدیم و خوب خیلی هیجانآمیز بود که اسکار بهترین فیلم رو برد. فیلم بسیار جالبی بود. اتفاقا در راستای مطلب دفعهی قبل در مورد فرهنگ سیاهها و دید سیاهها نسبت به جامعهشون، دیدنش رو خیلی توصیه میکنم. ضمن اینکه یک خانوادهی ایرانی هم توی فیلم هستند که خیلی واضح نیست کارگردان چی میخواد از ایرانی بودنشون بگه. (یک نکتهی اخلاقی: اینجا اگر رسمی بخواهید صحبت کنید باید بگید African-American نه Black)
فکر کنم John Williams معرف حضور اکثر دوستان علاقهمند به سینما باشه (حداقل مجموعهی آهنگ سری Star-wars رو باید به خاطر داشته باشید، یا schindler's list که جزء topten favorites منه) . توی یک کار زیبای vocal دیگه با صدای قوی Lisbeth Scott نوحهای غمانگیز با متنی مبهم رو برای طرفین کشتهشدگان ماجرای مونیخ اجرا می کنه. این track رو من دیروز خریدم.
***************************
یک خبر سیاسی هم در مورد سفر رییس جمهور محبوب به استان لرستان از سایت بازتاب:
"رئیس جمهور در ادامه سخنان خود خاطرنشان کرد: آنهایی که خود را آقای دنیا میدانند، با سفر به برخی کشورها می خواهند ما را با مشکل مواجه کنند، اما بدانند که ملت ایران تسلیم این کارها نمیشود و راه خود را تا پایان ادامه خواهد داد. وی در پایان با بیان اینکه می خواهد با زبان شیرین لری با مردم سخن بگوید، دقایقی به لهجه لری اهداف سفر خود را به استان برشمرد. احمدینژاد پس از سخنرانی در جمع مردم خرم آباد، به الیگودرز رفت."
علما دانند...
***************************
علیصفی عزیز ما پدر شدهاند. (امیدوارم معنیش این نباشه که علیصفی ثانی به جمع انسانهای روی زمین پیوسته). ببخشید علیآقا دیر شد ولی تبریکات صمیمانهی من رو بپذیر. (ببین تحویلت گرفتم اسمت رو با صاد نوشتم ها!). با این سرعت که تو داری پیش میری فکر کنم قرن ۲۱ قرن نوادگان علیصفی نام بگیره. باز هم تبریک علیجان!
**************************
فکر کنم این آخرین نوشتهی سال ۱۳۸۴ باشه. سال نو رو به همهتبریک میگم.نوروز ۷۷ رو یادتونه، ساعت خوش و شعر فریدون مشیری ...
بهار آمد و شمشادها جوان شدهاند
پرندگان مهاجر ترانه خوان شده اند
دوباره پنجره ها بال عشق وا کردند
دوباره آیینه ها با تو مهربان شده اند
شکوفه های بهاری دوباره می خندند
که میزبان قدمهای ارغوان شده اند...
چقدر دلم میخواست ایران بودم...
چهمیکنه این chamillionair
Turn it up! (6MB be careful)
late 2005
I'ma show you how to get your shine on (shine on)
Turn it up the DJ playing my song (my song)...
I'ma show 'em how to get the club crunk (club crunk)
Give 'em something thats goin' rattle that trunk (that trunk)...
این مصاحبه هم خالی از لطف نیست (برای اون دستهی عزیزانی که علاقهمندند از فرهنگ سیاههای آمریکا هم سر در بیارند)
واقعا جالبه که چطور یک فرهنگ کاملا متفاوت با مرزهای خیلی واضح، مختص یک رنگ (سیاهپوستها) در بطن این جامعه اینطوری رشد کرده. چیزی نیست که برگرده به دوران بردهداری، یک و نیم قرن از اون زمانها گذشته و تازه امروز هر روز این فاصله بیشتر میشه. مدتی است دنبال تحلیل جامعهشناسی و social psychology (که به تازگی مورد علاقهی من شده) قضیه هستم. اگه میخواهید سیاه بشید، راهش ساده است: یک شلوار بسیار گشاد (شمارهی معمولی شلوارتون رو ضربدر ۲ کنید منهای ۱) بعلاوهی دو دست تیشرت (با همون فرمول سایز) که آستینهای تیشرت زیری بلندتر از رویی باید باشه.یادتون باشه که اگه تیشرتتون تا روی زانو نرسه اصلا قبول نیست. یک عالمه گردنبند قد و نیم قد. یک کفش کتونی ساقدار+ کلاه لبه دار که برعکس سرتون گذاشتید. اگه زمستون باشه یکسری لوازم دیگه هم بهش اضافه میشه که کاپشن کلاه سرخود جزء لاینفکش هست. چند نمونه:
سیاهها آدمهای خوبی هستند، فقط خدا نکنه .... بگذریم.
عزیزان تگزاس و کانزاس و غیره بهتر میدونند جای اون سه تا نقطه چی باید باشه.
**************************
چند روز پیش داشتم با یکی از بچههای یکی از دانشگاههای مجاور قدم میزدیم و من داشتم از آپارتمانم complain میکردم که زشته و قدیمیه و ۳۵ ساله که ساختنش که یهویی گفت what???I تو به یه ساختمان ۳۵ ساله میگی ساختمان قدیمی؟؟؟ . گفت توی دانشگاه اونها ساختمانی که اسمش هست new house حدود ۵۰ سال قدمت داره. دیگی خودتون بفهمید بقیهشون چه خبرند. اینجا واقعا یه ساختمان رو برای حداقل ۱۰۰-۱۵۰ سال عمر میسازند. یادم میاد خونهی ما توی ایران (که باطبع آسمانخراش هم نبود) و ۲۵ سال سنش بود رو میگفتند فقط خوراک بولدوزره!!!!
**************************
به مناسبت اینکه ..... (آقای دکتر گفتن وقتش که شد خودشون بهتون میگن)
تصور کنید که با یکی از اساتیدتون که تا دیروزش خیلی هم باهاشون رودربایستی داشتید و همیشه سعی میکردید خیلی محترمانه و باکلاس جلوشون رفتار کنید، برید برای قدم زدن کنار یک دریاچه در یک مملکت اجنبی. بعد استاد عزیز شما که همیشه لباسهای مختلف با رنگهای متفاوت میپوشیدند اون روز استثنائا سراپا سفید پوشیده باشند: پیراهن، شلوار، شاید حتی کفش. حالا فقط بگید بدترین اتفاقی که ممکنه بیفته که شما رو ضایع کنه چیه؟ بدترین اتفاق ممکن؟ مثلا سرِ اشتباه شما استاد بیفتند توی دریاچه؟ نه بدتر، ضایعتر.
اتفاقی که افتاد این بود که بنده پا گذاشتم روی یکی از قوطیهای پلاستیکی (دقیقا شبیه قوطی کبریت) که متاسفانه بهجای کبریت یا عسل یا هزار چیز دیگهای که میتونست توش باشه، سس گوجه فرنگی توش بود. و ملت بیفرهنگ فرنگی ولش کرده بودند توی چمنهای کنار جاده. فشار localized شده وزن من روی قوطی باعث شده که تنش در جدارهی قوطی به حد بحرانی برسه، قوطی پاره بشه و سس گوجه فرنگی با زاویهی نزدیک به قائمه (و متاسفانه نه دقیقا قائمه) نسبت به سطح زمین شلیک بشه به سمت بالا. چند لحظه بعد وقتی صورتم رو چرخوندم سمت چپ کلیهی لباسهای استاد به رنگ قرمز مایل به زرشکی با خالهای مشکی درآمده بود.
مشکل این بود که تازه، رنگ، کمترین مشکل قضیه بود. بوی تند سس گوجه رو من که از یک متری دکتر حرکت میکردم هم به سختی تحمل میکردم...
دکتر واقعا آدم بزرگی بود که با شوخی و خنده همهچیز رو تموم کرد. ولی من تا یک ماه بعدش یادم هم که میومد حالم گرفته میشد.
البته ما دیگه بعدش با آقای دکتر خیلی رفیق شدیم، و چند مسافرت به یاد ماندنی و غیره. ایشالا فرصت پیش بیاد باز هم باهم بریم مسافرت.
(آقای دکتر ما خیلی ارادت داریم )
******************************
امسال زمستان گرمی بود. چارلز (رودخانهی کنار دانشگاه) یخ نزد (البته چشمش نزنم **هنوز** یخ نزده). اتفاقا از سه روز پیش چنان هوا سرد شده که خون در رگهای آدم منجمد میشه. پریشب حدود ۶- فارنهایت (۲۱- سانتیگراد) شده بود به همراه بادی با سرعت ۳۰ مایل بر ساعت (۵۰ کیلومتر بر ساعت). وقتی منتظر اتوبوس وایسادید دقیقا مثل اینه که سوار ماشینی هستید که با سرعت ۵۰ کیلومتر بر ساعت توی قطب شمال داره حرکت میکنه و شما کلهتون رو از ماشین کردید بیرون!
ترم ما از اول فوریه شروع شد. خبر خاصی نیست مگر شلوغبازیهای سیاسی. خدا آخر عاقبت این مملکت ما رو به خیر گردونه. این خبر هم از تجمع جلوی سفارت دانمارک جالب بود:
**
به گزارش "مهر"، نیروی انتظامی در دفعات مختلف اقدام به پراکنده کردن دانشجویان معترض کرد اما با حمایت خواهران حاضر در محل و شعار آنها مبنی بر حمایت از این رفتار، مجددا دانشجویان به سمت درب سفارت نزدیک شدند و خواستار اخراج سفیر دانمارک در همین ساعت هستند.**
آفرین به این خواهران!
و یسئلونک عن الهَندیکَپد...
و از تو در مورد (زندگی) معلولین (در آمریکا) میپرسند...
خیلی وقت بود که میخواستم راجع به وضعیت معلولین در جامعهی آمریکا بنویسم. خوب همانطور که انتظار میشه داشت خیلی مورد احترام هستند. تقریبا تمام چهارراهها برای عابر پیاده مجهز به چراغمخصوص به همراه آهنگ (پالس) خاص آن چهار راه است به طوری که نابیناها به راحتی چهارراهها و حتی جهات مختلف سر یک چهارراه رو از هم تشخیص میدهند.
تمام اماکنی که یک فرد عادی بهشون دسترسی داره برای دسترسی یک فرد معلول نیز طراحی شدهاند. اکثر اتوبوسها و وسایط نقلیهی عمومی مجهز به سطح شیبدار اتوماتیک هستند که شاید فقط چند بار در عمر وسیلهی نقیله از اون استفاده بشه، ولی باید در وسیلهی نقیله موجود باشد. (من خودم تا حالا یک بار هم ندیدم که کسی با ramp سوار اتوبوس بشه). تمام ساختمانها ورودی شیبدار (Ramp) هم دارند وحتی جاییکه بعلت فقط چندین پله، آسانسور مقرون به صرفه نبوده برای معلولین بالابرهای مخصوص نصب شده است (نمونه: 84 mass. ave.) . ضمنا، وقتی من میگم همه جا یعنی واقعا همه جا!
بیشتر (شاید ۹۰٪) دستشوییها در اماکن دولتی، آموزشی و تفریحی نیز برای معلولین محلی جداگانه طراحی کردهاند و با آرم معلول روی درب مشخص میشوند. (ببخشید دیگه من باید جامع و مانع توضیح بدم)
جاهای عمومی مثل مراکز ورزشی (Gym) هم حتما محل تعویض لباس و دوش مخصوص معلولین را دارند. ولی چیزی که بیشتر از همهچیز توجه ملت رو جلب میکنه محلهای پارکینگ مخصوص معلولین هست. یکی از بزرگترین معضلات در ایالات متحده یافتن جای پارکینگ قانونی است. هرچند جای پارکینگ غیرقانونی زیاد پیدا میشه ولی نتایج پارک غیرقانونی که همانا tow شدن ماشین توسط کمپانی مربوطه و پرداخت حداقل ۱۰۰ دلار خشکه (در ایالت عزیز ما) و بازای هر روز ۲۰ دلار هزینهی نگهداری! است بعلاوه جریمه و بالا رفتن بیمه (insurance)، باعث میشه که حتی خیال پارک کردن در جای غیر قانونی به ذهن آمریکایی که سهله، ایرانیش هم خطور نکنه. جالبیش اینه که عزیزان کمپانی tow کننده هیچ ربطی به پلیس ندارند و پلیس برای tow کردن هر ماشین یه مقدار پول بهشون میده. اینه که اینها هم منتظرند یه بیچارهای یه ثانیه موتور ماشینش رو یه جای غیرقانونی خاموش کنه تا این ماشینش رو ببرند. حالا توی این قحطی پارکینگ یه دفعه میبینی سه-چهار جای پارکینگ برای عزیزان Handicapped خالیست! این محلهای مخصوص با آرم
مشخص میشوند و ماشینی که در این مکان پارک میکنه یا باید پلاک ماشینش این رو نوشته باشه یا کارت مخصوص شخص معلول را به همراه داشته باشد:
البته توجه دارید که این چیزها توی ایران خیلی کار نمیکنه، چون از فرداش بازار سیاه کارت معلولین راه میافته و ملت همه دوتا ماشین میخرند که یکیش پلاک معلول داره و یکیش نداره و امثالهم
در هر صورت اینجا تاکید همیشه بر اینه که برای فرد معلول هیچ تمایزی نباید قائل شد. شاید بد نباشه اونهایی که علاقهمند هستند نگاهی به قانون معلولین آمریکا که با هدف "منع صریح و جامع تبعیض به خاطر معلولیت" نوشته شده نگاهی بیندازند.
در مراسم رسمی که فرد ناشنوایی حضور داشته باشد، حتما مترجم مخصوص حضور داره و کل سخنرانی و حتی سرودها و ... رو به زبان اشاره بیان میکنه. من یادمه که در دو مراسم بزرگ سال گذشته یعنی مراسم فارغالتحصیلی و معارفهی رییس جدید دانشگاه در دو گوشهی سالن دونفر با اشاره حرفها رو ترجمه میکردند.
اکثر برنامههای تلویزیونی زیرنویس (Caption) دارند. یادم اومد وقتی ما موزهی جانسون رو میدیدیم بین ۵-۶ نفری که در اون زمان اونجا بودیم یک ناشنوا هم بود. و خوب مسوولین موزه زیرنویس فیلمهایی که نشون میدادند رو روشن کرده بودند.
گفتم موزهی جانسون و یاد این ایالت تگزاسِِ ........ (چند صفت لایق) افتادم! حالا من بعدها سر فرصت جواب این نو-کابویهای پرادعا را میدم. فقط من ازشون میخوام یک بار هم که شده (و فقط یک بار) به ممالک متمدنهی شمال سفر کنند تا با چشم خودشون ببینند که زندگیِ مردمِ بافرهنگ چهطور هست و مردم چطور به جای هفتتیر کشی و گاوبازی وقتشون رو به کار و تفریحات سالم مثل مطالعه و ورزش میگذرونند و بهجای جنگافروزی، فعالیتهای صلحآمیز و گفتگو و مسامحه و مهرورزی (!) رو سرلوحهی تفکراتشون قرار دادند...
حالا فعلا بگذریم
برای معلول بودن حتما لازم نیست روی ویلچر نشسته باشید یا نابینا یا ناشنوا باشید. یکی از دانشجویانی که من ترم گذشته TA شون بودم "دستش کُند بود "!!!! یعنی میگفت که من مسالهها رو میتونم حل کنم ولی زمان بیشتری لازم دارم. بعد رفته بود دکتر و گواهی آورده بود که باید بهش ۲ برابر سر هر امتحان وقت بدیم. خوب گواهی دکتر هم خیلی مهمه ( چون اگه بهش اهمیت ندی خیلی راحت میره از دانشگاه شکایت میکنه، و تقاضای غرامت که این کارِ ما روحیهاش رو خراب کرده و حالا خر بیار و باقالی بار کن!). جالبیش اینه که من بالای سرش که میرفتم از خیلیها تندتر هم مینوشت. داشتم فکر میکردم توی کشور ما کسی که کُند باشه محکوم به عقب ماندن از بقیه است. ولی اینجا این بشر، از اول دبستان تا حالا تمام امتحاناتی که داده با دو برابر وقت بوده بدون اینکه- حداقل ظاهرا- هیچ تمایز خاص مهمی با بقیه داشته باشه.
***************************
و اما از سیاست:
اول از همه که دهـــــــ
(مشترک گرامی: دسترسی به این بخش نوشته امکانپذیر نمیباشد)
Access is Denied
***************************
خوب، فکر کنم به حد کافی زیاد نوشتم.
فعلا خدانگهدار
سفرنامهی مصور تگزاس
ما شب سال نوی میلادی رو در SanAntonio بودیم که بسیار قشنگ شده بود (حالا یا همیشه قشنگه یا به خاطر تزیینات سال نو اینقدر قشنگ بود) در هر صورت که جای همگی خالی خیلی خوش گذشت. اگر روی لینک جلوی عکسها کلیک کنید میتونید عکس رو بزرگتر ببینید (من دیگه کلی وقت گذاشتم دو تا version درست کردم که با خط اینترنت کم سرعت حداقل thumbnail ها دیده بشوند)
یکی از تزیینات درخت چهار متری کریسمس جلوی قلعهی Alamo. اگه دقت کنید همهی ما و خود قلعه رو میبینید:
یک پارک طبیعی هم درنزدیکی شهر درست کردند که یکسری حیوانات توش ولو هستند و میتونید با ماشین برید نزدیکشون و بهشون غذا بدهید:
در طول اقامت پربرکت ما تیم فوتبال آمریکایی دانشگاه آستین تیم دانشگاه USC رو برد. دیگه ساعت ۱۲ نصف شب مردم بیکار ریختند توی خیابونها (از جمله ما!) و دیگه چه کار که نکردند... (از جمله ما ؟؟)
تصویر داخل متروی هیوستون. تصویر "موسیقی با صدای بلند ممنوع" من رو به خنده انداخت. جاهایی که سیاهها زیاد هستند این آرم هم دیده میشه:
اینهم دلیل اون آرم داخل مترو!
جملهای از پرزیدنت جانسون سیو هفتمین رییس جمهور آمریکا. موزهی جانسون (خوب بود رییس جمهورهای ایران هم موزهای از دستهگلهاشون درست میکردند.)
هدیهی محمدرضا شاه پهلوی به پرزیدنت جانسون: (خوشبختانه محمدرضا پهلوی به اجدادش پیوسته!! علما دانند)
دانشگاه رایس. هیوستون. بچههای هیوستون همونطور که به طور نمونه در عکس دیده میشه خیلی دل به کار نمیدهند!
اینهم کابویهای ایرانی! اون آقای سمت چپ با تیشرت آبی همونطور که از قیافهاش معلومه خیلی ادعاش میشه...
همسفران عزیز من از بوستون رضا و سلمان و همسفران میزبانمان هم محسن و ایمان و امین بودند که فقط یک کلمه: دستتون درد نکنه که خیلی خوش گذشت. کیارش هم که در هیوستون سنگ تمام گذاشت. بقیهی دوستان هم جناب محمد که ما رو خیلی شرمنده کردند، و مهدی و بورقان و فائزه و پرویز و علی و امیر و عباس و کامیار و سایرین که خیلی از مصاحبتشون لذت بردیم. من همین الان متوجه شدم که سلمان و امین هم گزارش سفر رو خیلی باحالتر نوشته اند. پس من دیگه مختصرش میکنم (برید خدا رو شکر کنید که مختصرش کردم). فکر کنم دیگه ما هم باید کمکم کار رو بدیم دست جوونترها و در اینجا رو تخته کنیم.
و تمٌت شرحالاحوالنا