عاشورا

ولعن ا… امه سمعت بذلک فرضیت به  (تکان دهنده است! به خصوص برای جمله‌ی اول. نه؟)

فکر کنم اگه یه نفرین بخواد گردن ما رو بگیره این یکی باشه

 

نمی دونم ماها جزء اون ملتی حساب می شیم که شنیدند و رضایت دادند یا نه. نمی دونم اگه اون زمان بودیم اون قتل عام  رو چه طوری توجیه می کردیم، یا اگه این قتل عام امروز اتفاق می افتاد چه طوری توجیه می شد: برای ترویج دموکراسی، کشتن insurgent ها و سرکوب اراذل و اوباش،  سزای اهانت به مقام والای خلافت،  برای حقوق بشر،  یا مصالح و منافع ملت،  یا به خاطر تشویش اذهان عمومی. ولی حتما یه چیزی پیدا می شد که سر مردم (اعم از من و شما ) رو باهاش شیره مالید. و مردم  هم همیشه اینقدر گل هستند که سرشون شیره مالیده بشه.

 

امام و عاشورا یک واقعیت و حقیقت بود 1400 سال پیش، و یک سمبل برای تمام دوران ها و مکان ها و زمان ها.

چند حقیقت را ما هر روز به مسلخ می بریم؟ جلوی چند تا حرف حق می ایستیم؟ فکر نکنم لازم باشه حتما شمشیر برداشت و سرآدم ها رو زد. همین که بدونی حرف یکی حق هست و بکوبیش زمین کافیه و مشت نمونه‌ی خروار. پس اگه حرف حق رو قبول نمی کنیم یا اگه ناحق رو می بینیم و ساکت مینشینیم و "رضیت به" بدونیم که جزء یکی از اون گروه هایی هستیم که ذکر خیرشون هست: هر خبری که توی روزنامه می خونیم و منفعل نمی شیم. هر ظلم و زندان و شکنجه ای که می بینیم وساکت می شینیم. هر "هل من ناصر"ی که می شنویم و کمکی نمی کنیم. اعم از دوست و غیر دوست ... ما همه‌مون توی " یا لیتنی کنا معکم " گفتن خیلی واردیم، ولی پای عمل که - توی لحظه لحظه‌های زندگیمون - میاد وسط ...

 

 شاید به این دلیل هست که گفتند: کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا

 

 

من که خدا قسمت نکرده و مدت هاست زیارت اینا نخوندم. ولی شما اگه خواستید بخونید حواستون به اون یک جمله باشه یه وقت ما و (شاید) خودتون رو نفرین نکنید ...

 

                                                                   العبد العاصی شیخ المحمدالرضا

درس‌های زندگی (۳)

اگه قرار شد یا دلتون خواست یا به هردلیلی خواستید استادتون رو عوض کنید، یادتون باشه یا کاری کنید که استادتون رسما fire تون کنه یا روز آخر باهاش یه دعوای اساسی بکنید یا اینقدر خنگ بازی در بیارید که اعصابش رو خورد کنید یا .... هرکاری می‌تونید بکنید که دیگه بعد از اینکه ازش جدا شدید دست از سرتون برداره. الان من ۶ ماهه که دارم با یک استاد دیگه کار می‌کنم. این جناب استاد قبلی انگار نه انگار که شرایط عوض شده به همون شدت و حدت از من بیچاره کار می‌خواد. منم هی می‌گم که nice  باشم این مساله رو هم براش حل کنم و این شبیه‌سازی هم رو انجام بدم ولی انگار نه انگار. اصلا نمی‌پرسه که وقت داری یا نه. اصلا به روی خودش هم نمی‌‌آره. دیروز دوباره mail زده که تا ترم جدی نشده و گرفتار درس‌ها نشدی (یعنی من هیچ کار دیگه‌ای جز دو تا درس پشمی ندارم!) بیا این کار و اون کار رو هم انجام بده. بابا من دارم با یکی دیگه کار می‌کنم و اون کارمون هم روی هواست و منو بیچاره کرده. اگه به گوش استاد جدیدم هم برسه که استاد قبلیه از من کار می‌خواد با توپ و تانک می‌ره سراغ حاج‌آقا و تکه بزرگه‌اش گوشش می‌شه. چه عرض کنم...

حالا هفته‌ی پیش جناب استاد قبلی رفته یه نرم‌افزار ۴۰۰۰ دلاری دیگه خریده. رفتم توی lab از بچه‌ها می‌پرسم کی قراره با این نرم‌افزار کار کنه. همه می‌گن به درد کار ما که نمی‌خوره. روبرت گفت جرج بهش گفته که می‌خواد من چند تا شبیه‌سازی دیگه با این نرم‌افزار انجام بدم!! (این معنیش اینه که من باید حداقل ۴۰۰۰$ پول برای این آقا از توی این نرم‌افزار در بیارم ) دیگه من exhausted شدم! نه اینه که آدم بهش بگه آقا دست از سر من وردار می‌گی استادت بوده احترامش واجبه، اون هم که انگار نه انگار.

اگه خواستید استادتون رو عوض کنید حتما با استاد قبلیتون (روز آخر) یا دعوا کنید، یا خرابکاری بکنید یا چه ‌می‌دونم برید تایر ماشینشو پنچر کنید، آینه‌ بغل ماشینشو بکنید، تلفن کنید خونه‌اش تهدیدش کنید، شیشه‌ی اتاقش رو بشکنید دیگه هر کاری از دستتون میاد بکنید که ...

*********************

 پریروز آب کمبریج و اطراف و اکناف به مدت ۱۰ ساعت قطع بود! دیگه نمی‌گم چه افتضاحی راه افتاده بود. هیچی لوله‌ی اصلی آب ترکیده بود. برق رفتن هم که اینجا دیگه عادیه. آقا قدر اون ایران رو بدونید.

*********************

یک درس خوب برای عزیزانی که رفاه زده شدند. نظر به اینکه شستن ظروف کار بسیار دردناک و boring ای هست ما یک ایده‌ی جدید زدیم و اون استفاده از ظروف یکبار مصرف هست. خیلی راحت می‌شه مثلا ۵۰ تا بشقاب یکبار مصرف رو مثلا با یک دلار خرید و تا پنچاه شب از شستن بشقاب شام راحت شد. تازه اگه از sale بخرید ارزون تر هم در میاد. حتی از نظر اقتصادی هم به صرفه‌تر هست. اگه قیمت مایع ظرفشویی و اسکاچ و استهلاک پوست بدن و از همه مهمتر وقت عزیزی که قراره به فیلم دیدن و دور شهر چرخیدن بگذره .... را حساب کنید می‌فهمید که چقدر به صرفه هست. خوشبختانه اینجا همه چیز و همه نوعی هم هست. لیوان، بشقاب، قاشق چنگال فنجان ... یه پنج دلار می‌دید دو سه ماه حالشو می‌برید! فقط تا حالا قابلمه‌ی یکبار مصرف ما پیدا نکردیم. اگه کسی ایده‌ای داره ما را هم خبر کنید که استفاده کنیم.

 ***********************

ما این هفته‌ی گذشته رو بشدت به بطالت گذروندیم. دیگه رستوران هندی (بعد از رستوران‌های فرانسوی رستوران‌های هندی اینجا خیلی گرون هستند. رستوران های هندی خیلی هم popular هستند) و steakhouse ای این دور و بر نبوده که نرفته باشیم. (steakhouse برای redneck هاست که مثلا نصف یک گاو رو سفارش می‌دهند که براشون کباب کنند و می‌خورند. حداقل این چندجایی که ما رفتیم که اینطوری بود (باورتون نمی‌شه اگه بگم چقدر فقط پول غذا دادم! برای یک هفته)  دیگه هر شب یه گروهی جمع شدند رفتیم دیگه. بدیش اینه که حالا بدعادت شدم. ولی خوش گذشت جای شما خالی.

 

Diva Restaurant, Davis Square
shiva, me, Heejin, Chris, Devin, Melanie, qi, Dan, Amit, Maria

Bombay Club, Harvard Square
Me, Amit, Heymon, Robert, Chewing-wa, Mirza

سلام

سلام

اولا آقا مگه اینجا مجله‌ی فکاهی باز کردند!! اِه اِه، من اینهمه خون دل می‌خورم خاطراتم رو می‌نویسم بعد شما می‌خونید که بخندید! عجب روزگاری شده ها.

***********************

qual پاس شد، ولی چطوری!

***********************

قضیه‌ی التماس دعاها از اینجا شروع شد که من شب امتحان written qual تصمیم گرفتم یه کمی relax کنم. بنابراین گفتم که همینجوری توی یکی از اتاق‌ها که پنجره‌های بلندی هم داره بشینم و با بچه‌ها گپ بزنم. یه ساعتی گپ زدیم تا اینکه یکی از بچه‌ها گفت که پاشید بریم با ماشین یه گشتی دور شهر بزنیم. نظر به اینکه برف شدیدی اومده بود و هوا هم خیلی سرد بود قرار شد که اصلا از ماشین پیاده نشیم. بعد گفتیم که حالا که داریم می‌ریم بگردیم یه سر بریم یه خورده بالاتر طرف جنگل‌های Medford که حدود 20-30 mile از بوستون فاصله داره. من و دو تا دیگه از بچه‌ها (یکی ترک و اون یکی دانمارکی) بالاخره راه افتادیم. رفتیم تا Medford Lake و اونجا بچه‌ها گفتند که حالا که تا اینجا اومدیم بریم یه کمی پیاده روی مثلا ۵ دقیقه. من هم گفتم باشه. هیچی دیگه ۵ دقیقه هم قدم زدیم (چون ما قرار نبود از ماشین پیاده شیم من لباس  گرم هم تقریبا چیزی بر نداشته بودم) بالاخره سوار ماشین شدیم و بسوی بوستون. حالا چه اتفاقی خوبه بیفته؟‌ حدس بزنید.

جای شما خالی هنوز چند متری از جنگل دور نشده بودیم که تسمه‌ پروانه‌ی ماشین پاره شد! به همین سادگی. خدا نیامرزه این رییس شرکت فورد رو. بعدا آقای tower به ما گفت که ماها که ماشین ها رو tow می‌کنیم  می‌گیم  Ford= Found On Road Dead.  ولی آخه چرا امشب؟؟ حالا دما منهای ۳۰ فارنهایت! برف شدید روی زمین، ساعت ۵ بعدازظهر همه جا تاریک، توی یک ده، همه‌ی مغازه‌ها تعطیل، من هم فردا امتحان جامع دارم!

هیچی دیگه موتور ماشین که خاموش شد کمتر از ۲-۳ دقیقه ماشین شد مثل فریزر. بیرون هم که اصلا نمی‌شد وایساد چنان باد شدیدی میومد که نگو و نپرس! خوش شانسی هیچ‌کس هم موبایل همراهش نیست جناب راننده‌ی ترک! هم شماره‌ی بیمه رو فراموش کرده!

دیگه دردسرتون ندم که با چه مصیبتی ماشین رو tow کردیم تا یه گوشه‌ای و با یک تاکسی خودمون رو حدود ۹ رسوندیم شهر!! تمام سرم یخ زده بود. اصلا تفکرش هم سخته. اینقدر هم حرص خوردم که رگ‌هام داشت منفجر می‌شد. بقول جناب راننده‌ی ترک! این دفعه‌ی اول بود که این اتفاق میفتاد. یه خانوم مغازه‌دار کلی به ما کمک کرد که راه چاره پیدا کنیم. اینجا هم روستایی‌هاشون آدم‌های صاف و ساده و خوبی هستند. همه‌شون هم ساعت ۵-۶ میرن خونه‌شون بخوابند. ما هم هرکدوم یه عروسک دست ساز ازش خریدیم (تنها چیز یه ذره بدرد بخوری که توی مغازه‌اش پیدا می‌شد!) این دوست دانمارکی گفتش اینها cute هستند می‌تونیم بدیمش به دوست‌دخترهامون. من هم گفتم حاج آقا التماس دعا! خانومه بعد اومد بیرون با اون آقای tow کننده هم صحبت کرد (با همون زبون شیرین روستاییش!) که ما دانشجو هستیم و direction اینها رو بهمون بگه و بهش گفت که : جوون خیر ببینی اینها رو سوار ماشین کن، مطمئن بشو که اتوبوس می‌برتشون شهر بعد برو . 
اون آقای tow کننده هم خیلی گوش به حرف کرد. به همون نشونی که ما ۱ ساعت بعد آخرش در حالیکه صورت‌هامون از شدت سرما دیگه سیاه شده بود با چه مصیبتی یه تاکسی گرفتیم برگشتیم شهر! دیگه نمی‌گم چقدر پیاده شدیم.

صبح که بیدار شدم هنوز حالم سرجاش نیومده بود. آخه یکی نیست بگه .... استغفرا...
دیگه خودتون بدونید من با چه حالی امتحان کتبی رو دادم! فقط شانس آوردم که حداقل تا فرداش سرماخوردگی اثر نکرده بود. حالا بقیه‌ی ماجرا رو بخونید

********************

امتحان oral  قرار بود صبح دوشنبه باشه. و چون فامیل گرامی من با A شروع می‌شه باید از صبح کله‌ی سحر مثل مسلسل امتحان می‌دادم. حالا بین جمعه و دوشنبه دیگه گفتم فقط میرم دانشگاه و میام و هیچ کار دیگه‌ای نمی‌کنم که این امتحان به خیر بگذره. حالا حدس بزنید چه اتفاقی ممکنه بیفته؟ هیچی کولاک قرن!! من شنبه بعداز ظهر رفتم خونه که یه کم استراحت کنم. وقتی از خواب بیدار شدم چشمتون روز بد نبینه باد داشت ساختمون رو از جا می‌کند. برف شدید و باد وحشتناک (گفتند بدترین کولاک قرن گذشته!!! شانس رو می‌بینید) حالا تموم اون garbage هایی که قرار بود شب امتحان بخونم هم توی دانشگاه هستند. 
خلاصه، من با چه مصیبتی خودم رو فرداش رسوندم دانشگاه و تا آخر شب خودم رو آماده کردم بماند، ساعت ۱۱ این آدم‌های فلان میل زدند که امتحان یک روز عقب افتاده. دیگه کارد بهم می‌زدی خونم در نمی‌اومد. برای اولین بار در تاریخ MIT امتحان qual عقب افتاده بود.

اون یک روز عقب افتادن کافی بود که سرماهای ذخیره شده در بدنم تبدیل به سرماخوردگی و تب و لرز و سردرد و دیگه هر مرضی که بتونید تصورش رو بکنید بشه. حالا دیگه من کاملا برای امتحان oral آماده بودم!

خوشبختانه قرص‌هایی که از ایران آورده بودم به دادم رسیدند. صبح روز بعد (سه شنبه) دیگه با زور چایی و قرص و تشکیلات خودم رو سر جلسه رسوندم.

دیگه حوصله ندارم بنویسم که سه شنبه هم یکی از امتحان‌های من دوباره postpone شد!! (فقط من! آخه خدایا!) برگشتم توی آفیسم مثل دیوانه‌ها دستم رو گذاشتم توی گوشم و شروع کردم داد زدن

*************************

صبح روز چهارشنبه طبق معمول صبح اول صبح به همون دلیل اسمی! presentation من اولین بود. من یکی دو دقیقه زودتر خودم رو رسوندم به اتاق تحقیق . Thorson و Anette داشتند در حالیکه خمیازه می‌کشیدند به Projector ور می‌رفتند که راهش بندازند. Anette خانم هویت طلب ماست (من دیگه بیشتر توضیح نمی‌دم!) دوتا دیگه پروفسور هم باید می‌آمدند تا من بتونم شروع کنم. هیچی دیگه projector رو راه انداختند ولی متاسفانه فقط سه چهارم مونیتور کامپیوتر روی screen نشون داده می‌شد. دیگه ما خودمون رو یک ربع کشتیم هر کاری تونستیم کردیم از عوض کردن mode سیستم گرفته تا resolution  کامپیوتر. ولی دریغ از نیم جو شانس! هیچ کدوم کار نکرد. حالا دیگه Hart و Patera هم اومده بودند و بعد از من ۶ نفر دیگه هم باید present می‌کردند. این شد که گفتند بی‌خیال slide show mode شو و همینجوری توی edit mode کارت رو present‌کن!! من گفتم: چی ! ! ! ! ! !  آخه بابا من کلی خودم رو کشتم عکس گل و بلبل گذاشتم که نمی‌دونم fly in کنند و movie  دارم و از این حرفها اینها رو که نمی‌شه توی edit mode نشون داد. دردسرتون ندم دیگه گفتند که چاره‌ای نیست و ببخشید و از این حرفا ولی دیگه کاریش نمی‌شه کرد. حالا مشکل من اون garbage  ها و movie اینا نبود. مشکل من این بود که توی power point برای هر اسلایدی زیرش، که توی slide show mode نشون داده نمی‌شه، کلی توضیح نوشته بودم بعد همه هم به انگلیسی و توضیح خرابکاری‌ها و ماست‌مالی‌ها! مثلا : یادت باشه این simulation غلطه ، یا اینجا رو باید سریع رد کنی کسی چیزی نفهمه، یا اگه کسی به این گیر داد برو یه چیز دیگه رو توضیح بده یا اینکه این عکس رو از مقاله‌ی یکی دیگه کپی کردی حواست باشه.  من دیگه خودم رو کاملا زدم به کوچه‌ی علی چپ و شروع کردم تند تند توضیح دادن. نمی‌دونم اونا اون زیر تصویر رو می‌خوندند یا به من گوش می‌دادند. اینقدر افتضاح شد که خودم هم حالم داشت بهم می‌خورد. خوبیش این بود که اساتید عظام هم به حد کافی IQ شون پایین بود که فقط چندتا سوال کشکی بپرسند... برای نفر بعد از من همه چیز درست شده بود.  چهارشنبه واقعا حالم گرفته شد. یکی از بدترین حس‌هایی که یکی ممکنه داشته باشه. اینهمه زحمت و تحقیق آخرش اینجوری همش هدر رفت

*******************

ولی در نهایت به خیر گذشت. فکر کنم پست قبلی رو به موقع فرستادم. آقا واقعا لطف کردید که stop کردید

******************

بگذریم

 

 امروز هوا هم آفتابیه و هم نسبتا خیلی گرمه (منهای ۲۳ درجه‌ی سانتیگراد!! منهای ۹ درجه‌ی فارنهایت) همه امروز دارند در مورد beach و شنا کردن و آفتاب گرفتن صحبت می‌کنند. Ed لیست beach های نزدیک بوستون رو برای من forward کرده که وقتی هوا یکمی بهتر شد(!) اگر خواستم برم... بوستونه دیگه

دعا

آقا بسه..... بسه...، دیگه دعا نکنید. به جون هرکی دوست دارید دیگه دعا نکنید...

دیگه این هفته بلایی نبوده که سر من نیاد! اگه زنده موندم برمی‌گردم تعریف می‌کنم.

آموزش زبان انگلیسی (۲)

جای شما خالی برای thanks giving این دوست من Devin من رو دعوت کرده بود خونه‌شون. این مامان Devin علاقه‌ی خاصی به من داره (یعنی حداقل خودش که اینجوری می‌گه. البته خدمت اونهایی که منتظرند پشت سر من صفحه بگذارند عرض کنم که دختر هم نداره). هیچی دیگه برادرهاش اینا هم اومده بودند از فلوریدا. Devin  قبلا به من گفته بود که برادر بزرگترش توی کارهای ساختمانی هست من هم انتظار داشتن یه قد و قواره‌ی متناسب شغلش رو داشتم (که انتظارم هم بدجوری درست بود!).

بوی بوقلمون سرخ شده! و پاستای ایتالیایی توی راهرو پیچیده بود. Devin در رو باز کرد و مامانش اومد و سلام و حال و احوال و از این حرفها. بعد هم برادرش اومد. با این که این‌ها اصالتا اهل بوستون هستند ۳۰-۴۰ سال زندگی کردن توی فلوریدا قشنگ فلوریداییش کرده بود.

Devin's brother: "Hi man, How are you doing" (read: ha yoo doin)
"Hi, I am fine,"
He stepped forward extending his hand to shake hand with me and repeated
"Ha yoo doin maaeean! I am Dog! " ! !

من که یه دفعه جا خورده بودم اخم هام بی اختیار رفت توی هم و خیلی سریع با یه حالت خیلی بدی پرسیدم

"youuuuu are what?????????!!!l"

همون لحظه داشتم پیش خودم فکر می‌کردم که این دیگه خدا می‌دونه چه بیماری روانی داره و یا ممکنه اصلا یکی از همین موجودات عجیب غریبی باشه که فقط اینجا پیدا می‌شه. یه لحظه هم بیاد گاو مشد حسن افتادم. همه‌ی اینها توی یه لحظه توی ذهنم گذشت که اون سریع ادامه داد (به یه حالت به قول علی تریپ بابایی- خوش‌بختانه فکر کرده بود من نفهمیدم )

Devin's brother: "I am Dog. Nice to meet you, what's your name?"

توی دلم گفتم I am not a dog, at least by now بعد خیلی شمرده گفتم: my name is Reza. nice to see you too هیچی دیگه. تعارف کردند داخل و بالاخره من همش نگاهم زیر چشمی به این برادر Devin بود که ببینم وجه تسمیه‌اش چیه. مثلا چه‌جوری غذا می‌خوره یا حرف می‌زنه یا حتی یه جوری از کنارش رد شدم که ببینم چه مجله‌ای دستش هست. ولی چیز غیر طبیعی‌ای ندیدم. Devin می‌گفت چرا رفتی توی فکر. ولی گفتم بهش نگم آخه ممکنه برای اونا عادی باشه بعد ضایع بشه. هیچی دیگه خوب بود. من تا حوالی ۵-۶ اونجا بودم و بعد با Devin برگشتم طرف campus.

هفته‌ی بعد یه روز سر صحبت رو با Devin باز کردم که وجه تسمیه‌ی اسم من مثلا اینه که blah  و  blah و بعد ازش پرسیدم وجه تسمیه‌ی تو چیه. اون هم یکم فکر کرد و گفت که این اسم یه قهرمان رومی بوده که نمی‌دونم سال چند یه جایی رو فتح کرده. بعد من بدون اینکه اسم برادرش رو ببرم گفتم که وجه تسمیه‌ی اسم برادرت چیه. اون دوباره به فکر فرو رفت در حالیکه زیر لب می‌گفت:

ummmmm, I really don't know , ummm.....Douglas... what could it be

دوزاری من افتاده بود....

این‌ها almost همه‌ی اسم ها رو abbreviate می‌کنند. یه سری‌شون رو خوب سریع می‌شه فهمید ولی یه سری‌شون رو نمی‌شه. مثلا اگه گفتید Don مخفف چیه (من اول فکر می‌کردم مخفف donkey هست، ولی بعد فهمیدم مخفف Donald  هست!)

*******

همون اوایل یه بار مک ازم پرسید که روی چی کار می‌کنی؟ من هم یه کمی از تعریف پروژه گفتم و همینطور داشتم براش توضیح می‌دادم که

"to impoe a separation at an intended location we plan to use two counter-acting wall jets installed......"
"wait wait...., two what ???" Mac asked
"two oppositely configured wall jets and will be ...." I replied.
"two oppositely what ??!!" Mac again interupted me.
"wall jets, what is wrong? " I replied.
"what is a wall jet ?"
"a jet initiates on a wall, like , I don't know, wall jet is a wall jet !"
"and what is wall??" Mac again asked.
"wall??? wall is wall"
"what is it???"
I angrily replied : "you <Beep> don't know what a <beep> a wall is ?????"
"I swear to god I don't"

دیگه تقریبا به نزدیکی student Center رسیده بودیم توی دلم گفتم بگیرم اون کله‌شو بکوبم به دیوار که بفهمه wall چیه. ولی کظم غیظ (درست نوشتم؟) کردم و با دستم به دیوار اشاره کردم  و گفتم :

"wall, wall, this is a wall, you really don't know?, are you ok???!"

مک در حالیکه لب‌هاشو غنچه کرده بود گفت WALL؟؟ و ادامه داد  you mean WALL. من گفتم آره مگه من چی گفتم. گفت تو گفتی wall . گفتم خوب ؟؟؟!!!   گفت خوب من نمی‌دونستم wall چیه. من گفتم چی داری می‌گی من گیج شدم...

بگذریم

ما ایرانی‌ها چون تلفظ W رو نداریم خیلی وقت‌ها اون رو هم مثل V  تلفظ ‌می‌کنیم. Nevin می‌گه ایرانی‌ها رو با تلفظ W شون می‌شناسه (اون می‌گه که تنها ملتی که این رو اشتباه تلفظ می‌کنند ایرانی‌ها هستند. )! عوضش این عرب‌ها چنان W  و th رو تلفظ می‌کنند که خود اینها هم تو کف موندند....


***********************

یک شعر

دوش این جوان با چراغ۱ همی گشت گرد Tang ۲
کز Bost3  و  Cam ۴  ملولم و طهرانم آرزوست

۱ چراغ قوه
۲ Tang Residence Hall, my apartment
۳ مخفف  Boston
۴ مخفف Cambridge ایراد نگیرید، مقتضای شعری هست.

*********************

بابا شما هم برای پست قبلی همچین پیغام نوشتید که یکی ندونه فکر می‌کنه حالا اینجا ما هرشب مراسم  عزاداری و نوحه خوانی داریم. من گفتم یه شب رفته بودم توی فکر یه کمی هم به گذشته فکر کردم. پیغام‌ها رو که خوندم پیش خودم گفتمdo I have to commit suicide now???l

با این‌همه از همه‌ی اون‌هایی که آرزوهای خوب خوب کردند ممنون و از همه‌ی اونهایی که پیشنهاد practical دادند خیلی بیشتر ممنون!

 از دوستانی که مستجاب الدعوه هستند التماس دعا دارم. چند هفته‌ی آینده مقداری tough‌ هست.

باز من و هق هق دل‌گیر شب

...

باز من و هق هق دل‌گیر شب
دفـتری از مثنوی و تاب و تـــب

باز مـن و غصه‌ی تنهایــیــــــم
بغض گـلوگــــــیر شبانگـاهیم

باز من و ثـانــیه‌ها در عبــــــور
باز شکست مــن و مرگ غرور

...

امشب تنهای تنهای تنهای تنهام. شاید تا ۲-۳ دقیقه‌ی دیگه که امیت هم از راهرو بره بیرون هیچ‌کس توی این ساختمون نباشه. این یعنی، تو شعاع یک کیلومتری من هیچ کس نیست. حتی دریغ از یه صدای ماشین توی خیابون.

یه کمی شعر نوشتم. یه خورده فکر کردم. یه فنجان چایی... تنهایی خیلی هم بد نیست.

یه کمی هم به گذشته فکر کردم، گذشته‌ی دور دور

به یاد تنهایی بعدازظهرهای پاییز
تاریکی آسمون، ابرهای دلگیر، صدای باد لای پنجره، درخت‌های خشک
به یاد شمردن دقیقه‌ها تا 'مامان برگرده خونه...'
انتظار و انتظار
ایستادن پشت پنجره و خیره خیره نگاه کردن به در خونه
و صدای جیغ "مامان آمد..."

به یاد آدم‌هایی که حالا دیگه پاییزی هستند، باورش سخته،
به یاد بی‌رنگی برگ‌های درخت‌هایی که روزگاری - نه خیلی دور - غوغا می‌کردند

به یاد صدای خش خش برگ‌ها زیر پای مردم
     سوز بیرحم باد
به یاد راه خونه تا مدرسه
به یاد مشق شب، امتحان ثلث اول
به یاد زنگ تفریح، آقای مدیر، تاریخ، تعلیمات دینی، علوم تجربی، فارسی ...

به یاد آدامس بادکنکی، لواشک، بستنی زمستونی، آدامس فوتبالی
به یاد مداد شمشیرنشان، جوهر پاک کن، مدادتراش، لیوان تاشو، "بچه با مداد اتود مشق ننویس ! "، به یاد کتاب خوب، انار، هرچه که بیند دیده... ژاله و گل، کوکب خانم، دهقان فداکار، پترس، روباه و زاغ، یکی از کاج‌ها بخود لرزید ...، باز باران با ترانه، حسنک کجایی، می‌رفتم از شهر به روستایی...

به یاد آبگوشت ): ، ماکارونی (: ، قرمه سبزی، |: 
به یاد مهدی که صبحانه ماست و شکر می‌خورد، ناهار ماست و آبگوشت! و شام ماست و تخم مرغ...

به یاد تی‌شرت پرسپولیس، راکت بدمینتون، کلاس شنا، مسابقه‌ی دو، مجله‌ی اطلاعات ورزشی، زنگ ورزش، بارفیکس، دراز و نشست ، ... 

روزنامه دیواری، گروه سرود، مسابقه‌ی کتابخوانی، نیمکت‌های مدرسه...

به یاد همه‌ی شیطونی‌ها، خرابکاری‌ها، شیشه‌ شکستن‌ها، گوش به حرف نکردن‌ها، جیغ زدن‌ها

به یاد سرماخوردگی توی زمستان، مطب آقای دکتر، آمپول، قرص جوشان، شربت سرفه، ‌

به یاد مراسم صبحگاه، آقای ناظم، به یاد پنج‌شنبه "روز کمک به جبهه". به یاد قلک‌های شکل تانک و نارنجک،

به یاد پسر همسایه که توی جبهه شیمیایی شد،
و من آنقدر کوچک بودم که نمی‌دونستم شیمیایی شدن یعنی چه،
و به یاد همه‌ی آدم‌هایی که پسر همسایه رو فراموش کردند، خیلی زود
و به یاد زن تنهای همسایه که یقین دارم هنوزم که هنوزه هر هفته می‌ره سر خاک پسرش، ساعت‌ها زار زار گریه می‌کنه و  "دفتری از مثنوی و تاب و تب" ...

به یاد موشک باران، خاموشی، صدای ضد هوایی، مارش نظامی...

و به یاد آدم ها

به یاد دوست‌هایی که بهاری رفتند... ابوذر، امیر، ...چقدر دلم واستون تنگ شده، و چقدر جاتون خالیه...
به یاد اون‌هایی که پاییزی رفتند، باز هم سخت بود،
و من و شما و آدم‌های دور و برمون که صد سال بعد این موقع، هیچکدوممون دیگه نیستیم.
به یاد گریستن‌. کاش می‌شد بازهم گریه کنم، کسی یادشه من آخرین بار کی گریه کردم؟ ده سال پیش؟ بیست سال پیش؟

بهرحال

به یاد همه‌ی خوبی‌ها، سختی‌ها خوشی‌ها غم‌ها شادی‌ها

به یاد همه‌ی دوست‌های مهربونی که قلبشون زمستون سرد رو هم گرم می‌کرد

     و به یاد زمانی که گذشت...

 

 

ببخشید، قرار نبود اینطوری بنویسم، ولی شد دیگه...

پلیس

ما که تا حالا از پلیس اینجا بدی ندیدیم ...

ساعت ۵:۳۰ صبح، مکان logan international ariport-boston, MA
شما در حالیکه یک بلیط به مقصد colorado به دست دارید توی صف بازرسی ایستاده‌اید. قیافه: ژولی پولی! به خاطر صرفه جویی و اینکه ۳۵ دلار پول تاکسی ندید با آخرین سرویس مترو ۳ ساعت زودتر اومدید به فرودگاه و در طول این سه ساعت ۵۰ دلار آت و آشغال خریدید و خوردید (شکلات، شام، صبحانه، قهوه، چایی، دونات، مجله ورزشی (این یکی رو هنوز نخوردید)).  نیم‌ساعتی هم روی صندلی‌های راحتی فرودگاه خوابیدید. اینه که موهاتون به هم ریخته هست و چون همه‌ی کارهاتون هم مثل همیشه عجله‌ای شده فرصت نکردید محاسن (!) رو هم کوتاه کنید. چشم‌ها باد کرده و سرخ شده یه کیف laptop و یه کیف دستی دیگه پر از خرت و پرت هم دستتونه که امیدوارید مجبور نشید بازش کنید (کمد آقای ووفی رو یادتون میاد).

جلوی شما یه پیرمرد ۷۰-۸۰ ساله ایستاده. با اینکه سنش معلومه بالاست سرحال به نظر می‌رسه. تریپ آمریکای مرکزی از اون republican های دو آتشه است. با اون لهجه‌ی غلیظ جنوبیش می‌پرسه که شما دانشجو هستید(احتمالا می‌دونه آدم دیگه‌ای با این سر و وضع مسافرت نمی‌ره) و کجا درس می‌خونید و از این حرفا. کلی هم تحویلتون میگیره. نفر پشت سری شما یه دختر خانم آمریکایی خیلی خوش‌تیپ و باکلاس هست که یه ساک کوچیک چرخ‌دار دستشه (شبیه مهماندارهای هواپیما). (پیش خودتون می‌گید جاش بود من هم حداقل یک کت و شلوار پوشیده بودم!).

 جناب حاج آقا کفش‌‌هاش رو در میاره و با بقیه‌ی وسایلش می‌گذاره توی سبدهایی که از زیر دستگاه مخصوص رد می‌شه و خودش از درب مغناطیسی رد می‌شه. شما دارید جیبتون رو از یک مشت یک سنتی خالی می‌کنید (واقعا توی دنیا چیزی بدرد نخورتر از یک سنتی وجود نداره. من واقعا نمی‌فهمهم چرا اینجا هنوز قیمت‌ها رو گرد نمی‌کنند. رفتم دوربین بخرم می‌گه ۴۵۶.۲۳ خوب آدم عاقل بگو ۴۶۰ خیال خودت و همه راحت.) ته این یکی جیبتون دوسه تا یه سنتی دیگه در میاد. متاسفانه تعدادی هم از طریق هواکش جیب کاپشنتون (!) رفتند توی کاپشن که دیگه اون‌ها رو نمی‌شه کاری کرد. (دارید فکر می‌کنید که این رو چطوری به آقای پلیس توضیح بدید!). خانم مسوول سبد ها میگه که laptop رو باز کن و توی یه سبد جداگانه بگذار. ازش می‌پرسید لازمه کفشهاتون رو بیرون بیارید و اون میگه که نه!

 اونطرف درب مغناطیسی شش هفت تا پلیس توی زاویه‌های مختلف ایستاده‌اند و چهارچشمی مسافران رو که از درب رد می‌شوند نگاه می‌کنند. حاج آقا از درب رد می‌شه. یکی از پلیس‌ها با اشاره بهش می‌گه که بره به سمت اتاق بازرسی بدنی. امروز ظاهرا اوضاع خفنه (یعنی اوضاع بده) شما منتظرید که پلیس روبرویی به شما بگه که رد بشید. با علامت دست جناب سروان شما رد می‌شید در حالیکه شروع کردید به توضیح دادن قضیه‌ی یک سنتی .... ، ولی درب بوق نزد! جناب سرهنگ می‌گه چیزی گفتی؟ شما می‌گید نه هیچی!. بلیط و کارت شناسایی (متاسفانه کارت شناسایی‌اصلی تون آماده نبود یه کارت موقت (یه ورق کاغذ سیاه سفید!) بهتون دادند) رو بهش می‌دید پیش خودتون می‌گید که به این هم  حتما گیر می‌ده. اسمتون هم که محمد هست. قیافه هم middle eastern و بهم ریخته. یه ساک که توش از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا می‌شه. الانه که بفرسته بازرسی بدنی که سهله x-ray و ray های دیگه!! خیلی جدی بلیط رو می‌خونه و مشخصات رو با  کاغذ چک می‌کنه و می‌گه you are all set sir! شما که منتظر شنیدن یه جمله‌ی دیگه بودید یه لحظه جا می‌خورید!  از اون sir‌ آخرش یه ذره احساس باکلاسی می‌کنید. گردنتون رو کمی صاف می‌کنید و یه thank you خیلی مردونه بهش می‌گید و می‌رید که وسایلتون رو از توی سبد که حالا اونطرف هست جمع کنید. کلی حال کردید! عجب پلیس‌های خوبی.

دختر خانم پشت سری شما حالا داره از درب رد می‌شه. درب بوق نمی‌زنه. دختره میاد که بلیطش رو بده به پلیس که یکی از پلیس‌های کناری جلو میاد و بهش اشاره می‌کنه که باید بره بازرسی بدنی. خیلی خشن بهش می‌گه وسایلت رو از توی سبد وردار و برو توی اون اتاق کناری یه پلیس زن میاد برای بازرسی بدنی. حالا جالبیش اینه که کل مساحت لباس‌های این دختر خانم (به علاوه‌ی کفش و جوراب) به یک متر مربع هم نمی‌رسه دختره تا بناگوش سرخ شده. خوب البته به نظر من خجالت نداره ولی بهر حال. وقتی داره میاد به طرف سبد وسایلش، شما یک نگاه عاقل اندر تروریست! بهش می‌کنید و یک لبخند معنی داری هم بهش می‌زنید. اون سرش رو می‌اندازه پایین ...

خوب دیگه اینجا بوستون هست. همه‌چیزش همیجوره. یادم روز اولی (یعنی لحظه‌ی اولی) که پامو گذاشته بودم توی آمریکا با مامور INS بحثم شد. قضیه این بود که من فکر می‌کردم پرونده‌ام رو بردند توی یه اتاق دیگه و رفتم بهش گفتم من حدود ۲۰ دقیقه هست که اینجا منتظرم . اون هم می‌گفت که نه پرونده‌ات همینجاست باید بیشتر منتظر بمونی. بالاخره اینقدر بهش گفتم که رفت کارتن پرونده ها رو برداشت آورد و پرونده‌ی من رو بهم نشون داد و گفت برو بشین صدات می‌کنند. من هم کلی کنف شدم. (بعدا بچه‌ها بهم گفتند این ماموره پیغمبر بوده که همون جا تو رو arrest نکرده یا ...). من آخه چه می‌دونستم INS چیه فکر می‌کردم اینا هم همون سرباز وظیفه‌های اداره‌ی گذرنامه‌ی آمریکا هستند. ولی خوب من هم مودب باهاش برخورد کردم نه صدامو بلند کردم و نه هیچی. فقط هی گفتم که من مطمئنم که پرونده‌ام عوضی شده.

والا تا حالا که ما بدی از این‌ها ندیدیم .

گربه‌ی جنی خانوم

این steve نمیدونم چرا از اون روز اول با من لج بود. steve اصطلاحا graduate administrator این پروگرام هست. واقعا که سال قبل قدر leslie رو ندونستم. یه پیرمرد قد بلند و چاق با موهای سفید. حافظه almsot‌ هیچی، پر حرف، کند، اعصاب خوردکن.

این آزمایشگاه ما جای سوزن انداختن هم نیست. این دانشکده‌ی درب و داغون هم هزارتا سوراخ سنبه‌ی دیگه داره که می‌شه دانشجوها رو فرستاد. ولی استیو عزیز این دانشجوی جدید رو ورداشته آورده اینجا.

استیو حالا وسط لب ما ایستاده و داره دانشجوی جدید رو معرفی می‌کنه: ایشون جنیفر خانوم هستند و تازه به دانشکده‌ی ما ملحق شدند و قراره که desk شون توی این لب باشه!

این آمریکایی‌های .... استغفرا... یه ذره هم social skill ندارند. فقط بلدند هیکل بسازند. قد : هرکدوم دو متر و نیم. وزن هرکدون ۲۰۰ کیلو . common sense: zero !!  همشون وایسادند سرشون رو انداختند پایین!  آخرش من رفتم جلو و به جنیفر خانوم سلام کردم: به به! جنیفر خانوم. سلام علیکم (حاج آقایی) خیلی خوش آمدید!‌ ماشاءا... هزار ماشاءا... اصلاً تبارک ا... (حالا بعضی‌هاشو توی دلم گفتم) 
جنیفر خانوم: (با هزارتا قر و افاده) سلام (ل با تشدید)
شما: الســـــــــــــــــلام!  حال شما چطوره؟
جنیفر خانوم: لطفا بمن بگو (گاف با تشدید) جنی  (نون با تشدید)
شما: .... 

هیچی دیگه، میزش و combination‌ در ورودی و اینها رو بهش گفتم و رفتم نشستم سر کارم...

سه روز بعد:

صبح ساعت حوالی یازده. شما طبق معمول با موهای آشفته و تلو تلو خوران به آفیستون وارد می‌شوید و با یک نصفه شیرجه بی‌حالانه روی صندلی می‌افتید. سرتون رو در حالی که صورتتون به طرف سقفه یکم تکان می‌دید شاید این خواب لعنتی از سرتون بپره. ولی نه . با یه مشت روی کلید چراغ روی میز کارتون می‌زنید. چراغ ۴-۵ سانتی متری پرت می‌شه عقب و شروع می‌کنه تلپ تلپ روشن شدن. یه خمیازه‌ی بلند و یه مشت کاغذ رو می ‌کشید طرف خودتون. بعد به صندلی لم می‌دید و کاغذها رو می‌گیرید جلوی چشماتون (که تا حالا داشتند سقف رو می‌دیدند) که حالا دیگه فرمول‌ها رو ببینند. روز کاری شروع شده است!

هنوز چندلحظه‌ای نگذشته که احساس می‌کنید یه چیز بزرگی روی کفشاتون داره وول می‌خوره. اول فکر می‌کنید ادامه‌ی خواب دیشبه. در حالی که روی صورتتون هنوز به سمت سقفه کاغذها رو می‌گیرید کنار و یه کمی گردنتون محکم می‌کنید تا ببینید درست حس کردید یا نه! ..... چیزی هســـــــــــــــــــــــــت یا ..... ناگهان wow!! با یک حرکت ناگهانی بر می‌گردید طرف میز و به شدت لبه‌ی میز رو فشار می‌دید. صندلی با یک شتاب شدید به عقب می‌ره در حالی که پاهاش شما هنوز روی زمینه و اون موجود گنده‌ی پشمالو هنوز روی کفشهای شما داره دور قوزک پاتون می‌چرخه. در همون حالیکه صندلی داره به عقب می‌ره سرتون به همون سرعت پایین میاد در حالیکه ترس و تعجب به هم آمیخته‌ای در نگاهتون دیده می‌شه. کمتر از یک چشم بهم زدن همه چیز عوض می‌شه....

صندلی رو نگه می‌دارید. اخمهاتون به حالت یه چیزی بین چندش و عصبانیت توی هم فرو می‌ره و بی اختیار داد می‌زنید: (بلند) اَه اَه .... بعد با یه حالت تعجب آمیخته با تنفر ادامه می‌دید: گربه؟؟؟؟!!!!!! کی اینو اینجا راه داده؟؟؟ گم شو بیرون گربه‌ی کثیف. جناب گربه با چشمان گردش که حالا زیر میز براتون داره برق هم می‌زنه زل زده تو چشم شما و ابراز محبت شما را با یک میوی گرم جواب می‌ده. 

دیگه این یکی رو واقعا صبح اول صبح انتظار نداشتید. اعصابتون رو ریخت بهم. دیگه اینجا گفتیم خوبیش اینه که این موجود کثیف وجود نداره. کی می‌تونه تصورش رو هم بکنه توی لب زیر میز روی کفش شما. اصلا خاطره‌اش هم مو بر تن آدم سیخ می‌کنه.  پاتون رو سریع می‌کشید بیرون. ولی جناب گربه قصد تکان خوردن از سر جاشون رو ندارند. صندلی رو می‌کشید عقب و یه کمی خم می‌شید و پاتون رو خم می‌کنید و در حالی که دارید به پدر و مادر جناب گربه بد وبیراه می‌گید با کنار پا هلش میدید وسط پارتیشن محل کارتون (پارتیشن ها ۲متر در ۲ متر هستند)  : گربه‌ی عوضی!‌ برو بیرون ببینم. اینجا که جنگل نیست اینجا اتاق کاره. اه اه .  
ناخن‌های جناب گربه روی زمین کشیده می‌شه. حرکت بعدی اینه که از شرش خلاص شید. بنابراین با یه کات داخل پای محکم حضرت گربه رو شوتش می‌کنید بیرون پارتیشن. جالبیش اینه که اصلا انگار نه انگار به خودش تکان هم نمی‌ده. اینقدر به این گربه‌ی لعنتی شیرخشک و گوشت سرخ کرده دادند که شده یه تیکه چربی. وقتی  دارید شوتش می‌کنید قشنگ مثل یه تکه چربی تلپی صدا می‌کنه اصلا حالتون بد می‌شه. جناب گربه یه ۴-۵ سانتی‌متری از زمین بلند می‌شه و نیم متری اونطرف ورودی پارتیشن شما میفته روی زمین. از شوت خودتون خیلی راضی هستید. حداقل صدای کشیده شدن ناخن‌هاشو روی زمین دیگه نشنیدید...
یه نگاهی به کفشتون می‌کنید. امشب باید کفش و شلوارتون رو بشورید. یادتون میاد که هیچ وقت توی زندگیتون از گربه خوشتون نیومده (تا جایی که پدرتون یه بار یه گربه رو که با بچه‌هاش اومده بودند (تشریف آورده بودند!) خونه‌ی شما، به خاطر خدا برده بوده وسط بیابون ول کرده بوده- از بسکه شما تحویلشون گرفته بودید!‌ کسی یادشه؟) . anyway صندلی رو بر می‌گردونید و دوباره می‌شینید. اینبار یه کمی صاف‌تر: شب هم باید به این زنه بگم زیر این میز رو قشنگ بشوره

هنوز دهنتون به حالت چندش آوری کج و کوله هست که صدای نفس نفس زدن یکی رو کنار خودتون احساس می‌کنید. سرتون رو بسمت چپ بسمت ورودی پارتیشن می‌چرخونید: وا مصیبتا !  جنی هست . صورتش مثل لبو سرخ شده. گوش‌هاش سه برابر صورتش. چشم‌هاش پر از خون و داره تند تند نفس می‌کشه. گربه‌ی ننر هم توی بغلش هست و داره به شما نگاه می‌کنه. دوزاریتون سریع میفته. ولی قبل از اینکه نگاهتون کامل به جنی بیفته جنی خانوم صورتش رو میاره جلو و چنان دادی می‌زنه....:  این چه طرز برخورد با حیوونـــــــــــه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ که شما یه لحظه تعادلتون رو روی صندلی از دست می‌دید.... جنی بدون وقفه داد می‌زنه و شما هاج و واج اصلا فرصت پروسس کردن حرفهاش رو هم ندارید: تو مگه احساس نداری؟؟ این حیوون زبون بسته رو چرا اذیت کردی؟؟ دوست داشتی یکی با خودت اینجوری برخورد کنه؟ (سرشو میبره عقب و گربه رو توی بغلش فشار می‌ده و دوباره سرشو میاره جلو و ادامه‌ی داد و بیداد) تو مگه انسان نیستی تو مگه احساس نداری؟؟ هنوز شما حتی فرصت نکردید دهنتون رو باز کنید. خودتون رو یکمی متعجب می‌گیرید و می‌گید: مگه چی شده؟ جنی دیگه هرچیه که بزنه زیر گریه: چی شده؟؟؟ هان؟؟؟ بگو چی نشده؟؟!!!! ...... song از اون طرف سرشو آورده بالا ببینه چه خبره. بن هم صندلیشو کشیده عقب و داره نگاه می‌کنه. مِی داره به سمت پارتیشن میاد خدا کنه زودتر بیاد و اینو ببره....

هیچی بیشتر از اون گربه‌ی ننر توی بغل جنی اعصابتون رو خرد نمی‌کنه.

این جنی رفته steve‌ رو آورده بالا... دیگه همین کم بود. تنها چیزی که دیگه امروز حوصله اش رو نداشتید. حالا steve  نیمساعته که داره در مقام احترام به حیوانات نصیحتتون می‌کنه. می‌خواهید موهای سفیدشو بگیرید و از طبقه‌ی سوم پرتش کنید پایین! هزار تا حدیث از انجیل مقدس و چهل هزارتا جمله از ژآن پاپ پل هشتم خونده و اینکه حیوانات مثل family ما هستند و از این دری وری‌ها. حالا هم می‌گه برو از جنی معذرت خواهی کن و گربه‌شم رو نوازش کن!!!‌ گفتم همین کارم دیگه مونده. بهش گفتم جناب steve خان اینجا که باغ وحش نیست. آزمایشگاه است. آخه گربه و سگ و خرس و کرگدن که نباید وردارن بیارن اینجا. دوباره داره حرف خودشو می‌زنه که این حیوانات اهلی هستند و blah blah.

 بخشکی این شانس ! دیگه امروز مگه می‌شه درس خوند. کاغذ ها رو جمع می‌کنید و پرت می‌کنید یه گوشه‌ی میز و کاپشنتونو ور می‌دارید و می‌زنید بیرون... گربه‌ی لعنتی ایندفعه دستم بهت برسه! تکه بزرگت گوشته!....

جنی خانوم بعدا توضیح می‌دهند که گربه شون diet  بوده. خوشبختانه Steve  بهش تذکر داده و حالا دیگه می‌گذارتش توی یه سبد و توی یه فایل. روش هم نوشته live animal بازهم بهتره.

گربه هم گربه‌های قدیم. بابا گربه باید بره توی دشت و دره موش بگیره بخوره. آخه گربه‌ای که هفته‌ای ۲۰ دلار شیرخشک و این garbage ها بخوره که گربه نمی‌شه! میشه این تیکه چربی. بابا یه شاخ موی گربه‌های ایران (حتی شریفی‌هاش) میرزه به هزارتا گربه‌های اینجا. یادم رفت بگم گربه‌ی جنی خانونم دستمال گردن هم داره!

حالا دیگه یاد گرفتید که گربه‌ی جنی خانوم که میاد در ورودی پارتیشنتون شروع می‌کنید چشم غره رفتن و با حرکت دست تهدیدش کردن. و بلند بلند یه جوری که جنی بشنوه می‌گید: به به!‌ گربه‌ی عمو!‌ الهی عمو قربون اون چشمهای ماهت بره. میای بریم قاقالیلی بخوریم؟....

عید مبارک

اللــــــهم  أهل الکبریاء و العظمة ،
                           و أهل الجود و الجبروت ،
                                      و أهل العفو و الرحمة ،
                                                       و أهل التقوى و المغفرة ،

أسألک بحقّ هذا الیوم، 
الّذى جعلته للمسلمین عیدا
و لمحمّد صلّى الله علیه و آله
ذخرا و شرفا و کرامة و مزیدا,
                            أن تصلّى على محمّد و آل محمّد
                            و ان تدخلنى فى کلّ خیر ادخلت فیه محمّداً و آل محمّد
                            و ان تخرجنى من کلّ سوء أخرجت منه محمّدا و آل محمّد,
                                                                                 صلواتک علیه و علیهم

اللّـــــــــــــهمّ !
            انّى أسألک خیر ما سألک به عبادک الصّالحون
            و اعوذبک ممّا استعاذ منه عبادک المخلصون 

پرودگارا !‌ تو اهل بزرگی و عظمتی،
                 و اهل لطف و مهربانی
                    و اهل گذشت و بخشایش
                       و اهل تقوا و آمرزش...

خدایا ...

ذکر الاستاذنا الجورج


 ۴۱- ذکر الاستاذنا الجورج قدس ا... روح العزیز
آن معتکف کتابخانه ، آن آفتاب دانش ، آن در ظلمت نورعلم ، آن شاه علوم ، قطب وقت :الجورج بن المایکل رحمةا... علیه ؛ از جمله مشایخ بود ، و به انواع علوم ظاهر و باطن ، و زبانی داشت در بیان معارف و اسرار ، و پیر کمبریج بود ، و بسیار مشایخ و شیوخ را دیده بود ، و با ویگینز صحبت داشته و از رفیقان گوکنهایمر بود ، و مرید پوانکاره ی  فرانسوی بود ، و عمری دراز یافته بود و پیوسته در کار جدی تمام کرده است .و او خود ریاضیدانی بود و ریاضاتی و کراماتی داشت ... 

و گفته‌اند که چون از مادر بزادی ستون‌‌های MIT  و  Harvard‌ و Princeton بلرزیدی و ۱۰ دانشمند برجسته در دم خاموش گشتی و هرگز دوباره حرف نزدی.

و کرامات فراوان از او نقل کنند. پس مریدی مقاله‌ای پیش او آورد سراپا nonsense که هرکه آنرا دیدی گفتی که این garbage به برنامه‌ی کودک فرستادی تا در بخش نقاشی نمایش دادندی و حضرت جورج گفتی که نه من از این مقاله take care کردندی. و وردی بر مقاله خواندی و آن را submit  کردی و در دم پذیرش گرفتی و عالم و آدم حیران گشتی.

و دیگر، کتابی نوشتی بس طویل در باب طرق۱ آسمان‌ها و تعداد ابواب بهشت و جهنم ، و چنان عظیم و ثقیل که هیچیک از ابناء بشر آنرا فهم نکردی. پس کتاب فروش نرفتی و بر دست اوستاذ باد کردی که این ابناء بشر جملگی در جهلند.

و چون بر سر کلاس طلبه‌ای سوال پرسیدی، مولانا سوال دیگر جواب دادی! و علما دانستی که مولانا از سوال ظاهری به سوال باطنی پی بردی و تلامیذ نادان این نفهمیدی.

و آورده‌اند که شب امتحان ملائکه بر او نازل گشتی و سوالات امتحان برایش آوردی. و همه  تلامیذ بر این مساله اجماع داشتی چه حل آن سوالات به عقل جن هم نرسیدی.

و در عنفوان پیری دل در گروی دختری بستی و به عقد او در آمدی و از او صاحب فرزندی شدی. و چنان دخترک بر سر اوستاذ آوردی که چون موبایلش بزنگیدی چه بر سر کلاس درس و چه بر سر مجالس بحث و موعظه دوان دوان به خانه برفتی.

و آورده‌اند که روزی با یاران و دوستان در مجلسی نشسته بودی غرق در خوشی و در حجره‌ی مجاور یکی کتاب سیالات تلاوت کردی به صوت نیکو. تا به اینجا رسیدی که "پس گریزی نبودی از حل نومریک ..."  گفته‌اند که این بشنیدی و صیحه کشیدی و جامه دریدی و از حال برفتی. و چون به هوش آمدی جمله مقالات و کتب جمع کردی و آتش زدی و گفتی که تاکنون در جهل بودمی. پس جمله طلاب جمع کردی و گفتی که من توبه کردم از این علم و بر همه است که هرچه اندوخته‌اید از کتب و مقالات بدور ریزید و طریق نوین در پیش گیریم که سعادت دنیا و آخرت در این بودی. و طلاب جاهل از این ناراحت شدی و گفتی که نتوان دوباره همه چیز عوض کردن بعد از دو سه سال و وقت آن بودی که ما فارغ شدی. ولی نور همین بودی که بر قلب استاذ تابیدی. و گفتندی که هر از چندی نور جدیدی بر قلب این استاد تابیدی!

و در تمام فنون روزگار حریف بودی. از سفینه بین کرات design کردی تا وسایل علوم طب و نانو و مانو و دست مصنوعی برای مورچه و ماشین جارو برقی. و چون مساله‌ی جدیدی بدیدی بیتاب شدی و شب به خواب نرفتی و ایده‌هایی بزدی که سایر ابناء بشر شاخ درآوردی (و هیچ یک کار نکردی چون این ابناء بشر این ایده‌ها فهم نکردی و درهم و دینار به این اوستاذ ندادی).

و در ذکر این اوستاد کتاب‌ها باید نوشت که مجال آن اینجا نبودی...

و اما بعد ...

واما بعد...

امروز قصد دارم که یه کمی از زندگی روزمره بنویسم که شماها هم بدونید ما اینجا چه می‌کشیم.

عرض کنم که خوب اینجا یه شهر قدیمی هست با ساختمان‌های قدیمی و خوب دانشگاه ما هم کنار رودخانه هست و اونطرف هم که اقیانوس هستش و اینطرف هم که جنگل! دیگه همه چیز آماده هست که انواع و اقسام جانورها دور و برتون دیده بشوند. یکی از این موجودات نازنین جناب موش هستند. من طبقه‌ی ۲۲ یه آپارتمان زندگی می‌کنم و اولین بار نیم ساعتی فکر کردم که چطور این جناب موش ۲۲ طبقه رو آمده بالا. ولی خوب دیگه الان فکر نمی‌کنم چون به نظر میاد که تمام خانواده‌ی آقای موش سالیان دور به اینجا move کردند و همینجا به دنیا می‌آیند و همین جا هم می‌میرند. بالاخره که دردسرتون ندم manager و facility و آتش نشانی هم هنوز که هنوزه نتوانستند حریف موش‌‌های این ساختمان بشوند. خوب همینطور که گفتم فقط این ساختمان نیست تقریبا اکثر خانه‌های این دور و بر موش دارند. مثلا اگه بروید boston common یا کنار campus قدم بزنید یا حتی توی ایستگاه مترو (بین ریل‌ها!) هر چند دقیقه‌ای یکی دوتا رو می‌بینید. دیگه سمی نبوده که این مایکل (manager)  نزده باشه. حالا تازگی‌ها یه تله هایی آورده که به صورت یه صفحه‌ی بسیار چسبناک هست. بعد آقای موش که داره می‌دود اگه اشتباه کنه (که اصولا نمی‌کنه!) می‌ره روش و می‌چسبه و بعد خوب دیگه. ولی این آقای مایکل این "بعد خوب دیگه" رو تفسیر نکرد ...

قضیه از اونجا شروع شد که بعد از چند ماهی بالاخره یکی از موشها توی تله‌ی آقای مایکل گیر افتاد. حالا شما یه موش زنده دارید که به یه ورق گنده چسبیده. سوال اینه که حالا چه جوری از شرش خلاص بشید. اولین ایده این بود که از طبقه‌ی ۲۲ پرتش کنیم پایین، ولی اشکال کار این بود ما مطمئن نبودیم موش بعد از سقوط از طبقه‌ی ۲۲ بمیره. بنابراین هم اون زجر کش می‌شد و شاید هم دوباره راه میفتاد می‌رفت دوباره خانواده تشکیل می‌داد و مصیبت...

امیت می‌گه که ما هندیها این ها رو نمی‌کشیم. می‌بریم یه جایی دور مثلا وسط بیابون ولشون می‌کنیم. ولی حالا اینجا بیابونش کجا بود. بهروز موش‌هاشون رو شیمیایی می‌کنه. یعنی می‌اندازه توی یه شیشه و بعد چند تا چوب کبریت رو بالای شیشه روشن می‌کنه که توی شیشه دود جمع بشه و موشه بمیره. اون میگه که این بی دردترین راهه. یکی دیگه از بچه‌ها موش خونشون رو انداخته بود توی disposer آشپزخانه!. چندنفری هم انداخته بودند توی رودخانه. یکی هم گذاشته بود توی یهmicrowave که ازش استفاده نمی‌کردند. توی شوتینگ زباله هم چند نفر دیگه انداخته بودند. هیچی دیگه ما داشتیم از این و اون می‌پرسیدیم که این هم خانه‌ای من ظاهرا برش داشته بود، من هم دیگه ازش نپرسیدم چطوری اونو سربه نیست کرده. اینجوری وجدان آدم راحت تره.

دیروز روی میز کارم یه هزارپا دیدم. داشتم فکر می‌کردم عجب موجود inefficient هست. این جثه ماکزیموم ۳ یا ۴ تا پا می‌خواست. فکر کنم جزء اولین موجوداتی بوده که خدا آفریده و توی design اش دیده که ۴ تا پا براش کافیه بعد یه ضریب اطمینان ۲۵۰ هم گذاشته روش که خیالش راحت باشه این اولین موجود خوب کار می‌کنه. قاعدتا هم آدم هم آخریش بوده که خیلی delicate آفریده شده.

آقا ما گفتیم که روی میز کار که نمی‌شه، حالا تکان هم نمی‌خوره از سر جاش، تا حالا داشت مثل جت می‌دوید، حالا هرچی پفش می‌کنی با دست می‌زنی روی میز انگار که نه انگار. بالاخره گفتم با دستمال می‌زنم توی سرش که بی‌هوش بشه بعد می‌اندازمش بیرون. متاسفانه ضربه خیلی مستقیم به سرش نخورد و در اثرش ۶ تا از پاهاش کنده شدند. حالا جالبیش اینه که خود جناب هزارپا با ۹۹۴ تا پاش داره سکندری خوران یه طرف می‌ره، اون ۶ تا با سه برابر سرعت خودش در جهت مخالف (پس این کله ‌اش چه کاره س؟؟)  منو یاد اصل پایستگی تکانه انداخت...

استاد ما می‌خواد میان‌ترم take home بگیره ولی امتحانش closed book هست. از بچه‌ها خواسته که به هیچ وجه به هیچ کتابی مراجعه نکنند. امتحان ۳ روزه. خیلی خیلی هم تاکید کرده که هیچ نوع منبعی نمی‌توانید استفاده کنید. به نظر من اینهمه تاکید نمی‌خواد یه بار که بگه کافیه. من بعد از کلاس سریع رفتم کتابخانه اون ۳-۴ تا کتابی که مرتبط با کلاسه و هنوز نبرده بودند رو امانت گرفتم و بعد از در طبقه‌ی بالایی کتابها رو بردم توی آفیسم. آخه من می‌ترسم خدای نکرده شیطون بچه‌ها رو گول بزنه و بخوان بروند از کتاب ها استفاده کنند. حالا کتاب‌ها توی آفیس من باشه بازم بهتره دیگه مگه نه؟

ماه بسیار بسیار مبارک رمضان هم که در راه هست. من واقعا خیلی خوشحالم که ماه رمضان دوباره داره میاد . اصلا دارم لحظه شماری می‌کنم. هفته‌ی پیش از محسن پرسیدم که چقدر مونده و اون گفت ۱۵ روز من ناخداگاه جیغ زدم (فکر کنم از شادی بود، خیلی مطمئن نیستم)  و هرچی مونده بود سکته کنم. آخه بابا ما که روزی ۲-۳ وعده غذا بیشتر نمی‌خوردیم. نمی‌دونم این حضرت آدم باز یه کاری کرده بوده ... استغفرا...
من خیلی خوشحالم ، اصلا دلم می‌خواست تموم سال ماه رمضان بود. اصلا من قراره که سحری و افطاری هم چیزی نخورم

 

فاندینگ

خوب حالا دیگه وقتشه که به فکر خرج تحصیل سال بعدتون باشید. اگه بخواهید دست روی دست بگذارید خیلی راحت برای ترم بعدتون funding پیدا نمی‌کنید و اونوقت باید یه کمی دست توی جیب بکنید. از اونجایی هم که خوب ولخرجی کردید و پولی ته حساب نمونده تنها راه حل می‌شه رفتن زیر قرض و interest دادن به این بانک‌های بی انصاف. (اگه citizen باشید یه راهش هم اینه که برید ظرف بشورید. ولی خوب اینجا چون به خارجی‌ها خیلی اهمیت می‌دهند شما نمیتونید برید (at least officially) ظرف بشورید. در هر صورت بهترین کار اینه که هرچه زودتر ببینید می‌تونید RA  گیر بیارید یا نه. اگه research assistant باشید اولا کارتون time table  نداره. بنابراین صبح‌ها می‌تونید ساعت ۱۱-۱۲ بیدار می‌شید. بعد اگر هم حوصله نداشتید کار کنید آخر ماه به استادتون میگید مساله خیلی سخته. این پروگرام جواب نمی‌ده نمی ده  نمی‌ده .... (این کارها رو نمی‌شه توی رستوران انجام داد!!)

فرض کنید شما بالاخره تصمیم گرفتید که یک ریسرچ برای خودتون پیدا کنید . خوب اولین کاری که باید بکنید اینه که بروید و با استادها حرف بزنید. اصولا برای ریسرچ RA شما باید یک backgroud خوبی از کاری که می خواهید بکنید داشته باشید. مثلا 5-6 تا course  روی اون موضوع پاس کرده باشید (حالا تو مجموع undergrad و  grad) و یا مثلا پروژه ی دانشگاهی یا صنعتی روش انجام داده باشید. یعنی در حقیقت لازم نیست ولی خیلی از استادها به این موضوع خیلی اهمیت می دهند و اگه تحقیقات قبلیتون به اندازه ی کافی نباشه قبول نمی کنند که شما پروژه تون رو باهاشون بگیرید. ولی اگه واقعا تصمیم گرفتید که روی یه موضوعی کار کنید همیشه یه راهی هست...
 
یک بعد از ظهر آفتابی و خیلی قشنگ که تنها چیزی که می تونه خرابش کنه دیدن روی یک استاد هست (استادهای بد !). شما بعد از جستجوی فراوان یک استاد پیدا کردید که ظاهرا آدم باسوادی به نظر میاد. دکتر Bathe: چند تا کتاب نوشته، 200 تا مقاله ی درست حسابی داره و مدیر یک شرکت هم هست. روی فاینایت المنت کار می کنه. خوب حتما باید یه چیزهایی بدونه دیگه. 


چندتا ضربه به در اتاق آقای دکتر می زنید. یه صدای خشن درحالی که سعی می کنه بلند صحبت کنه می گه Come in. در را با احتیاط باز می کنید. در حالی که دارید در رو آرام باز می کنید اول سرتون و به تدریج بقیه ی بدنتون وارد اتاق می شه. دکتر پشت میزش نشسته و داره با تلفن به آلمانی یه چیزایی می گه : هِرمایخِن نوکِشتایزن .... قبل از اینکه نگاه شما بهش بیفته با دست راستش داره به شما می فهمونه که چند لحظه باید منتظر باشید


دکتر یه آلمانی قد بلند و چهارشونه است (با این حال یه کمی لاغر) که سنش باید حدود 50-60 باشه. مثل همه ی آلمانی ها چشم هاش آبیه و موهای سرش تقریبا کامل سفید شدند. 2-3 تا دکمه ی پیراهنش رو هم باز انداخته. بالای سرش عکس بابای خدابیامرزش رو توی یونیفرم نظامی زده که زمان جنگ جهانی دوم ژنرال ارتش آلمان بوده. توی مدتی که منتظرید یه فاتحه هم برای باباش می خونید.  
تلفن آقای دکتر تموم میشه و دکتر از شما می پرسه که چه کاری دارید (خیلی خشک!) شما خیلی مودبانه شروع می کنید توضیح دادن که: من دانشجو هستم  و می خواستم  برای گرفتن پروژه ... دکتر می دود وسط حرفتون و با صدای بلندی که شما حتی با آمپلی فایر هم نمی تونید به اون بلندی حرف بزنید می گه که: درس فاینایت المنت رو با خودم A  گرفتی؟ شما انتظار سوال های مشابهی رو داشتید سعی می کنید با خونسردی جواب بدید که متاسفانه این درس رو هنوز نگرفتید... دکتر با تعجب می پرسه : چی؟؟؟!!!! تا حالا کلا چند تا درس روی فاینایت المنت پاس کردی؟؟ دکتر با عصبانیت و تعجب می پرسه.(باز شانستون خوبه که نمی‌پرسه می‌دونه فاینایت المنت چی چیه؟؟ ) باز سعی می کنید به آرومی جواب بدید که تا حالا متاسفانه ... دکتر داد می زنه: نه نمی‌شه،  نمی‌تونی با من کار کنی!!(خشن!!!)   شما سعی می کنید که ادامه بدید : ولی آقای دکتر ... دکتر از پای میزش بلند می شه و به سمت در حرکت می کنه. قد دکتر به راحتی 2.10 هست. پیش خودتون فکر می کنید هیتلر هم اینجوری بود؟؟. به نظر میاد که باید سریع رفت بیرون و اینجوری که دکتر داره میاد فقط فرار کرد. ولی این آخرین راه حله. (یادم میاد یکی از دوستام تعریف می کرد که یه بار در حال پرسیدن سوال از دکتر نثیر دکتر از روی صندلیش پا می شه و میاد طرفش. دوستم می گفت من فکر کردم دکتر می خواد یا سرم داد بزنه یا از اتاق منو بندازه بیرون. دکتر مستقیم به سمت در می ره و چنان در اتاقش رو می بنده که دوست می می چسبه به دیوار اتاق روبرویی اتاق دکتر (این معنیش اینه که دکتر حتی وجود مادی دوست من رو هم درنظر نگرفته بود! دوستم می گفت دکتر حتی نیومد "من" رو بندازه بیرون، فقط آمد تا در اتاقش رو ببنده ) دوستم تا 2 هفته دیپرس بود بیچاره)


دکتر با عصبانیت داره به سمت شما میاد. حالا شما باید مدیریت بحران بکنید! خیلی سریع افکارتون رو متمرکز می‌کنید و یک جمله‌ی مناسب حال و مقام آماده می‌کنیم و قبل از اینکه به وسط اتاق برسه می‌گید: آقای دکتر راستش درسته که من هیچ تجربه‌ای روی زمینه‌ی کاری شما ندارم ولی چیزی که منو به شدت علاقمند کرده (!)اینه که من به نظرم زمینه ی کاری شما فلسفه ی زیبایی پشتش نهفته است. دکتر در حالی که به وسط اتاق رسیده یه لحظه می ایسته. اخماشو تو هم می‌کنه و می‌گه : چی ؟ چی گفتی؟؟ شما ادامه می دید: به نظر من فاینایت المنت فقط یه شاخه ی علم مثل بقیه ی شاخه ها نیست. بلکه ناشی از یه دید جدید فلسفی نسبت به دنیا است. دکتر حالا یه کمی متفکرانه داره به سمت شما میاد و به نظر میاد که وضعیت از قرمز به حالت زرد رسیده. شما سعی می کنید بدون توقف ادامه بدید: دکتر من همیشه فکر می کنم که دنیایی که ما توش هستیم از یک سری فرمولیشن پیچیده و تاف درست نشده و خدا هم وقتی دنیا را آفریده نیومده معادلات غیرخطی حاکم بر اقیانوس و کوه و دشت رو حل کنه. در حقیقت دنیا بر اساس فاینایت المنت کار می کنه. در دنیا بینهایت المان ساده وجود داره که بر هم برهمکنش ساده دارند و رفتارهای پیچیده تولید می کنند. بنابراین ما توی فاینایت المنت داریم یه خط فکری جدید دنبال می کنیم ... دکتر حالا کنار در ایستاده و با تعجب داره به شما نگاه  میکنه. خودتون هم نمی دونید این کلمات قلنبه سلمنبه رو از کجا آوردید. شاید از برنامه ی علمی BBC سه روز پیش. بهرحال ظاهرا کار کرد...

.....


نیم ساعت بعد:

 شما روی مبل توی اتاق دکتر نشستید. دکتر روی صندلی که برای قدش کوتاه به نظر می رسه جلوی شما نشسته. کف پاهاش کاملا روی زمینه واستخوان های ساق پاش با با پایه های صندلیش موازیند ولی پاهاش هم زاویه ی حدود قائمه باهم می سازند (همینجور معمولی که همه هم ممکنه بشینند). آرنجهاش رو گذاشته روی زانوهاش و دستهاش رو مشت کرده توی صورتش فرو کرده و خیره داره توی صورت شما نگاه می کنه و شما هنوز دارید این اراجیف رو بلغور می کنید... 

نیم ساعت بعد: روی دست شما سه چهار تا کتاب هرکدوم به قطر 6-7 سانتیمتره و اینکه شما خم شدید که اون ها رو نگه دارید نشون می ده که واقعا سنگین هستند. دکتر از شما خواسته که به این کتاب ها یه نگاهی بندازید. دکتر عقیده داره که ما باید بعدا هم با هم صحبت کنیم... شما دیگه به بهونه ی اینکه یه میتینگ دارید از اتاقش میاید بیرون در حالی که دهنتون کف کرده .... 

دکتر چند تا پروژه به شما پیشنهاد کرده ولی متاسفانه پول نداره. به نظر دکتر چون شما خیلی عاشق و کشته مرده‌ی این کار هستید بهتره که تحقیقتون رو شروع کنید و دکتر هر وقت پروپوزالش گرفت هزینه‌ی دانشگاه رو می‌ده. تا اون وقت هم شما باید جور عاشقیتون رو بکشید!

واکنش شما بدیهی هست دیگه!‌ شما یه بعد از ظهر قشنگ دیگه رو باید .... باید بروید با یه استاد دیگه صحبت کنید...

تتمه

ببخشید من یک تتمه به مطلب چند روز پیش بزنم. اون هایی که اون مطلب را نخوندند  توصیه می‌شه که اصلا سراغش نروند

الان دارم از مدیکال سنتر میام . متاسفانه نخود پلو تا روز هیجدهم خیلی خوب جواب داد. ولی روز نوزدهم بلایی سر من آورد که ...

هیچی دیگه توی مدیکال سنتر وقتی دیگه حالم سرجا اومده بود (بعد از ۲۴ ساعت) خدمت خانم دکتر مهربون عرض کردم که دو سه هفته هست پایین قفسه‌ی سینه‌ام یه حالتی بین درد و سوزش داره گفتم نظری داره یا نه. با دو سه تا سوال دیگه خانم دکتر یکمی دستپاچه شد و سریع دست به قلم شد و ۲-۳ تا آزمایش نوشت و گفت باید همش رو همین الان انجام بدی ...

میگه که خیلی به خیر گذشته. بهر حال تا ۲-۳ ماه هیچ نوع juice  صنعتی نباید بخورم. نوشابه‌ی گازدار هم تا ۲-۳ سال دیگه  :(

امیت همین الان از اتاق استادم برگشته. میگه که پروژه‌ی جدید که به استادمون ندادند که هیچ، پروژه‌ی قبلیش رو هم تمدید نکردند. میگه خیلی عصبانیه کارد بهش بزنی خونش در نمیاد. حالا تمام دانشجوهای جدید باید برند TA بگیرند. البته ما که کار خودمون رو خوب انجام داده بودیم نمی‌دونم چرا پروژه تمدید نشده. احتمالا وضع اقتصادی خیلی خرابه دیگه...

حالا یه سوال هم داشتم. ما دیشب رفتیم یه رستوران ایرانی بعد این غذاش خیلی زیاد بود. من بهش گفتم یه مقداریش رو توی box  بذاره و آوردم خونه . ولی یادم رفت بگذارمش توی یخچال. (خوراک ماهیچه با باقالی پلو)  این حدود یه روز خارج از یخچال بود. من برای جبرانش الان دو روزه که گذاشتمش توی فریزر . کسی می‌دونه اصل superposition برای فساد مواد غذایی کار می‌کنه یا نه ؟ (دمای فریزر ما خیلی زیر صفره)

درس‌های زندگی (۲)

اولا از همه‌ی دوستان بخصوص ایرانیان مقیم خارج از کشور صمیمانه دعوت می‌کنم که برای share‌ کردن تجربیاتشون با دیگران نظرات و پیشنهاداتشون را کتبا یا شفاها به اینجانب منتقل کنند (قبلا و قلبا سپاسگذاری می‌شود)<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

۱- اصولا اولین چیزی که آدم اینجا می‌ره دنبالش که بخره قابلمه و بشقاب و چنگال و از این جور چیزاست. و اولین سوالی هم که برای آدم پیش میاد اینه که قابلمه‌ی چند نفره بخره. اگه بی‌تجربه باشید خوب قابلمه‌ی یک نفره (یا دو نفره ؟!) می‌خرید. ولی اگه قبلا این وبلاگ رو خونده باشید تصمیم عاقلانه تری می‌گیرید.
خوب اگه قبلا اهل آشپزی کردن نبوده باشید، اولش خیلی از آشپزی کردن لذت می برید و صبح و ظهر و شب غذاهای مختلف درست می‌کنید
. بعد خیلی زود می فهمید که این دخترهاهم خیلی شلوغش می کنند که آشپزی من فلان فلان خوبه و از این حرفا، اصلا هم کاری نداره. به نظر من اتفاقا آقایون اگه یه کمی تمرین کنند خیلی هم بهتر آشپزی می کنند.   بالاخره اینقدر هیجان زده شدید که اگه با همین سرعت پیش برید ظرف یکماه کتاب رزا منتظمیرو تموم می‌کنید. ولی متاسفانه خیلی زود این کار براتون boring می‌شه. بنابراین به alternative های دیگه فکر می‌کنید. مثلا اینکه یه قسمتی از آشپزی که هر بار باید repeat کنید رو یه جورایی فاکتور بگیرید. مثلا برنج خوب جزء ثابت غذای ایرانی هست. 
یکی از ایده‌هایی که می‌تونید استفاده کنید ایده‌ی به اصطلاح یک 
تیر و چند نشون هست. خوب خیلی واضحه شما یک شب مقدار زیادی برنج می‌پزید و تا چند شب دیگه فقط چیزی که همراهش قراره بخورید رو درست می‌کنید. (البته بعد از چند شب دیگه از قسمت دوم هم حوصله‌تون سر می‌ره و .... الان دیگه حدود ۱۰ ماهه که صبح و ظهر و شب بیرون غذا می‌خورید مگه اینکه دیگه بی‌پولی مجبورتون کنه دوباره آشپزی کنید). anyway بنابراین در مورد عناصر critical  آشپزخانه مثل قابلمه خیلی باید دقت بخرج بدید. من توصیه می‌کنم یه قابلمه‌ی حدود ۲۰ نفره بگیرید. غذای توی قابلمه‌ی ۲۰ نفره را ۲۰ نفر توی یک شب می‌خورند و یا اینک یک نفر می‌تونه توی ۲۰ شب بخوره. برنج هم از اون غذاهایی هست که توی یخچال خراب نمی‌شه (این بارها تست شده) و حتی عدس پلو و نخود پلو (یکی از اختراعات جدید شما) هم تا ۱۶ رو به خوبی جواب دادند (من ایشالا جواب نهایی را تا ۴ روز دیگه برای شما می‌نویسم) بالاخره که بخورید و از زندگی لذت ببرید   .

۲- مامان ها خیلی اصرار دارند که خوردن نوشابه‌ی گاز دار کلا خیلی بده و دیگه اگه شما بخواهید صبح مثلا همراه صبحانه بخورید که دیگه گناه کبیره شده.  من خدمتتون می‌خوام عرض کنم که علیرغم احترام خاصی که من برای مامان‌ها قائل هستم تجربه نشون داده که هیچ صبحانه‌ای بهتر از نوشابه‌ی گاز دار (مثلا کوکا یا پپسی) با یک نوع کیک (حتی در بدترین وضعیت دانکین دونات ) نیست. تجربه باز نشون داده که در طول ۶ ماه هیچ اتفاق بدی که نمی‌افته هیچ شما کلی هم احساس شادابی و نشاط بیشتر می‌کنید. بنابراین این صبحانه‌ی با روح و هیجان انگیز و خوشمزه را حتما به برنامه‌ی غذایی خودتون اضافه کنید.  اگه میخواهید نوشابه خیلی گرون هم در نیاد برید star market  یا walmart   یه جعبه ی 50 تاییش رو بخرید که یک ماه  داشته باشید. تقریبا نصف قیمت درمیاد

۳-خوب اصولا روی هر پروژه‌ای که کار بکنید یه روزی استادتون باید به اون شرکت یا موسسه‌ای که ازش پروژه‌ را گرفته جواب پس بده و به شما می‌گه که مثلا تا دو روز قبلش نتایج زحمات شبانه روزیتون را براش ببرید. فرض کنید شما روی سیستم فرود اتوماتیک هواپیما کار می‌کنید و یک کنترلر قرار بوده طراحی کنید که هواپیمای مسافربری رو بر روی زمین بنشونه. متاسفانه شما هنوز نمی دونید چرا با اینکه همه چیز درسته یعنی فرمولیشن مسالتون که محشره یک بار هم چک کردید، کنترلر هم همونه که از توی کتاب درسی کپی کردید باز شبیه سازی های شما اون جوابی که انتظار دارید رو نمی دهند. در حقیقت هواپیما در لحظه ی فرود یک زاویه ی  Pitch حدود 30 درجه داره و زاویه ی Yaw ش هم حدود 10 درجه است (که البته قابل صرفنظر کردن هست) حالا اینها خیلی مهم نیست. مشکل بزرگتر اینه که سرعت عمودی هواپیما وقتی ارتفاعش صفر می شه به صفر نمی رسه. خوب این فرود خوبی نیست (البته علما می دونند که این اسمش فرود نیست ) ولی خوب حالا بالاخره باید یه کاری کرد دیگه. بعد از 7-8 ماه زحمت شبانه روزی و بی خوابی دیگه دو سه روز دیگه استادتون می خواد نتایج کار شما را ببره  و برای سال بعد هم چند تا پروژه ی جدید بگیره.

خوب من اصلا به جوب زدن اینا اعتقاد ندارم ولی اگر مطمئنید که معادلاتتون درستند، کنترلر هم که حتما درسته چون توی کتاب بوده فقط می مونه خود برنامه ی کامپیوتری که خوب ممکنه یه جاییش یه ایرداتی داشته باشه. بالاخره ده ها خط برنامه است دیگه ممکنه هر جاییش یه اشتباهی رخ داده باشه. شما هم دیگه خیلی وقت ندارید باید تا آخر هفته این نتایج رو خدمت استادتون عرضه کنید.

یکی از روش های مدیریت بحران استفاده از امکاناتی است که شرکت های نرم افزاری در اختیار شما گذاشتند. من فقط برای نمونه دو سه مورد رو می گم. اگه از نرم افزار matlab استفاده می کنید، یه دستوری هست به نام spline. می تونید چند تا نقطه را مطابق رفتاری که از هواپیماتون انتظار دارید روی نمودار بگذارید و با کمک این دستور یهcurve خیلی smooth بکشید. اینجوی می‌تونید کاری کنید که سرعت هواپیما روی باند فرودگاه دقیقا صفر بشه (این روش رو دانیل به من یاد داد) . دیگه انشاءا... بعدا روی برنامه بیشتر کار می کنید که بفهمید اشکالش کجا بوده. روش دیگه یه کمی غیر علمی هست.  و اون اینه که از نرم افزارهایی نظیر 3D-Studio  یا corel draw استفاده کنید. بهرحال انجام این کار در حالت عادی از نظر شرعی هم اشکال داره ولی همانطور که می دونید خیلی از کارها در مواقع ضرورت اشکالشون برطرف می شه. دو سه ساعت بعد شما یه گزارش کامل دارید با شبیه سازی سه بعدی رنگی که استادتون اگه ببینه از شدت شعف تا سه شب خوابش نمی بره... 

خوب عذاب وجدان هم لازم نیست بگیرید. حالا این نرم افزارشما رو که مستقیم نمی برند فردا صبح روی هواپیمای مسافربری تست کنند. هزار دفعه چک  می کنند و اصلا شاید خودشون اشکالش رو پیدا کردند. و اصلا شاید برنامه درسته فقط خروجی هاش یه جاهایی ایراد داره.  اصلا شاید خروجی هم ایراد نداره کامپیوترتون خرابه. کسی چه می دونه؟

پایان

 

پی اس: این تابستونی یه کمی کار و بارم درهم شده بود. این بود که متاسفانه (یا خوشبختانه) نتونستم زودتر update کنم. خیلی ممنون از همه‌ی comment ها و  email ها...

صدای جیغ گاو

مطلب این هفته را لطفا  بسیار شمرده شمرده و با احساس بخوانید، سعی کنید پس از خواندن هر خط چند لحظه‌ای به آن فکر کنید و سپس به سراغ خط بعدی بروید. با تشکر

 

 

صدای جیغ گاو۱

  

اهل ایرانم

خانه ام ایران نیست

آپارتمانم اینجاست، در دیار غربت

روزگارم بد نیست

تکه نانی دارم، سر سوزن عقلی۲

 

....

 

اهل ایرانم

پیشه ام الافی است

گاه گاهی درسی می خوانم

و گزارشی می نویسم

و می گذارم جلوی استاد

که از دیدن عکس های رنگارنگش خوشحال شود

چه خیالی ... چه خیالی ... می دانم

می دانم که به هیچ دردی نمی خورد

 

همه ی ذرات ریسرچم متبلور شده  است

من ریسرچم را وقتی انجام می‌دهم 

که استاد دادش  را زده باشد سه چهار هفته  قبل

پی قد قامت حس

 

من به مهمانی این دانشگاه۳  رفتم

من به دشت اندوه

من به باغ تحقیق

من به ایوان چراغانی دانش رفتم

رفتم از پله ی کتابخانه بالا

تا ته طبقه ی هفتم

تا هوای خنک پشت بام

من به دیدار کسی رفتم در آن سر کتابخانه

رفتم رفتم تا لب میتم

یک درسخوان چینی ۲۴-۷ ۴

 

.....

 

چیزها دیدم در این سرزمین

من دانشجویی دیدم که ریسرچش را بو می کرد

و یک دانشجوی دیگر که نصف کتابش را خورده بود

یک زن 80 ساله که بکس بازی می کرد

من یک استاد چینی دیدم که انگلیسی حرف می زد

و پیرمردی که برای تعطیلاتش اعانه جمع می کرد

من دختری دیدم که با سگش توی یک ظرف آب می نوشید

وگدایی که توی مترو با بلندگو تکدی می کرد

من استادی دیدم که درسی که می داد را می فهمید

و حتی استادی که ریسرچش را هم ...

یک چینی دیدم که هشت پا می خورد

ویکی دیگر که کنسرو موش با خود آورده بود

من یک پروفسور دیدم فامیلش گوسفند بود

و منشی دانشکده مان که فامیلش سرکه بود

 

 

کامپیوتر در حسرت واماندن من

من در حسرت خوابیدن استاد

استاد در حسرت مرگ

 

من کتابی را می زنم ورق

به خود می گویم : کاش این استادها حرف هاشان مثل این کتاب واضح بود

می افتد کتاب از دستم

و می خورد روی پایم

جیغ می زنم من...

 

من نمی دانم که چرا می گویند مکانیک زیباست الکترونیک با حال است

و چرا هیچکس اقتصاد نمی خواند

مراتع و جنگلداری چه کم از هوافضا دارد

چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید

رشته را باید شست

رشته باید خود شغل رشته باید خود شرکت باشد

 

اهل ایرانم اما

کشورم ایران نیست

کشورم گم شده است

در پس تاریخ در پس مردمش من نمی دانم

من با تاب با تب

کشوری دیگر ساخته ام در ذهنم

من صدای نفسش را می شنوم حالا

می شود آیا ...

 

لباس ها را باید کند

شیرجه باید زد در اقیانوس۵

مساله را توی اقیانوس حل باید کرد

دوست را توی اقیانوس پیدا باید کرد

توی اقیانوس باید ریسرچ کرد

توی اقیانوس باید خوابید

زندگی شیرجه زدن پی در پی توی اقیانوس است

 

رخت ها را بکنیم

اقیانوس در یک قدمی است

 

کمتر برویم گردش

بگذاریم ریسرچ کمی پیش برود

بگذاریم همه ی پول هایمان صرف رستوران و کافی شاپ نشود

کمی کار کنیم

حس کنیم برای اولین بار کارکردن را

 

....

 

کار ما نیست شناسایی راز ریسرچ

کار ما شاید اینست

که در افسون ریسرچ شناور باشیم ....

 

 

 

 

۱- تشبیهی بسیار زیبا که کتاب های باید برای آن نوشته شود. همان طور که می‌دانید شعر نو همواره سرشار از تشبیهات بسیار عمیق بوده است.  فقط بصورت مختصر بگوییم که در تفسیر این قسمت نظر علما متفاوت است. یک تفسیر اینست که اشاره به گاو بنی اسراییل است که هنگام کشته شدن شاید جیغ زده باشد. مولف خود در جایی دیگر نوشته : من گاو مشد حسنم...

سعی کنید تصور کنید مثلا گاو داخل تصویر جیغ بزند

 

Do I?? -۲

۳- هِ خراب شده

۴- ۲۴ ساعت در روز ، ۷ روز در هفته

۵- اشاره به آن روزی است که مولف توی اقیانوس شنا کرد و بعد ازآن بشدت سرما خورد و یک هفته تمام بستری بود. با این وجود مولف اقیانوس را نماد و سمبلی اززندگی متعالی انسان در ژرفای کهکشان معانی می داند

 

 

پانوشت ها

۱- ما ارادت خیلی زیادی به شعر نو داریم

۲- من قسم می‌خورم که این دیگه آخرین باره ، از این به بعد کاملا نثر عادی می‌نویسم بخدا قسم ...

نبشته

و ما این قصه به سرانجام خواهیم رساند دراین نبشته، که برخی دوستان را رنجش حصول آمدی که این نثر ثقیل تفهیم ننمودی وعلما دانستی که این قصور حقیر نبودی.

 

و دیگر روز آن یار جیصون گوی رنگ رنگ بیاوردی و یاران را خواستی که در علفزار گرد آمدی و پای زیر گوی زدی1 . و این میکاییل را یاری  بودی از جماعت نسوان و گفتی که او نیز بازی خواهد کردن. و حضرت ما را گفتی که در مرام نوادگان شاهان پارس نبودی که با نسوان زورآزمایی کردی که دخترکان را ضعف بودی در ریاضه2 . و مک گفتی که اگر چنین بدو گفتی  دل دخترک بشکستی و ما را خواستی که دقایقی دنبال گوی دویدن.

 

 و دخترک اولین ضربت به گوی چنان زدی که صد مرد جنگی  را تواماْ توان آن نبودی  وعرق شرم بر پیشانی همه ی مردان بنشستی و ما را به مک گفتی که این ماهرو  رستم ها خواهد زاییدن.  و مک گفتی که یکی کافی بودی وگرنه امنیه خراج فراوان بیاوردی2.5.

 

و آن یار دیگر دن دوستی داشتی صوزان3 نام که زنی بودی سخت جگرآور، و آن یار دیگر مصطفی را بانویی بودی سیه چرده از تبار عرب، و امیت را دختری بودی خال بر پیشانی. و در این میان این حضرت تنها زیستی و روزها را به غصه به شب رساندی و شب ها را به گریه به صبح. و روزی مک چنین گفتی که اگر اشارتی فرمایی من لشگر دختران مغرب زمین برایت گرد آورم و ما را چنین در جواب گفتی که چنین نخواهم کردن  که ما از شدگانیم4

 

و پس از آن ده گانه ای 5  به جای آوردی و دعای فراوان کردی و آن اندکی پس از غروب شمس بودی. و چون آسمان جمله تاریک گشتی آن یار پسین فویان6  خواستی که شام خوردی. پس قدم زدی در جعده تا به میدان رسیدی7 و لقمه نانی8 بخوردی و پس از آن الحق و الانصاف کاری نتوانستی کردن الاالنوم9 . و این چنین روزها به شب آمدی و درس که نخواندی هچ! سرمایه ی این مملکت  به هدر دادی.

 

و چون هفته به سرآمدی به دکان سر خیابان رفتی11  و چهارچرخه ای کرایه کردی و دوستان جمع کردی و این کشور سیاحت نمودی.

 

و در این حال که ما این اراجیف نبشتی در لوگان بودی 10 و در اینجا پرنده  پر نزدی و 2 ساعتی وقت داشتی تا طیاره پرواز کردی.

 

 ....

 

حال دیگر بار فرصتی کوتاه پدیدار آمدی که خطی اضافه نمودی. و حال که این خط تقریر نمودی در طیاره بودی بر فراز شهر بادها12 و آن مردک که افسار این طیاره به دست داشتی ندا دادی که زمین نتوانم دیدن و اگر دمی صبر کردندی من لنگر این طیاره انداختی ساعتی دیگر، و ما گرد این شهر طواف کردندی تا که زمین بر من پدیدار شدی . این بگفتی و نعره از کاروانیان برخاستی که مسافرت با اشتر بسی مرجح بودی تا مسافرت با این طیاره ی  قرمطی! 13  و دراین میان چندین بانوی سالخورده  برخاستی و گفتی که آنجا طیاره ای دیگر ما را منتظر بودی و حال چه شدی و چه نشدی و گریستی و طیاره بر هم ریختی. و گفتی که ساکت نخواهیم گشتن مگر که صاحب این طیاره دیدن فی الحال. و خواستی که به حجره ی آن مردک افسار بدست رفتی و خرج سفر بگرفتی و ما را از این  حال خنده ی فراوان بگرفتی.

 

و ما فقط قصد داشتی که این قصه ی شرح حال تمام کردی که در روایت است که المرد هو الختم القصه14

 و دیگرهرگز براین سیاق چیزی ننبشتی که کسی را رنجیده نگشتی  .پس بر شما بودی که در نوافل یومیه ما را دعای فراوان نمودی و بر حال ما فکر کردندی که  الفعل الخیر لا یحتج بالسوال.

  

 

 

1 فوتبال بازی کردی

2 ورزش

2.5 دولت مالیات زیاد خواهد گرفت

Susan 3

4 در تفسیر این قسمت نظر علما متفاوت است...

 

5 4 رکعت نماز ظهر + 4 رکعت نماز عصر + 2 رکعت نماز قضای صبح

6 معرب پویان

<?xml:namespace prefix = st1 ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:smarttags" />Harvard Square 7

 8 +Grilled chicken salmon fried with bhindi souse! served with coconut rice and black beans

9 خواب

LoganInternationalAirport (boston-MA) 10

Budget 11

Chicago 12

ATA Airliners 1314 مرد آنست که قصه اش را به پایان برساند

حال نبشت

و دوستان ما را الحاح کردندی که حال خود نویس و ماراست که چنین کنیم. و ما را دوستانی است که سالیان سال در دیار فرنگ زیستی و پارسی نبشت فراموش کردی که حتی خواندن به مشقت توانستی، و این حال است که ما خود بر نبشته‌ی خود تحشیه گذاشتی که آنان را سهولت بودی بر فهم مطلب، تا خدا را چه قبول افتد.

و اکنون فصلی خواهم نبشت در احوالات این بنده‌ی خدا از دیار شاهان پارس در سرزمین فرنگ و در فصل تموز ۱ و سپس به سر قصه شد۲

بامدادان چندین ساعت از غلبه‌ی اصحاب روم بر لشگر زنگ ۳  بگذشته چشم بگشودندی و دیدی که خورشید هنوز به وسط آسمان نرسیدی پس به خود نهیب زدی که چه برخیزم، اندکی بیش بخسبیم و سپس با توانی فزون به سر کار رویم. دیگر بار که چشم گشودندی به ناگاه دیدی که شمس از اوسط فلک عبور کردی و فضیلت صلاه ظهر از دست برفتی، افسوس فراوان خوردی و غضبناک شدی و با خود گفتی حال دیگر به چه زیم و سرت درد بگرفتی و با خود عهد کردی که حال که چنین شد ساعتی دیگر بخسبیدی به تنبیه خسبیدن فراوان... و پرده ها چنان بکشیدی که شعاع شمس را بدرون حجره راهی نبودی و تخت بخسبیدی

ساعتی بعد برخاستی ۴ و حمام بکردی و شال و عمامه ببستی و کتب و رسایل برداشتی و بسوی مکتب شدی. در مکتب به آیین یومیه ایمیل هایت بدیدندی و این کاری بود بس طولانی که ساعتی وقتت بگرفت. و در حجره ‌ات دو سه دوست بودی که گاهی با ایشان گل بگفتی و لذت بردی و هر روز برای لقمه‌ای نان با ایشان برفتی. و دانستی که وقتی ایشان در حجره قدم زدندی خواستندی که برسانندی که گرسنگی بر ایشان تنگ بگرفتی. و حال چند خطی بر صفحه‌ی ایمیل باقی هنوز ماندی و دوستان قدم زدندی و بایستی که رفتی.

با دوستان قدم زدندی تا لابدل۵  و لقمه نانی بخوردی و ساعتی گپ زدی از دورنگی ایام و ظلم شاهان و بی وفایی یار! و بیاد آوردی که هزاران کار باید که انجام دادی قبل ذهاب حمره‌ی مغربیه۶ پس سریع به حجره باز گشتی و رساله را گشودی...

چشم از نخستین خط فراتر نهشته بودی که یار دیگر جیصون۷ بسان شیر غران در گشودی و پا به حجره نهشتی حال که چندین راکت۸ حمایل کردی که دو سه برای طنیس بودی و چندی برای اسکواچ و چوبی در هوا بچرخاندی که علما دانستی برای بیص بال بودندی. و آمدی و خندیدی و فریاد نهادی که 'های ریضا let's play frisbee '  این جمله بگفتی و خون در رگان ما بجوشیدی و دست بر اسپیکرها فشردی و خواستی که اسپیکر بر فرق جیصون کوبیدی که ای امریکایی کوته فکر !‌ هزاران بار تو را گوشزد کردمی که نام من ریضا نبودی و رضا بودی و ریضا نام جد تو همی بودی. ولی کظم غیظ۹ کردی و برای کظم غیظ اجریست بسیار عظیم که در روایات ضبط شده است. 

خطی در وصف این ملعبه فریضبی خواهم نبشت که این ملعبه چیزی ساده بودی به شکل ظرف طعام۱۰ که پسرکان و دخترکان دور هم جمع شدی و بسوی هم پرتاب کردی و گرفتی و خندیدی و مزاح کردی نعوذ باا... من کل الشیاطین من الجن و الانس. در دیار پارس آنرا بشقاب طیاره و برخی فرنگ برگشته‌ها بشقاب‌پرنده هم گفتی که الحق و الانصاف شبیه هم بودی.
 و این جیصون هر روز یک مدل جدید بیاوردی و گفتی که این اولتیمایت فریضبی بودی و به۱۱ از پسین روز فریضبی بودی و حیف بودی که فرصت از دست دادی. و ما گفتی جیصون را که همی کار داشتمی و تو مگر کار نداشتی که هر روز ما را ساعتی به فریضبی گرفتی

این سخن جیصون را سنگین آمدی و اشک بر چشمانش حلقه زدی و آهی از ته دل برآوردی که سنگ را کباب نمودی و حضرت ما را تاب نیاوردی که دل جوان فرنگی شکستی و گفتی که ساعتی بازی خواهی کردن.

و دوستان جمع کردی از مصطفی و امیت و دانیال (که در فرنگ او را دن همی گویند) و میخاییل (که او را مک همی گویند) و نواده‌ای از قوبلای قاآن که او را وی جیو همی نامند و یاران دوستان که همی چندی باشند از اقصای دور نیز جمع شدی و رفتی جلوی حجره و این طیاره را پرتابیدی و چنگ زدی و بگرفتی و خوش بودی.

و من این حال بیش خواهم نبشت در مجالی بیش در نبشته‌های آینده چرا که خواب بر من همی غلبه کردندی و هفتگان بودی که استاد ندیدی و خواستی که فردا زودتر برخیزی و کار کردی و استاد همی زیارت کردی که زیارت روی استاد از فرایض بزرگ بودی که ثواب فراوان داشتی و ثواب آن در نسخ محفوظ بودی که به تعداد ریگ‌های آسمان و ستارگان روی زمین و قطرات آب روی بهرام و برجیس ثواب بودی و حتی اکثرها۱۲

و شما را از این اراجیف اگر نعمتی عاید آمدی ما را دعا کردندی که دعای غیر مستجاب بودی و ما را مطلع کردی زیرا که خیرالامور آخرها.

والسلام علیکم و رحمه ا...

الاحقر محمدرضا

 

۱ فصل گرما  ۲ این قسمت در متون تاریخی زیاد آمده است ولی معنای خاصی ندارد ۳ کنایه‌ایست بسیار زیبا از آغاز صبح که سوال کنکور هم بوده است چندین بار
۴ ساعت ۱۲:۳۰ دقیقه به وقت امروزی
۵ Lobdel Restaurant
۶ مغرب (افطار)
۷ معرب جیسون Jason
۸ راکت بازی نه راکت هواپیما
۹ خشم خود را فرونشاندن
۱۰ بشقاب
۱۱ بهتر از
۱۲حتی بیشتر از آن

آموزش زبان انگلیسی (۱)

اگه دفعه‌ی اوله که پاتون رو از جمهوری اسلامی بیرون می‌گذارید و اگه در طول دوران زندگیتون غیر از چند تا کتاب راهنمایی و دبیرستان و دوواحد زبان توی دانشگاه (حالا یه کم زرنگ‌تر هاش بعلاوه‌ی زبان متمم) چیزی از زبان انگلیسی به گوشتون نخورده، ما قراره که هراز چندگاهی در بخش آموزش زبان انگلیسی به یه سری نکات آموزش زبان انگلیسی اشاره کنیم که به دردتون می‌خوره. البته این موارد هم برای افراد مبتدی می‌تونه مفید باشه هم برای افراد پیشرفته.

این آمریکایی ها یه چیزی به اسم slang داره که خوب من نمی‌دونم معادل فارسیش چی می‌شه ولی همون صحبت‌های عامیانه هست که خود جمله یا کلمه ممکن هست که معنی نداشته باشه یا معنیش بی‌ربط باشه ولی یه مفهومی رو به شنونده برسونه. مثلا توی زبان فارسی وقتی می‌گیم 'خدا end معرفته ...' این جمله به خودی خود معنایی نداره ولی امروزه همه می‌فهمند که منظور شما اینه که خدا خیلی خیلی بامعرفته. امروز قصد دارم راجع به چند نمونه از این عبارات صحبت کنم.

اگه شما دوستتون رو توی راهرو دیدید و اون اول دستشو برای شما تکون داد و بعد که نزدیک‌تر اومد بهتون گفت '?what's up'  لازم نیست که به بالای سرتون توی سقف نگاه کنید. (حتی دیده شده بعضی‌ از دانشجوها روزهای اول وقتی استادشون بهشون می‌گه whats up و اون‌ها توی یه ساختمون چند طبقه هستند برای اینکه نمی‌دونم شاید خودشیرینی بکنند .... بگذریم) . البته به احتمال قوی دوست شما فکر می‌کنه که شما خیلی بانمک هستید و کلی از حرکت شما خوشش میاد و برای دوستاش هم ممکنه تعریف بکنه و یا مثلا استادتون ممکنه فکر کنه شما خیلی از بکاربردن slang ناراحت می‌شید و می‌خواهید انگلیسی درست رو استفاده کنید (البته هیچ کدوم از این‌ها به نظر شما ربطی نداره) ولی واقعیت اینه که وقتی کسی بهتون گفت whats up باید بگید مثلا I'm fine یا مثلا good  یا همچین چیزایی. خیلی هم خودتون رو اذیت نکنید که به معنیش فکر کنید...

هیچ وقت از یک انگلیسی (british نه آمریکایی) نپرسید how are you doing . این عبارت توی زبان انگلیسی (british english) یه slang نیست. بعد طرف می‌ایسته براتون از روز تولدش هر اتفاقی که افتاده تعریف می‌کنه.

اگه دارید با دوستتون قدم می‌زنید و دارید براش خاطراتتون رو تعریف می‌کنه اگه اون یه دفعه گفت  ' that's cool' اصلا لازم نیست سریع مرام ایرانیتون گل کنه و کاپشنتون رو بهش تعارف کنید. یا مثلا اگه به یکی دیگه از دوستاتون چایی تعارف کردید و اون این جمله رو گفت منظورش این نیست که چایی سرده . اتفاقا منظورش اینه که چایی خیلی هم خوبه. خوب دیگه آمریکایی هستند دیگه.

اگه دوستتون رفته بود سینما و ازش پرسیدید فیلم چطوری بود و اون گفت
 'that was a .... .... .... .... awesome movie '، اون سه نقطه‌ها ۴ تا کلمه‌ی نامناسب هستند که من نمی‌خوام اینجا بنویسم ، ولی به نظر دوستتون فیلم اصلا ترسناک نبوده و خیلی هم خوب بوده (یعنی در واقع هیچ ربطی به وحشتناک بودن فیلم نداشته)

یه سری چیزا هم توی فارسی هست که اینجا نیستش. مثلا عافیت باشه. مثلا اگه هم خونه‌ایتون با استادش دعوا کرده ( و ظاهرا این جوری که از حرکات دستش بر میاد به نظر میاد که دست به یقه‌ هم شدند... ) و حالا تازه دوش گرفته و هنوز عصبانی هست و شما شروع می‌کنید
..... I wish that god bless ... give health .....
احتمالا هم خونه‌ایتون یه کمی به شما زل می‌زنه و بعد می‌ره توی اتاقش و در رو محکم می‌زنه به هم (بعدا بهتون می‌گه که فکر کرده دارید مسخره‌اش می‌کنید). اینا وقتی از حموم میاید بیرون حرفی برای گفتن ندارند....

وقتی توی آفیستون یکی از اون عطسه‌هایی که در و دیوار رو میلرزونه می‌کنید، اگه نفیرش تا چند ثانیه‌ی بعد از گوشتون بیرون رفته باشه، از گوشه کنار آفیس صدای بلس ..بلس ... بلس... رو می‌شنوید. این دوست ما ادوارد می‌گه که قدیما مسیحیا فکر می‌کردن توی این فرصتی که شما عطسه می‌کنید شیطان به بدن شما رسوخ می‌کنه بنابراین می‌گویند bless you ،  تا god شما را از شیطان bless کنه.

خوب ما حالا هر دفعه ایشالا یه ضرب المثل هم می‌گیم. idiom این هفته رو مولانا amit گفتند و هنگامی که ضرب المثل رو گفت حتی جو (سگ لزلی) هم چند لحظه خیره خیره به amit نگاه کرد. ضرب المثل اینه

"*never worry about bus, train and a girl; if one goes, another will come"

* amit می‌گه منظورش دخترهای بد بودند.


امیدوارم که مفید بوده باشه. منتظر نظرات و پیشنهادات شما هستیم.

من فقط یه توصیه هم بکنم به عزیزان که سعی کنید جوری باشید که اگه یه وقتی خواستید توی مملکتتون کاری بکنید و اسم و آدرستون رو فرشـ....

لاواردی

سلام

نما: داخلی، یه فروشگاه متوسط نه خیلی بزرگ (معروف به لاواردی) با کارمندهایی که بیشتر قیافتا اسپانیایی هستند بعضی‌هاشون هم باهم یه زبون عجیب غریب حرف می‌زنند. فروشگاه برای بیشتر مواد غذایی و fast food هستش. شما داخل کادر هستید و دارید تابلوی لیست غذاها رو می‌خونید. نوشته‌های تابلو کمابیش قابل خوندن هستند. انواع ساندویچ و پیتزا... زمان: حوالی ساعت ۲ بعدازظهر، گوشه کنار فروشگاه نور خورشید مشاهده می‌شود...

الان ۲۶ ساعت هست که شما قدم مبارکتون رو توی ایالات متحده گذاشتید. ۲۶ ساعت گذشته رو با کنسروهای لوبیایی که توی ساکتون قایم کرده بودید سرکردید ولی خوب تا ابد که نمی‌شه کنسرو لوبیا خورد. این اولین خرید غذایی شماست. بنابراین باتوجه به اینکه بعداز ظهر هم جلسه‌ی توجیهی دارید ترجیح دادید که یه غذای ساده‌ی آماده بخرید. از چهره‌ی شما اندکی حالت تعجب مشاهده می‌شه. ظاهرا قیمت‌ها یه کمی بالاست. یه ساندویچ همبرگر معمولی 5 $   !! یادتون میاد که علی‌آفای سگ‌پز این اواخر که گرون  کرده‌ بود همبرگر رو با فرایز (دیب دمینی !) می‌داد ۶۰۰ تومن... ای خدا... قدر علی ‌آقا رو ندونستید دیگه. پیتزا ها هم که نگو و نپرس... بالاخره یه پیتزا پیدا می‌کنید که 4.99$  هستش، خوب دیگه فرض می‌کنید رفته بودید فرمانیه پیتزا خورده بودید تصمیم می‌گیرید که همین رو سفارش بدید. اسمش هم که هست چیزپیتزا خوب حتما باید 'چیز' خوبی باشه...

نما داخلی، همون مغازه، شما توی صف ایستادید. دوربین یه کمی به جلو MOVE می‌کنه و با یک چرخش ۴۵ درجه شما و نفر جلوییتون و cashier رو توی یک تصویر نشون می‌ده. در حالی که دوربین در حال چرخیدن هست نفر جلویی پاکتشو بر می‌داره و cashier ازش تشکر می‌کنه و اون از صحنه خارج می‌شه. شما یه کم جلو می‌روید . cashier یه دختر سیاه‌ پوسته، حدود ۱۸-۱۹ ساله به نظر می‌رسه یه کمی لاغره و قدش حدود "6 '5 هست و یه لباس یقه‌اسکی سیاه‌تر از خودش هم پوشیده که البته خیلی بهش میاد. خیلی مهربون به نظر میاد لبخند می‌زنه و به شما سلام می‌کنه...شما یادتون هست که اینجا مردم برای اینکه پول در بیارند خیلی خوب برخورد می‌کنند. بنابراین باید حواستون رو خیلی جمع کنید. نباید فریب این ظاهر مهربون رو خورد. هرکسی ممکنه بخواد سر شما کلاه بذاره

-علیکم السلام (شما حاج آقایی جوابشو می‌دید-البته به انگلیسی)
-می‌تونم بهتون کمک کنم

شما یادتون میاد که اومدید تا پول پیتزا رو بدید. پیتزا رو سریع می‌گذارید روی میز و می‌گید اوه بله متشکرم. پول‌هاتون رو که آماده کردید یه بار دیگه می‌شمارید: ۴ تا ۱ دلاریه، ۳ تا quarter ، دوتا dime ، و ۴ تا یک سنتی. دختر مهربون بارکد روی جعبه‌ی پیتزا رو وارد کامپیوتر می‌کنه، روی صفحه‌ی مونیتور بجای یه عدد، دوتا ظاهر می‌شه 4.99 + 0.25 ... تازه یادتون میاد که دوستاتون بهتون گفته بودند که اینجا باید برای هر چیزی مالیاتش رو هم بدید (دوستاتون ازتون خواسته بودند که حواستون باشه و برای این موضوع شر بپا نکنید) قبل از اینکه شما  با اکراه دستتون رو ببرید طرف جیبتون دختره ازتون می‌پرسه که چیزی برای نوشیدن میل دارید. سوال خوبیه well, yeah , a small coca please شما جوابش رو خیلی سرد می‌دید در حالی که یه کمی حالتون به خاطر اون مالیات گرفته شده. دختر خانم می‌ره طرف دستگاه تولید نوشابه و یه لیوان که خیلی هم کوچیک نیست رو از نوشابه پر می‌کنه و بر می‌گرده طرف شما. شما در این مدت رقم مالیات رو چک می‌کنید . ظاهرا درسته. دختره چند تا چیز دیگه رو توی دستگاه تایپ می‌کنه و یه عدد دیگه کنار عددهای دیگه ظاهر می‌شه 1.25$  !  اصلا از دیدن این رقم خوشتون نمیاد. با یه لحن بداخلاقانه بهش می‌گید که فکر می‌کنید یه چیزی اشتباه شده. دختره در حالی که هنوز داره لبخند می‌زنه می‌گه که 4.99 پیتزا ، 1.25 نوشابه و ... شما می‌پرید وسط حرفش : ببخشید! 1.25$ نوشابه؟؟؟  دختره یه کمی لبخندش کم رنگ می‌شه و خیلی آروم میگه بله سر! ولی شما نباید فریب بخورید. حتما فهمیده که شما تازه واردید و حالا می‌خواد سرتون کلاه بذاره، شما خیلی عصبانی شدید. آخه یعنی چی ۱.۲۵ دلار ارز شناور و رقابتی هم نه، بازار آزاد هم که حساب کنید از قرار ۸۳۲.۵  تومن می‌شه ۱۰۴۰ تومن!! برای یه نوشابه؟؟؟؟ یه لحظه تصویر روز آخر ایرانتون میاد جلوی چشمتون که صبحش توی اداره‌ی نظام وظیفه بر سر گم شدم یه نامه‌تون کلی دعوا کرده بودید ( و البته متقابلا هم باهاتون دعوا شده بود!) و بعد از ظهرش با یه راننده‌ی تاکسی که می‌خواست کرایه‌ی میدون ولیعصر رو بجای چهارراه ولیعصر بگیره کلی دعوا کرده بودید، عجب اوضاعیه‌ها مثل اینکه بدون دعوا کردن کارا درست نمی‌شه)

سرتون رو برمی‌گردونید و به نفر پشت سرتون می‌گید این چی داره می‌گه؟؟ تازه متوجه شدید که نفر پشت سریتون یه پیرمرد حداقل ۱۵۰ ساله است. دست و پاش داره می‌لرزه و سرشو نمی‌تونه بلند کنه، یه کلاه لبه دار هم گذاشته سرش  ... پیرمرده در حالی که داره سمعکش رو تنظیم می‌کنه شروع می‌کنه جواب دادن : پـــه ... پــــه ......په ...... پارد.... می‌فهمید که تازه می‌خواد بگه که حرف شما رو نفمیده، بی‌فایده است . روتون رو برمی‌گردونید طرف دختره و با عصبانیت بهش می‌گید این غیرممکنه. دختره که حالا احتمالا فهمیده نمی‌تونه سر شما کلاه بذاره دیگه نمی‌خنده، قیافه اش رو معصومانه گرفته که شما دلتون به حالش بسوزه ولی کور خونده دوباره(خیلی سعی می‌کنه مودبانه) می گه که باور کنید قیمتش همینه اگه بخواید .....شما دیگه از عصبانیت منفجر می‌شید و با داد و بیداد می‌پرید وسط حرفش... توی نیم وجبی می‌خوای سر منو کلاه بذاری؟؟ یه نصف لیوان نوشابه رو می‌خوای به من قالب کنی؟؟ من دمار از روزگارت در میارم ،چه خبره قیمت خون باباته مگه ، فکر می‌کنی من نمی‌دونم قیمت نوشابه چنده، اصلا کی گفته که .....

دختره رنگش پریده (من همیشه می‌خواستم ببینم وقتی یه سیاه‌پوست رنگش می‌پره چجوری می‌شه، خوب چشمهاش می‌زنه بیرون و رنگش کبود می‌شه نی‌شه توصیف کرد باید ببینید)  و دستاش رو به حالت اینکه می‌گه آروم باشید جلوی شما گرفته و مدام می‌گه ok sir هی هم  به درب سمت چپ مغازه نگاه می‌کنه (که شما بعدها می‌فهمید اتاق manager فروشگاه هست) . ولی شما بیش از این‌ها عصبانی هستید ، ضمنا گرسنه هم که بودید... دختره هی داره می‌گم I am sorry sir ،  I am really sorry  و دیگه نزدیکه که بزنه زیر گریه و هی از شما می‌خواد که آرومتر داد بزنید . ولی مگه شهر هرته!‌ می‌خواد سرمنو کلاه بذاره...

آخرین حرکت شما بعد از آخرین بد و بیراهی که نثارش می‌کنید اینه که لیوان نوشابه رو بلند می‌کنید و محکم می‌کوبید روی میزش و بهش می‌گید که یک قرون هم بیشتر بهش نمی‌دید. 5.24 $ رو میریزید توی ترازوی الکترونیکی و میاید که برید ... پیرمرده بالاخره جمله‌ی پاردون می رو تموم کرده و داره به شما نگاه می‌کنه، با همون حالت عصبانیت سرتون رو می‌برید کنار گوشش و بلند داد می‌زنید مشکل من حل شد، پیرمرد بیچاره نیم‌متر پرت می‌شه عقب. کر هم کرهای قدیم (احتمالا صدای سمعکش رو خیلی زیاد کرده بود) . از مغازه می‌زنید بیرون...

نما داخلی، شما روی تخت دراز کشیدید و دست‌هاتون رو زیر سرتون گذاشتید و دارید به سقف نگاه می‌کنه، نزدیک‌های غروبه و شما دارید به امروزتون فکر می‌کنید. دوربین حرکت می‌کنه و به سمت صورت شما میاد و یک close up  نیم‌رخ از صورتتون رو نشون می‌ده. شما دارید فکر می‌کنید. از احقاق حقی که کردید کاملا راضی هستید. یه کمی ته دلتون برای دختره ناراحتید .شاید اون خودش مقصر نبوده و رییسش بهش گفته بوده که اینا رو گرون بفروشه. حرف‌‌هایی که بهش زدید رو مرور می‌کنید . یادتون نمیاد که "قیمت خون بابات" رو به انگلیسی گفته باشد price of your father's blood????? نه بعیده که همچین جمله‌ای رو به کار برده باشید. خوب وقتی آدم عصبانیه دیگه یه کمی فارسی انگلیسی قاطی می‌شه دیگه . ولی احتمالا دختره منظور شما رو فهمیده.

خوب الان دیگه می‌دونید که نوشابه اینجا قیمتش همین حدودهاست البته احتمال داره که اون دختره خواسته باشه سر شما کلاه بذاره ولی احتمالش کمه! اینجا حقوق رو ملت به دلار می‌گیرند و به دلار هم خرج می‌کنند. روزهای اولی آدم همش ماشین حسابش دستشه که حالا ۴.۲۶ دلار چند تومن می‌شه ولی بعد از یکی دو هفته همه چی دستتون میاد. دیگه حالا کلی باکلاس شدید. وقتی می‌رید یه نوشابه‌ی خالی هم بگیرید یه اسکناس 20$ به cashier می‌دید و بهش می‌گید بقیه‌اش رو بذار تو جیبت.

سلام

سلام

مدتی again این وبلاگ تاخیر شد...، ما را شما بخشیده باشید.

عرض شود که یه نکته‌ی مهم هست بخصوص برای اون دسته از دوستان که در حال آماده شدن برای اومدن هستند شاید بد نباشه که بهش توجه کرده شود. یه مقداری شخصی هست ولی خوب می‌تونه واقعا توی کار آدم تاثیر بگذاره...

اگه شما از اون آدم‌هایی هستید که خیلی برای انسان‌ها ارزش قائلید، از کشت و کشتاری که توی دنیا راه افتاده بدتون میاد، برای دنیای صلح و صفا دعا می‌کنید، خیلی می‌خواهید توی کارهاتون همیشه این اهداف بزرگ رو در نظر داشته باشید... خوب باید دقیق باشید

اگه نمی‌خواید به هیچ نحو توی کارهایی که شاید به نحوی به جنگ و جنگ ‌افزارها ربط داره درگیر بشید ... و اگه احیانا یه زمانی مجبور بشید روی یه کار مربوط به جنگ و از این حرفا کار کنید خیلی اعصابتون به هم می‌ریزه و اگه وقتی یه کمی کارتون رو ادامه دادید بیشتر اعصابتون به هم بریزه، اگه حتی یه جوری بشید که هر وقت تنها می‌شید فکر کاری که دارید می‌کنید آزارتون بده، اگه کم کم شب‌ها نتونید از فکرش بخوابید، اگه صبح که می‌روید سرکار همش دلهره داشته باشید، اگه وقتی کامپیوترتون رو روشن می‌کنید از خدا بخواهید که امروز هم کارتون جواب نده، اگه وقتی یه نتیجه‌ی جدید به دست میارید پشتتون بلرزه که نکنه یه وقت برای آدم کشی کسی ازش استفاده کنه. اگه مثلا روی هلیکوپتر کار می‌کنید و هر روز اخبار رو بخونید که آیا جایی توی دنیا با هلیکوپتر کسی رو می‌کشند یا نه...

اگه قراره هر هفته برید یه چاپ جدید دفاعیات اپنهایمر (بمب اتم رو یادتون میاد)  رو از کتابخونه بگیرید، اگه قراره نوشته‌های خصوصیش رو برای خودتون کپی بگیرید و مرتب بخونید، اگه زندگی آلفرد نوبل رو از حفظ کرده باشید...

اگه قراره روز قبل از ارائه‌ی کارتون جای هرچی فایتر (هواپیمای جنگنده) توی presentation  هست ایرلاینر (هواپیمای مسافربری) بذارید (البته اینجا رو یه کم باید حواستون رو جمع کنید و حتما بعدش یه بار از روی presentation بخونید، چون مثلا ممکنه جمله‌هایی مثل "در محل نصب راکت به بدنه‌ی  هواپیمای مسافربری... " و یا "وقتی هواپیمای مسافربری در حال فرار از دست هواپیمای مسافربری دشمن هست" توی گزارشتون بیاد اون وقت یه سری از ملیت‌های بی فرهنگ که اتفاقا چند از دوستای شما هم اتفاقا از همون ملیت های بی‌فرهنگ هستند بخصوص اون پست داک چینی که همیشه اعصابتون رو خرد می‌کنه، قاه قاه می‌زنند زیر خنده، البته اصلا خنده نداره ها، ولی خوب اونا ممکنه به شما بخندند)...

اگه قراره هر روز صبح با labmate تون سر اینکه اینکه چرا انسان‌ها باید وسایل جنگی بسازند بحث کنید و اون شما رو قانع کنه و تا ظهر با خودتون کلنجار برید و بعد از ظهر ۱۱۳ تا اشکال به argument دوستتون پیدا کرده باشید...

اگه قراره یه روز سه - چهار بار تا اتاق استادتون برید که بهش بگید دیگه نمی‌تونید روی این پروژه کار کنید و بعد پشیمون بشید

و هزار تا اگه‌ی دیگه، قبل از انتخاب کارتون بیشتر فکر کنید. اصولا کارهای اینقدر خرده هستند که خوب آدم می‌تونه خودشو به اون وری بزنه که بابا من دارم تحقیقات می‌کنم و از این جور حرفا، ولی خوب بعضی آدما نمی‌تونند دیگه. زندگیتون هیچ فرقی نمی‌کنه! اگه مامانتون قبل از کارکردن روی این پروژه دوستتون داشته بعدش هم دوستتون داره (قربون پسر بی‌شرفم برم! رو یادتون میاد)

بله عزیز دلمی! بالاخره که من یه دختر آلمانی رو می‌شناسم که خیلی دختر خوبیه (لیسانسشم رو UCDAVIS گرفته) و از اون دخترهای رقیق‌القلبی هست که اگه ببینه یه گربه داره لنگ لنگ راه می ره قسم می‌خورم تا یک هفته خوابش نمی‌بره و تا یک ماه غذا از گلوش پایین نمی‌ره، ولی خودش داره روی بمب‌های ضد پناهگاه کار می‌کنه... من البته باز هم تاکید می‌کنم که بسیار دختر خوبی است.

من یه disclaimer بنویسم که این مطلب هیچ ارتباطی به من نداره،‌ همینجوری نوشتم شاید آدم ها بخواند بهش فکر کنند.

بالاخره که اگه هیچ‌کی بمب درست نکنه، بمبی هم نیست که منفجر بشه! اینجوری دنیا بهتر نیست؟؟

توی ایالت بافرهنگ ما ازدواج همجنس‌ها آزاد شد! این به این معنیه که توی شناسنامه‌هاشون از حالا می‌نویسند که این حاج آقا همسر اون یکی حاج‌آقا است. (و البته برای حاج خانوم ها ) این اصلا مهم نیست حالا دوست دارند همسر هم باشند خوب باشند، نکته‌ی مهم اینه که اینا می‌تونند به طور قانونی سرپرستی یه بچه را به عهده بگیرند ... ببینید کار آدمیزاد به کجا کشیده، یه هفته اس تیتر تمام روزنامه ها و اخبار و ... فکر هم نکنید که یکی دوتان ها! یه صف کشیدند جلوی محضر ۳ کیلومتر...واقعا که!

عرضم به حضورتون که من ایشالا سر فرصت به کامنت‌های سرشار از محبتتون جواب می‌دم. از تبریک تولد همتون هم متشکرم. ایشالا جشن تولد خودتون

 take care