پیری


آقای سال‌خورده‌ای بود، با کلی موهای سفید. می‌گفت من خیلی خوشبخت‌تر از این جوون‌ها هستم. من بیشترمسیر رو رفتم. آخر خطم. این جوون‌ها تازه قراره بدبختی‌های پیری و سال‌خوردگی و مریضی و حافظه و چشم و گوش رو بچشند.  می‌گفت زندگی مثل قطاری می‌مونه که یک سوم اولش اسیر هستی،‌ یک سوم وسطش خیلی خوش می‌گذره، و  یک سوم آخرش با باتوم قراره کتکت بزنند. خوب من بیشتر کتک‌ها رو همین الان خوردم. جوون‌ها الکی خوشحالند به خاطر این‌که خبر ندارند که اون‌ها هم توی دقیقا سوار همین قطار هستند. من اصلا دوست ندارم برگردم دوباره جوون بشم.

شمارش

حنا: بابا یاد گرفتم تا ۳۰۰ بشمارم به فارسی.

بابای حنا [در حال خواندن اخبار از روی موبایل]: آفرین دختر گلم. باریکلا!

حنا: بشمارم برات که ببینی؟

بابای حنا [با کمی مِن و مِن]: فکر بدی نیست، ولی نه دیگه، من که می‌دونم خوب بلدی. برات یه جایزه هم می‌خرم. لازم نیست دیگه الان بشماری. اصلا می‌خوای بری برای مامان بشماری؟

حنا: لطفا! خواهش می‌کنم!‌ می‌خوام ببینی چقدر خوب بلدم.

[مامان حنا چشم غره می‌رود و با ایماء و اشاره می‌رساند که طبق آخرین نظریات روانشناسی تربیتی در چنین شرایطی  باید حتما اجازه داد فرزند کارش را ارائه کند]

بابای حنا [ با لحنِ از سر ناچاری]: باشه بابا. بشمار.

حنا [خیلی شمرده شمرده و با دقت]: یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده، یازده،‌ دوازده،‌ سیزده ....

[یک ربع بعد]

حنا: ... دویست و پنجاه و چهار، دویست و پنجاه و پنج، دویست و شستاد و شش .... آخ آخ. اشتباه شد. اشتباه شد. از اول باید بشمرم!‌ از اول:  یک، دو، سه، چهار ...
بابای حنا:   



دوشواری‌های کودکان دوزبانه -۴


قبل از این‌که حنا بره آمادگی، ما توی خونه فقط فارسی باهاش صحبت می‌کردیم. با ایده که بعدا انگلیسی رو خوب یاد خواهد گرفت، و بنابراین روی زبان فارسیش باید الان کار کرد. چون بعدا که روزی ۷-۸ ساعت مدرسه باشه و بعد خسته و کوفته برسه خونه دیگه خیلی فرصتی نخواهد بود. همین باعث شد که حنا که می‌خواست بره آمادگی، ما نگرانیمون این باشه که چون انگلیسی اصلا بلد نیست دچار مشکل بشه. حالا یا توی روحیه‌اش تاثیر بگذاره، یا مثلا زده بشه کلا  از مدرسه، یا توی ارتباطش با بقیه‌ی بچه‌ها یا معلم دچار مشکل بشه.


شروعش خیلی بد نبود. این بچه‌ها بالاخره یه راهی پیدا می‌کنند و با هم ارتباط برقرار می‌کنند. حالا بعد ۴-۵ ماه هنوز هم زبان انگلیسی‌ حنا هنوز خیلی درست نیست. غلط و غولوط و قاطی پاطی یه چیزایی سر هم می‌کنه و کارش توی مدرسه راه میفته. اعتماد به نفسش ولی بد نیست. دیروز می‌گفت دور از چشم «میس هَملی» به بچه‌های مدرسه‌شون سر ناهار چند تا کلمه‌ی فارسی یاد داده. سیب، پرتغال، مدرسه و چند تا کلمه‌ی دیگه. خیلی هم شاکی بود که یکی دوتا از بچه‌ها یاد نگرفته بودند و اشتباه می‌گفتند.


یادم میاد که یه جُکی در این زمینه داشتیم،‌ جزئیاتش رو یادم  نیست،‌ ولی احتمالا برای ما داره خاطره می‌شه. 




شروع شد ...


مدیر مدرسه‌‌ای که حنا اون‌جا آمادگی می‌ره اسمش آقای مَن‌هایمِر هست. وقت تعطیل شدن کلاس ها-  یعنی سر ساعت ۱:۱۰ دقیقه بعدازظهر - که میشه هر روز خودش میاد دم در یکی یکی کلاس‌ها و می‌گه که دیگه بچه‌ها باید راهی خونه بشن. با بچه‌ها خداحافظی می‌کنی و با پدرمادر هایی هم که اومده باشند و منتظر بچه‌هاشون باشند خوش و بش می‌کنه. ازش وقت زیادی نمی‌گیره ولی کار خیلی خوبیه و ارتباط بین بچه‌ها و والدین و مدرسه رو هم خیلی نزدیک نگه می‌داره.


دیروز رفته بودم دنبال حنا. دیدم لبخند شیطنت آمیزی تا بناگوش بر لبانشه. سوار ماشین که شد سریع گفت «بابا!‌ میدونی چیه! اسم آقای مَن‌هایمر شبیه آقای مَن‌تایمر هست!!» (اشاره به اینکه مثل تایمر سر وقت میاد دم در کلاس‌ها). من که اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم و ضمنا خیلی تصویر جدی و باکلاسی از آقای من‌هایمر توی ذهنم بود بی‌اختیار از خنده منفجر شدم. ولی سریع سعی کردم خودم رو کنترل کنم و بهش گفتم «حنا این خیلی کار بدیه و اسم آدم‌ها رو باید درست و کامل بگی» و از این حرف‌ها. محاله خودش تنهایی این ایده‌رو زده باشه. با خودم فکر کردم که  خوب دیگه شروع شد که با دوست و رفیق‌هاش بشینن و ایده بزنن و ملت رو دست بندازن.


زندگی


موهای سپیدی داشت. می‌گفت زندگی مثل یک کوچه‌ی بن بست می‌مونه که وقتی با کلی تلاش و زحمت و مشقت به تهش می‌رسی تنها چیزی که می‌بینی اینه که یکی - گلاب به روی مبارکتون - اون ته کوچه خراب‌کاری کرده.

بهشت روی زمین


بهشت روی زمین جایی‌است که  ‌آن‌جا که هستی هرگز یاد جای دیگری نمی‌کنی.

قصه‌ی شب


طبق معمولِ هر شب، کنار تخت حنا نشستم و دارم براش قصه‌ی قبل از خواب رو می‌گم:

من [خیلی با آب و تاب]: به نام خدا. یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون توی زمین و آسمون هیچ‌کس نبود. روزی روزگاری در زمان‌های ....

حنا [در حالی‌که  سرش رو میاره نزدیکِ گوشِ من، و با صدای خیلی آروم]: بابا! این‌هاش رو لازم نیست بگی. برو سر اصل قصه!

من:   :|


دموکراسی به سبک حنا


حنا: بابا این نقاشی رو برای تو کشیدم. لباسش رو چه رنگی دوست داری رنگ کنم؟

من: نمی‌دونم بابا. هر رنگی خودت دوست داری خوبه.

حنا: نه دیگه. برای تو کشیدم. بگو چه رنگی دوست داری. یه رنگی بگو دیگه.

من: خوب باشه. قرمز کن.

- اِ....ه. قرمز حالا یه کمی یه جوریه،‌ میشه یه رنگ دیگه بگی؟

- خوب، سبز هم خوبه

- نه!‌ سبز رو دوست ندارم. یه رنگ دیگه بگو

- زرد؟

- یه رنگ دیگه ...

- نارنجی؟

- یه رنگ دیگه ...

- نمی‌دونم بابا. صورتی خوبه؟

- یه رنگ دیگه ...

- آبی؟

- آهان. عالی. باشه. برات آبی رنگش می‌کنم.

- خیلی ممنون که ازم نظرم رو پرسیدی!




روز اول مدرسه

ما روز اول چطور رفتیم مدرسه، اینا چطور می‌رن مدرسه.




توضیح: دستور‌العمل روز اول مدرسه که برای والدین فرستاده شده:

۱- بچه‌ها لباس‌های مناسب بازی بپوشند،

۲- کرم ضد آفتاب بزنند،

۳- کوله پشتی همراهشون بیارن،

۴- میان‌وعده و ناهار بیارن با خودشون.




آموزش مهربانی با حیوانات به کودکان!



« ... سارا با مهربانی اسب سفید را ناز می‌کند اما هیچ‌وقت آن‌ها را اذیت نمی‌کند و سوار کره‌اسب نمی‌شود. اون آن‌ها را چوب نمی‌زند [!] و به طرف آن‌ها سنگ پرتاب نمی‌کند [!!] و دُم قشنگ آن‌ها را نمی‌کشد [!!!]. چون می‌داند این کارها خیلی بد است و اسب سفید و کره‌ اسب کوچولو عصبانی می‌شوند و به او لگد می‌زنند[!]. حتی ممکن است مادر اسب کوچولو او را گاز بگیرد[!!].»

(کتاب «خطر و حیوانات» نشر نوای مدرسه)


یه‌وقت یه خارجی این کتاب رو ببینه، پیش خودش چی فکر می‌کنه در مورد ایران؟





روزهای هفته

من: حنا! بابا!‌ روزهای هفته رو بلدی بشماری؟

حنا: نه!

من: کاری نداره که. ببین!‌ اینجوریه: شنبه  روز اول هفته‌است، بعدش یک‌شنبه، بعدش دو شنبه،سه شنبه ...

حنا [وسط شمردن من]: بلدم! بلدم!

من: بگو ببینیم!

حنا: شنبه، یک‌شنبه، دوشنبه، سه‌شنبه، چهارشنبه، پنج‌شنبه، شش‌شنبه، هفت‌شنبه، ...




تعجیل!

سوار قطار مشهد هستیم. من برای پس‌فردا که شنبه باشه بلیط هواپیما برای برگشت به تهران دارم. وسط بیابون‌ها هستیم که تلفنم زنگ می‌خوره:

- [من:] بفرمایید!

- [خانم مودب پشت خط]: سلام. زمانی هستم از هواپیمایی «وارِش» تماس می‌گیرم.آقای ---

- بله!‌ خودم هستم!‌سلام علیکم. بفرمایید.

- شما برای روز شنبه بلیط از مشهد به تهران دارید، ساعت سه بعد از ظهر، درسته؟

- بله، درسته.

- می‌خواستم به اطلاعتون برسونم که پرواز شما دو ساعت «تعجیل» داره.

- ببخشید، من سوار قطارم، صدا خوب نمیاد. چی فرمودید؟ تاخیر داره؟؟!

- نه!‌ نه! «تعجیل» داره. یعنی دو ساعت زودتر پرواز می‌کنه! بجای ساعت ۳، ساعت ۱ بعدازظهر پرواز می‌کنه.

- «تـعـجیل»!!!! به حق حرف‌های نشنیده! «تعجیل» دیگه چه صیغه‌ایه؟؟!!

- پیشاپیش از این تغییر پیش‌آمده عذرخواهی می‌کنم. علاقه‌مندید که بلیط‌تون رو نگه دارید؟ یا من می‌تونم بدون هزینه‌ی اضافی برای یک‌شنبه براتون بلیط رزرو کنم یا کل بهای بلیط رو مسترد کنم.

- :|



دوشواری‌های کودکان دوزبانه - ۳

حنا در حال شمارش به انگلیسی:

وان هاندرد،

توو هاندرد،

سه هاندرد،

چهار هاندرد،

...


خوابِ حنا

حنا دو واقعیت بسیار بسیار دردناک رو تقریبا قبول کرده:

۱- شب‌ها باید بخوابه،
۲- شب‌ها باید خودش توی اتاق خودش بخوابه. یعنی دیگه (یعنی از چند شب پیش) کسی هم تا وقتی که حنا خوابش ببره براش قصه تعریف نمی‌کنه. یه قصه‌ای چیزی تعریف می‌شه و خداحافظ.



گفتم «تقریبا» قبول کرده که بگم از هر ترفندی استفاده می‌کنه که یکی دو دقیقه هم شده این زمانِ خواب رفتن رو به تعویق بندازه. دارم از اتاقش میام بیرون:

- بابا!‌ میشه یه قصه‌‌ی دیگه هم برام بگی؟

- الان نه!‌دیگه امشب خیلی دیروقت شده. باید بخوابی. فردا عوضش اگه زودتر برای خواب آماده شدی برات یه قصه‌ی دیگه هم میگم.

- یه قصه‌ی کوچیک. خیلی کوچیک [جلوی صورتش انگشت شست و سبابه‌اش رو  بهم نزدیک می‌کنه که اندازه‌ی قصه‌ای که مدنظرش هست رو به من نشون بده]

- نه بابا!‌ خیلی دیروقت شده.

- این‌قدر کوچیک [اشاره به انگشت‌هاش]، اصلا کوچیک‌تر.

- بابای من!‌ دیروقته. شما بایدبخوابی دیگه. باشه برای فردا.

- [حنا:] باشه.

-شب به خیر دخترم!

- [حنا:] بابا!

- بله!‌دیگه چیه؟

- می‌تونم یه سوال بپرسم [حنا تعصب من به علم و دانش و از گهواره تا گور دانش‌بجوی رو هدف گرفته]

- اِ ....

- یه سوال کوچیک

-خیلی خوب. بپرس.فقط زود. [من که میدونم بهانه‌اش هست]

- میشه دوتا بپرسم؟

- چک و چونه نزن دیگه. یک سوال فقط.

- نه دوتا حالا. دوتا سوال دارم. خیلی مهم هستند.

- خیلی خوب. دوتا سوالت رو سریع بپرس.

- [حنا در حال فکر کردن به ابداع یک سوال الکی] بابا!‌ پتو چطوری درست می‌شه؟‌

- [من یه توضیح سریع و مختصر می‌دم، در حد ۱۰-۱۵ ثانیه]، خوب سوال دومت رو بپرس

- [حنا:] سوال دومم دو قسمت داره!

-   :|




کودکانِ دورانِ کرونا

فیلمِ علمی تخیلیِ «ئی.تی. موجود فرازمینی» (محصول سال ۱۹۸۲ به کارگردانی استیون اسپیلبرگ) داستان یک موجودِ گوگولی مگولی و دوست‌داشتنی فضایی است که سفینه‌اش روی زمین سقوط کرده و چند نوجوان سعی دارند-  بدون این‌که بزرگ‌ترها متوجه بشوند - به او کمک کنند تا از سیاره‌ای که از آن آمده درخواستِ  کمک کند و به خانه بازگردد.


      


جایی در اواسط فیلم ئی‌تی برای فرستادن سیگنالِ کمک احتیاج دارد که به محل خاصی خارج شهر برود.  بچه‌ها تصمیم می‌گیرند  از موقعیت شب هالووین استفاده کرده و به بهانه‌ی لباس‌های عجیب غریب پوشیدن، ئی‌تی را زیر یک چادر سفید قایم کنند. بعد از خانه خارج می‌شوند و از خیابانِ وسط شهر به محل موعود  روانه می‌شوند (جایی‌که ئی‌تی می‌تواند آن‌جا با دستگاه‌های پیشرفته‌اش سیگنالِ درخواستِ کمک بفرستد). برای این‌که حوصله‌ی ئی‌تی سر نرود، بچه‌ها روی چادر سفید دو سوراخ تعبیه می‌کنند که ئی‌تی بتواند در طول مسیر بیرون را ببیند.  ئی‌تی مردم، با چهره‌های وحشتناکِ شب هالووین، را از سوراخ‌‌های پارچه می‌بیند و چون هیچ ایده‌ای از سنت هالووین ندارد به شدت از  ظاهر وحشتناک  ساکنین کره‌ی زمین متعجب است.


 


-----------------------


امیرعلی کودکِ دوران کرونا است.از  وقتی تقریبا ۶ ماهه بود و تازه می‌توانست ارتباطی برقرار کند و چیزی بفهمد، ما در خانه حبس بوده‌ایم. تنها انسان‌هایی که دیده تقریبا فقط من و مامانش و حنا بوده. چون خیلی کوچک است،‌ با تلویزیون و چت اینترنتی و غیره هم سروکاری نداشته.


هفته‌ی پیش به پیشنهاد یکی از دوستان رفتیم یکی از پارک‌های نسبتا خلوتِ نزدیک خانه برای قدم زدم. دستِ امیرعلی را من گرفته بودم و با هم قدم می‌زدیم. امیرعلی به شدت بهت‌زده بود. هر رهگذری که از طرف مقابل رد می‌شد، امیرعلی انگار یک موجود فضایی دیده!‌ یکی دو قدم می‌رفت جلو و چنان متحیر و با تعجب رهگذر را نگاه می‌کرد که ما تقریبا شرمنده می‌شدیم. بعد همین‌طور خیره‌خیره تا مدت‌ها بعد از آن‌که ره‌گذر از مقابل ما عبور کرده بود با نگاهش دنبالش می‌کرد. باید دستش را می‌کشیدم که بی‌خیال شود. کلا به شدت ساکت و در بهت بود.


یاد ئی‌تی افتادم و شب هالووین ...






مهربانی با طبیعت

در راستای دوست کردن حنا با طبیعت:

- [من:] حنایِ بابا!‌ دوست داری بریم با هم یه چیزی بکاریم؟

- [حنا:] «بکاریم» یعنی چه؟

- یعنی مثلا یه دونه‌ای چیزی مثل عدس یا نخود رو می‌گذاریم توی یه ظرف آب، بعد سبز می‌شه، یعنی ازش یه گیاهِ سبز میاد بیرون،

- بعد چی می‌شه؟

- خوب همین که دونه‌ تبدیل به یه گیاه می‌شه جالبه دیگه ، ولی بعدش هم می‌تونیم بریم توی باغچه بکاریمش، بعد بزرگ می‌شه و بیست تا عدس به ما میده.

-جدی؟!!!!

- آره دیگه. یه دونه عدس،‌ بیست تا عدس می‌ده. شاید هم بیشتر!

- خیلی جالبه!

- خوب، حالا چی دوست داری بکاریم؟ عدس؟ نخود؟ گندم؟ جو؟

- میشه شکلات بکاریم؟!

-   :|



یک‌سال گذشت


درختِ نارنج‌ِ باغچه‌یِ کوچکمان امسال میوه نداد،
ما که هیچ،
من که هیچِ هیچ



سه‌سال به بالا!




روی جعبه‌ی ماژیک‌ نوشته بودها که برای  «سه‌سال به بالا» ست،

من دقت نکردم ...



سفر کنیم و مَخافَت کشیم و خوش باشیم ...


سه تا بلیطِ هواپیما خریده‌بودیم. سه تا صندلی کنارِ هم. صندلی وسطی‌مون پُشتی نداشت. مهما‌ن‌دار گفت جاتون رو عوض می‌کنم.



صندلی جدید پشتی داشت، ولی میزِ تاشوی یکی از صندلی‌ها قفل نمی‌شد و وِل بود. آقای مهمان‌دار اومد و مؤدبانه گفت: «بی‌زحمت موقع تیک‌آف با دست نگهش دار».

سرم رو برگردوندم طرفش. نگاه‌هامون قفل شد. آدمِ آروم و بامتانتی بود. یک لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم.  هم اون سؤال من رو می‌دونست، و هم من جوابِ اون رو. بعد چند لحظه گفت  «ببخشید ...، تحریمیم دیگه...».

من لبخند زدم.

اون رفت به بقیه‌ی مسافرها برسه.





دوشواری‌های کودکان دوزبانه - ۲


توی ماشین پشت چراغ قرمزیم. حنا میگه: بابا! «دُونْتْ دُوْر» یعنی چه؟

من و مامانِ حنا با تعجب به هم نگاه می‌کنیم.

- چی بابا؟ دوباره بگو!

- دونت دُوْر! دونت دُوْر!

- کجا شنیدی بابا؟

- اون‌جا دیدم. اون‌جا. نگاه گن!

سرم رو برمی‌گردونم. حنا داره با انگشت  به علامت راهنماییِ کنار خیابون اشاره می‌کنه!