شنبه ۱ دی ۱۳۸۶

 

علیرضا، این بچه‌ها امروز با من شوخی می‌کنند. شوخی‌‌های بی‌خنده. ما سر همه‌چیز شوخی می‌کردیم٬ ولی این یکی نه ...<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />


تلفن‌ها که هیچ، پیام کوتاه دکتر جلالی را هم باور نکردم. خبر خبرگزاری ایسنا را هم باور نکردم. از این اسم و فامیل‌ها زیاد است.


علی‌رضا٬ به تلفنت زنگ نمی‌زنم٬ چون اگر گوشی را برنداری ممکن است فکرم هزارجا برود. همین‌جا کنار کامپیوتر٬ روبروی مونیتور می‌نشینم٬ و آن‌قدر می‌نشینم که خودت بیایی٬ مثل قدیم‌ها٬ برایم بنویسی که بچه‌ها شوخی می‌کنند. من امروز هیچ تلفنی را جواب نمی‌دهم. شماها همه‌تان امروز شوخی‌تان گرفته.

 

علی٬ علی آقا! ما کلی قرار مدار داریم. فراموش که نکرده‌ای؟ ما قرارمان اینست هنوز که برگردیم٬ یک‌بار دیگر٬ دور هم جمع شویم. شرکت بزنیم. کار کنیم. دست در دست هم "نفرین از روی این زمین برداریم و جاش٬ گندم بکاریم".  یادت رفته؟

 

علی٬ دلواپسم. دست خودم نیست. زود بیا برایم بنویس. می‌دانم می‌آیی. همین‌جا منتظرت می‌نشینم. منتظرت می‌نشینم همین‌طور که سرم را بین دستانم گرفته‌ام و چشمان پردردم را بر هم می‌فشرم. قسم‌ات می‌دهم٬ به جان من نه٬ به جان آن دختر دوساله‌ات٬ زود بیا٬ بیا و بگو که همه‌ی این حرف‌ها دروغ است...

 

بحر صفا در صفا

 

امان از دست این سنجاب‌ها<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

 

بعد از ظهر یکی از همون روزهای خوب که اول صبحش به دلیل دقت بیش از حد هم خونه‌ای محترمون با سقوط یک کارتونٍ کولر گازی (خوشبختانه یا بدبختانه خود کولرٍ 50 کیلویی داخلش نبود)  روی سرتون شروع شده٬ بعد توی میل‌باکستون چند تا email بسیار بسیار امیدوار کننده براتون رسیده٬ و حالا هم بر خلاف پیش بینی هوا که قرار بوده آفتابی باشه داره برف میاد٬ بهترین کاری که می‌شه کرد اینه که یک لیوان چایی داغ داغ برای خودتون بریزید و جلوی پنجره‌های قدی، روی مبل راحتی لم بدید، و هبوطِ با طُمانینه‌ی دونه‌های ریز و درشت برف رو نگاه کنید که قراره٬ برای نیم روزی شاید٬ دنیا رو براتون کمی به ظاهر سفیدتر کنند. اگر طبقه‌ی دوم یا سوم ساختمان باشید و جلوی ساختمانتون کلی درخت باشه٬ و شما چُرت‌آلود هم باشید٬ هربار که چشمتون رو باز می‌کنید٬ یکی دوسانتی‌متری بر ارتفاع برف روی شاخه‌ها افزوده شده.

 

در میون تموم آرامشی که بیرون وجود داره٬ حرکت سریع یه سنجاب کوچولو که از یکی از درخت‌ها بالا می‌ره توجه شما را جلب می‌کنه. اینجا اصولا توی زمستون سنجاب منجاب خبری نیست. شما هم احتمالا حداقل دو سه هفته‌ای می‌شه که ندیدیشون. از قد و قواره‌اش می‌تونید حدس بزنید که باید یه بچه سنجاب باشه. یه بچه سنجابی که هنوز خواب زمستونیش نگرفته (یا احتمالا مامانش اینقدر براش قصه خونده که خودش رو خواب برده۱). بچه سنجاببسیار با احتیاط از تنه‌ی درختی که روی شاخه‌هاش دیگه حالا پنج شش سانتی‌متری برف نشسته بالا میاد. بعد روی یکی از شاخه‌ها می‌ایسته٬ اطرافش رو زیرچشمی برانداز می‌کنه و وقتی که خیالش راحت می‌شه که خطری نیست چند قدمی به راست و بعد چند قدمی به چپ برمی‌داره و ناگهان مثل موشکی که چاشنیش رو زده باشند٬ شروع می‌کنه از این طرف دویدن به اون‌طرف و چنان برف‌های نشسته روی شاخه‌ها رو به این طرف و اون طرف می‌پاشونه که برای چند لحظه بین ذرات پراکنده شده برف گمش می‌کنید. حرکات دویدنی و عرضی٬ خیلی زود جاشون رو عوض می‌کنند با ورجه وورجه و بالا پایین پریدن و از این شاخه به اون شاخه پریدن. درست مثل ژیمناستی که در حال تمرینه: از این شاخه برو بالا از اون یکی بیا پایین از این یکی بپر روی اون شاخه۲ ...

 

یکی دوبار هم روی شاخه‌های نازک تعادلش رو از دست می‌ده و میافته روی شاخه‌ی پایینی و نشون می‌ده که واقعا بچه است. فرضیه دوستتون اینه که مامان بچه سنجاب (یا خاله لالی!) اینقدر به این بچه‌اش بکن نکن گفته که حالا که به خواب زمستونی فرو رفته دیگه این بچه داره دق دلی تمام بهار و تابستون رو در میاره. جالبه که بیرون توی برف‌ها، غیر از این سنجاب، یک پرنده هم پر نمی‌زنه.

 

حرکات آکروباتیک سنجاب اینقدر ماهرانه انجام می‌شوند که تمام حواس شما را به خودشون جلب می‌کنند. یکی دوتا چرخش 360 درجه کم‌کم شما رو به خنده می‌اندازه. سرعت و پیچیدگی حرکات همینطور بیشتر می‌شه. دیگه وقتی کار به  "دارحلقه"  و  "آفتاب-بالانس-- مهتاب- بالانس"  برسه٬ هیچ چیز نمی‌تونه جلودار انفجار خنده‌تون باشه...

 

دوستتون که از صدای بلند خنده‌ی شما اومده ببینه چه خبره٬ با شُمای لوله شده مواجه می‌شه که از شدت خنده دست‌هاتون رو روی دلتون گذاشتید و قاه قاه خنده بهتون مجال حتی یک کلمه حرف زدن هم نمی‌ده. با دست به بیرون اشاره می‌کنید. سنجاب خانم که دیگه آمپر چسبونده اینقدر حرکاتش سریع شده که دنبال کردنش به سختی ممکنه۳.  چند لحظه‌ی بعد دوستتون هم از شدت خنده روی زمین ولو شده، و نفس نفس زنان فریاد می‌زنه:

"Ha ha ha ,  Oh my, …. Oh hhhh , I can’t believe this , ouuuuhh ha ha ha.  I can’t believe how funny this creature is, oh my god , ohhhh ha ha ha ha ha, oh my god … "

 

امان از دست این سنجاب‌ها!

 

 

 

توضیحات:

 

۱- نمی‌دونم آدم چرا تا وقتی بچه‌است وقتی همه ملت می‌خوابند می‌خواد بیدار باشه٬ بعد وقتی ملت همه بیدار می‌شوند٬ اونوقت خوابش می‌گیره

۲- یکی از دوستان یادآوری کردند که واقعا جای عمو جغد شاخ‌دار خالی!!

۳- دوستان ایرانی احتمال دادند که احتمال مصرف قرص x منتفی نیست. 

 

 *********************

 *********************

 *********************

 

 

الکیات:

 

گفته شده است که روزی اتابک ابی‌بکر بن سعد زنگی* از سعدی می‌پرسد بهترین غزل فارسی چیست. سعدی در جواب غزلی از مولانا جلال الدین را می خواند که با بیت زیر تمام می‌شود:


"آمد موج الست کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست"

 

این آهنگ ** هم برای سورپرایز!!

 

این شعرهای حضرت مولانا جلال الدین واقعا انسان را به وجد می‌آورد.

 

 

 توضیحات:

 

* حضرت اتابک همان هستند که فارس از برکت آی‌کیوی ایشان و به سبب فرستادن هدیه به مغول از حمله‌ی لشگر جناب تموچین در امان ماند. ابو محمد مصلح ابن عبدالله (همان حاج آقا سعدی خودمان) که در تمام عمرش به جز برای رضای خدا شعری نگفته٬ بوستانش را به جضرت اتابک تقدیم می‌کند. بوستان آن‌قدر خوش قدم است که در همان سال اتابک فوت می‌کند. سال بعد سعدی گلستان را به پایان می‌رساند٬ و چون سعد بن اتابک (آقازاده‌ی حاکم قبلی) بر سر کار بوده٬ به ناچار گلستان به آقازاده تقدیم می‌شود. چند خطی از دیباچه‌ی گلستان در باب اخلاص!

"هنوز از گل بستان بقیّتی موجود بود که کتاب گلستان تمام شد و تمام آنگهشود به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان پناه٬ سایه کردگار و پرتولطف پروردگار٬ ذخرزمان٬ کهفامان٬ المؤیدُ من السماء٬ المنصورُ علی الاعداء٬ عضدُالدولةِ القاهرةِ٬سراجُ الملةِ الباهرةِ٬جمالُ الانامِ مفخرُ الاسلام سعدُ بن الاتابکِ الاعظم شاهنشاه المعظم مولیملوک العرب و العجم٬ سلطان البر و البحر٬ وارث ملک سلیمان مظفر الدین ابیبکر بن سعد بن زنگی ادام الله اقبالَهما و ضاعَفَ جَلالَهما وَ جعَل الیکلِّ خیر مآلهما و ..."

** به خوانندگی بهزاد، آن زمانی‌که که هنوز در ایران بود، و شش-هشتم می‌خواند...

سفر به شهر هتل و رستوران

شهر دریاچه‌ی نمک (Salt Lake City) در ایالت یوتا (Utah) در مرکز (به سمت غرب) آمریکا  قرار دارد و بزرگترین شهر در حدفاصل دنور (Denver) در مرکز آمریکا و شهرهای ایالت کالیفرنیاست. حدود ۳۸۰۰ کلیومتر از بوستون فاصله دارد (۳۴ ساعت رانندگی= پنج‌ساعت و نیم فاصله‌ی پروازی از بوستون، سه‌ساعت و نیم فاصله‌ی پروازی برگشت به بوستون) و آب‌و هوایی شبیه اطراف تهران و شهر دریاچه‌ی نمک ایران! دارد.

 

شهر دریاچه‌ی نمک را مورمن‌ها (Mormons) پایه‌گذاری کرده‌اند. مورمنیزم شاخه‌ای از دین مسیحیت است که علاوه بر کتاب مقدس، به کتاب دیگری که شرح کتاب مقدس است و کتاب مورمن نام دارد نیز اعتقاد دارد. مطابق عقاید مورمن‌ها، این کتاب بعد از مرگ حواریون عیسی گم شد تا اینکه خدا آن‌را به نخستین پیامبر عهد اخیر، جوزف اسمیت   الهام کرد. جوزف اسمیت در سال ۱۸۴۴ کشته شد.

<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

 

سال ۱۸۴۷ گروهی از مورمن‌ها که از آزار و اذیت پروتستان‌ها در نواحی بین ایلی‌نوی و شمال ایالت نیویورک فعلی به تنگ آمده بودند به رهبری پیامبرشان "بیرگام یانگ" با گاری و با پای پیاده به سمت غرب حرکت کردند و در ۲۴ جولای ۱۸۴۷ به شهر دریاچه نمک رسیدند. یانگ وقتی به بالای کوه‌های مشرف به شهر رسید گفته بود: "این محل مناسب است" (این جمله خیلی مهمه، چون ظاهرا قبلا از طرف خدا به او اینگونه الهام شده بوده)

 

در حال حاضر شهر دریاچه‌ی نمک یکی از مذهبی‌ترین شهرهای آمریکاست. (اندر تاثیرات این شهر در خبر است که یکی از اساتید خانم دانشکده‌ی مهندسی مکانیک دانشگاه شریف بعد از مدتی تحصیل در ایالت Utah  تصمیم می‌گیرد از حجاب برتر (به قول علما) استفاده کند!). مورمن‌ها اهل دود و دم نیستند (ای بابا!) و بنابراین سیگار و قلیان و وافور و  قلقلی و سیخ و سنگ و غیره تعطیل! از همه بدتر کافئین هم مصرف نمی کنند. ولذا چای و قهوه و حتی نوشابه هم تعطیل. (دیگه الکل ملکل که اصلا و ابدا ). بزرگترین دانشگاه شهر اصطلاحا U of U (مخفف University of Utah) است. دانشگاه مهم دیگر این ایالت دانشگاه بیرگام یانگ است که در شهر Provo به فاصله‌ی حدود  یک ساعتی شهر دریاچه‌ی نمک قرار دارد. این دانشگاه بی‌شک رتبه اول دانشگاه‌های مذهبی آمریکا را در اختیار دارد. برای تحصیل در این دانشگاه باید تعهد بدهید (علاوه بر خیلی‌چیزهای دیگر) در مدت تحصیل چایی و قهوه نخواهید نوشید!

 

وسط شهر معبدی نسبتا بزرگ قرار دارد در محلی به نام میدان معبد (temple square) . شهر چهار خیابان اصلی دارد به نام‌های "شمال معبد" "جنوب معبد" "شرق معبد" و "غرب معبد"! در محوطه‌ی خارج معبد همیشه تعداد زیادی مبلغ مذهبی (Missionary) از سراسر دنیا هستند (بیشتر دانشجو) که به صورت داوطلبانه به تبلیغ دینشان می‌پردازند. دوره‌های تبلیغی هیجده ماهه هستند. یکی از مبلغین می‌گفت برای اینکه بتواند هزینه‌ی زندگی دوران خدمت داوطلبانه‌اش را از پیش آماده کند دوسال به سختی کار کرده است (تبلیغ به این می‌گن‌ها! مقایسه کنید با سازمان محترم تبلیغات ما). اینکه مبلغ به چه کشوری اعزام شود را پیامبر تعیین می‌کند.

 

معبد در شب

 

مورمن‌ها همیشه یک پیامبر روی زمین دارند که دستورات را از خدا می‌گیرد و به بندگان می‌رساند. پیامبرشان کت و شلوار می‌پوشد و کراوات می‌زند. در حال حاضر پیامبر "گوردون بی هینکلی" است.

تصویر پیامبر مورمن‌ها (از wikipedia)

 

شهر دریاچه‌ی نمک از آنجا که مرکز مذهبی مورمن‌هاست، هرساله میزبان تعداد زیادی زائر است. این قضیه باعث شده بیشتر ساختمان‌های شهر را هتل‌ها و رستوران‌ها تشکیل دهند. اطراف شهر همه ساله تعداد زیادی توریست و ورزشکار را برای ورزش اسکی جذب می‌کند. مناظر اطراف شهر ترکیبی از پوشش گیاهی ملایم و تپه‌ماهورهای نه چندان بلند است و مناظر ایران را به یاد می‌آورد (مخصوصا اگر مدت زیادی در ایالت بی‌اندازه صافی مثل ماساچوست زندگی کرده باشید!)

 


مناظر اطراف شهر در پاییز

 

نمایی از خیابان اصلی شهر Park City یکی از معروفترین شهرهای ایالت یوتا برای اسکی و میزبان المپیک زمستانی سال ۲۰۰۲

 

یکی از جنجال‌برانگیزترین عقاید مورمن‌ها، اعتقاد به چند‌همسری (polygamy) برای مردان است. مورمنیزم چند همسری را "لازمه‌ی" رسیدن به مدارج بالای بهشت می‌داند. هرچند قانون آمریکا چندهمسری را ممنوع کرده، هنوز حدود ۵٪ از مورمن‌های یوتا (حدود شصت‌هزار نفر) چندهمسر دارند. مذهب مورمنیزم در آمریکا مخالفان زیادی دارد. بسیاری از آمریکاییان رهبران مورمن‌‌ها را دروغ‌گو و شیاد می‌نامند و از وجود چنین مذهبی در کشورشان اظهار تاسف می‌کنند.

 

************************
************************

 

 

من هنوز دوست دارم چهار صفحه‌ی دیگه در مورد SLC بنوسیم. ولی ظاهرا که باید همین‌جا تمومش کنم...

از خیلی‌از دوستان ایرانی و غیرایرانی باید تشکر کنم. ولی یک تشکر خاص از آقا مجید و دکتر مسعود که از مسافت دور زحمت کشیدند اومدند و لطف فراوان کردند.

 

... بیل با همان متانت همیشگی حرفش را دنبال می‌کند:

 

"ما در جلسه‌ی سه‌ساعته‌ی هفته‌ی پیش با مشاورانمان، در مورد سرنوشتِ چالشی که در دوماه گذشته گریبان‌گیرش بوده‌ایم به جمع‌بندی رسیدیم"

 

و با طمانینه‌ی خاصی بسیار شمرده و کمی آهسته‌تر از لحن همیشگی ادامه‌ می‌دهد:

 

" مشروح بررسی و نظر نهایی در گزارشی که نسخه‌ای از آن را در پایان جلسه در اختیارتان قرار خواهد گرفت آمده است  ..."

 

بیل سخنش را قطع می کند. پیش خودم فکر می‌کنم حتما می‌خواهد برای مهمترین قسمت صحبت‌هایش کلمات بهتری پیدا کند. من همیشه بیل را به خاطر فصاحتش ستوده ام. بیل مردی است چهل و هفت-هشت ساله. قد بلند، چهار شانه، صورتی آرام با موهای جو گندمیِ کوتاه و دَرهم. اوایل فکر می‌کردم موهایش را شانه نمی‌کند. ولی بعدها مطمئن شدم که درهم بودن موهایش خیلی حساب‌شده است.  روبروی من آن طرف میز گوردون نشسته و چشمان نگرانش را از صورت بیل برنمی‌دارد. گوردن کمی کوتاه‌قد است و صورتی شکسته دارد. شاید پنجاه ساله. با موهای طلایی که خیلی‌هایش سفید شده‌اند. همیشه پرانرژی است. وقتی تلفن می‌زنی، گوشی را که بردارد، اول با فریاد از شنیدن صدایت ابراز خوشحالی می‌کند. فریادش همیشه لبخند به لبان من می آورد. من هم فریاد می‌زنم:" سلام گوردون، تازه چه خبر‌ ..."

 

جلسه‌های بعد از ظهر خیلی متفاوت‌اند. شاید به خاطر خستگی روزانه٬ شاید به خاطر انعکاس آفتاب بعد ازظهر از شیشه‌ی ساختمان‌های شهر٬ شاید هم به خاطر سایه‌های قد کشیده‌ی ساختمان‌ها روی یکدیگر. معمولا به غیر از جِی و ادام همه قبل از من می‌رسند. جِی استاد بازنشسته است. لاغر، با صورتی کشیده و موهای کم‌پشت و سفید. همیشه لباس رسمی به تن دارد. دهان که باز کند می‌فهمی بسیار پرانرژی‌تر از سنش است. اصولا، وقتی وارد جلسه می شود، سرش را پایین می اندازد و به سمت یکی از صندلی های خالی می رود. ادام خیلی به جی احترام می گذارد. پشت سرش وارد می شود و همیشه کنارش می نشیند. ادام ولی، سلام می‌کند و لبخند می‌زند. من هم اغلب دستم را آرام، به نشانه‌ی سلام، برایش تکان می‌دهم. دیگران به ندرت متوجه می شوند.

 


جلسه مدتی است که شروع شده. همه به دقت گوش می‌دهند. بیل نگاهش را روی میز می‌اندازد، و خیلی آرام دستش را از روی دسته‌ی صندلی بلند می‌کند تا فنجان قهوه‌اش را از روی میز بردارد. فنجان را که بلند ‌کند، نگاهش به پنجره‌ی روبرو می‌افتد. سالن کنفرانسِ کوچک چندین پنجره‌ی بلند دارد، هرکدام به پهنای نیم‌متر یا کمی بزرگ‌تر. خط دید بیل را دنبال می‌کنم. بیرون پنجره، از طبقه‌ی یازدهمِ ساختمان، دورنمای شهر دیده‌ می‌شود. دو جرثقیل بزرگ، یکی سبزرنگ و دیگری زرد، به سختی مشغول کارند. حتما مجتمع اداری جدیدی است.

 

نگاهم را که برگردانم، زیر چشمی جِی و ادام را که پشت به پنجره نشسته‌اند ورانداز می‌‌کنم . جی آرنج‌هایش را روی دسته‌ی صندلی گذاشته و نوک انگشتانش را جلوی صورتش به هم چسبانده. نگاهش درست از بالای انگشتانش می‌گذرد و به گوشه‌‌ی اتاق خیره است. کوچکترین حرکتی نمی‌کند. ادام مهندس است و با جی کار می‌کند. صورت گرد، قد بلند، چهارشانه، کمی فربه، با ریش پروفسوری و موهای فرفری زرد و بسیار مرتب. آستین‌هایش را بالا می‌زند، و همیشه روی صندلی لمیده می‌نشیند. گاهی به سمت راست لم می‌دهد و گاهی به سمت چپ. خوش صحبت، و بسیار اجتماعی است. خیلی از علم و دانش نمی‌داند، ولی می‌داند چطور ندانسته‌هایش را مثل قضیه‌های مسلم ریاضی جلوه دهد. پسر خوبی است.

 

تا صورتم را کامل برگردانده باشم، بیل جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشیده و همانطور آرام  فنجانش را به روی نعلبکی روی میز باز می‌گرداند. صدایش را صاف می‌کند و ادامه می‌دهد:

 

"مدل ارائه شده در ماه سپتامبر ... "

 

یک وقفه‌ی بسیار کوتاه. تنها صدایی که می‌آید صدای برخورد انگشتان دست الن به کیبورد است که تند تند با کامپیوتر اپل‌اش صورت جلسه می‌نویسد. با خودم فکر می‌کنم حتما سکوت را هم می‌نویسد. بیل سخنش را کامل می‌کند:

 

" ... مدل و همه‌ی مدارک مربوطه، بازنگری خواهند شد. "

 

نفس من که مدتی است در سینه حبس مانده رها می‌شود، و من به آرامی در صندلی فرو می‌روم. تازه حس می‌کنم بعضی وقت‌ها چقدر بدنم استرس دارد. ماهیچه‌های گردنم درد می‌کنند٬ دهانم خشک مانده. ادام سریع روی صندلیش جا‌به‌جا می‌شود و در حالی‌که به سختی جلوی قهقهه‌اش را می‌گیرد دست‌هایش را از هم باز می‌کند و بلند می‌گوید: "عالی، خیلی عالی..." و در حالیکه سرش را به نشان رضایت به بالا و پایین تکان می‌دهد نگاهش را روی صورت همه‌ی حضار می‌چرخاند. جی کوچکترین حرکتی نمی‌کند. ولی رضایت را می‌توان از چهره‌اش فهمید. جیمز کنار من نشسته و هنوز به سقف نگاه می‌کند. انگار نه انگار حرفی زده شده. طبیعی است، برایش فرقی نمی‌کند. الن تندتند تایپ می‌کند. گوردون نگاه نگرانش را، که حالا حتی بیشتر نگران است، پایین می‌اندازد. بیل سریع حرفش را ادامه می‌دهد. من دیگر خیلی گوش نمی‌دهم.

 

صورتم را بسوی پنجره برمی‌گردانم. جرثقیلِ زردِ بزرگ٬ تیرآهن پهنی را جابه‌جا می‌کند. افق سرخ رنگ است...

 

 

قاف، حرف آخر عشق

...

اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود
اگر دفتر خاطرات طراوت پر از ردپای دقایق نبود
اگر عادت عابران بی خیالی نبود
اگر رد پای نگاه تو را باد و باران 
از این کوچه ها آب و جارو نمی کرد...

اگر حرفهای دلم بی اگر بود
اگر فرصت چشم من بیشتر بود...



خبر ساده و کوتاه بود: آن‌که نام کوچکش با حرف آخر عشق آغاز می‌شد، درگذشت.



سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم

چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم

اگر دشنه ى دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم

گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!

دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم.


********************
********************


...

عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری ...

 

اندر تاخیرات وبلاگیه

همشیره‌ی مکرمه‌ی برای سالیانی، دور از منزل، به تحصیل علم و دانش و طریقت مشغول بودند. گاه پیش می‌آمد که چندین هفته خبری از حضرت علیه نمی‌شد و مادر و اطرفیان شاکی که :"بابا یه خبری از خودت ‌می‌دادی، تلفن زدن که کاری نداره!!! "

باری، علیا مخدره در جواب می‌فرمودند که پنج-شش باری تلاش کرده تلفن بزنند ولی در هیچ‌کدام از تلاش‌ها موفق نشده بوده، و لذا تقصیری برایشان مترتب نیست!

من بارها تلاش کردم که حضرت را متقاعد کنم که اگر هزاربار هم تلاش کرده باشند ولی تماسی برقرار نشده باشد، عملا تلفنی زده نشده. و لذا تلاش ایشان برای رفع نگرانی خانواده عملا هیچ نتیجه‌ای نداشته. ولی تلاش حقیر کانه میخٌ فی‌الحجر سودی نبخشید ...

در نهایت به تدریج اینجانب قانع شدم که استدلال حضرت اجل حتما باید منطقی بوده باشد. حالا من هم در طول یک‌ماه گذشته چندین و چند بار قصد کردم بنویسم که هر بار به دلیلی انجام نشد، یکی دوباری هم مطلبی رنگ‌و وارنگ نوشتم ولی هربار به دلیلی تصمیم گرفته شده پست نشود. اگر استدلال همشیره‌ معظمه مورد قبول اهل بینش و بصیرت باشد، هکذا عذر حقیر نیز ناگزیر پذیرفته باید گردد. 

 

**********************
**********************
**********************

ماه رمضان. ماه تلاش و کوشش

نظر به اینکه رییس جمهور مردمی کشور عزیزمان معجزه‌ی هزاره‌ی سوم۱، سقراط زمانه ، ذخیره‌ی خداوند برای این زمانه، و بالطبع نظراتشان جهان‌شمول (Universal) است، ما در خارج از کشور نیز در مورد ساعات کاری در ماه مبارک رمضان به ایشان اقتدا کرده و صبح‌ها ساعت نه سر کار حاضر می‌شویم و بعدازظهر ها هم ساعت یک‌ونیم کرکره را پایین می‌کشیم! (تعطیل می‌کنیم). مراسم قرائت قران و نماز و انواع ادعیه هم در بین ساعت نه صبح و یک‌ونیم بعدازظهر برقرار است. از ساعت یک‌ونیم بعد‌ازظهر تا زمان ملکوتی افطار نیز هم‌چون مردم همیشه‌درصحنه و انقلابی کشور اسلامی به "قیلوله‌ی ماقبل افطاریه" می‌گذرد، چه، خواب مومن نیز عبادت است. و این عبادت بعد از صرف افطار نیز ادامه یابد تا سحر!

ولی این حضرت استاد اینجانب که بی‌‌ایمان و ناآگاه به مسائل روز دنیا است، مدام نسبت به وضعیت اسفبار پیشرفت کار پروژه‌ها در چند هفته‌ی اخیر ابراز نگرانی می‌کند. من بارها با استناد به سخنان نمایندگان ملت در مجلس شورای اسلامی۲ به استادم تذکر داده‌ام که این "کاهش چندساعته در ساعات کاری در راندمان کارِ [اینجانب] تاثیر ندارد" و "عملا حضور فیزیکیِ [حقیر] دلیل بر پیشرفت کارها نیست" و حتی "کاهش ساعت کاری در ماه رمضان به افزایش کارآیی می‌انجامد". ولی گوش جناب استاد به این حرف‌ها بدهکار نیست که نیست. دوستان لطف نموده استفتاء کنند که بنا به موارد ایراد شده آیا خون استاد اینجانب مشمولِ دماءِ مباح می‌شود یا خیر.

 

پانوشت‌ها:۱- تعبیر همسر جناب الهام

۲- گوشه‌ای از نظرات نمایندگان محترم مجلس شورای اسلامی در دفاع از کاهش ساعات کاری در ماه مبارک: (به نقل از مهر)
کاهش چند ساعت در ادارات در راندمان کار اداری تاثیرگذار نیست! (محمدعباس‌پور عضو هیات رییسه کمیسیون اجتماعی)در واقع عملا حضور فیزیکی صرف در ادارات دلیل بر انجام کار مفید نخواهد بود!! (سید محمدصادق نیرومند نماینده‌ی مردم نهبندان) کاهش ساعت کاری ادارات در ماه رمضان به افزایش کارآیی می‌انجامد!!! (ناصر سودانی نماینده‌ی مردم اهواز)

بعد دوستان ایرانی بهشون بر می‌خوره که چرا ضریب هوشی ایرانی‌ها در جداول دنیا باید پایین‌تر از ضریب‌هوشی مردم سورینام و مراکش و فیلیپین در جای‌گاه پنجاه‌ و هفتم باشه!!!


آخرین خبر:
"یک مقام آگاه به تازگی اعلام کرد به علت قرار گرفتن ایام هفته در بین 2 جمعه ایران کلا تعطیل است." 

**********************
**********************
**********************

برو کار می‌کن مگو چیست کار

من کلا با این شعر مخالفم. اوج مخالفت من دیروز بعد از ظهر رخ داد که برای چندین ساعت متوالی در وضعیتی نیمه بیهوش۱ در حال تماشای سقف اتاقم بودم. بعد دیگه کم‌کم "منِ خوب۲" به "منِ بد" گفت که: "بابا این‌ که نشد که، حداقل پاشو یه‌کم دور و برت رو مرتب کن، یا مثلا جاروبرقی رو بردار کف اتاق رو یه جارو بزن، یه کاری یه تحرکی."
به محض این‌که "من خوب" این پیشنهاد رو داد، "منِ بد" سریعا وارد میدان شد و  شروع کرد به استدلال کردن: 
"نه! نه! صبرکن! ببین، یک محاسبه‌ی سرانگشتی نشون می‌ده که ده دقیقه استفاده از جاروبرقی نه تنها انتروپی دنیا را بیش از ده‌ها هزار ژول بر درجه‌ی کلوین افزایش می‌ده، بلکه باعث مصرف بیشتر سوخت در نیروگاه‌های برق و درنتیجه افزایش گازهای گلخانه‌ای شده و آینده‌ی بشریت رو به خطر می‌اندازه. فقط به این فکر کن که اگر تمامی شش بیلیون جمعیت دنیا به جای هفته‌ای یک‌بار جارو زدن اتاق، دو هفته یک‌بار این‌کار را بکنند چقدر در مصرف انرژی صرفه‌جویی می‌شه و چقدر انسان از گرسنگی نجات پیدا می‌کنند. چه از دیدگاه ترمودینامیک، چه از دیدگاه مکانیک آماری یا نظریه‌ی اطلاعات، کوچک‌ترین حرکتی که بکنی تا قیام قیامت باید جواب‌گویی زیاد کردن انتروپی دنیا باشی. اگه این انتروپی چیز خوبی بود که خدا خودش می‌تونست انتروپی دنیا رو بینهایت خلق کنه، نمی‌تونست؟ ..."

من کاملا قانع شدم که هیچ‌کاری بهتر از ادامه‌ی خواب نیست...

<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />


پانوشت:

۱- اندر حکایت بی‌هوشی فصلی مشبع خواهم نبشت بعدا
۱- اثرات خواندن کتاب‌های روانشناسی!


راهکارهای جدید کنترل انتروپی دنیا (به نقل از دوستان) :
۱- روزها استراحت کنید تا شبها بتوانید راحت بخوابید.
۲- در نزدیکی تختتان صندلی راحتی بگذارید، تا اگر از خواب بیدار شدید، روی آن بنشینید و استراحت کنید.
۳-خوابیدن به نشستن، نشستن به ایستادن، ایستادن به راه رفتن الویت دارد.
۴- جایی که می توانید بنشینید چرا می ایستید.
۵- کار امروز را به فردا موکول کنید و کار فردا را به پس فردا.
۶- اگر حس کار کردن به شما دست داد، کمی صبر کنید...

 

***********************
***********************
***********************
***********************


هفته‌نامه‌ی ادبیات روزنامه‌ی اعتماد بعضی وقت‌ها (و متاسفانه فقط بعضی وقت‌ها) مطالب جالبی منتشر می‌کند. برای من، شماره‌ی نیمه‌ی شهریورماه گذشته‌اش یکی از این شماره‌های جالب بود، با مطلب تاثیرگذاری از بلقیس سلیمانی تحت عنوان من کیستم. اگر می‌خواهید بلقیس سلیمانی را بهتر بشناسید این گفتگو و این گفتگو را بخوانید.

دمی با حافظ


 


دوش  رفتم  به  در  میکده  خواب  آلوده
خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده

آمد  افسوس‌کنان  مُغ‌بچه  باده‌ فروش
گفت بیدار شو ای رهرو خواب آلوده

شست‌وشویی کن و آنگه به خرابات خرام
تا  نگردد  ز  تو  این  دیر خراب آلوده ...

گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست
که شود فصل بهار از می ناب آلوده

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده ...

 

تقریبا هر دانشگاهی رو توی این کشور پیدا کنید با (حداقل) یک دانشگاه دیگه به قول معروف **کَل** داره. دو دانشگاهِ موسسه‌ی تحقیقاتی ماساچوست Massachusetts Institute of Technology یا MIT و موسسه‌ی تحقیقاتی کالیفرنیا California Institute of Technology یا CalTech که در دو انتهای قطر بزرگ کشور آمریکا قرار دارند هم به تعبیری با هم کل دارند. کسی هم دقیقا نمی دونه چرا ولی در هر صورت که دانش‌جوها (به خصوص دانشجوهای لیسانس) کلی از این بابت احساس وظیفه می کنند و اگر خدای نکرده یکی از دانشگاهِ مقابل حرف ناجوری یا مطلب اهانت آمیزی چیزی بگه حتما از جونشون هم که شده مایه می گذارند و از حیثیت دانشگاهشون دفاع می کنند. جمعی از همین دانشجوها کلی هزینه کردند تا این تبلیغ رو در روزنامه دانشگاه چاپ کنند:

 

 

<?xml:namespace prefix = v ns = "urn:schemas-microsoft-com:vml" />

 

ترجمه:

MIT دیوونه‌تون کرده؟

MIT باهاتون بد رفتاری می‌کنه؟

بیاید به CalTech:

(آرم Caltech)

دوبرابر درس‌خون!  (دانشجوهای CalTech دوبرابر دانشجویان MIT درس می‌خونند)

نصف باهوش!

ولی آهای! حداقل هوا[یِ کالیفرنیا] که خوبه!!!

 

 

این و این هم گزارش به سرقت رفتن یک واحد توپ دو تنی و با قدمت صد ساله‌ی CalTech به دست جوانان جان‌برکف MIT و انتقال آن ظرف یک شب به مسافتی بیشتر از سه هزارمایل (پنج هزار کیلومتر)

 

 

پانوشت:

ما ارادت بسیار فراوانی به CalTech و CalTechای‌ها داریم.

 

********************

********************

********************

 

 

چهارم ژوئیه (جولای) روز استقلال آمریکا یکی از مهم‌ترین یازده تعطیل رسمی ایالات متحده است. به خاطر واقع بودن در تابستان، ازدحام مردم برای مراسم این روز اغلب حتی بیشتر از ازدحام در مراسم سال نو است. بوستونی‌ها (یا به عبارتی بهتر ماساچوستی‌ها) که استقلال آمریکا را وام‌دار خود می‌دانند حساسیت بیشتری نسبت به این روز دارند. مراسم آتش بازی بوستون هم بسی عظیم‌تر از ایالات دیگر است. تدارک دهندگان مراسم آتش‌بازی چند گروه خصوصی هستند که تجربیاتشان را فقط برای بوستون استفاده می‌کنند. گروهی به شوخی انحصار تدارکات آتش‌بازی را با انحصارطلبی شرکت‌های دارویی در آمریکا مقایسه می‌کنند. در هر حال، انحصار طلبی با دلیل‌تراشی و بحث و جدل یک آفت سیستم سیاسی آمریکا بوده و هست (از انحصار خطوط راه‌آهن بگیرید تا دارو در این روزگار).

 ایالات متحده، هر چند به آرامی در حال پیشرفت، ولی هنوز تا یک کپیتالیسم ایده‌آل فاصله‌ی فراوانی دارد.

 

این حرف‌ها به کنار، آتش‌بازی بوستون که نیم‌ساعت طول می‌کشد مجموعه‌ای از ایده‌های متنوع است که به همراه، و هماهنگ با آهنگ‌های کلاسیک و میهن‌پرستانه و هرازچندگاهی حماسی و متنوع اجرا می‌شود. جالب‌ترین قطعه‌ی آتش‌بازی امسال - به نظر من- بخشی بود که با آهنگ قشنگ‌ترین track موسیقی فیلم دزدان دریایی کارائیب (نفرین مروارید سیاه) اجرا شد:

 

He's a Pirate

 

خودتان دیگر تصور کنید چطور هماهنگ با این آهنگ آتش‌بازی کردند!

 

 

********************

********************

********************

 

از میان اخبار

 

ماجرای دردناک برق‌گرفتگیِ فیلم‌بردارِ حوزه‌ی هنری، مصطفی کرمی، در حین فیلم برداری که منجر به قطع هر دو دست و انگشتان پاهایش شد تقریبا در هر روزِ دو هفته‌یِ گذشته تیتر خبر یکی از خبرگزاری‌های داخلی بود. جالب آنکه هنوز که هنوز است نه کسی مسوولیت آن را پذیرفته و نه کسی به این مصدوم برای مداوا کمک مالی کرده. از تکان دهنده‌ترین مقالاتی که در ادامه‌ی گزارش ها خواندم مشاهدات گروه فیلمسازیِ همراه مصطفی کرمی از نحوه ی رسیدگی به چند مصدوم اورژانسی بود. گزارش آن‌قدر تاسف آور بود که ...

 

"...آمبولانس می‌آید، ... کارت سوخت و 180 هزار تومان پول می‌خواهد... نه چک قبول می‌کند نه لحظه‌ای صبر تا پولهایشان را جمع کنند....حتی 5 دقیقه هم صبر نمی‌کند، حالا او هم رفته..."

 

"...صبح زود، پدر ... 2 میلیون پول در دستش دارد و به بیمارستان آمده، اما ... دخترک لحظاتی پیش همزمان با اولین شعاع نوری آفتاب صبح می‌رود تا این بار بهای جان آدمی 2 میلیون ارزشگذاری شود. فردا در بیمارستان همه از یاد برده‌اند ... "

 

"... اینجا زندگی معنایی از نبودن دارد. بهایش کدام است؛ به اندازه‌ یک ICU خالی، 2 میلیون پول یا چند لیتر بنزین! "

 

خودتان بخوانید

 

 

بنزین سهمیه بندی و کارت سوخت برای مردم به معنی استفاده‌ی کمتر از بنزین تشویق به استفاده از وسایط نقلیه عمومی، فشار بر شرکت‌های خودروسازی برای بهینه کردن خودروها و کنترل آلودگی هوا است. 

ولی سهمیه‌ی بندی بنزین برای آمبولانس‌ها به چه معناست؟

به معنای اینکه مصدوم ضربه‌ی مغزی بهتر است با مترو و اتوبوس به بیمارستان منتقل شود؟ یا فشار به بیمارستان‌هاست - به قیمت جان انسان‌ها - که خودروهای با بازده بالاتری به کار گیرند؟

جان انسان‌ها کمی بی‌ارزش نشده؟

 

اندر کمالات شیخنا و مولانا گوسفند!*


 

                       

 

گوسفند یکی از پرفایده ترین و بی‌آزارترین خلایق پروردگار عالمیان است. در فوایدش همین بس که در ایالات متحده‌یِ خالی خالی، که ملت کلی هم گوشت خوک و گاو می‌خورند (همینطور سایر حیوانات بعضا۱)، سالیانه بیش از دویست‌هزارتن گوشت گوسفند مصرف می شود. و در اهمیتش همین بس که یکی از مشهورترین مجلات علمی ایالات متحده "مجله‌ی گوسفند و بز"۲ است. حال اگر کسی از بنی‌بشر اعتقاد دارد از گوسفند مهم تر است خودش برود ببیند کسی حاضر است مجله‌ای به نامش چاپ کنند یا نه.

<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

 

تا وقتی که زنده است، هر روز تا رمق دارد شیرش را می‌دوشند۳ و هرسال چندین بار آن نیم‌بند پشم و مویی را که دارد تا ته می‌چینند تا زبان بسته یکی دوماهی از سرما بلرزند و لخت و عور این ور و آن‌ور رود. وقتی هم که بکشندنش که از معدود حیواناتی است که ملت از هیچ گوشه‌ای از بدنش نمی‌گذرند. چنانکه آوردن اسم جگر و سیرابی و […] و کله‌ و پاچه و حتی چشم و زبان این زبان‌بسته هم آب از دهان دوستان جاری می‌کند.

 

دیگر از مظلومیتش این‌که ملت در جشن و عزا و عروسی و تولد و مرگ و "وقتی مسافرشان به مسافرت می‌رود" و "وقتی از مسافرت می‌آید" و بالاخره در هر مناسبتی گوسفند بیچاره را قربانی می‌کنند.۴ ظاهرا که ملت زورشان به هیچ حیوان دیگری نمی‌رسد.

 

از آن طرف از بی‌آزاریش نه مثل گاو شاخ می‌زند نه کسی به خاطر دارد که گوسفندی دندانش گرفته باشد یا لگد زده باشد یا دنبال کسی کرده باشد. دیگر آخرِ سر و صدایش هم که یک "بع بع" هر نیم ساعت یک بار است. هوا که تاریک می‌شود می‌خوابد و صبح هم نه و ده بیدار می‌شود.

 

جالب اینجاست که با همه‌ی این فایده و مظلومیت در ایران ماشاءا... فحش رده بالایی محسوب می‌شود. نه تنها خود گوسفندِ فلک‌زده بلکه تمام خانواده‌اش (بزغاله٬ بز، کره بز!) هر کدام ناسزایی صددرصد مستقل و صد البته یکی از یکی بدتر است. (شک دارید فردا به یکی بگویید ببینید چه بر سرتان می‌آورد)

 

شرایط در ایالات متحده کمی متفاوت است. اینجا ملت با افتخار فامیلشان را lamb می‌گذارند (اصولا اگر فامیلتان lamb باشد از خانواده‌ی ثروتمند و محترمی هستید. پروفسور lamb معفرف حضورتان هستند.) Gabe  می‌گوید فامیل lamb حداقل از خانم سیر (Ms Garlic ) یا آقای بوته یا ... که بهتر است!!

 

ظاهرا حق‌تعالی خود نیز بر مظلومیت این زبان‌بسته واقف بوده و در مواقع گوناگون نظیر موقف تست کردنquality ایمان حضرت ابراهیم این حیوان زبان‌بسته را فرستاده. وگرنه برای ابراهیم که کاری نداشت مثلا فیل یا خرس را قربانی کند.

 

گوسفند در ادبیات!۵

حضرت مولانا در دفتر ششم مثنوی ذیل "

طیره شدن قاضی از سیلی درویش و سرزنش کردن صوفی قاضی را" می‌آورد:


"ظالمی را رحم آری از
کرم

که برای نفقه بادت سه درم

دست ظالم را ببر چه جای آن

که بدست او نهی حکم و عنان

تو بدان بز مانی این مجهول داد

که نژاد گرگ را او شیر داد ..."

 

که خود دلیلی بر مظلومیت این حیوان است.

 

به عقیده‌ی نگارنده تنها شاعر ایرانی که در زمینه‌ی حقوق حیوانات فعال بوده ناصر خسرو بوده. شعر ذیل دلیل بر این مدعاست: 

"چه کرده‌است این گوسفند ضعیف

که در کشتن او ثواب و جزاست..."

 

گوسفندان مرحوم جرج اورول که فقط بلد بودند بگویند: "چهار پا خوب، دوپا بد" و خوب چون فقط یک حرف الفبا را یادگرفته بودند ناپلئون بدجنس فریبشان داد. (البته یکی از گوسفندان که کشکی تیر خورده بود نشان درجه‌ی دو حیوانی هم گرفت).

 

اکتاو میربو نویسنده و منتقد سیاسی فرانسوی جمله‌ای بس معروف در مدح رابطه‌ی گوسفند و قصاب و ذم رابطه‌ی انسان‌ها و سیاستمدارانشان دارد که ...

بگذریم!

 

 

******

******

 

دوستان یادآوری کردند که آن ماجرای گوسفندِ مری هم که مِری به معلمش گفت سرِخود دنبال سرش راه افتاده در حقیقت خود نشانی دیگر از مظلومیت این حیوان است. چون آن زبان بسته که زبان آدم‌ها را بلد نبوده که به معلم بگوید این مریِ لوس او را کشان کشان تا مدرسه برده. وگرنه کدام گوسفندی دلش می‌خواهد به مدرسه برود؟! یکی بگوید والا!

(جایزه‌ی ویژه برای هر کسی که بگوید چرا گوسفندِ مری تا آخر کلاس پشت در ایستاد)

 

 

توضیحات

 

* سال‌روز میمون تولد همشیره‌ی مکرمه و علاقه‌ی وافر حضرت عِلّیه به "گوسفندک"شان (احتمالا جاکلیدی یا چیزی شبیه به آن) تنها و تنها انگیزه‌ی نوشتن این مطلب بوده است.

    

۱- در جمع دوستانی چند از کشورهایی چند بودیم که دوستی ایرانی گفت که یک قصابی در تهران برای دوهفته به‌جای گوشت گوسفند گوشت الاغ می‌فروخته. با شنیدن این حرف صدای قهقهه‌ی سایر دوستان ایرانی چنان به‌هوا خواست که در و دیوار به لرزیدن در آمد. پس از فروکش کردن صدای خنده‌ها دوستی کره‌ای رو به من کرد و پرسید "من می‌دانم که گوشت الاغ به خوشمزگی گوشت گوسفند نیست و من مدت‌هاست که از آن نخورده‌ام ولی نفهمیدم چرا شما اینقدر خندیدید؟" 
دوستان همگی شرمنده شدند و دیگر سخنی نگفتند.

 

۲ Sheep & Goat Research Journal -

 

 

۳- "گوسفندی که گرگ شد"ِ حضرت عزیز نسین را که خوانده‌اید!!

 

۴- دوستی مسلمان و غیر ایرانی تعریف می‌کرد که مادربزرگش از ایالات متحده بازدید می‌کرده و هر مناسبتی که پیش می آمده (اعم از نمره ی بیست یک درس کشکی) جلوی آشنا و غیرآشنا فریاد می زده: Get a goat!   Get a goat!!!"  

"


۵- دوستان ادبیاتی همت کنند به‌جای نوشتن این‌همه کتاب الکیاتی، کتابی راجع به این موضوع مهم بنویسند.

 

 

 

کوتاه از جولای

مناظره!

 

مطابق این خبر خبرگزاری فارس من آخرش نفهمیدم این جلسه برای مناظره بین آقای فرهاد رهبر (رییس سازمان برنامه‌ریزی دولت نهم) و محمدرضا ستاری‌فر (رییس سازمان برنامه‌ریزی دولت هشتم) بوده یا که جلسه، جلسه سخنرانی آقای رهبر بوده و آقای ستاری‌فر هم مستمع بوده.

ظاهراً که آقای ستاری‌فر یک جمله هم برای جواب نداشته. عجیب نیست؟

  

  

*********************

*********************

*********************

 

موسیقی روز آمریکا

 

"آلیا دامالا بوگا تایم پرو ناکا لولولو بادرا ا‌کان تیام" معروف به ای-کان (Akon) فرزند نقّار (Percussionist)  یک گروه جاز٬ در سال ۱۹۸۱در سنگال به دنیا آمد و در ۷ سالگی به همراه خانواده‌اش به آمریکا مهاجرت کرد. در دوره‌ی دبیرستان در نیوجرسی به جرم سرقت (از جمله سرقت خودرو)و قاچاق مواد مخدر! سه سال زندانی بود!! بعد از زندان بود که استعدادش در موسیقی را کشف کرد. 

ایکان خواننده هیپ‌هاپ و
R&B (Rhythm & Blues)   است. آلبوم دوم او "Konvicted"–دوسال بعد از آلبوم موفق اولش trouble -  نوامبر گذشته منتشر شد و دو آهنگ آن smack that  و I wanna love you در دوماه جزء پنج آهنگ برتر وpopular  سال ۲۰۰۶ شد٬و حتی هنوز هم هر صبح و ظهر و شب از رادیو و تلویزیون پخش می شوند. 

من تصمیم داشتم clean version آهنگ I wanna love you رو بگذارم اینجا. ولی دیگه به توصیه دوستان به فیلتر شدن حتمی وبلاگ (تازه با clean version اش!!) از این قصد منصرف شدم. تکنولوژی گفتاری این برادرانAfrican-American چنان بالا رفته که فکر کنم از این به بعد مجبورند مثل جناب ای-کان هر آهنگی رو به دو روش بخونند. یکی برای خودشون که باهاش صفا کنند و یکی هم برای سایر ملت و برای اینکه از رادیو تلویزیون پخش بشه. Language اون‌یکی نسخه‌اش برای خیلی‌ها ممکنه اهانت‌آمیز (offensive) باشه. توجه داشته باشید که سفید‌ها بیشتر از خود سیاه‌ها از این آهنگ‌ها استقبال می‌کنند. (عملا تمام محبوبیت Eminem هم به همین دلیل هست.) 
اگر آهنگsmack that  رو گوش کردید به اون "لامبورگینی گالاردو"ی! جناب ایکان هم توجه کنید که این برادران مشکی این روزها بیشتر از هر خودروی دیگه‌ای باهاش حال می‌کنند.

 

 

*********************

*********************

*********************

 

 

 

 

این هم آهنگِ تلخِ everybody knows از Leonard Cohen  که شاید بعضی‌وقت‌ها قصه‌ی خیلی از ماها و آدم‌های دور و برمون باشه:

 

Everybody knows.swf 660KB

 

 

تصویر Leonard Cohen از روی جلد
آلبوم Various Positions از سایت Amazon.com

 

Everybody knows that the dice are loaded
Everybody rolls with their fingers crossed
Everybody knows that the war is over 
Everybody knows the good guys lost
...  

That's how it goes 
Everybody knows

...

اگر آهنگ رو قبلا نشنیده‌اید، به دقت مطالعه‌اش کنید.

گویش

 

زندگی در یک کشور با زبان و فرهنگ متفاوت از کشور مادری به تدریج (و واقعا به تدریج) خیلی از عادات و رفتار انسان را تحت تاثیر خودش قرار می‌دهد. یکی از این‌ تغییراتِ نامحسوس، تغییر در زبان و گویش است که شامل استفاده از کلمات و ساختار جمله‌بندی و آهنگ صحبت کشور میزبان می‌باشد. شاید درک این موضوع از داخل کشور هم زیاد سخت نباشد:

گسترش استفاده از کامپیوتر، اینترنت و تکنولوژی خارجی، زبانِ فارسی متداولِ جامعه را منفعل کرده است و حتی مردم کوچه‌بازار در صحبت کردن با یکدیگر (محاوره) کلمات و جملاتی را به کار می‌برند که در زبان فارسی ریشه‌ای ندارد (منظور از زبان فارسی همان زبان متداولی است که حداقل آثار ادبی کشور با آن نگاشته شده است)


این تاثیر اگر با زندگی در کشوری با زبان و فرهنگ متفاوت همراه باشد بسی شدیدتر است. متاسفانه با گذر ایام به غیر از فراموش شدن لهجه و کلمات و جمله‌بندی‌ها و زبان صحبت روزمره، زبان خاطرات و خواب‌ها هم عوض می‌شوند. یکی از دوستان تعریف می‌کرد شبی خواب می‌دیده که در سنین کودکی (مثلا 5-6 سالگی) است و در خانه‌ی مادربزرگِ مرحومش که آن زمان حوالی نود سالی داشته:

 

"مادر بزرگ من - که ما بهش می‌گفتیم مامان‌جون - یک کلمه هم انگلیسی بلد نبود. اصلا فارسی رو هم اون اواخر به زور حرف می‌زد. اهل یکی از دهات شمال کرمان بود و لهجه‌ی غلیظ کرمانی-رفسنجانی داشت. دربِ خونه‌ی مادربزرگ من به سمت یک کوچه‌ی نسبتا بزرگ و شلوغ باز می‌شد و چندین بار جلوی خونه‌شون تصادف‌های بدجور اتفاق افتاده بود.

 

حالا وسط خواب مادربزرگ من رفته بود بیرون مسجدی چیزی، و من هم داشتم با اسباب‌بازی ها بازی می‌کردم که ناگهان در خونه باز شد و مامان‌جون سراسیمه دوید وسط خونه در حالی‌که فریاد می‌زد:

 

"Call 9-1-1, call 9-1-1, a serious pedestrian vs vehicle(!!!) accident just happened outside, the pedestrian is lying on the ground there, I think he has a massive head trauma …, hurry up Ali, hurry up! "

 

اینقدر مادربزرگ من انگلیسی رو قشنگ با همون تکیه کلام‌های خودش و همون لهجه‌ی کرمانی حرف می‌زد که من اصلا هیچ حس عجیبی نداشتم.

من هم موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم (بچه‌ی 5 ساله چطور موبایل داره خودش داستانی است) و تلفن زدم به 9-1-1. مشکل وقتی بود که داشتم آدرس می‌دادم چون اسم مکان‌ها که فارسی انگلیسی نداره و من متحیر بودم که چطور بگم که مامور اشتباه نکنه:

  

"A hundred meters after mellat bank, right after hassan-agha butchery, turn left to shahid baghestani alley, The guy seems to have a serious trauma..."

 

البته خود ۹-۱-۱ هم به جای خانم یه آقای سبیل کلفتی گوشی رو برداشته بود و خیلی هم داش-مشتی حرف می‌زد. بعد حالا من که آدرس می‌دادم هی یه چیزی عجیب به نظر می‌رسید و من نمی‌فهمیدم اون چیه. بعد از که از خواب بیدار شدم یک ساعتی داشتم به خودم می‌خندیدم..."۱

 

من به دوستم توصیه کردم که کلاً شام سبک‌تر بخوره.

ولی این یک واقعیته که بعد از مدتی زندگی در کشوری با زبان متفاوت، زبان خواب‌ها و حتی زبان تفکر آدم با خودش هم عوض می‌شه.

  

 

********************

********************


این آهنگِ با لهجه‌ی کم و بیش ۲authentic  یزدی بسیار به دل من نشست. اگر یزدی هستید یا احتمالاً یزدی‌ها رو دوست دارید احتمالا به دل شما هم بنشیند.
شعرش هم خوبست.

 

مُخوام برم (می‌خواهم بروم)

فقط خواهشاً۳ ملتمس است بعد از شنیدن آهنگ تلاش نکنید با لهجه‌ی یزدی صحبت کنید ;)


ممنون از علی‌رضای عزیز برای فرستادن این آهنگ. 

 


 ************************************  

پانوشت‌ها:

۱ دوستم گفته حالا که این رو می‌نویسم ازتون بخوام فاتحه‌ای هم برای اموات بخونید.۲  آهنگی که علی‌رضا لهجه‌اش رو تایید بکنه دیگه حتما authentic هست دیگه. 
   علی‌رضا! من یزدی داره یادم میره، پاشو بیا اینجا...

۳  مستحضر هستیم که "خواهشاً " نفساً و ذاتاً و طبعاً و ظاهراً و باطناً غلط اندر غلط است!

 

نسل ما


چندی پیش، با دوستی قدیمی که تازه به ایران برگشته صحبت می‌کردم٬ گلایه‌آمیز از زندگی می‌گفت:


"
...


 خواهر کوچکم کیف مدرسه‌اش را که مزین به دو زنگوله‌ی آویزان از یک سو و یک خرگوش صورتی آویزان از سوی دیگر است به پشتش می‌اندازد و " اسنک! "اش را از روی میز برمی‌دارد و در حالیکه کلاهش را طوری تنظیم می‌کند که مارک GAP آن واضح به چشم بخورد با دست تکان دادن خداحافظی می‌کند و با کفش‌های کتانی‌اش تاپ‌تاپ می‌دود تا به تاکسی‌اش برسد...

پسر عمه‌ام که قرار است در غیاب پدر و مادرش چند روزی پیش ما باشد تازه از خواب بیدار شده. از اتاق که بیرون می‌آید هدفون‌ به گوشش است. نمی‌دانم از دیشب همانطوری مانده یا بعد از بیدار شدن به گوشش گذاشته. آبی به دست و صورتش می‌زند و سر میز صبحانه می‌آید. صدای آهنگش آن‌قدر بلند است که همه می‌شنوند. بالطبع صدای دیگران را هم نمی‌شنود. اگر جلوی صورتش دست تکان دهم٬ یکی از هدفون‌ها را بیرون می‌آورد (که خدای نکرده آن‌یکی گوشش بی‌استفاده نماند) و گوشش را جلو می‌آورد تا ببیند من چه می‌گویم.

...

هفته‌ی پیش سر زدم به دبیرستان قدیمی‌مان. یکی دوتا از بچه‌ها هیجان زده بودند و از علم و دانش می‌پرسیدند. نیم ساعتی که گذشت بحث‌ها عوض شد: سوال‌ها حالا از گروه U2 بود و کنسرت جدید mariah carrie  و غیره. و من که سال‌ها در آمریکا بودم در مورد فرهنگ آمریکا از همه‌ی بچه‌های ‌‌دبیرستانی‌ ایرانی عقب‌افتاده‌تر به نظر می‌رسیدم. 
ا
ز فعالیت‌های فوق برنامه‌ی بچه‌ها می‌پرسم. علی که بین هم‌کلاسی‌هایش قد کوتاه‌تری دارد و بیشتر حرف می‌زند٬ می‌گوید که گیتار برقی می‌زند. آرزویش اینست که گروه موسیقی پاپ راه بیندازد، مثل شادمهر. یکی دیگر کلاس زبان فرانسه و اسپانیایی می‌رود٬ می‌خواهد برای تحصیل به اروپا برود و تجارت کند. آن یکی دوست دارد هنرپیشه باشد٬ با یک گروه تئاتر کار می‌کند. یکی دیگر رمان می‌خواند. بچه‌ها از تفریح‌ها و پارتی‌ها و غیره می‌گویند. بحث که به قرص‌های مخدر و دیگر چیزها برسد٬ دیگر تحمل من تمام شده. عذرخواهی می‌کنم و راهی خانه می‌شوم...

خیابان‌های شهر هم دیدنی است. پسرها به دخترها متلک می‌گویند٬ دخترها به پسرها. دانشگاه هم وضع بهتری ندارد. دیگر نه خبری از بسیجی‌های ثابت قدم‌ است نه از انجمنی‌های اصلاح طلب٬ نه تحصن٬ نه تجمع٬ نه سروصدا. ولی بازار تجارت داغ است. اصلاحات و اصول را هم می‌توانی بخری٬ و صدالبته بفروشی. 

...

 

و من این‌ها را می‌بینم از این نسل جدید٬ و می‌بینم و می‌بینم٬

و به فکر فرو می‌روم٬ فکری عمیق٬

 

به این فکر می‌کنم که ما چقدر متفاوت شدیم از پدرانمان و از این نسل جدید.

پدرانمان که جوانی‌ و خوشی‌هاشان را کردند. سر پیری گفتند انقلابی هم بکنیم، انقلابشان را هم کردند و داغش به دلشان نماند. بعدش هم جنگ شد، خوب سخت بود٬ درست، ولی جنگ هم تمام شد، و بعد حالا همه چیز عادی. این‌روزها دیگر خیلی به خودشان زحمت هم نمی‌دهند از انقلاب و جنگ و سیاست صحبت کنند.

 

این نسل بعد از ما که اصلا جنگ و انقلاب ندید. کتاب‌هایش را هم نمی‌خواند. بخواند هم برایش همه داستان است. بیست و دو بهمن برایش کاغذ‌رنگی است و دو روز تعطیلی و شیرینی و نمایش و بازی و خنده. سی و یک شهریور را مطمئنم نمی‌داند چه روزی است. صدام را حتما تازگی‌ها در اخبار دیده. دلش هم شاید برایش سوخته باشد٬ وقتی اعدامش کردند. ولی نمی‌داند٬ نمی‌داند که صدام سال‌ها برای مردم این کشور عفریت مرگ بود٬ و کابوس شب‌های بی‌پایان مادران و پدرانی که انتظار بازگشت فرزندانشان پیرشان کرد.

نمی‌داند٬ خیلی چیزها را نمی‌داند....

می‌دانی٬ این ها را نمی‌داند ولی...٬ ولی موسیقی پاپ را خوب می‌داند. همه‌ی خواننده‌ها را می‌شناسد. ایرانی و خارجی. خارجی‌ها را بهتر. خرگوش و زنگوله‌ی کیف و هنرپیشه‌های رنگ و وارنگ و سمند و پراید٬ همه را می‌داند خوب و دقیق. مدل موبایلت را از تُن صدای زنگش می‌گوید.

...

 

 

بین پدرانمان و این نسل جدید٬ ما - ولی - نسل عجیبی شدیم.

ما شدیم فرزند انقلاب٬ فرزند جنگ. ما شدیم خردسالانی که برنامه‌ی کودک‌شان مارش نظامی بود و گزارش عملیات، و لالایی شب‌هاشان نوحه‌های آهنگران و کویتی پور: سوی دیار عاشقان٬ سوی دیار عاشقان٬ رو به خدا می‌رویم٬ رو به خدا می‌رویم ...

 

ما شدیم کودکانی که اسباب‌بازی‌ها‌شان تانک و نفربر و تفنگ پلاستیکی بود٬ دبستانی‌‌هایی که قلک‌هایشان شکل نارنجک بود٬ و اسم کلاس‌های درسشان "اول شهید نامجو" و  "دوم شهید بابایی" و "سوم شهید چمران" و ...

 

ما شدیم فرزندان خاموشی‌های هر شب، که برنامه‌اش را روزنامه‌ها چاپ می‌کردند. فرزند گنجشک لالای رادیوی باتری‌دار روی تاقچه، فرزند کوپن، فرزند صف‌های طویل که هیچ‌وقت تمام نمی‌شد، فرزند مدارس سه‌نوبته، فرزند کلاس‌درس‌های پنجاه نفره.


ما شدیم همشاگردی جنگ‌زده‌ها، فرزند خیابان‌ها و کوچه‌هایی که به تدریج نام مردان و جوانان محل بر سردرشان نقش بست٬ فرزند صدای عبدالباسط که به هر محله که سرمی‌زدی از خانه‌ای بلند بود٬ همشاگردی دوستی که یک روز سرد و بارانی فرزند شهید شد٬...
...

وقتی کمی بزرگتر شدیم٬ فکر و ذکرمان شد آرمان و هدف. شدیم نسل جنبش عدالت‌خواهی. نسل مدینه‌ی فاضله. نسل کتاب و سخن‌رانی، نسل بحث، نسل حقیقت‌جویی. 
شدیم نسل خواندن کتاب‌هایی که نه پدرانمان و نه نسل جدید به قول مرتضی آوینی برای پز دادن هم حاضر نیستند دستشان بگیرند: فلسفه‌ی تاریخ، تاریخ فلسفه، تحلیل انقلاب، فلسفه‌ی فلسفه ...

 

چه ‌شب‌ها تا صبح که نخوابیدیم و بحث کردیم و برای دنیا برنامه ریختیم. چه دعواها که نکردیم: بر سر عقایدمان٬ بر سر درست و غلط٬ بر سر حق و باطل. چقدر که از درس و زندگیمان نزدیم تا انجام وظیفه کنیم: در فلان تجمع و فلان راهپیمایی شرکت کنیم٬ پای صحبت فلان و بهمان برویم٬ وظیفه‌مان را فراموش نکنیم٬

چقدر می‌ترسیدیم که دچار روزمرگی شویم٬ چقدر می‌ترسیدیم که مثل بقیه شویم...

 

عاقبت هم مثل بقیه نشدیم٬ خیلی متفاوت شدیم٬


ما شدیم نسل انقلاب، نسل جنگ،
شدیم نسل نگرانی، نسل ترس، نسل مسوولیت، نسل درک، نسل تکلیف، نسلی که همیشه می‌بایست سال‌ها پخته‌تر از سنش فکر کند، نسلی
 که هیچ‌وقت جوانی نکرد، 


ما
 نسل خیلی عجیبی شدیم٬

نسل انقلاب٬ نسل جنگ...

 

بعضی وقت‌ها به بی‌خیالی این نسل جدید حسودیم می‌شود... "

 

 

دوستم دیگر ساکت ماند.

جوابی ندادم. جوابی نداشتم.

 

 

 

 

این هم گنجشک لالا٬ اگر از "نسل گنجشک لالا" هستید. 

 

سه پاره‌یِ ماهِ مه

۱- پلیس‌ در آمریکا

پلیس‌ها و نظامیان آمریکایی علاوه بر اینکه از نظر ظاهر بسیار مرتب و منظم‌اند، برای خودشان (و صد البته برای سایرین) ابهت و جلال و جبروتی دارند. حداقل ‌آن‌که هیکل‌شان از متوسط هیکل مردم بزرگتر و ورزیده‌تر است، و برای همین هم که شده مردم اساسی ازشان حساب می‌برند۱. بالطبع این مهم، یکی از مزایای داشتن ارتش و پلیس حرفه‌ای است، در مقایسه با پلیس و ارتشی که بیشتر اعضایش سربازهای وظیفه باشند.
یادم می‌آید یک‌بار در ایران یکی از این پلیس‌های راهنمایی رانندگی که خیلی هم لاغر و نحیف بود برای یک پراید سوت زد. راننده‌ی پراید همان‌جا وسط خیابان چنان محکم روی ترمز زد که صدای کشیده‌شدن تایرهای خودرو بر زمین سر رهگذران را بسویش چرخاند، و من با خودم گفتم: بابا! چقدر احترام به قانون! 
خوشحالی من زیاد دوام نیاورد و در کمتر از یک چشم به هم زدن راننده‌ی محترم پراید با یک عدد قفل فرمان۲ در حالیکه با فریاد به قبر پدر و مادرِ پلیس بخت برگشته ادای احترام می‌کرد از ماشین پیاده شد و ...
پلیس بیچاره هم پا به فرار ! (که به نظر من بهترین کاری بود که می‌توانست در آن موقعیت انجام دهد).

در آمریکا تقریبا تمام واحدهای پلیس مجهز به دوربین‌های فیلم‌برداری و میکروفون هستند و رفتار و مکالمه‌ی پلیس و فرد مورد سوال را ضبط می‌کنند. اصولا برای یک جریمه‌ی بسیار عادی (مثل سرعت غیرمجاز) شما حق اعتراض دارید و می‌توانید در دادگاهی که با حضور ماموری که شما را جریمه کرده تشکیل می‌شود از حق خود دفاع کنید.  مجازات یک‌ تخلف بسیار جدی است  و هم‌چنین برای همیشه در پرونده‌ی فرد ثبت می‌شود (که این قسمت دوم بسی دردناک‌تر از قسمت اول است!) . اصولا در آمریکا جریمه‌ی مادی یک تخلف به پلیس، کوچکترین اثر سوء آن تخلف در زندگی فرد است. وقتی یک جریمه‌ی سرعت (که می‌تواند تا چندصد دلار باشد) در پرونده‌ی شما ثبت شد، بیمه‌ی خودروی شما برای چندین سال بعد به میزان قابل توجهی بالا می‌رود و اگر دو دفعه‌ی دیگر در مدت سه‌سال جریمه شوید گواهی‌نامه‌ی شما برای چندماهی معلق می‌شود که حق رانندگی را نخواهید داشت. اگر به خاطر رانندگی تحت تاثیر الکل یا مواد مخدر (DUI=Driving Under the Influence) دستگیر شوید که تا آخر عمر برای بسیاری از امورات اجتماعی (نظیر استخدام، خروج از کشور، رانندگی) با مشکلات و موانع فراوان روبرو خواهید شد. 

اگر به شبکه‌ی تلویزیونی جذاب court TV دسترسی دارید، مطالب بسیار مفیدی در رابطه‌ با قوانین پلیس، سیستم قضایی و اجرای قانون در ایالات متحده خواهید آموخت.

پانوشت ها:
۱. یکی از بزرگترین تهدید‌هایی که اینجا می‌توان کرد اینست که : به پلیس تلفن می‌کنم ها !!!
۲. در روایات است که از یه بابایی می‌پرسند از قفل فرمونت راضی هستی. میگه  آره، فقط سر پیچ‌ها یه کمی اذیت می‌کنه!!

*************************
*************************

۲- آمریکایی‌ها و رضا

فرض کنید که مشمول یک فیض اجباری شده‌اید و برای شرکت در یک همایش کوچک به بالتیمور (در ایالت مریلند) سفر کرده‌اید. برحسب اتفاق شما تنها دانشجوی جمع می‌باشیدو بقیه شرکت‌کنندگان همه اساتید با سابقه‌اند.  متاسفانه در طول همایش به دلیل خستگی مفرط تقریبا تماما در خواب به سر می‌برید (تا جایی‌که یک‌بار یکی از اساتید شما رو بیدار می‌کند و به شما می‌گوید که واقعا برایش اصلا مساله‌ای نیست که سر شما روی او افتاده ولی شما خودتان ممکن است گردن‌درد بگیرید!). در پایان جلسه که عشاق علم مشغول مباحثه در علوم معقول و منقول هستند فرصتی بسیار طلایی است که کمال استفاده از میوه‌ها‌ و شیرینی‌ها برده شود. نظر به اینکه استحباب خوردن میوه به صورت ایستاده محل اشکال است،‌ بهتر هست که یک صندلی هم از سالن کنفرانس بیرون بیاورید و یاعلی!

همان‌طور که مشغول به خوردن هستید یکی از اساتیدی که در همایش حضور دارد و اتفاقا درجه‌دار نظامی است و خیلی هم نظامی‌است از کنار شما رد می‌شود. (خیلی نظامی یعنی ستاره‌هایش آن‌قدر زیاد هستند که به سختی بر روی سرشانه‌اش جا می‌شوند).  جناب سرهنگ، همان‌طور که خاص رفتار خوب اجتماعی آمریکایی‌هاست، جلو می‌آید و می‌پرسد:

- سلام، فکر کنم ما همدیگر رو قبلا ملاقات نکردیم
- اوووومم اوم  اوووومم مممم   
و در همون حال با اشاره به سرتیپ می‌فهمانید که یک سیب درسته توی دهنتان است. سرتیپ هم با اشاره به شما می‌فهماند که با آرامش میوه را بخورید. شما ممکن است کلی مرام بگذارید و سیب را زود قورت بدهید و با یکی‌ دوتا مشت روی قفسه‌ی سینه بفرستیدش پایین.

جناب سرلشگر دستش رو جلو می‌آورد و خودش را با لهجه‌ی غلیط جنوب آمریکایی معرفی می‌کند:
- مک‌فارلند،... گوردون مک‌فارلند

شما با استفاده‌ از قضیه‌ی "غضنفر-جیمزباند" اصلا نباید کم بیاورید (لهجه‌ی غلیط فراموش نشود):
- رضا،... محمد رضا

جناب سرهنگ کلی از شنیدن اسم شما هیجان زده می‌شود و می‌پرسد:
- اهل ایران هستی رضا؟
- بله. از کجا فهمیدید؟
- هاهاها! من یک دوست ایرانی داشتم که اسمش رضا بود،
- اِه‌ه‌ه، چه جالب! (این رو مثل منگل‌ها می‌گویید)
- نه! جالبیش اینه که اسم پدرش عبدالرضا بود... و اسم بچه‌هاش علی‌رضا و احمدرضا !

در این لحظه بهترین کار این است که ‌کمی تعجب کنید که سرتیپ خوشحال شود و زودتر دنبال کار و بارش برود، تا شما هم به بقیه‌ی میوه‌ها برسید.

نتیجه‌گیری اخلاقی ۱:
اسم رضا - که مختص ایرانی‌هاست - برای خیلی از آمریکایی‌ها اسم آشنایی است.  

نتیجه‌گیری اخلاقی ۲:
اگر احیانا کنفرانسی چیزی رفتید به غیر از چرت زدن و خوردن میوه، بد نیست کمی هم گوش کنید ببینید ملت راجع به چی صحبت می‌کنند. یا حداقل با چندنفر آشنا بشوید که شاید بعدا به دردتان بخورند.

*************************
*************************

۳- بهار بوستون

بالاخره بهار - هر چند خیلی دیر - به بوستون رسید. این هم عکسی از شکوفه‌های بوستونی که امروز گرفتم:


نزد ایرانیان مقرر بوده که روز سوم ماه اردیبهشت را جشن می‌گرفته‌اند و آن‌را جشن اردیبهشتگان می‌نامیدند (از دهخدا به نقل از جهانگیری). حاج آقا بیرونی (همان ابوریحان خودمان) در آثار الباقیه ذیل نام اردیبهشت می‌آورد:
"اردیبهشت ماه"، الیوم الثالث منه و هو "روز اردیبهشت‌ ماه عید" یسمی اردیبهشتکان لاتفاق الاسمین !!!! 
جالب آن‌که که قلب گافِ اردیبهشتگان به کاف هم از قلم نیفتاده!

همیشه اردیبهشتی باشید.

سه‌پاره‌ی آوریل

*******************
*******************

The Glorious country of Iran!!! 

 تیتر روزنامه‌های فروردین سال ۲۳۸۶ (هزار سال بعد):

"دولت دویست و پنجاه و نهم (دولت عشق‌ورزی!) تصمیم گرفت بر خلاف سال گذشته، و مانند سالِ قبل از سالِ‌گذشته، ساعت رسمی کشور را  یک ساعت به جلو نکشد! نمایندگان مجلس در همین رابطه تحصن کرده‌اند و نیمی از بانک ها و مدارس٬ بدلیل سردرگمی٬ یک ساعت اول و آخر کارشان را نیمه‌رسمی هستند..."
دو دسته کشور در دنیا وجود دارند: کشورهایی که در فصل بهار و تابستان ساعت رسمی‌شان را یک ساعت جلو می‌کشند و کشورهایی که این‌کار را نمی‌کنند. در این بین ایران پرچم‌دار گیج بودن است. سابقه‌ی تغییر ساعت رسمی به پیش از انقلاب باز می‌گردد که یک بار صحبت آن به راه افتاد و با فریاد مردم همیشه در صحنه مبنی بر اینکه " این شاه بی‌دین و فلان فلان شده مخصوصا می‌خواهد مردم نتوانند سر ظهر نماز بخوانند و این حربه‌ی استکبار و انگلیس است و وا اسلاما... وا مسلمانا ..." فراموش شد. بعد از انقلاب پس از مدتی دوباره صحبت آن مطرح شد و بالاخره پس از مدت‌ها بحث و مناظره (که خودم شاهد بسیاریش از تلویزیون بودم) تصمیم به تغییر ساعت گرفته شد. تصویب دولت در آن زمان پایان ماجرا نبود و مدت‌ها مقاومت مردم را بدنبال داشت. بازاری‌ها و سالخوردگان سال‌ها دست به ساعتشان نمی‌زدند و "ساعت قدیم" و "ساعت جدید" تا هفته‌ها پس از هر تغییر سر زبان‌ها بود. تا اینکه مردم بالاخره کم‌کم عادت کردند و حتی ساعت رومیزی خاله‌ی مادربزرگ یکی از آشنایان هم که گفته می‌شد از زمان ناصرالدین شاه کسی دست به تنظیمش نزده، هر شش ماه یک ساعت تغییر داده می‌شد.
بعد ناگهان دولت محترم نهم در روزهای آخر سال ۱۳۸۴ به این نتیجه رسید که "ای بابا٬ اصلا کی‌ گفته ساعت باید تغییر کنه؟ برمی‌گردیم به همان ساعت قبلی" هیچ‌کس هم چیزی نگفت. مبنای این تصمیم هرچه که بوده بماند ولی حالا دوباره و ‌آن‌هم بعد از یک سال چرا بین مجلس و دولت دعوا راه افتاده خدا می‌داند. من فقط دوست دارم بدانم این مملکت ما هیچ مشکل دیگری ندارد که این همه وقت و انرژی مجلس و دولت باید سر موضوع به این بی‌اهمیتی (که بیش از نیم‌قرن است در همه‌جای دنیا حل شده) تلف شود. یا ساعت رو جلو بکشید یا نکشید٬ چقدر هزینه بر سر این دعوا هدر برود ؟؟؟؟

تیتر چند خبر سه روز گذشته در این رابطه: 
(منبع: خبرگزاری مهر)
 دولت طرح تغییر ساعت را نمی پذیرد / نمایندگان مذاکره کننده با دولت خواستار تعویق طرح دو فوریتی تغییر ساعت هستند  
  موافقت فراکسیون اقلیت مجلس با تغییر ساعت رسمی کشور    طرح دو فوریتی تغییر ساعت رسمی فردا در دستور کار مجلس    تعیین تکلیف تغییر ساعت رسمی کشور    نظر نهایی مرکز پژوهشها درمورد تغییر ساعت اعلام شده است / منتظر پاسخ دولت هستیم    دولت پیش از ورود مجلس به موضوع تغییر ساعت تصمیم بگیرد    طرح دوفوریتی نمایندگان برای تغییر ساعت رسمی کشور یکشنبه آینده در دستور کار مجلس قرار می‌گیرد    نشست مشترک کارشناسان مرکز پژوهش‌های مجلس و دولت درباره تغییر ساعت رسمی کشور   تغییر ساعت رسمی کشور به بعد از تعطیلات نوروزی موکول شد    نظر کارشناسی مرکز پژوهش‌ها مبنای تصمیم گیری مجلس درباره تغییر ساعت رسمی کشور است

   تفاهم دولت و مجلس برای بررسی تغییر ساعت در نشست‌های کارشناسی / احتمال مسکوت ماندن طرح دو فوریتی نمایندگان 
   ....

*********************

*********************

*********************
حسین علیزاده، همیشه استاد،
  

قبل از این‌که حسین علیزاده را به عنوان یک موسیقیدان بشناسم می‌دانستم قطعه‌ی نینوا (دستگاه نوا٬ ساخته‌ی سال ۱۳۶۲) کار هنرمندی بسیار متفاوت است. نینوا یک روایت بود٬ قدم به قدم٬ لحظه به لحظه٬ می‌بُرد تو را به آن بیابانهای داغ. هر بالا و پایینش٬ درست مانند یک قلموی نقاشی٬ به زیبایی گوشه‌ای را می‌پرداخت. مرا بیشتر به یاد ‌اسلوب موسیقی کلاسیک می‌انداخت٬ و نه در ردیف آهنگ‌های موسیقی سنتی که شنیده بودم. 

علیزاده با هویت بخشیدن به موسیقی سنتی که سال‌ها اسیر "خواننده سالاری" بود٬ راهی نو در موسیقی ایرانی باز کرد و می‌رفت آغازگر "انقلاب منتظر" در موسیقی کشورمان باشد. انقلابی که بیش از نیم‌قرنِ پیش، جمالزاده‌ و بزرگ علوی در ادبیات داستانی٬ و نیما و سهراب در ادبیات منظوم به راه‌ انداختند٬ ولی موسیقی همچنان منتظر مانده و است. روش و منش علیزاده از آن‌ سال‌ها خیلی تغییر کرده، ولی نوازندگی استاد٬ هنوز همان نوازندگی استادانه است.

حسین علیزاده در آخرین مرحله‌ی تور کنسرت آمریکای شمالی خود، هفته‌ی گذشته در بوستون اجرا کرد. بار گروه هفت‌نفری هم‌آوایان عملا بر دوش خود علیزاده و نقار (percussionist) گروهش پژمان حدادی بود که خود اعجوبه‌ای در تنبک و دف و دایره است. در بخش اول استاد با پژمان حدادی بداهه‌نوازی کرد. قسمت دوم٬ گروه‌نوازی شورانگیز علیزاده بود با رباب و کمانچه ا‌ی که فرزندان دوقلویش می‌زدند و سه‌تار و ضرب. دو خواننده‌ی جدید گروه هم، با گه‌گاه همراهی سایر نوازندگان، اشعار بسیار زیبایی را از حافظ و مولانا و فریدون مشیری اجرا کردند.  تفاوت کار استاد و گروهش چنان بارز بود که با چشم بسته می‌توانستی بگویی کجا علیزاده می‌زند و کجا دیگران. خواننده‌ها هم بد نبودند٬ ولی اگر اجرای علیزاده با شجریان را شنیده باشید٬ دیگر صدای هیچ‌خواننده‌ای با سه‌تار یا شورانگیز علیزاده به دلتان نمی‌نشیند.
و یک انتقاد کوچک هم از علیزاده و شجریان و ناظری، اساتید مسلم موسیقی ایران، که همیشه دادِ حمایت از نسل جوان را می‌زنند: 
اینکه تنها جوانان گروه‌های موسیقی‌تان فرزندانتان هستند کمی نگرانم می‌کند.
********************

********************

********************

موسیقی 

 

 ستار اورکی آهنگسار فیلم "سنگ کاغذ قیچی" بتازگی در مصاحبه با مهر گفته بود: "ماندگاری و جاودانه شدن بسیاری از آثار فیلمسازان ایرانی مدیون موسیقی فیلم است ..."

حرفش بسی به دلم نشست. فکر کردم نه تنها بسیاری از فیلم‌ها، بلکه ماندگاری بسیاری از شعرها و ترانه‌ها هم مدیون ملودی‌های بسیار زیبایی است که هم‌راهی‌شان می‌کنند.

چند شب پیش سوار بر شاتل شلوغ دانشگاه بودم که در آن از سر و صدا و غلغله صدای خودت را هم به سختی می‌شنیدی. رادیوی شاتل هم روشن بود. بعد از پخش خبر، رادیو آهنگ Careless Whisper از George Michael را گذاشت که مطمئناً معرف حضورتان هست. خیلی زود مسافران همه ساکت شدند و تا پایان آهنگ حرفی نزدند، و من آهنگی را که بعد از بیش از بیست سال هنوز این‌چنین تاثیرگذار است تحسین کردم.

 

سال نو مبارک

ببخشید باز هم دیر شد. من هم دیگه مثل شما مشغول خونه‌تکونی بودم. این هم چند تا مطلب کوتاه:

****************************
****************************

سیاسی :

عکس استقبالِ هفته‌ی گذشته‌ی هم‌شهری‌هایِ گلِ من از رییس جمهور :) 
عکس از خبرگزاری مهر

 

*************************
************************* 

موسیقی:

ایلیا منفرد اقتباسی عجیب زیبا دارد از آهنگ Nepheli's Tango۱ :

گل ارکیدهایلیا منفرد


موسسه‌ی خیریه‌ی حمایت از کودکان سرطانی (محک) یکی از موفق‌ترین موسسات غیر انتفاعی ایران است که خیلی نیاز به معرفی و توضیح ندارد. 
کمی کمک مادی یا معنوی به این موسسه، یا حتی سر زدن به بازارچه‌های خیریه‌ی محک، شاید دل کودکی را این شب عیدی شاد کند. دریغ نکنیم...

موسسه‌ی خیریه‌ی حمایت از کودکان سرطانی (محک)
www.mahak-charity.org
شماره حساب: حساب جاری ۷۲۸۲۶۰۰۰- بانک تجارت- شعبه‌ی نیاوران- کد ۳۸۵
دفتر مرکزی: خیابان اقدسیه، سه راه ازگل، بلوار اوشان، خیابان نجات، مجتمع بیمارستانی رفاهی محک. 
تلفن: ۲۲۴۹۰۵۴۵
E-mail: info@mahak-charity.org

 

*****************************
*****************************


ادبیات:

 

ابوالنجم احمدبن قوص‌بن احمد منوچهری دامغانی۲ شاعر قرن چهارم و پنجم هجری (هم‌زمان با سلطان مسعود غزنوی) یکی از شادترین شاعران زبان فارسی است. دیوانش همه شور و نشاط است و زیبایی: چه آنجا که از بهار می‌گوید، چه از جشن مهرگان، چه در ستایش پادشاهان. اشعارش پر است از نام گل‌ها و پرندگان و دستگاه‌های موسیقی و تشابیه و تعابیر و استعارات زیبا. چند بیت زیر منتخبی از نخستین صفحه‌ی دیوان اشعار منوچهری است در وصف بهار:

 

نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا   
باغ همچون تَبَت و راغ۳ بسان عدنا۴  

آسمان خیمه زد از بیرم۵ و دیبای۶ کبود
میخ آن خیمه سِتاک۷ سمن۸ و نسترنا  

بوستان گویی بتخانه‌ی فرخار۹ شده‌ست
مرغکان چون شمن۱۰ و گلبنکان چون وثنا ۱۱

کبک ناقوس‌زن و شارَک۱۲ سنتورزن است
فاخته نای‌زن و بط شده طنبورزنا
  
از فروغ گل اگر اهرمن آید بر تو
از پری باز ندانی دو رخ اهرمنا
 
وان گل سوسن ماننده‌ی جامی ز لبن۱۳
ریخته مُعصَفَرِ۱۴ سوده میان لبنا ...


سال نوی همگی مبارک ،
همراه با بهترین آرزوها ،

 

 

**********************
**********************

 

توضیحات:

 

۱ ΤΟ TANGO ΤΗΣ ΝΕΦΕΛΗΣ یا به زبان انگلیسی Nepheli's Tango ساخته‌ی Loreena McKennit و به خوانندگی  Haris Aleksiou محصول سال ۱۹۹۷ یونان است.

عکس گل ارکیده از http://www.modul1.se/

۲. مختصری بر زندگی منوچهری، 
دیوان اشعار منوچهری

۳. راغ: دامنه‌ی کوه             ۴. عدن: بهشت
۵. بیرم: نوعی پارچه‌ی نازک  ۶. دیبا: ابریشم
۷. ستاک: شاخه‌ی نو          ۸. سمن: نوعی گل، یاسمن
۹. فرخار: معبد، دیر            ۱۰. شمن:  بت پرست
۱۱. وثن: بت                     ۱۲. شارک: مرغی خوش آواز، هزاردستان
۱۳. لبن: شیر (سیماب)      ۱۴. مُعَصفَر: رنگ گیاهی

سوغات هند

آخر یک هفته‌ی سخت یا بعد از یک امتحان وحشتناک یکی از بهترین کارهایی که می‌شه کرد اینه که با دوستانی که در این مصیبت با شما شریک بودند برای شام یه برنامه‌ای بریزید و با داد و هوار راه انداختنِ و به در و دیوار و رییس و مسوولین دانشگاه و صد البته استاد مربوطه بدوبیراه گفتن کمی از خستگی را به‌در کنید.

شما ممکنه پیشنهاد بدید که "بریم یک رستوران ایرانی!". خوب٬ خیلی هم خوبه. دفعه‌ی اول و دوم و حتی سوم هم کار می‌کنه٬ ولی دیگه کم‌کم بعدش سروصدای ملت ممکنه بلند بشه که بابا مُردیم از تنوع غذای ایرانی (چلوکباب و چلو مرغ!). نخ‌سوزن۱ اگر ملیت‌های غیرآمریکایی دیگری هم دور و برتون باشند احتمالا کم‌کم اون‌ها هم شاکی بشوند خوب گزینه‌های دیگر پیشِ‌رو یا رستوران‌های چینی هستند(این آمریکایی‌ها می‌میرند برای غذای چینی. مبادا فریب بخورید ها!) یا سوشی۲ (sushi) توی رستوران‌های ژاپنی یا نودل۳ (noodle) و مشتقاتش توی رستوران‌های تایوانی/ویتنامی. رستوران‌های هندی و رستوران‌های "رژیم اشغال‌گر قدس‌" ای! هم که هستند. بالاخره اگر معیارهای جغرافیایی رو هم در نظر بگیرید غذای هندی باید بیشتر به مذاق ما خوش بیاد تا غذاهای این ملل چشم‌بادامی. بنابراین رای شما رستوران هندیست. نظر به اینکه یکی از افراد گَنگ شما هم هندیه٬ دیگه همه تقریبا قبول می‌کنند که این هفته برویم یک رستوران هندی..

رستوران‌های هندی رستوران‌های نسبتا باکلاسی محسوب می‌شوند که قیمت‌هاشون هم معقول هست (نسبت به رستوران‌های فرانسوی). رستوران‌های هندی و بعضی‌وقت‌ها پاکستانی٬ غذاهای تندشون (spicy) رو با گذاشتن تعدادی تصویر فلفل قرمز رنگ (بین یک تا سه) جلوی اسم غذا مشخص می‌کنند. معمولا یک فلفل نشون‌دهنده‌ی کمی تند است و تعداد بیشتر نشون‌دهنده‌ی تندی بازهم بیشتر.  ولی شما ممکنه اون اوایل دید خوبی راجع به این موضوع نداشته باشید...

توی رستوران هندی نشستید و گارسون منوی غذا رو برای شما و دوستانتون میاره. همونطور که در حال خوندن هستید هرکسی در حال اظهار نظر در مورد غذاهایی است که قبلا توی این رستوران خورده. یکی از دوستان آمریکاییتون که خیلی نسبت به culture ایران علاقه‌منده رو به شما می‌کنه و می‌پرسه که آیا توی ایران هم مردم غذای spicy می‌خورند و مثل رستوران‌های هندی option‌های مختلف spice  از یک-فلفل تا سه-فلفل یا چیزی شبیه به اون وجود داره یا نه؟

برای اینکه دوستانتون بفهمند ایران چه کشور پیشرفته‌ای هست و نه تنها در تولید انرژی هسته‌ای در خانه و ساختن پیشرفته‌ترین توپ دریایی دنیا (که سرعتش از حداکثر مقدار ممکن فیزیکی هم بیشتر هست!) حرف اول رو می‌زنه بلکه در امور تغذیه و کیفیت رستوران‌هاش هم دومی نداره٬ خیلی با احساس می‌گویید که: بَه! این که چیزی نیست٬ ما توی ایران حتی پنج‌-فلفل هم داریم. اصلا من همیشه غذاهای پنج‌-فلفلی رو سفارش می‌دم! (خالی‌بندی خوش‌بختانه مالیات نداره)

یکی از خوشمزه‌ترین غذاهای این هندی‌ها غذایی است به نام chicken tikka massala (دستور پختش رو از وبلاگ سلمان ببینید. سلمان! یادت باشه یه بار برای من بپزی‌ ها!). متاسفانه spicy ترین chicken tikka massala  که این رستوران داره فقط دو-فلفلی هست. باناراحتی با صدای بلند می‌گویید: "این دیگه چه رستورانیه. اصلا پاشید بریم یه جای دیگه. من زیر سه‌-فلفل اصلا لب نمی‌زنم."
دیگه دوستانتون از شما خواهش می‌کنند که چون دیروقته و هوا هم خیلی سرده بیخیال بشید. شما هم با اکراه قبول می‌کنید. غذا رو سفارش می‌دید و تا وقتی که غذا آماده می‌شه باز از کرامات کشورتون برای آمریکایی‌هایی که با چشم‌های از حدقه بیرون زده به شما نگاه می‌کنند تعریف می‌کنید.

غذا رو براتون می‌آورند. رنگ و بوی غذا٬ طبق معمول بیشتر غذاهای خاورمیانه‌ای واقعا اشتها‌برانگیز هست. هلمونت دوست هندیتون که اعتقاد داره این spiceهایی که توی رستوران‌ها می‌زنند بچه‌بازیه! سریع از توی کیفش فلفل‌پاش حاوی ادویه‌ی مخصوص رو بیرون میاره و نصفش رو خالی می‌کنه توی ظرف غذاش. هلمونت می‌گه فرمول این ادویه رو خانواده‌ی اون‌ها کشف کردند! و هیچکس دیگری توی دنیا بهش دسترسی نداره. توی دلتون می‌گید: همون بهتر!

بچه‌ها همه شروع به خوردن می‌کنند. در حالیکه هنوز بلند بلند در حال صحبت کردن از علاقه‌تون به فلفل و غذایspicy هستید و بچه‌ها محو حرف زدن شما هستند با چنگالتون یک قسمت کوچک از غذا رو توی دهنتون می‌گذارید...

چشمتون روز بد نبینه. دنیا جلوی چشم‌هاتون سیاه می‌شه... خدایا این غذا بود یا سرب مذاب؟؟ گردنتون قفل میشه. سریع با دستتون محکم جلوی دهنتون رو می‌گیرید و خیلی سریع غذا رو می‌بلعید که اتفاق بد دیگه‌ای نیفته! چند لحظه بعد حس می‌کنید پوست اون قسمتی از دهنتون که غذا باهاش تماس گرفته کنده شده.  گلوتون هم بشدت می‌سوزه. جلوی سرفه‌تون رو می‌گیرید و به سرعت تمام لیوان آبی که جلوتون هست رو خالی می‌کنید توی دهنتون... 
نه! کمکی نکرد. 

یادتون میاد که یک‌بار یکی از دوستانتون بهتون گفته بود که این غذاهای spicy اولین لقمه‌شون سخته. بعد زود عادی می‌شه. بنابراین به سرعت شروع می‌کنید به خوردن. به لقمه‌ی دوم سوم که برسید دیگه کل صورتتون کرخ شده.  مسیر غذا تا معده رو به خوبی از یک حالت بی‌حسی و سنگینی که بافت مری‌تون پیدا کرده می‌تونید ترسیم کنید.

...
...

چند دقیقه بعد!

کاملا حس اژدها بودن پیدا کردید. فکر می‌کنید یک شعله‌ای چیزی با بازدمتون میاد بیرون.  دستتون رو می‌گیرید جلوی دهنتون که ببینید آیا واقعا همونقدر که فکر می‌کنید بازدمتون داغ هست یا نه...

کل صورتتون خیس عرق شده.قسمت‌هایی از صورتتون عرق کرده که اصلا فکر هم نمی‌کردید غدد عروقی داشته باشند: پشت پلک چشمتون٬ زیر گوش‌هاتون... اشکتون هم که مثل سیل جاریست.

توی معده‌تون مثل اینه که چیزی در حال جوشیدن باشه. چند لحظه سمت راست شکمتون این حس رو داره چند لحظه سمت چپش. یک لیوان دیگه آب هم به محتویات معده اضافه می‌کنید به امید گشایش! ولی وضع بهتر که نمی‌شه هیچ٬ دامنه‌ی حرکت نوسانی جوشش تشدید هم می ‌شه...

سلول‌های خاکستری مغزتون که با همکاری ماهیچه‌ها و غددِ امعاء و احشاءتون تا به حال در مقابل انواع سموم نباتی٬ حیوانی و شیمیایی خورده شده (نظیر عدس‌پلوی بیست‌روز مونده۴‌٬ شیر فاسد شده۵ ، گوشت یک هفته خارج یخچال۶ ، و لایتر(lighter)  زغال۷) به خوبی مدیریت بحران کردند در مقابل این زهر هلاهل ظاهرا کاملا قات زدند. معده‌تون دیگه هرچی اسید و باز و هورمون داشته ترشح کرده ولی دریغ از ذره‌ای پیشرفت.

...

چند ساعت بعد...

توی آفیستون نشستید و پشت صندلی رو به زاویه‌ی 45 درجه گذاشتید و مثل یه نعش افتادید روی صندلی. دهنتون باز باز به سمت سقف. اینقدر از دست این هندی ها عصبانی هستید که می‌خواهید سر به تنشون نباشه. آخه کدوم آدم عاقلی این‌همه فلفل می‌زنه به غذا. دیگه شما هم مجبور شدید به خاطر حفظ آبروی کشور هم که شده تا آخرش رو بخورید و سیلِ اشک و غیره رو جلوی بچه‌ها به حساب حساسیت به بوی گیاه گلدون بیچاره‌‌ی کنار میز بگذارید.

...
...

چند روز بعد ...

دهنتون هنوز مزه‌ی ادویه اون رستوران رو می‌ده. وضع جهاز هاضمه بهتر شده ولی هنوز ترجیح می‌دید با نون و نوشابه یکی دو روز دیگه هم سر کنید تا برگردید به حال نرمال...

نتیجه‌گیری اخلاقی:اگر توی عمرتون تندترین غذایی که خوردید فقط چهارتا دونه فلفل سیاه توش بوده٬ بدونید که این هندی‌ها فلفل سیاه رو به عنوان بخشی از "شکر" توی شیربرنج می‌ریزند و می‌خورند!

توصیه‌های ایمنی رو جداً جدی بگیرید.۸

توضیحات:

۱. در کتب است که به یه بابایی می‌گویند با "نخ‌ سوزن" جمله بساز. میگه "والا این بازیکنان تیم ملی همشون خوب بازی می‌کنند نخ‌سوزن علی دایی!!"

۲. نودل (Noodle ) رشته‌های نازکی است که از آرد گندم یا آرد برنج درست شده باشه. نسخه‌ی خاورمیانه‌ای نودلآردیست که با تخم‌مرغ مخلوط شده و "رشته" نامیده می‌شود. نسخه‌ی ایتالیایی آن که باز هم با تخم‌مرغ مخلوط است پاستا (Pasta ) نام دارد که شبیه ماکارونی است. کلمه‌ی noodle و مشتقات آن بیشتر در رستوران‌های شرق آسیایی دیده می‌شود.

۳. Sushi غذاییست ژاپنی و مخلوطی از برنج سرکه‌اندود! و سبزیجات و ماهی (بیشتر وقت‌ها به صورت ماهی خام) که به شکل یک ساندویچ قطعه-قطعه شده به فروش می‌رسد. سوشی با سس وحشتناکی به نام wasabi خورده می‌شود که از ریشه‌ی گیاهی به همین نام درست شده (طرف‌های کشور جمهوری اسلامی خوشبختانه از این گیاه‌ها پیدا نمیشه)

۴. آشپزی که می‌کنید تاریخ پخت غذا رو روی قابلمه بنویسید (ماژیک های مخصوصی برای این کار در بازار موجود است)

۵. اگر روی کابینت یک بطری شیر گذاشته شده٬ هویجوری فرض نکنید که همخونه‌ایتون یادش رفته بگذاره توی یخچال! چون ممکنه یادش رفته باشه بندازه سطل آشغال!!

۶. همون مورد قبلی (شماره‌ی ۵) فقط اولش اضافه کنید: اگر از یک مسافرت یک هفته ای برگشتید و توی ماهی‌تابه روی اجاق یک مقدار گوشت سرخ شده باقی مونده ...

۷. اینقدر در اسلام سفارش شده که آب توی لیوان رو توی چند نفس بخورید برای همینه دیگه. حداقل دو سه تا قلپ اول رو که خوردید یک نفسی بگیرید که اگر مزه ی چیزی دیگه می داد فرصتی باشه یک کاری بکنید.

۸. این هم‌آفیسی من ونتینگ‌خانم همین الان اضافه کرد که توی یک رستوران کره‌ای واقعا غذای پنج فلفلی هم دیده. ظاهرا برای سفارش دادن غذای بالای سه-فلفل باید یک فرم امضا کنید که هم تایید کنید از سلامت لازم برخوردارید (سابقه‌ی بیماری قلبی و یکسری دیگر از بیماری‌ها رو ندارید) و هم مسوولیت هرچه که بر سرتون اومد را به عهده خودتون گرفته باشید.

یکی از همین روزها ...


صدای بوق ماشین و کشیده شدن چرخ‌ها روی زمین رو که شنیدی٬ پیش خودت گفتی همین الانه که صدای یک برخورد شدید هم بیاد٬ همراه با صدای خرد شدن شیشه‌ها٬ و بعد هم جمع شدن مردم و صدای آژیر و...
صدای گوش‌خراش کشیده شدن تایر روی آسفالت و بوق ممتدِ سر چهار‌راه خیلی عجیب نیست. یکی حتما دوباره چراغ‌قرمز رو ندیده. با این آدم‌هایی که با ماشین‌هاشون مثل برق شتاب می‌گیرند ولی وقت ترمز کردن که می‌رسه از لاک‌پشت هم کندترند. وقت ترمز کله‌شون از کار میفته٬ وقتی که باید ترمز کنند حواسشون پرت می‌شه... 
روز آفتابی قشنگی بود٬ یادته؟ و تو٬ همونطور که از خط کشی عابر رد می‌شدی٬ به کار و بار اون روزت فکر می‌کردی٬ مثل هر روز دیگه، همون وقت بود که اون صدا اومد... 

سرت رو دیگه کاملا چرخونده بودی به سمت صدای بوق و ترمز٬ که از دیدن سپر سیاه‌رنگ و پهن ماشین بزرگی که در یک قدمیت بود خُشکت زد. سرعتش زیاد بود. داشت میومد طرفت. نفهمیدی چطور از لای ماشین‌هایِ به صف ایستاده‌یِ پشت چراغ‌قرمز عبور کرد. ولی حالا کنار تو بود. تا حالا نشده بود اینقدر از نزدیک یک ماشین رو با اون سرعت بالا ببینی. صدای بوق و ترمز هنوز هم میومد. همه‌چیز سریع بود... 

صدای برخورد رو شنیدی. تو بودی و ماشین. چیز دیگه‌ای نبود. ندیدی سپر ماشین دقیقا تا کجای پاهات می‌رسید ولی فرو رفتن جلوی ماشین رو حس کردی. ماشین هنوز خیلی بیش از این‌ها سرعت داشت که به این زودی‌ متوقف بشه. اصلا شبیه ماشین‌های بی‌آزاری که هرروز سوارشون می‌شی نبود٬ ماشین‌هایی که وقتی تصادف می‌کنند لِه و لورده می‌شوند. خیلی سفت بود. عین یک دیوار. یه کمی جلوش رفت تو٬ ولی همین. و حالا هنوز با همون سرعت قبلیش داشت حرکت می‌کرد. اونقدر سفت بود و سریع٬ که خیلی زود پاهات رو از زمین کند...

رفتی تو هوا. فقط فهمیدی که دیگه روی زمینِ سفت نیستی٬ فهمیدی که توی هوا داری می‌چرخی٬ فهمیدی که هیچ کنترلی نداری. دست‌هات رو تکون ‌دادی تا یه چیز ساکن رو بگیری. دور و برت فقط هوا بود٬ فقط هوا. و تو می‌چرخیدی. یک لحظه آسمون رو می‌دیدی٬‌ یک لحظه زمین رو٬ یک لحظه ماشین سیاه‌رنگی که هنوز هم نایستاده بود٬ حتی یادت میاد یک لحظه نگاهت توی صورت آدم‌های شکه شده‌ای افتاد که توی ایستگاه اتوبوس کنار چهارراه ایستاده بودند. و تو هنوز توی هوا می‌چرخیدی...
زمان پرواز ولی٬ کوتاه بود٬ خیلی کوتاه. و تو زود٬ آسفالت خاکستری رنگ رو دیدی که با سرعت به صورتت نزدیک می‌شد. دستت رو جلو آوردی٬ بی‌اختیار... 

برخورد٬ ... یادت نیست درست٬ ... برخورد شدید بود یا نه٬ اون لحظه رو یادت نمیاد. ولی خیلی جلوتر از ماشین سیاه روی زمین افتادی. ماشین سیاه رنگ حالا دیگه متوقف شده بود. یادته که از پهلو روی زمین افتادی٬ نصف صورتت روی زمین بود و چشمهات درست به سمت ماشین سیاه. راننده‌‌ی ماشین سیاه رو دیدی که با عجله از ماشینش پیاده می‌شد. دوید به سمتت. توی گوش‌هات صدای سوت می‌اومد. همه‌جا ساکت شده بود. فقط صدای سوت بود. صدای حرف زدن خودت توی دلت رو هم می‌شنیدی: "تصادف شد؟!" مثل توی فیلم‌ها این جمله‌ توی سرت اکو می‌شد. حس عجیبی داشتی٬ حسی که هیچ‌وقت قبل از این نداشتی٬ ترس نبود٬ اضطراب هم نبود٬ شاید هم بود٬ یک حس تازه بود٬ یک حس بد. خوب نمی‌فهمیدی چی‌شده. تصادف رو فقط توی روزنامه‌ها خونده بودی و از دوستات شنیده بودی٬ تاحالا حتی یکبار هم تصادف ندیده ‌بودی. به ذهنت هم خطور
  نمی‌کرد ... 
سرت داغ شده. خیلی داغ. دماغت و پیشونیت هم داغ هستند. تکون نمی‌تونی بخوری. دماغت گرفته. مایع داغ و شوری که توی دهنت جمع شده کم‌کم سرریز می‌شه. بقیه‌ی بدنت بی‌حسه. بی‌حس بی‌حس. راننده رسیده بالای سرت. رنگش بدجور پریده. دستهاش رو گذاشته روی رون‌هاش‌هاش و خم‌شده و صورتش رو روبروی صورت تو قرار داده و با صدایی که به وضوح می‌لرزه بلند بلند می‌پرسه:


- حالت خوبه؟ حالت خوبه؟ خواهش می‌کنم... صدای من رو می‌شنوی؟ یه چیزی بگو٬ خواهش می‌کنم خواهش می‌کنم... 


صدای مبهم راننده با صدای سوت توی سرت قاطی شدند. توی ذهنت کلماتی رو که باید بگی آماده داری: "من چیزیم نیست٬ مهم نیست٬ من خوبم". ولی... ولی نمی تونی حرف بزنی. دهنت رو نمی‌تونی تکون بدی. دهنت بی‌حسه. زود می‌فهمی که سرت رو هم نمی‌تونی تکون بدی. حتی چشم‌هات رو. چشم‌هات فقط یک جهت رو می‌بینند. هیچ حس دیگه‌ای نداری. دلت به حال راننده می‌سوزه. اون همینجوری داره بلند بلند با ترس خواهش می‌کنه که حرف بزنی٬ و تو هیچ حرکتی نمی‌تونی بکنی. از توی گوش‌هات صدای قل‌قل می شنوی. گوش‌هات هم داغ هستند. 
تصویرها کم‌کم محو می‌شوند. احساس سبکی می‌کنی٬ چقدر خوابت میاد٬ پلک‌هات سنگین هستند. حس متفاوتی از یک خواب‌آلودگی معمولی داری. بدنت گنگ شده٬ کرخ شده. صدای سوت کمرنگ‌تر می‌شه... بتدریج احساس سرما می‌کنی. ظرف چند لحظه حس می‌کنی پشتت از سرما یخ‌ ‌می‌زنه. بدنت شروع می‌کنه به لرزیدن٬ به شدت. سرت اینقدر شدید داره می‌لرزه که دیگه هیچ‌چیزی نمی‌بینی ... صداهای دور و برت بلند شدند. خیلی بلند. انگار مردم دارند داد می‌زنند. اینقدر بلند که حرف‌هاشون رو نمی‌فهمی. 

صورتت هم کم‌کم بی‌حس می‌شه. ولی هنوز سردته. سردِ سرد ... 
دیگه خیلی چیزی یادت نمیاد... 
... 
... ... 

سکوت... 
... 
بیدار شدی.
ولی چشمهات هنوز بسته هستند. همه‌جا ساکته٬ خیلی ساکت٬ نه صدای سوتی میاد٬ نه صدای راننده و نه صدای مردم. نمی‌دونی شبه یا روز. نمی‌دونی کجا هستی... 

یادت میاد وقتی بچه بودی زیاد برات پیش میومد که بیدار بشی بدون اینکه چشمهات رو باز کنی. همیشه وقتی این‌طوری می‌شد٬ نمی‌تونستی بفهمی که کدوم اتفاق‌های زندگیت خواب بوده و کدوم اتفاق‌ها بیداری. بنابراین همیشه توی دلت یه آرزو می‌کردی. اون بچگی‌ها٬ چندین بار آرزو کردی که چشم‌هات رو که باز می‌کنی خونه‌ی داییت باشی٬ تا با بچه‌های داییت بازی کنی. یک بارش برآورده شد. ولی خیلی بارها هم نه...

ماشین سیاه رو یادته. مرد راننده رو هم. مردم که جمع شده بودند رو هم یادت میاد. روپوش‌های سفید رو خیلی مبهم. آمبولانس و پلیس رو هم دیدی. از خودت می‌پرسی خواب بود همه‌اش یا واقعا بیداری. نه ... رنگ قرمز دور و برت رو خوب به خاطر داری. شک می‌کنی اصلا زنده‌ای یا نه... 

نگران هستی. جاییت درد نمی‌کنه. می‌ترسی تلاش کنی پاهات رو حرکت بدی ... 

مثل بچگی‌ها توی دلت یه آرزو می‌کنی. آرزو می‌کنی که چشم‌هات رو که باز کردی خونه‌ باشی. چقدر دلت یه کم آرامش می‌خواد٬ آرزو می‌کنی همه‌چیز یه خواب طولانی بوده باشه٬ همّه‌چیز ... 

... 
چشمهات رو آروم باز می‌کنی ...
 

سیاحت غرب

دوهزار مایل (3200 کیلومتر) رانندگی در جنوب‌غرب آمریکا
لاس وگاس: شهر چراغ‌هاهنوز قدم از هواپیما بیرون نگذاشته‌اید که دستگاه‌های پر سروصدای قمار را در همه‌‌جا (از جمله در خود فرودگاه) خواهید دید. بیشتر این دستگاه‌ها یک‌نفره هستند: یک مشتری شانس خود را با دستگاه می‌آزماید. در کازینو‌های داخل شهر٬ میزهای قمار هم دیده می‌شوند و هزاران هزار بازی اعجاب‌انگیز ساخته‌ی ذهن این بنی‌بشر که بیش از هرچیز انگشت تعجب بر دهان شما می‌گذارد.

لاس وگاس هرچند شهری است بسیار کوچک٬ پرجمعیت‌ترین شهر ایالت نوادا (Nevada) در جنوب‌غرب آمریکا و مرکز خرید٬ تفریح و قمار آمریکاست. قمار در ایالات متحده فقط در ایالت نوادا٬ شهری کوچک در ایالت Connecticut  و چند محل در new jersey قانونی است. عملا شهر لاس وگاس  یک خیابان بزرگ است معروف به strip به طول 4-5 کیلومتر که دوطرف آن با هتل‌-کازینو‌های بزرگ پر شده. هر هتلی معماری خاص خودش را دارد. یکی به شکل شهر پاریس قدیم ساخته شده با برج ایفل و معماری قدیمی پاریس٬ یکی به شکل شهر نیویورک٬ یکی به شکل اهرام مصر... 

pc263108.jpg                  pc263152.jpg  
 هتل پاریس                                        داخل یکی از هتل‌ها


کافیست یک‌بار در یکی از همین کازینو‌ها خانمی را (متاسفانه ایرانی) ببینید که عصبی و تند‌تند سیگار می‌کشد و اسکناس‌های صد دلاری را یکی پس از دیگری می‌بازد و با التماس از دوستش پول قرض می‌کند٬ یا برانکاردی را ببینید که مردی را که تمام زندگیش را باخته از کازینو خارج می‌کند تا هزاران بار خدا را شکر کنید که قمار در سایر جاهای آمریکا و در کشورتان غیرقانونی است٬ و هرگز هوس دوباره دیدن وگاس به سرتان نزند.

 

شاید تعجب‌آور باشد ولی در وگاس گوشت و غذای حلال هم به راحتی پیدا می‌شود (خیابان Fremont را دریابید). سد هوور (Hoover Dam) یا بولدر (Boulder Dam) در مرز ایالت نوادا و اریزونا یکی دیگر از  جاذبه‌های نزدیک وگاس به شمار می‌آید.

pc263238.jpg سد هوور

 



اریزونا: ایالت دره‌های بزرگ٬‌کرکس و کاکتوس

شمال اریزونا پر است از کوه‌های متوسط و دره‌های عمیق از جمله دره‌ی معروف grand canyon به طول حدود 200-300 مایل (300-500 کیلومتر). جاده‌های آریزونا با تپه‌ماهورهای کم ارتفاع و پوشش گیاهی خیلی پراکنده جاده‌های ایران را به خاطر می‌آورد.

ما که هوس دیدن Grand Canyon غربی به سرمان زده بود٬ در جاده‌ی خاکی منتهی به‌آن به یک lodging  کوچک که توسط یکی‌دو خانواده‌ی کابوی اداره می‌شد برخوردیم. ظاهر محل و پرت بودن آن (جاده‌ی خاکی٬ وسط صحرا !) ما را کاملا قانع کرده‌بود که اگر واردش شویم حداقل یکی دو‌تا دو-لول! (shotgun) منتظر ما هستند. تعداد رای‌های سرنشینان مینی‌ون ما هم کاملا مساوی بود (نصف بچه‌ها می‌گفتند برویم٬ نصف می‌گفتند نه!). بالاخره با صلاحدید "مجمع تشخیص مصلحت ماشین" کمی دل و جرات به خرج دادیم و وارد شدیم.

خیلی زود اما، از محیط و افراد بسیار مهربان آنجا فهمیدیم که اشتباه کرد‌ه‌ایم. ما شاید از اینکه شام مجلل‌مان را با دسر و مخلفات نصف‌قیمت حساب کردند و چایی را هم به حساب خودشان گذاشتند خیلی متعجب نشدیم٬ ولی دیگر از آهنگی که سر شام فی‌البداهه با گیتار و نی‌لبک برایمان خواندند که "شما دوستانمان هستید که راه درازی را از ایران آمده‌اید و ما چقدر از دیدن شما خوشحالیم" واقعا انگشت به دهان مانده بودیم. بعد از شام هم camp fire  قشنگی درست کردند و ما مهمان مارش‌ملوی marshmallow داغ در کمپ صحرایی سرخپوستان (reservation) بودیم. شبی بود بس بیادماندنی دور از هیاهوی شهر در دل طبیعت ...  

فایل صوتی آهنگ را که بچه‌ها فیلم گرفته بودند من اینجا گذاشتم (حجم فایل تصویری خیلی بالا بود)

pc263331.jpg                   pc270095.jpg 

کمپ کابوی‌ها                                      CentralGrandCanyon 

روز بعد Grand Canyon مرکزی را در میان برف و بوران و سرما دیدیم و شب به سمت فینکس مرکز ایالت آریزونا حرکت کردیم. شهر فینکس شهریست بزرگ از نظر ابعاد ولی بسیار پراکنده از نظر جمعیت. زیبا و سرسبز با نخل‌های بلند و یک رودخانه پهن و بزرگ که از وسط شهر می‌گذرد. 

pc280012.jpg نمایی از فینکس  

اگر چندسالی باشد که در شمال‌شرق آمریکا (به اصطلاح نیو‌انگلند) به‌جز هوای مرطوب و جنگل چیز دیگری ندیده‌ باشید٬ حالا که تا فینکس آمده‌اید صبر و قرار نخواهید داشت تا یک دشت پر از کاکتوس هم ببینید. شاید بهترین گزینه برای این منظور پارک ملیOrgan Pipe Cactus در یکی از جنوبی‌ترین نقاط آریزونا باشد. این ناحیه گرم و خشک‌ترین نقطه‌ی آمریکا نیز به شمار می‌رود. 


pc280145.jpg                    pc280163.jpg 
نمایی از پارک                                       کاکتوسی سه برابر قد من!

پارک ملی organ pipe تا خود مرز مکزیک ادامه پیدا می‌کند. هرچند در نقطه‌ی صفر مرزی پست کنترل گذرنامه وجود دارد٬ ولی به دلیل کثرت عبور غیرقانونی مکزیکی‌ها و قاچاق انسان و مواد مخدر از مرز (که در حال حاضر یکی از مشکلات بزرگ ایالات متحده است) یک پست بازرسی جدی در حدود بیست مایلی مرز قبل از پارک ملی ایجاد شده است. وقتی از سمت آمریکا به سمت پارک ملی رانندگی می‌کنید عزیزان پست بازرسی برای شما دست تکان می‌دهند و لبخند می‌زنند. ولی وقتی این مسیر را برمی‌گردید احتمالا با شنیدن اینکه "دانشجویان ایرانی" هستید و برای گردش این‌قدر به مرز نزدیک شدید دوتا شاخ بزرگ روی سرشان سبز شود! سوال اول مرزبانان اینست که: 
-"بابا آخه آمریکا این‌همه جای قشنگ و خوب داره٬ شما اومدید اینجا چه‌کار؟؟؟!!!" جواب واضح است: -" اومدیم کاکتوس ببینیم!!!". دوتا شاخ دیگر روی کله‌ی officer پدیدار می‌شود ...
طبق قانون باید گذرنامه و مدارک اقامت ما کاملا بررسی و تایید شوند. این‌هم نتیجه‌ی ماجراجویی بیش از حد! از ما می‌خواهند که تا مرکز کنترل مرزی (حدود 5 مایلی پست) به دنبال آن‌ها رانندگی کنیم. در مرکز کنترل٬ وارد سالنی می‌شویم که دور تا دور آن را بازداشتگاه‌های کوچک تشکیل داده. درب بازداشتگاه‌ها به‌جز یکی از آن‌ها که دو‌سه مکزیکی غیرقانونی در آن نگهداری می‌شوند باز است. کامپیوترها و دستگاه‌های کپی در همان سالن وسط هستند. دقایق اول به آن‌ها اختصاص دارد که مشخصات ما را بگیرند و فرم‌هایی که قرار است به جای دیگری فکس شود را پر کنند. بعد از ربع‌ساعت حالا بازجویی برعکس می‌شود! شش دانشجوی کنجکاو
graduate و ضمنا ایرانی صندلی‌ها را جلوی میز officer ردیف می‌کنند و سوال‌های خود را شروع می‌کنند. سوال‌های ما از طریقه‌ی عبور غیر‌قانونی از مرز و مظنه (قیمت) عبور هر کالای قاچاق شروع می‌‌شود (اگر خواستید وارد این business شوید ما حالا می‌توانیم به شما مشاوره بدهیم) تا تعداد قبایل سرخپوستی در ایالت Missouri ! و نقاطی از آریزونا که character!!! داشته باشد! و ... 
Officer بدبخت هم جواب هر سوالی را که نمی‌داند یا با تلفن یا با google search پیدا می‌کند و پرینت و تشکیلات. دوستان‌ما هم قدری در باب شکوه و عظمت کشور عظیم‌الشان جمهوری اسلامی افاضه فرمودند. یک نکته‌ی جالب این بود که officer‌ ای که نمی‌دانست ایران کجاست و حتی اسم خلیج فارس (persian gulf) را نشنیده بود، ایران را از persian cat و persian rug می‌شناخت. (کشوری که گربه‌هایش معروف‌تر از آدم‌هایش باشند... چه شَوَد !!!‌ )کم‌کم وقت شام جماعت ایرانی است! شام ما هم از پیتزای خود officerهاست! قاچاقچی‌های مکزیکی‌ از پشت میله‌ها با حسرت به ما نگاه میکنند. بچه‌ها می‌خواهند دست‌هایشان را بشویند. Private kendall صابون مایع می‌آورد ولی بچه‌ها می‌گویند دست‌شویی‌های اینجا کثیف است (ایرانی‌جماعت باید ایراد بگیره دیگه) !! ناچار ما را به سمت دست‌شویی خود officerها هدایت می‌کنند... ما حدود سه ساعتِ نسبتا fun در خدمت عزیزان border patrol بودیم. ما به officer‌های کلافه‌شده‌ی پست بازرسی مرزی آهو (Ajo) در جنوب آریزونا قول دادیم برایشان کلی  مشتری ایرانی بفرستیم! اگر احیانا سر و کارتان به این پست افتاد حتما سلام ما را بهofficer های مهربان آن‌جا به خصوص خانم private Kendall برسانید... 

سن‌دیه‌گو: شهری با زمستان‌های بهاری اگر سر و کارتان به آمریکا بیفتد حتما به سن‌دیه‌گو هم خواهید رفت٬ پس کوتاه‌تر در موردش می‌نویسم. سن‌دیه‌گو جنوبی‌ترین شهر مهم ایالت کالیفرنیا است که مانند سایر شهرهای این ایالت آب و هوایی بسیار خوب و مطبوع در تمام سال دارد. شهری است بسیار زنده با آفتابی درخشان و صبح‌هایی بسیار زیبا. مغازه‌های کنار ساحل آن تا اواخر شب باز هستند و خیابان‌های آن حداقل در آخر هفته مملو از جمعیت. از مهمترین دیدنی‌های آن SanDiego ZooSanDiego WildParkSeaWorld  وLegoland  هستند. اگر به سن‌دیه‌گو سفر کردید غروب زیبای ساحل mission bay ، طلوع زیبای ناحیه‌ی کورونادو در SanDiego Bay ، و ساحل لاهویا La Jollaرا برای درست کردن بلال و سیب‌زمینی کلوخ از دست ندهید.

pc300003.jpg                       pc290087.jpg 

باغ‌وحش سن‌دیه‌گو                          غروب mission bay

با
 تشکر از علی٬ سلمان٬ رضا٬ دانوش٬ اون‌یکی علی و روزبه همسفران عزیز و صادق و آرزو و سیاوش و مینا در ارواین که سفر را به یاد ماندنی کردند. این پست هم تقدیم به دوستانی که با عکس‌ها و ماجراهای ایران‌گردی‌شان قند در دل ما آب کرده‌ و می‌کنند! 

بی‌عنوان


بالاخره٬ هرچند کمی دیرتر از معمول٬ زمستان هم به ایالت ما رسید. هوا - جای همگی بسیار خالی – هم‌اینک هیجده درجه زیر صفره ...

امروز روز اولی هست که اینقدر سرد شده و خیلی از مردم (من‌جمله خودم) هنوز آمادگیش رو نداشتند. اگه دم در ورودی ساختمان بایستید٬ هرکی وارد می‌شه داره به زمین و زمان بد و بیراه می‌گه. البته حق هم دارندها. اینقدر سرده که حس می‌کنی خون توی رگ‌هات منجمد می‌شه! دیگه باید با بیرون و قدم زدن این‌ها یک چند ماهی خداحافظی کرد...


**********************
**********************

سیاسیدر حاشیه‌ی انتخابات اخیر میان‌دوره‌ای مجلس و سنای آمریکا
ساعت سه بعد از نصف شب٬
نور زرد کمرنگ چراغ مطالعه٬ سکوت آپارتمان٬ 
سیم‌های زرد٬ خَرَکِ هفتم٬ سیم سوم٬
صدای جا افتادن آچار...

صدای ناله‌ی دیاپازون٬
چند لحظه سکوت...
دینگ... دینگ... دوهووووونگ
دینگ... دینگ... دوهوونگدینگ... دینگ... دووونگدینگ... دینگ... دونگدینگ... دینگ... دینگدینگ... دینگ... دینگدینگ... دینگ... دینگ
- عالی٬ بیستِ بیست!

...
سیم چهارم٬
صدای جا افتادن آچار...
دینگ... دینگ... دینگ... دی‌هوهوهونگ
دینگ... دینگ... دینگ... دیهووونگدینگ... دینگ... دینگ... دووونگدینگ... دینگ... دینگ...   تَ...تووووووق .... 
-  اَه٬ 
]با عصبانیت[٬ سیم هم سیم‌هایِ زمانِ خدابیامرز ریگان!! 

*************************
*************************


نوار "باغ به باغ" را خیلی خیلی زمان پیش (شاید ده یا پانزده سال) یک روز یکی از 
cousin هام بهم نشون داد (خوبی کلمه‌ی cousinاینه که دیگه خیلی نباید فکر کنی طرف پسرداییِ دخترعمه‌یِ باباتون بوده یا دخترعمو‌یِ پسرخاله‌یِ مامانتون!). بهرحال اولین واکنش من هم – شاید مثل اولین واکنش هرکس دیگه‌ای که برای اولین بار روی یک کاست عبارت "دو نوازی تنبک و پیانو" رو ببینه –  بالا رفتن ابروها و درشت شدن چشم‌ها از شدت تعجب بود. با این‌وجود چند دقیقه بعد نوار رو ازش گرفته بودم. 
متاسفانه (یا خوشبختانه!) یکی از خصایل اخلاقیِ بد من اینه که هرچیزی هرچقدر هم که به ظاهر مضحک بیاد رو باید یک‌بار امتحان کنم (به قول این فرنگی‌ها 
to give it a shot!). ولی این خصلت در مورد این نوار استثنائا خوب کار کرد. برای این کاست همون امتحان اول کافی بود که تا آخر شب سه بار کامل نوار رو گوش داده باشم.


چون به احتمال زیاد حال و حوصله‌ی قطعات آوازیش رو ندارید (باوجودی‌که الحق خیلی هم قشنگ هستند)٬ یک قطعه‌ی ضربی از نوار رو می‌گذارم اینجا 

ضربی روح‌افزا- بیات اصفهان 
آلبوم باغ به باغ سامان احتشامی٬ سیامک بنایی 
حالا من دوتا سوال هم داشتم از اهالی فن: یکی اینکه تاجایی که من می‌دونم روح‌افزا گوشه‌ی آوازی توی راست‌پنجگاه هست نه ضربی توی اصفهان و سوال دوم اینکه من چرا همش فکر می‌کنم این اولش حال و هوای چهارگاه رو داره؟ 
و سوال سوم - و مهمتر از همه - هم اینه که اصلا ما چرا "بیات‌‌ِ یزد" نداریم که من مجبور بشم از بیات‌اصفهان آهنگ بگذارم اینجا ؟؟ 

***************************** 
***************************** 

اطلاعیه:

اهالی بسیار بسیار محترم وِگاس، گرگ و شغال‌هایِ ارجمندِ عظیم-دره ( grand canyon )، کرکس‌ها و کاکتوس‌‌های عزیز صحاری آریزونا٬ ساکنین گرامی فینکس و قصباتِ حومه٬ و عزیزان امامزاده دیه‌گو و قریه‌های اطراف: اگر هفته‌ی آخر دسامبر هوس مهمون داشتید کافیه یه سیگنال ارسال کنید! 

می دل آویزانا ...


...
... 
چشمان آبی٬ موهای مجعد بلند٬ محاسن سیاه٬ بازوان تنومند٬ صورتی آرام٬ نگاهی نافذ٬ با کوله پشتی و شال کمر و  قطار فشنگِ حمایل گردن٬ اهل استادسرای رشت٬ نامش یونس٬ فرزند میرزا بزرگ ... 
اگر ایرانی باشی و تاریخ۱ چند سده‌ی گذشته‌ی آمریکا را بخوانی٬ بیشتر از هرچیزی شاید حسودیت شود. تاریخشان پر است از روشنی و پیشرفت. اگر مصلح و آزادی‌خواهی برخواسته٬ درست است که سختی‌ها کشیده و بدی‌ها‌ دیده٬ ولی در نهایت پیروز بوده. در نهایت در قلب مردم بوده٬ در نهایت بزرگش داشته‌اند و با سربلندی از دنیا رفته. داستان‌های تاریخی‌شان خیلی سفید است. لذت می‌بری می‌خوانی٬ همه پایان خوش دارند. 

تاریخ ایران٬‌ برعکس٬ همه تراژدی است. بزرگمردی و دلاوری اگر هرازچندگاهی از گوشه‌ای سر برآورده٬ شاید کوتاه مدت موفقیت‌هایی به دست آورده٬ ولی سرانجام یا کشته شده و یا در بدترین شرایط و در فقر و تبعید از دنیا رفته‌٬
و بدتر از همه این‌که مردم هم رهایش کرده‌اند و فراموش.

یازدهم آذرماه سالگرد شهادت میرزا کوچک‌خان جنگلی است. یونس معروف به میرزا کوچک در سال ۱۲۵۷ هجری شمسی در رشت به‌دنیا آمد. زبان و ادبیات عرب و فقه و اصول را در رشت آموخت و در سن ۲۸ سالگی به درجه‌ی اجتهاد نائل آمد. میرزا جنبش جنگل را پایه‌گذاری کرد که ملهم از انقلاب مشروطه٬ و همزمان با آشفتگی اوضاع کشور و ورود قوای بیگانه بود. جنبش جنگل مخالف تزارها بود٬ ولی بعد از انقلاب اکتبر روابطش با روسیه پیچیده شد و چندبار تغییر کرد. کوچک‌خان پس از مدت‌ها مبارزه با اعتماد به قول عدم دخالت روسیه٬ در شمال ایران اعلام حکومت جمهوری کرد (۱۲۹۹ه. ش.)٬ و تصمیم داشت با ورود به تهران و تشکیل مجلس٬ حکومت را "به دست نمایندگان ملت" بسپارد. از اصول اساسی انقلابیون به سرکردگی میرزا "بطلان تمام قراردادهای به ضرر ایران "، "عدم دخالت روسیه در امور داخلی" و "تساوی همه‌ی اقوام بشر در حقوق" بود. اختلافات داخلی جنگلی‌ها و تبانی روسیه، انگلیس، سردار سپه و کمونیست‌های داخلی علیه انقلاب جنگل، سرانجام قیام را کاملا به تحلیل برد. میرزا در یازدهم آذرماه سال 1300 هجری شمسی٬ در حالی‌که یارانش یا به خارج پناهنده یا تسلیم قشون دولت شده بودند٬ در کوه‌های خلخال در اثر بوران شدید به شهادت رسید. مقبره‌ی میرزا در دهکده‌ی سلیمان داراب رشت است. 
عقاید میرزا کوچک‌خان هم مانند عقاید خیلی دیگر از آزادی‌خواهان ایران محل منازعه و شک و تردید است. نمی‌دانم شاید هم این خصلت متفکرین و مورخین ایرانی است که با اما و شایدهای گاه حتی بی‌پایه همه‌ی بزرگان را زیر سوال برده‌اند. ولی٬ این را می‌دانم که اگر دلاوری را هشتاد و اندی سال بعد مردم کوچه بازار به خوبی یاد کنند و برایش تصنیف و شعر بخوانند٬ باید در قلب مردم جا وا کرده باشد، و این جز از نیتی راست و طینتی پاک بر نیاید:

تیتراژ سریال کوچک جنگلی۲ 
ساخته‌ی سید محمدمیرزمانی
آواز ناصر مسعودی


آن‌چه که برای ما از میرزا - علاوه بر یاد و خاطره‌اش - ماند٬ درس‌های جنبش جنگل بود که زود فراموش شد، و تجربه‌ی تلخ شکست آزادی‌خواهی بود٬ که بازهم بارها به‌وقوع پیوست. 

نمی‌دانم چرا ما ایرانی‌ها همه چیز را زود فراموش می‌کنیم؟ می‌دانیم٬ فقط یادمان می‌رود٬
ولی کاش یادمان نمی‌رفت،
کاش یادمان نمی‌رفت که دکتر حشمت‌ چگونه میرزا را تنها گذاشت و تسلیم وعده‌های قشون دولت شد٬ و روز بعد سرش بر دار بود.
یادمان نمی‌رفت که آخرین همراه و یار وفادار و شریک شهادت میرزا٬ نه یک جنگلی بود و نه حتی یک ایرانی۳... 
و کاش یادمان نمی‌رفت که هرچه سردار سپه و باریگاد قزاق و سایر قشون بر سر جنگلی‌ها و مردم آوردند بماند٬ طبق معمول٬ آخر باز این مردم بودند که در واپسین و دردناک‌ترین پرده‌ی سناریوی زندگی یک بزرگ‌مرد٬ دسته دسته به تماشای سر بریده‌ی میرزا می‌رفتند و ...
کدام بزرگ‌مرد تاریخ‌مان را ارج نهاده‌ایم؟ به یاد مصدق افتاده‌ام و آن عکس تنها و شکسته و پیر و خزیده در عبایش. و به هشتاد و اندی سال بعد می‌اندیشم که خامه‌ی آیندگان شرح عکس سر بریده‌ی کدامیک از ما را خواهند نوشت.

Mirza.jpg

/>/>/>/>

از راست به چپ: میرزا کوچک٬ دکتر حشمت‌ الاطباء٬ گائوگ (معروف به هوشنگ)٬ سر بریده‌ی میرزا

 

 

۱. مقصود تاریخِ مستقل از چند دهه‌ی گذشته است. برای قضاوت در مورد چند دهه‌ی گذشته هنوز خیلی زود است. 
۲.

چقد جنگلَ خوسی،ملت وَسی، خسته نُبُستی،می‌جان جانانا ٬ تَرا گَمَه میرزا کوچک خانا
خدا دانه که من، نتانم خفتن، از ترس دشمن، می دل آویزانا٬ ترا گمه میرزا کوچک خانا
چِرِه زوتر نایی، تندتر نایی، تنها بنایی، گیلان ویرانا٬ ترا گمه میرزا کوچک خانا
بیا ای روح روان،تی‌ریشا‌قربان،بهم نوانان،تی کاس چومانا٬ ترا گمه میرزا کوچک خانا
اَمه رشتی جَغَلان،ایسیم تی فرمان، کُنیم اَمه جان، تی پا جیر قربانا٬ تراگمه میرزا کوچک خانا
چقدر در دل جنگل می خوابی برای خاطر ملت٬خسته نشدی٬ای جان جانان من٬بتو میگویم میرزا کوچک خان٬خدا میداند که من نمی توانم بخوابم٬از ترس دشمن٬دلم پریشان است٬...
چرا زودتر نمی آئی٬تندتر نمی آئی٬تنها گذاشتی٬گیلان ویران را٬...بیا ای روح و روان من٬فدای آن ریش تو٬روی هم نگذار٬آن چشمان  زاغت را٬...
ما بچه های رشت٬به فرمان تو هستیم٬جانمان را فدا میکنیم٬زیر پای تو٬...


۳. تنها همراه میرزا در مسیر کوه‌های خلخال گائوگ آلمانی بود که در اثر بوران شدید به همراه میرزا کشته شد.

منابع:
فخرایی٬ ابراهیم. سردار جنگل٬ 
تهران 1346
داور پناه٬ پرویز. میرزا کوچک خان٬ پیشتاز مشروطیت و نهضت جنگل (مقاله)
کتابخانه بنیاد پژوهشی فرهنگی میرزا کوچک جنگلیhttp://kochakkhan.blogfa.com
عکس‌ها از وب

 

 


*************************

*************************

*************************


چندتا نکته: 
۱- هدف مطالب نوشته شده در این وبلاگ فقط انعکاس یک‌سری وقایع و تصویرهاست و نه تحلیل آن‌ها. من قرار شده هیچ تحلیلی نکنم. بنابراین اصولا منظور خاصی از یک نوشته به جز همان وجه انعکاس وجود ندارد. (مطالب تحلیلی جاهای دیگری نوشته می‌شوند!). 

۲- همانطور که قبلا هم گفته بودم٬ این وبلاگ قرار نبوده و نیست که دفتر خاطرات باشد٬ و تقریبا همه‌ی داستان‌های نوشته شده٬ برای دوستان من در دانشگاه‌های مختلف اتفاق افتاده‌اند که من نوشتن آن‌ها را جالب یا مفید دانستم.(اگر لازم شد می‌تونم
reference بدم J)  برخی نوشته‌ها حتی با عقاید شخصی من صددرصد در تضاد است. امیدوام همگی از جمله‌ی کسانی باشیم که "سخن دیگران را می‌شنوند و آن با تفکر و تعقل می‌سنجند و از بخش درست آن پیروی می‌کنند." 
امیدوارم با این توضیح برخی سوءتفاهم‌‌ها هم برطرف شده باشد. اینقدر هم همه‌چیز را جدی نگیرید.


۳- از تمام کسانی که لطف می‌کنند و comment می‌گذارند واقعا سپاسگزارم. من تمام comment ها را با دقت٬ شاید هرکدام را حداقل سه چهار بار٬ می‌خوانم. در مورد وضعیت زندگی در آمریکا که نوشته بودید بیشتر بنویسم٬ وبلاگ عالی دوستم سلمان را هم حتما توصیه می‌کنم.