از سیاست که دوستان زیاد می‌نویسند، ولی کلی غمگین شدم وقتی شنیدم اسماعیل فصیح داستانی جاوید شد، و سیف الله داد ناباورانه درگذشت، و فرامرز حجازی هرگز پست بعدی وبلاگش را ننوشت.

عکس آقای داد را- در کنار عکس‌های دیگر- به دیوار اتاق کارم زده‌ام و اشک حسرت در چشمانم جمع می‌شود وقتی می‌اندیشم چه‌قدر می‌توان خوب زیست: "خوب" به همین سادگی کلمه.

عکس از فارس

 

********************
********************
********************

 

به ماهیانی فکر می کنم
که عمرشان از دریا بیشتر بود !
و جاری بودن را با خود به دریا آوردند … !!

به کبوترانی سفید 
با بال های خونی 
و سرهای سبز … !!

به دخترانی در پای جوخه اعدام
ـ با قابلیت دوست داشتن ! ـ
و معصومیت دختر بچه ای که تازه از حمام برگشته بود … !!

فرامرز حجازی

عکس از فیس بوک

برای کشته‌شدگان روزهای اخیر و خانواده‌های داغ‌دارشان

پرده از روی صفحه برگیرید
‫نوحه‌ی زار زار درگیرید

‫تن به تیمار و اندوهان بدهید
دل ز شادی و لهو برگیرید

‫هر زمان نوحه‌ی نو آغازید
‫چون به پایان رسد زسر گیرید

چون فرو شَد ستاره‌ی سحری
کار ماتم هم از سحر گیرید ...

پرده از روی صفحه برگیرید
‫نوحه‌ی زار زار درگیرید۱



----------------------------

من سردم است۲
و آن‌قدر، آن‌قدر سردم است که انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد

 

۱مسعود سعد سلمان. از دیوان شاعر به تصحیح رشید یاسمی (صفه به نقل از دهخدا با صحفه جایگزین شده) ۲ اقتباسی از فروغ

جنگ

دوستان پیشنهاد داده بودند که به جای فقط معرفی داستان‌های کوتاه و نویسندگان مشهور در صورت امکان و حداقل هر از چندگاهی یکی از آن‌ها را ترجمه کنم. ترجمه هم از آن کارهایی است که شاید ابتدا کاری نسبتا یک‌نواخت به نظر آید. ولی یک‌بار (و فقط یک بار) تجربه‌اش ثابت خواهد کرد که از غیرخطی‌ترین کارهای ممکن دنیاست. غیر از سختی‌هایی که قبلا مترجمان از آن سخن گفته‌اند - نظیر مشکلات تبدیل ساختار جمله‌ها  از زبانی به زبان دیگر - غیرخطی‌ترین قسمت کار آنجایی است که بعضی وقت‌ها ترجمه‌ی یک اصطلاح (مخصوصا اصطلاحاتی که احساس یا حالتی غیر فیزیکی را توصیف می‌کنند) که معنی ساده‌ای در زبانی دارد و معادلی در زبان مقصد ندارد ممکن است ساعت‌ها زمان ببرد. تلاش برای حل این مهم هم خیلی استاندارد نیست: از جستجو در فرهنگ زبان مبدا و مقصد گرفته تا صحبت با کسانی که زبان مادریشان زبان مبدا است و غیره. در هر صورت که - حتی اگر ترجمه‌تان ترجمه‌ی خوبی از آب در نیاید- تجربه‌ای بس گران‌بهاست. از پیشنهادات و انتقادات در مورد این ترجمه به شدت استقبال می‌شود.

لوییچی پیراندلو  (١٨۶٧-١٩٣۶)  نویسنده‌ی ایتالیایی و برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات در سال ١٩٣۴ است. اولین کتاب ترجمه‌ شده به فارسی و در حال چاپ از پیراندلو کتاب سرباز دل با ترجمه‌ی بهمن فرزانه است (کسی خبر داره که چاپ شد یا نه ؟).  ما بسی منتظر دیدن کار جدید این مترجم فرزانه‌ایم. برای آشنایی بیشتر با لوییچی این لینک(فارسی) مفید است. این ترجمه هم هدیه‌ای باشد به خاطر روز مهمی که این پست آپ شد.  :)


***********************
***********************

ترجمه‌ی داستان کوتاه "جنگ"
نوشته‌ی لوییچی پیراندلو
(متن انگلیسی: اینجا یا اینجا)

مسافرانی که شب‌هنگام رُم را با قطار به مقصد سالمونا ترک کرده بودند باید تا صبح در ایستگاه بین‌راهی کوچک فابریانو می‌ماندند تا یک قطار قدیمی و کوچک آن‌ها را به سالمونا ببرد.
نزدیک‌های صبح زنی بزرگ‌جثه با چهره‌ای که حاکی از اندوهی عمیق بود ناله‌ و زاری‌کنان وارد کوپه‌‌ی خفه و آکنده از دود قطار سالمونا شد. پنج مسافر دیگر آن کوپه که از جای دورتری عازم سالمونا بودند شب را داخل کوپه به صبح رسانده بودند. شوهرِ زن، پشت سر او نفس‌زنان و ناله‌کنان وارد شد. مردی بود کوچک، لاغر و ضعیف که به نظر خجالتی و پریشان می‌آمد، با چهره‌ای رنگ‌پریده و سفید، و چشمانی کوچک و درخشان.
وقتی هر دو روی صندلی نشستند شوهر خیلی مودبانه از مسافرانی که خودشان را جمع و جور کرده‌ بودند تا برای آن‌ها جا باز شود تشکر کرد. بعد مرد رو به همسرش کرد و سعی کرد یقه‌ی پالتوی زن را که تا صورتش بالا آمده‌ بود پایین آورد. سپس خیلی مودبانه پرسید: " حالت خوبه عزیزم؟"
زن به‌جای جواب دادن مانند کسی که می‌خواهد صورتش را پنهان کند یقه‌‌ی پالتو را دوباره تا چشمانش بالا کشید.
شوهر با لبخند تلخی زیر لب گفت: "دنیای کثیف". و حس کرد وظیفه دارد برای همسفرانش توضیح دهد که دلیل اندوه زن بیچاره چیست. تنها پسر آن‌ها قرار بود به زودی به خط مقدم جبهه فرستاده شود. پسری بیست ساله که او و همسرش زندگیشان را وقفش کرده بودند. پسری که برای ادامه‌ی تحصیلش حتی حاضر شده‌بودند خانه زیبای‌شان در سالمونا را سال‌ها رها کرده تا با او در رم زندگی کنند. بعد به او اجازه داده بودند که برای جنگ داوطلب شود با این شرط که حداقل برای شش ماه او را به خط مقدم نفرستند. و حالا قبل از موعد ناگهان تلگرافی دریافت کرده‌اند که او سه روز دیگر اعزام می‌شود و از آن‌ها خواسته شده بود به رم بیایند و از فرزندشان خداحافظی کنند.

 
زن زیر پالتوی بزرگ به خود می‌پیچید و هرازچندگاهی از شدت ناراحتی مانند زوزه‌ی حیوانات ناله می‌کرد، و پیش خود حس می‌کرد که تمامی این توضیحات حتی کوچکترین احساس همدردی در مردمی که به احتمال خیلی زیاد در مخمصه‌ای مشابه او بودند ایجاد نخواهد کرد. یکی از مسافرها که با دقت خاصی به صبحت‌های مرد توجه می‌کرد گفت:

 
" شما باید خدا رو شکر کنید که پسرتون تازه حالا قراره به خط مقدم فرستاده بشه. پسر من رو روز اول فرستادند خط مقدم. تا حالا دو بار مجروح شده و آوردنش عقب، و بازهم فرستادنش خط مقدم."
مسافر دیگری گفت: " من چی بگم؟ من دو تا پسر و سه‌تا برادرزاده و خواهرزاده دارم که در خط مقدم هستند."
شوهر با کمی جسارت جواب داد: " شاید، ولی این تنها بچه‌‌ی ماست."
-- " فرقش چیه؟ شما می‌تونی به تنها بچه‌ات بیش از حد توجه کنی که این‌کار هم فقط زندگی ‌اون رو داغون می‌کنه ، ولی هرگز نمی‌تونی اون‌رو بیشتر از بچه‌های دیگرت – اگر داشتی – دوست بداری. عشق پدر و مادر مثل نون نیست که بشه چند تیکه‌اش کرد و بین بچه‌ها به طور مساوی تقسیم کرد. یک پدر تموم عشقش رو بدون هیچ تبعیضی به یک‌یک بچه‌هاش می‌ده، می‌خواد یکی باشه یا ده تا. اگه من از شدت ناراحتیِ به جنگ رفتن دوتا پسرم در عذابم، نگرانی من نصفش برای این و نصفش برای اون نیست. نگرانی و رنج من دوبرابره ..."
شوهر با خجالت‌زدگی جواب داد: " درست ... درست...، ولی فرض کنید پدری که دو‌تا پسر داره خدای نکرده یکیشون رو در جنگ از دست بده. حداقل اون هنوز یه بچه‌ی دیگه داره که مرهم غمش باشه... در حالیکه ..."
یکی دیگر از مسافران با عصبانیت جواب داد: "بله. یه پسر باقی مونده که مرهم غمش باشه ولی یکی هم رفته که با غمش باید زندگی کرد. در حالیکه که اگر تو پدر یه بچه باشی اگه بچه‌ات بمیره پدر هم می‌تونه بمیره و از غم و غصه‌ خلاص بشه. کدوم‌یک از این دو حالت بدتره؟ ببین که وضع من چقدر میتونه از وضع تو بدتر بشه ..."
مسافر دیگری صحبت‌ها را با صدای بلند قطع کرد: "اراجیف." مردی بود نسبتا پیر و چاق با صورتی سرخ و چشمانی برافروخته که به رنگ خاکستری ملایم بود.
مرد نفس‌نفس می‌زد. چشمان بیرون زده‌ و خشمناکش گویی عصبانیتی درونی با قدرتی غیر قابل کنترل را – که در حد و اندازه‌ی هیکل نحیفش نبود – فروکش می‌کردند.
مرد بار دیگر تکرار کرد: "اراجیف." و سعی کرد با دستش جلو دهانش را بگیرد گویی می‌خواست دو دندان پیشین افتاده‌اش را مخفی کند. " اراجیف. مگه ما بچه‌هامون رو برای زندگی خودمون به دنیا میاریم؟"
مسافر دیگری با اضطراب به او نگاه کرد. مردی که فرزندش از روز اول جنگ در خط مقدم بوده آهی‌کشید و گفت: "شما درست می‌گی. بچه‌های ما مال ما نیستند. بچه‌های ما به کشور تعلق دارند  ..."
مرد چاق به سرعت گفت: "چرند ... ". و ادامه داد: "کدوم یک از ماها به کشورمون فکر می‌کنیم وقتی می‌خواهیم بچه به دنیا بیاریم؟ ما بچه به دنیا میاریم برای اینکه ... خوب، برای اینکه اون‌ها باید به دنیا بیایند. و وقتی که اون‌ها به دنیا میاند زندگی ما رو هم از ما می‌گیرند. این واقعیته. ما به اون‌ها تعلق داریم ولی اون‌ها به ما تعلق ندارند. و وقتی اون‌ها به سن بیست‌سالگی برسند اون‌ها دقیقا مثل ما هستند وقتی بیست‌ساله بودیم. ما هم پدر و مادر داشتیم، و خیلی چیزهای دیگه در کنارش... نامزد، سیگار، امید و آرزو، کراوات نو، .... و کشورمون، صد البته، که اگر به ما نیاز داشت ما حتما به کمکش می‌رفتیم – اون‌وقت‌ها که بیست‌ساله بودیم- حتی اگر پدر و مادرمون مخالف بودند.حالا در سن ماها ‌شکی‌ نیست که عشق و علاقه به وطن هنوز وجود داره، ولی عشق به فرزندانمون از اون بیشتره. هیچ‌کدوم از ما هست که از ته دل نخواد به جای فرزندش در خط مقدم جبهه بجنگه؟"
چند لحظه سکوت برقرار شد. همه سرها را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دادند.
مرد چاق ادامه داد: "پس چرا؟ چرا ما نباید احساسات مقتضای سن بیست سالگی فرزندانمون را در نظر بگیریم. کجای این قضیه‌ غیرطبیعیه که در این سن اون‌ها‌ بیشتر از عشقی که به ما دارند به وطن خودشون عشق بورزند. آیا به نظر شما این طبیعی نیست که اون‌ها به ما مانند سال‌مندانی نگاه کنند که توانایی هیچ‌کاری ندارند و باید در خونه بمونند؟ اگه کشور باید پابرجا بمونه، اگه کشور مانند آب و نونی‌ هست که همه‌ی ما برای زنده موندن بهش احتیاج داریم خوب یکی باید ازش دفاع کنه. و فرزندان ما وقتی بیست ساله‌اند این کار رو می‌کنند و ما نباید براشون گریه کنیم. برای اینکه اگه اون‌ها کشته هم بشوند با شادی و هیجان کشته شده‌اند. چه چیزی بهتر از اینکه آدم جوون و شاد بمیره بدون اینکه زشتی‌های زندگی رو ببینه، بدون اینکه خستگی‌ها و بیهودگی‌ها و تلخیِ ناامیدی‌های زندگی رو بچشه؟ ... چیزی بهتر از این برای فرزندان ما مگه وجود داره؟ کسی دیگه نباید گریه کنه. همه باید بخندند همینطور که من می‌خندم ... یا حداقل خدا را شکر کنند همون‌طور که من شکر می‌کنم. برای اینکه بچه‌ی من قبل از کشته شدن برای من پیغامی فرستاد که در اون نوشته شده بود که او از اینکه زندگیش در بهترین راه ممکن تموم می‌شه خوشحاله. به این دلیله که، همونطور که می بینید، من حتی لباس عزا نپوشیده‌ام ..."
مرد‌پیر کت حناییش را تکانی داد، گویی می‌خواهد آن‌را به دیگران نشان بدهد. لب کبود‌رنگ پیرمرد بالای دندان پیشین افتاده‌اش می‌لرزید. چشمان خیسش بی‌حرکت مانده بودند. او صحبت‌هایش را با خنده‌ی سریع و آرامی تمام کرد، که آن‌قدر عجیب بود که ممکن بود با گریه‌ هم اشتباه گرفته شود.
سایر مسافرین حرف‌های پیرمرد را تایید کردند: "دقیقا همینطوره ... دقیقا همینطوره"
زن که در گوشه‌ای زیر کتش کز کرده‌بود در طول سه ماه گذشته تلاش فراوانی کرده بود تا از صحبت‌های شوهر و دوستانش چیزی بیابد که مرهم اندوه جان‌کاهش باشد. چیزی که به او نشان دهد چگونه یک مادر باید به خود بقبولاند که فرزندش را به سوی مرگ و سایر خطرات زندگی بفرستد. ولی حتی یک کلمه هم بین حرف‌های زده شده نیافته بود ... و اندوه زن دو چندان شده بود از اینکه، به زعم او، کسی را یارای شریک شدن در غمش نمی‌دید.
اما حالا صحبت‌های مسافر، زن را متحیر و مبهوت کرده بود. او حالا دریافته بود که این دیگران نبودند که در اشتباه بودند و نمی‌توانستند او را درک کنند. این خود او بود که به اندازه‌ی سایر پدر و مادرها فداکار و رشد‌کرده نبود. پدر و مادرانی که حاضر بودند نه تنها رفتن فرزندانشان به جنگ بلکه حتی کشته‌شدن آنها را به راحتی بپذیرند.
زن سرش را بلند کرد و کمی به پهلویش‌ خم شد تا با دقت بیشتری به جزییاتی که مرد چاق به هم‌سفرانشان می‌گفت گوش بدهد. مرد از اینکه چگونه پسرش مانند یک قهرمان برای پادشاه و کشورش با شادی و رضایت‌مندی جان‌ داده صحبت می‌کرد. زن به نظرش رسید به دنیایی وارد شده که هرگز به رویایش هم ندیده، دنیایی بس ناآشنا و زیبا. او احساس خوبی داشت از اینکه همه این را می‌فهمند و یکی‌یکی به این مرد شجاع تبریک می‌گویند. مردی که می‌توانست با چنان شکیبایی از کشته شدن فرزندش حرف بزند.
بعد ناگهان مانند کسی که هیچ‌یک از حرف‌های گفته شده را نشنیده باشد و با لحنی مانند کسی که تازه از خواب برخواسته باشد رو به مرد پیر کرد و پرسید:
" حالا .... واقعا پسرتون کشته شده؟"
همه به زن نگاه کردند. مرد پیر هم صورتش را چرخاند و با چشمان خاکستری کم‌رنگ و برآمده‌اش، که به طرز مشمئز کننده‌ای خیس بودند، نگاهی عمیق به صورت زن انداخت. کمی تلاش کرد که پاسخ سوالش را بدهد، اما کلمات مغلوبش کردند. او همچمنان به زن خیره مانده بود. گویی تازه، با آن سوال احمقانه و عجیب، دریافته بود که پسرش واقعا کشته شده ... برای همیشه رفته ... برای همیشه. صورت پیرمرد در هم فرو رفت، خطوط صورتش بهم پیچیده شدند، گویی بغضش گرفت. با عجله دستمالی از جیبش بیرون آورد، و بعد در مقابل چشمان بهت زده‌ی سایر مسافران بغضش ترکید، و با صدای بلند غم‌گینانه و سوزناک های‌‌های گریست.

 

ایران عشقه!!

دوهفته در ایران

همه چیز از همون لحظات اولی که پاتون به خاک مبارک ایران میخوره آغاز می‌شه. منظورم از همون لحظات اول همان چند ثانیه اول است...

***********************
***********************

فرودگاه بین المللی!
تسمه نقاله‌ی ساک‌های مسافرین در فرودگاه امام قفل می‌کنه!!! و مسوول مربوطه از مسافرین محترم تقاضا می‌کنه بپرند روی نقاله و ساک‌هاشون رو بردارند. جمعیت سرازیر می‌شوند روی نوار نقاله (توجه دارید که حالا به جای ایستادن و منتظ ساک شدند شما باید حرکت کنید تا ساکتون رو پیدا کنید) حالا تصور کنید جمعیت بالای سیصد نفر مسافر هواپیما روی حدود بیست متر نوار نقاله!! صدای بد و بیراه از همه جا شنیده می‌شه. پیرزنی پای چپش تا زانو توی حاشیه‌ی کنار نوار نقاله فرو می‌ره. صدای فریاد .....

از کرامات این فرودگاه بین المللی هرچه گفته شود کم گفته شده...

***********************
***********************

چند روز بعد

خودپرداز بانک تجارت:
با همشیره مکرمه در حال قدم زدن در پیاده رو هستید که همشیره تصمیم میگیرند مقداری پول از عابربانک بانک بسیار محترم تجارت دریافت کنند. کارت را وارد دستگاه خودپرداز میکنند و شماره رمز را وارد میکنند و ماشین مقدار پول را میپرسد و سروصداهایی که نشان دهنده شمرده شدن پول از داخل ماشین است شنیده میشود. تا اینجا همه چیز بسیار عادی و hightech است که ناگهان دربِ کوچک قسمتی که پول را میپردازد برای کسری از ثانیه باز میشود و اسکناس ها با سرعت باورنکردنی به بیرون پرتاب میشوند. عکس العمل سریع خواهرتان بخشی از اسکناس را در هوا میگیرد و شما بدو بدو بقیه پولها را که حالا روی زمین پخش شده و با نسیم دلنشین صبحگاهی از اینور پیاده رو به آنور پیاده رو میروند جمع آوری میکنید. 
احتمالا حتی با احتساب ٣-۴ دقیقه دنبال اسکناس ها دویدن استفاده از عابر بانک از توی صف ایستادن کمی سریعتر باشد که با این احتساب استفاده از عابربانک حتما توصیه میشود. 
از عزیزان بانک تجارت استدعا داریم اولا چاشنی شلیک پول را کمتر کنند (لازم نیست حتما پول به سمت صورت مشتری عزیز شما پرتاب شود) و ثانیا اگر در قسمت خروج از پول یک صفحه افقی یا نسبتا افقی (یا حداقل غیر عمودی) قرار داده شود ممکن است مشتری را در گرفتن پولهای پرتاب شده قبل پخش شدن در کل پیاده رو کمک نماید. با تشکر فراوان

***********************
***********************


سمفونی بوق:
علاقه مندان به هنر اصیل ایرانی
هر روز از ساعت ٧ صبح لغایت ١٠:٣٠ بعداز ظهر
مکان:  میدان شهید باهنر (و احتمالا تمامی میدانهای شهر)
بهترین جا برای شنیدن سمفونی با کیفیت بالا:‌هرجایی از دور میدان تا وسط میدان یا حتی خیابانهای کناری
بشتابید و از سمفونی بسیار متنوع و زیبایی که در بردارنده ی سلیقه ی خودروسازهای داخلی و رانندگان محترم است لذت ببرید.


علاقه شهروندان به قانون  (تصویر بزرگتر)

***********************
***********************

اداره گذرنامه= اروپا

کارهای اداره گذرنامه (بزنم به تخته) بسیار منظم هست. اولا که سیستم به صورت شبکه است و شما کارهای گذرنامه را در هرجایی از ایران می‌تونید انجام بدهید. تهیه‌ی مدارک و در خواست کمتر از ١ ساعت طول می‌کشه و گذرنامه بین یک هفته و حداکثر ده روز به دست شما خواهد رسید. اگر عجله داشته باشید (نظر به اینکه در ایران هیچ غیر ممکنی وجود نداره) می‌تونید از خانم یا آقای محترمی که مدارک شما رو تحویل می‌گیره بخواهید که کار شما رو تسریع کنه. برای تسریع هم روند قانونی وجود داره و یک نامه‌ی تسریع وجود داره که می‌شه برای گذرنامه اضافه کرد. شما دو روز بعد در حالی که به سمت اداره حرکت کرده‌اید تا گذرنامه‌تون رو دریافت کنید تلفنی از مامانتون دریافت می‌کنید که پستچی گذرنامه رو برده در خونه. از شدت شعف از اینکه حس می‌کنید در ناف اروپا هستید فریادی از تحسین سر می‌دهید.


********************
********************

دانشگاه شریف= بورکینافاسو

برای انجام پاره‌ای از کارهای اداری روز چهارشنبه به دانشگاه شریف مراجعه می‌کنید. اتاق شماره‌ی XXX که شما باهاش کار دارید در حال رنگ شدن است! و شما به اتاق شماره‌ی YYY هدایت می‌شوید. بعد از یک ربع توی صف ایستادن به خاطر کثرت مراجعین:

خانم مسوول اتاق شماره‌ی YYY با لحنی عادی: رنگ زدن اتاق XXX قرار بوده دوهفته قبل تموم بشه ولی هنوز تموم نشده. اگه ممکنه شنبه ی آینده تشریف بیارید.

شما: خانم محترم من کلی از راه دور اومدم و متاسفانه امشب پرواز خارجی دارم و شنبه اینجا نیستم.

خانم محترم در حالیکه نگاهش به صفحه‌ی کامپیوترشون هست: اشکالی نداره آقا. هرکدوم از اعضای خانواده‌تون هم بیان ما کارتون رو راه می‌اندازیم

شما: آخه خانواده من تهران زندگی نمی‌کنند. ضمنا من باید این کار رو امروز راه بندازم. من اصلا برنامه‌ام رو کامل عوض کردم که این کار رو بکنم. اگه الان انجام نشه میره تا یک سال دیگه ....

خانم محترم با عصبانیت: ببین آقای محترم شما مثل اینکه اصلا نمی‌خواهی با ما همکاری کنی ها !!@!!! ! !ً$$ #! !!!

فک پایین شما تا روی زانوتون می رسه....

دردسرتون ندم کار شما به دلیل *طول کشیدن رنگ آمیزی اتاق که قرار بوده دو هفته پیش تموم بشه* و نشده نهایتا انجام نمی شه.

***********************
***********************



طبیعت یزد  (تصویر بزرگتر)


******************
******************
******************

 

چراغ‌های تهران که از پنجره‌ی هواپیما دیده بشه، اونم بعد از شش سال،دلآدم یهو هُری می‌ریزه پایین. یکی اون ته‌ته‌های دلت هی آیه‌ی یاس می‌خونه که:خوش‌اومدی به کشور درب و داغونت، حالااگه کیفت رو توی فرودگاه زدند چی‌کارمی‌خوای بکنی؟ اگه تو فرودگاه الکی گرفتنت چی؟ اگه کارهای اداریت راهنیفتاد چی؟ اگه اعصابت تا حد مرگ از رانندگی ملت توی خیابون‌ها خرد شد چی؟

فاصله‌ی دیدن چراغ‌های تهران تا رسیدن به فرودگاه امام خمینی که ٣٠- ۴٠ کیلومتری خارج تهران ساخته شده شاید ده دقیقه طول بکشه...

وقتی چرخ‌های هواپیما به زمین می خوره، ولی، یک حس جدید و پررنگ میاد کنار همه‌ی اون دلهره‌ها. یک آرامش و حس تعلق و ثبات که توی شش سال قبل هرگز نداشتی. حس سبزی از اینکه توی خونه خودت هستی. حس اینکه وارد جایی شدی که میتونی برای "همیشه" با آرامش بمونی، تا آخـــــــــــــــــــــــر دنیا: 
اینجا "خونه" است...

اونی که داشت ته دلت آیه یاس می خوند همینطور داره لیست سناریوهای بدبختی ممکن رو قرائت می‌کنه. ولی حس خوبِ جدید اینقدر خوبه که دیگه اون صدای یاس آمیز رو کمتر می‌شنوی. حسِ بدیعِ آرامش  پلک‌هات رو سنگین می‌کنه و حالا دوست داری چشم‌هات رو ببندی و برای اولین بار بعد از سال‌ها بخوابی. یک خواب واقعی، و سرشار از آرامش توی سرزمینی که بهش احساس تعلق می‌کنی، و حس می کنی اون هم مثل یک مادربه تو احساس تعلق می کنه.

ایران حتی بعد از شش سال هنوز همون ایران قشنگ و سرسبزه. ایرانی که بعد از سال‌ها هیچ احساس غربتی باهاش نمی‌کنی. انگار همین دیروز بود که رفتی. همه‌ی دلهره‌هات چند دقیقه بعد تموم هستند. توی خیابون‌هاش راحت رانندگی می‌کنی (و صد البته فراموش نمی‌کنی که علاوه بر یک پا روی گازو یک پا روی کلاچ، یک انگشتت هم همیشه روی بوق باشه!)، می‌ری بازار خرید می کنی، با راننده تاکسی چک و چونه می‌زنی، با راننده اتوبوس رفیق می‌شی و می‌ری جای کمک شوفر می‌شینی چایی می‌خوری، سوار توپولوف و فوکر می‌شی (که وقت نشستن روی باند دو سه تا چکیده می‌خوره) و .... و هیچ حس بدی نمی‌کنی. توی خیابون‌ها قدم می‌زنی و بین مردم گُم می‌شی و باهاشون زندگی می‌کنی و راه می‌ری و گپ می‌زنی و می‌خندی و تحلیل می‌کنی و تاسف می‌خوری و چایی می‌خوری و سلام زورکی می‌کنی و دوباره یاد می‌گیری احوال هفت جد ملت رو بپرسی و دید و بازدید بری وکارت سوخت ماشینت رو گم نکنی و  ... و یک بار هم به یاد آمریکا نمی‌افتی.

خیلی چیزهایی که فکر می‌کردی اعصابت رو خرد و خمیر کنند فقط لبخند به لبانت می‌نشونند: چوپان پیر و سیه‌چرده‌ای که گله‌ی گوسفندی رو از جاده‌ای عبور می‌ده و تو آرامشش رو تحسین می‌کنی. با خودت میگی زندگی می تونه اینقدر ساده و آروم باشه ...

 

همزیستی مسالمت آمیز انسان و گوسفند! (تصویر بزرگتر)

شهرها مرتب‌تر شده‌اند و مردم به نظر پو‌ل‌دارتر: ماشین‌های مدل بالای داخلی و خارجی خیلی زیادند. نصف مغازه‌های قدیمی (کتابفروشی اقبال، سبزی فروشی سرکوچه، و ... ) حالا موبایل فروشی شده‌اند. استفاده از کارت اعتباری رواج زیادی پیدا کرده و بسیاری از مغازه ها قبولش می کنند.

ملت همینطور که به هم SMS می زنند. هر جا بری- توی تاکسی یا تو صف کله پاچه - پشت سر هم داره صدای رسیدن SMS میاد. کلی کافی‌شاپ باکلاس با منوهای رنگارنگ باز شده که کافه لاته و اسپرسو دیگه garbage ترین قهوه‌ای هست که توشون پیدا می‌شه. و کلی رستوران ایرانی و خارجی و مردمی که - حداقل ظاهرا - کلی شادترند.

 

آخرین روزهای آمریکا

****************************
****************************

مملکت امام زمان!

کنار گیت شماره 28 به جز خانمی که با فرم و کارت شناسایی نصب شده روی لباسش کنار کامپیوتر ایستاده آدم دیگه ای دیده نمی شه. خانمِ مسوول, حرکت شما را که نفس زنان و بدو بدو به سمت گیت حرکت میکنید دنبال می کنه. وقتی شما به حد کافی نزدیک شدید با لبخند میپرسه:

"مستر موووحَمَد ریضا ...."

" آره خودمم . متاسفانه این هواپیمامون تاخیر داشت"

" بله آقا. من با مسوول پرواز قبلی صحبت کردم. ما فقط منتظر شما بودیم. هواپیما آماده پروازه. بفرمایید"

شما در حالیکه دیگه نفستون به سختی بالا میاد وارد هواپیما میشید و بدو بدو به سمت صندلیتون حرکت میکنید. این یونایتد ایرلاین هم که فرضش بر اینه که مسافرین همه از دو پا معلولند (یعنی از زانو به پایین رو ندارند) بابا آخه دو سانت بیشتر جا بگذارید برای این پای لعنتی.

دو دقیقه بعد:
شما در صندلی فرو رفتید و روی دست چپتون افتادید. در حالیکه از شدت خستگی و استرس به پشت صندلی روبرویی خیره شدید دهانتون بازه (و لب پایینی آویزون) و هنوز تند تند نفس میکشید. خانم پیر کناریتون که بساط کاموا رو پهن کرده و  با آرامش مشغول قلاب بافیه از بالای عینک ذره بینیش به شما نگاه میکنه و میگه: " حالا چرا شکل سکته مغزی ها شدی". یه ذره خودتون رو جمع و جور میکنید و مختصرا توضیح میدید که نصف فرودگاه رو بدو بدو اومدید که پرواز رو از دست ندید وگرنه که برای پرواز بعدی حداقل 10 ساعت باید علاف میشدید.

ده دقیقه بعد. کاپیتان از بلندگوی هواپیما صحبت میکند. صدای حضرت کاپیتان شبیه همه چیزه الا کاپیتان. شما رو بیشتر یاد نمکی های ایران میاندازه:

مسافرین گرامی کاپیتان جوزف با شما صبحت میکنه. ما آماده حرکت هستیم ولی متاسفانه موتور سمت چپ هواپیما روشن نمیشه. من هرکاری از دستم براومده کردم. ولی این موتور [......] روشن نمیشه. فرستادیم دنبال مکانیک هواپیما بیاید یه نگاهی بهش بندازه. ما از صبر و شکیبایی شما سپاسگزاریم!

چشمان شما از تعجب گرد می شه. زیر لب آروم با خودتون میگید: "ببخشید!! حالا اگه اون بالا موتور خاموش شد چی؟!!". نظر به اینکه مسافرین اعتراضی نمیکنند حتما خیلی اتفاق مهمی نیست و قبلا هم پیش اومده (دوستان هوافضایی اگر نظر کارشناسی دارند ما خوشحال میشیم بشنویم). از فرصت استفاده میکنید و به چند نفر از دوستانتون که باید تلفن میزدید تلفن میزنید (و خوب حتما حلالیت هم میطلبید). مکانیک هنوز نیومده. اینجوری که کاپیتان گفت "فرستادیم دنبال مکانیک ... " پیش خودتون میگید حتما مکانیکه این وقت شب با چشم های خواب آلودِ باد کرده و شلوار کُردی سوار بر یک عدد موتور هوندا 125 در حالیکه از دستاش داره گریس میچکه سر میرسه و با آچار فرانسه میفته به جون موتور.

شما با اینکه کنار پنجره کنار بال نشستید مکانیک رو نمیبینید. چند دقیقه بعد موتور چپ هواپیما با صدای مهیبی به کار میفته و ابری از دود از موتور به هوا بلند میشه. در کمتر از چند ثانیه دود تمام فضای داخل کابین را میگیره. صدای سرفه ملت! (عزیزان هوافضایی من یه سوال دارم که این دود از بیرون کابین که قاعدتا seal هست چطوری میاد تو آخه؟؟) کاپیتان جوزف عذرخواهی میکنه و توضیح میده که موتور خفه کرده بوده (آخه مگه موتور توربو جت خفه میکنه ؟؟؟؟؟) و اینکه مشکل دود داخل کابین ظرف چند دقیقه برطرف خواهد شد. 

هواپیما به راه میافته و بعد از حدود ده دقیقه حرکت و هشتاد دور شمسی و قمری بالاخر روی باند پرواز قرار میگیره. حاج آقا کاپیتان از پشت بلندگوی کابین از مهمانداران میخواد که در محل صندلی مخصوصشان مستقر بشوند. هواپیما هنوز حرکت نکرده. صدای موتور هواپیما شدت میگیره. لبخندی از رضایت بر لبان شماست: بالاخره حرکت کردیم. ... بعد یک دفعه صدای موتور کم میشه! جهت منحنی لبخند بر لبان شما برعکس می شه:

مسافرین محترم پرواز یونایتد هیجده - بیست و هفت. کمک خلبان با شما صحبت میکنه. کاپیتان ظاهرا در محاسبه سوخت لازم برای رسیدن به مقصد اشتباه کرده اند و ما مجبوریم برگردیم و یک مقدار بیشتر سوخت بزنیم!! (آقا یکی به من بگه مگه هواپیما تراکتوره که خلبان تصمیم بگیره باکش رو پر کنه یا نه؟)

بالاخره که سر هواپیما را کج میکنند و دوباره همان هشتاد دور شمسی و قمری ... هنوز به کیوسک سوخت رسانی نرسیده که حاج آقا جوزف یادش میاد که کالکیولیشن ها درست بوده:

مسافرین گرامی من محاسباتم رو چک کردم و خوشبختانه فهمیدم که سوخت به قدر کافی هست (عزیزان هوافضایی: مگه خلبان معادله مشتق جزیی با ضرایب stochastic باید حل کنه سوخت رو حساب کنه که اینقدر طول میکشه؟؟؟؟).

بالاخره هواپیما به سمت باند برمیگیرده و با تاخیر یک ساعته پرواز میکنه. بهترین کاری که از دست شما برمیاد اینه که دوازده تا آیت الکرسی و هفت تا حمد و قل هو الله بخونید که اون بالا بالا ها از این اتفاق ها نیفته. این آمریکایی ها هم که اینقدر هواپیماهاشون نیفتاده اصلا عین خیالشون نیست که بابا این آهن پاره اگه بیفته ممکنه دست و پاتون بشکنه و شاید بدتر خدای نکرده دار فانی را وداع بگید. یکی نیست به اینها بگه آخه شما مگه نماز قضا ندارید؟؟

هواپیما با یک ساعت تاخیر در فرودگاه مقصد به زمین می شینه. شما آخرین اتوبوس فرودگاه را از دست دادید و برای رسیدن به هتل که در شهر مجاور است باید دوبرابر پول بلیط هواپیماتون رو پول تاکسی بدید...

 

***************
***************
***************

آخرین روزهای آمریکا

عنوان این پست بعد از چند سال انتظار بالاخره مجال نوشته شدن یافت. اگر به امید خدا اتفاق جدیدی نیفته* نویسنده این وبلاگ آخر همین هفته برای یک دیدار در ایران خواهد بود. زیارت دوستان و سرورانِ بسیار عزیز و گرامی باعث خرسندی و شادی روح (یا روحیه‌) این جناب خواهد بود. ضمنا با توجه به اینکه سال جدید سال "صرفه جویی در الگوی مصرف" نامیده شده نویسنده در کمال حزن و اندوه از آوردن هرگونه سوغاتی معذور است.

خوانندگان اولین پستهای این وبلاگ تقریبا همه در ایران بودند. خوانندگان پست های اخیر تقریبا همه در آمریکا هستند. فلذا این حقیر سعی خواهد کرد کلی از ایران بنویسد. و تفاوتهای ایران امروز و ایران شش سال پیش.

برایش بسی دعا کنید.

هر بلایی کز آسمان آید, گرچه بر دیگری روا باشد
به زمین نارسیده میپرسد, خانه ی محمدرضا کجا باشد. (از انوری با اندکی تلخیص و تصرف)

رمان

رویجلد کتاب صد سال تنهایی به ترجمه بهمن فرزانه جمله ای از ناتالیا جینزبورگ (نویسنده واقعگرای معاصر) نوشته شده است که بخش اول آن زمانی سوالی بزرگ در ذهن منبود:

"اگر حقیقت داشته باشد که می‌گویند رمان مرده است یا در احتضار است پس همگی از جای برخیزیم و به این آخرین رمان سلام بگوییم" ... 

آیارمان واقعا در حال احتضار است؟ اگر مدتی باشد رمانی نخوانده باشید وبیشتر داستان هایی که شنیده اید از زبان کارگردانان حرفه ای سینما باشد آنوقت اگر یک رمان خوب بخوانید تازه می فهمید چقدر از دیدن قیافه های تکراریبازیگران هالیوودی خسته بوده اید و چقدر داستان ها و تکنیک های قدیمیهنرپیشه های فیلم ها فرصت تفکر و تخیل و تجسم را از شما ربوده اند.

یکرمان خوب از کلمات برای تشکیل تصویر در ذهن استفاده میکند و بعد اینشمایید که تصویر را با استفاده از خاطرات و تجربیات خودتان میسازید. همینساختن تصویر و اتصالش به تجربیات قبلی زندگی و نیاز به تفکری که ذهن شمارا به چالش میگیرد تجربه متفاوت و زیبایی است که اگر در زندگی فقط فیلمدیده باشید شاید هرگز احساسش نکنید و اگر فقط کتاب خوانده باشید شاید هرگزبه درستی زیباییش را تمییز نداده باشید.

کتابرا می‌شود هر چند یک‌باری بست و به سقف خیره شد و فکر کرد. می‌توان یک صفحه را دوبار خواند ( و شاید سه بار و شایذ چهار بارو شاید ...). و اینکه بعضی وقتها داستانی پیدا میشود که چندین و چند بارمیخوانیدش و هربار که میخوانید درست مثل اینست که داستان جدیدی خواندهباشد - با همه تصاویر و قیافه های جدید - با آدمهایی که زمانی کوته فکر و ابله جلوه میکردند و امروز تک تکرفتارشان و واو به واو کلامشان برایتان معنی دارند و آدمهایی که زمانی مظلوم و خوب جلوه می‌کردند و حالا دیگر نه. نمی‌دانم ولی حس می‌کنم فیلم‌ها آن‌قدر همه‌ جزئیات را در دهان انسان می‌گذارند که کمتر جایی برای آن چالش ذهنی باقی می‌ماند. تمامی تصاویر و شخصیت‌ها و داستان و قضاوت همه و همه می‌شود آن‌چه که در ذهن کارگردان بوده. 

این روزها که کمتر فرصت دست میدهد ولی با این حال چند روز پیش رمان "بیچارگی" آنتوان چخوف را میخواندم. و همان‌طور که باید و شاید آنقدر این رمان کوتاه برایم مفهوم داشت و آن‌قدر زیبا بود که الان که می‌نویسم حس می‌کنم نه از کتابی که خوانده‌ام که از خاطره‌ای در دوردست زندگی و ذهنم حرف می‌زنم.

رمان "بیچارگی" (misery) جناب چخوف را میتوانید از اینجا یا اینجا بخوانید. (حداقل یکی دوباری به لغتنامه احتیاج خواهید داشت)


***********************
***********************


آهنگ زیبای Nostalgie از Roger Colas را - باور کنید یا نه - اولین بار وقتی تنها مسافرآخرین اتوبوس شبی برفی بودم شنیدم. راننده آنقدر مهربان بود که برایم کپی اش کند و چند روز بعد بیاورد.


 

"وافور بکش تا بودت ممکن و مقدور"*!!

"لولی‌یی با پسر ِ خود ماجرا می کرد که تو هیچ کاری نمی کنی و عمر در بطالت به سر می بری . چند با تو گویم که معلق زدن بیاموز و سگ از چنبر جهانیدن و رسن بازی تعلم کن تا از عمر برخوردار شوی . اگر از من نمی شنوی به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم ِ مرده ریگ ِ ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و ادبار بمانی و یک جو از هیچ جا حاصل نتوانی کرد ." (عبید زاکانی) 

توضیحات:* از شعری از مولانا عبید زاکانا! (به یاد تام و جری معروف حضرت شیخ که من بسی برایش دلتنگم)
لولی : کولی
مرده ریگ: آنچه از مرده باز ماند. بازمانده. وامانده. میراث (از دهخدا)


موسیقی

این محسن نامجو هرچند من هنوز اعتقاد دارم اصلا آدم تودل برویی نیست ولی بعضی آهنگ هایش واقعا اعتیاد آورند,
مثل این آهنگ "ای ساربان" ...

"ای ساربان" برای   دانلود    youtube

 

من زود برمیگردم

آموزش آشپزی: سوپ براکلی*

با عرض سلام خدمت آقایون خانه دار عزیز. امیدوارم که رفت و روب صبح‌گاهی خیلی خسته‌تون نکرده باشه و بچه رو هم عوض کرده باشید.

غذایی که برای امروز شما در نظر گرفتیم اسمش هست آبگوشت یا سوپ براکلی١  (فرنگی‌ها بهش میگن براکلی-چدار چاودر Broccoli-Cheddar Chowder). این سوپ بسیار خوشمزه هست و من تا حالا کسی رو ندیدم که ازش خورده باشه و مشتری نشده باشه. بالاخره که هرشب که نمیشه چلوکباب و خورشت قیمه به خورد همسرتون بدید. چه اشکال داره امشب که خانومتون خسته و کوفته  از سر کار میاد با یک غذای متنوع  و بسیار خوشمزه لبخندی به لبانش بنشونید.

 مواد لازم:شیر: دو لیتر
براکلی: نیم کلیو (یک پوند)
آرد: چهار قاشق غذاخوریخامه غلیظ: سه قاشق غذاخوری 
هویج خرد شده: یک فنجان 
پیاز: یک عدد 
پودر سیر: دو قاشق مربا خوری 
روغن زیتون: چهار قاشق غذاخوری 
پنیر چدار: یک فنجان

 

براکلی و هویج رو بپزید. برای این کار می‌تونید هر دو را توی ظرف مخصوص مایکروویو بگذارید و کمی هم آب اضافه کنید و بگذارید حدود ده دقیقه (بسته به قدرت دستگاه‌تون) در مایکروویو بپزه.

پیاز رو توی ماهی‌تابه تفت بدید تا رنگش طلایی بشه. بعد آرد رو بهش اضافه کنید و کمی بهم بزنید تا سرخ بشه. دو لیتر شیر رو داخل قابلمه بریزید و زیرش رو کم کنید تا گرم بشه. بعد پیاز و آرد سرخ شده رو بهش اضافه کنید. براکلی و هویج پخته شده و پودر سیر و روغن زیتون رو هم بعد از چند دقیقه می تونید اضافه کنید. معجونتون حالا باید مانند شکل زیر شده باشه.

 

قابلمه رو باید مرتب به هم بزنید تا ته نگیره. این کار باید در مدت چهل دقیقه آینده مرتب تکرار بشه. وقتی معجون به جوش اومد (یا خوب داغ شد) خامه و پنیر چدار رو هم اضافه کنید و به هم زدن رو ادامه بدید. وقتی مایع سوپ کمی غلیظ شد و براکلی ها مثل سیب‌زمینی پخته نرم شدند سوپ شما آماده سرو کردن می‌باشد.


 

امیدوارم که از غذای امروز لذت ببرید.

آقایون عزیز لطفا توجه داشته باشید که حتما با این سوپ یک غذای معمولی دیگه مثل چلو خورشت یا آبگوشت مرغ هم درست کنید که اگر خدای نکرده خانومتون از سوپ خوشش نیومد شر بپا نشه. بالاخره ما راضی نیستیم سر موضوع به این سادگی خدای نکرده خانومتون بخواد دست روتون بلند کنه یا چیزهای بدتر.

 

من این سوپ را برای چندسری از مهمانان درست کردم که گوشه‌ای از نظراتشون رو می‌بینید:

داوود: به‌به! بهترین سوپی که توی زندگیم خوردم. 
حسن: من اگر دختر بودم ...
شمسی‌خانوم: ببین محمد جون می‌شه لطف کنی  رسیپیش رو برا من فوروارد کنی. من واقعا ممنون می‌شم. می‌دونی این فتحی جون (شوهرش!) خیلی پیکیه ولی فک کنم از این سوپ خوشش بیاد. الهی من فدات شم!!

*************************

توضیحات

*  به خاطر دوست بسیار عزیزی که به تازگی متاهل شده اند.
1. براکلی (broccoli) از دسته سبزیجات و شبیه گل کلم است.

2. sour cream یا خامه غلیظ که کمی هم مزه ترش گرفته است.


گلوله!

در حاشیه‌ی آپ کردن‌های دیر به دیرمصاحبه یک خبرنگار با نویسنده‌ی وبلاگ:
خبرنگار: محمدرضا! چقدر بگیری وبلاگ را می‌بندی و کنار می‌کشی؟
نویسنده‌ی وبلاگ با قاطعیت: فقط با گلوله!

 (البته امیدوارم نویسنده‌ی وبلاگ هم به سرنوشت آخرین نفری که با قاطعیت گفت "فقط با گلوله" دچار نشه)

**********************
**********************

اگر توی هواپیما نشستید و تصمیم گرفتید به آهنگی از روی لپ‌تاپتون گوش کنید و بعدش لپ‌تاپتون رو روشن کردید و هدفونتون را بهش وصل کردید و آهنگ راک خفن مورد علاقه‌تون را گذاشتید...
و اگر بعد دیدید که صدای آهنگ خیلی کمه و بعد صدا را بیشتر کردید و باز هم بیشتر کردید و باز هم بیشتر کردید ...
و اگر بعد دید که آقای جنتلمن کناری‌تون یه کمی جابه‌جا می‌شه. و بعد طی پنج شش دقیقه‌ی بعدی مدام بیشتر جابه‌جا می‌شه و هی سینه‌اش را صاف می‌کنه ...
و اگر یکی از مسافرین صندلی جلویی بلند می‌شه از سرجاش و شما را نگاه می‌کنه و ...
و در تمامی این مدت شما در حالی‌که لبخندی به لبانتون هست چشماتون رو خمار کردید و به آهنگ مورد علاقه‌تون گوش می‌دید...

 احتمالا هدفون رو زدید جای میکروفون!

(ولی احتمالا بعدش کلی با آقای جنتلمن کناری‌تون دوست بشید)

**********************
**********************

اگر هر روز صبح شیر می‌خورید ...و اگر مقدار کمی از شیر دیروزی توی لیوان باقی مونده ...و اگر شما می‌خواهید برای حمایت از فقر و گرسنگی اسراف نکنید:

شما می‌توانید برای صرفه‌جویی شیر امروز رو به اندک شیر باقی‌مانده از دیروز اضافه کنید تا چند سی‌سی در مصرف شیر صرفه جویی کرده باشید (ولی مطمئن باشید لیوان رو یا توی یخچال یا جای تمیز دیگه‌ای نگه دارید که گرد و غبار وارد لیوانتون نشه). ضمنا چند سی‌سی شیر توی 24 ساعت خیلی خراب نمی‌شه.
این کار رو فردا هم می‌تونید بکنید
و فرداش
و فرداش
و فرداش  ...

ولی فردای آخرین روز شما ممکنه که مسموم بشید ( ممکنه حتی به طرز خیلی بدی). این پدیده هنوز از نظر علمی توجیه نشده. ولی فعلا می‌تونید از نتایج تجربی دایی‌تون استفاده کنید و بیشتر از پنج روز در مصرف شیر مانده از دیروز صرفه‌جویی نکنید. دوستان کنترلی اعتقاد دارند مصرف شیر باقی‌مانده time invariant   (یا به قول عزیزان سیستم‌های دینامیکی non-autonomous ) نیست!

**********************
**********************

١٨ آذرماه سالروز تولد ابوسعید فضل بن ابی الخیر (٣۵٧-۴۴٠) در میهنه خراسان است. مزار این عارف نامی نزدیک به مرز ایران با ترکمنستان و در خاک ترکمنستان قرار دارد و همین موضوع باعث شده که به تازگی ابوسعید ابوالخیر شاعر بزرگ ترکمن! خوانده شود و در ترکمنستان کلی مراسم بزرگداشت‌ و بررسی اشعار و غیره برایش گرفته شود. گفتم در این مناسبت بد نیست یادی هم از شیخ کرده باشیم:

کل‌کل! کردن‌های ابوسعید با ابن سینا معروف است. از جمله گفته‌اند که شیخ ابوسعید و حاج‌آقا ابن سینا در مجلسی نشسته بودند که ذوق شاعری ابن سینا گل می‌کند و شعری (انصافا زیبا) می‌سراید:  

مائیم به عفو تو تولا کرده
وز طاعت و معصیت تبرا کرده

آنجا که عنایتتو باشد باشد
نا‌کرده چو کرده . کرده چون ناکرده 

این شعر بر شیخنا گران می‌آید و شیخ فی‌البداهه می‌سراید:

ای نیک نکرده و بدیها کرده
وانگه به خلاص خود تمنا کرده

بر عفو مکن تکیه که هرگز نبود
ناکرده چو کرده . کرده چون ناکرده

(سوالی که برای دوستان پیش آمده اینست که شیخ از کدام بدی‌کرده های ابن‌سینا خبر داشته!)

چند رباعی زیبا از شیخنا!

آن یار که عهد دوستداری بشکست
میرفت و منش گرفته دامن در دست
می‌گفت دگر باره به خوابم بینی
پنداشت که بعد ازو مرا خوابی هست

از واقعه‌ای ترا خبر خواهم کرد
و آنرا به دو حرف مختصر خواهم کرد
با عشق تو در خاک نهان خواهم شد
با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد

من دوش دعا کردم و باد  آمینا
تا به شود آن دو چشم بادامینا*
از دیده‌ی بدخواه ترا چشم رسید
در دیده‌ی بدخواه تو بادا مینا**

* گفته‌اند که شیخ نامزدی! از خاور دور داشته. والله اعلم!
** حضرت دهخدا اعتقاد دارند این رباعی (با اندکی تفاوت در مصرع اول) از زکی مراغه‌ایست. والله اعلم!

************************* *************************

من مسوولیت تاخیر رو شخصا به عهده می‌گیرم. متاسفانه بدون هماهنگی قبلی تعداد زیادی سمینار باهم هم‌زمان شده‌ بودند (و هستند) و این باعث شد که نتونم آپ! کنم. حالا به بزرگواری خودتون ببخشید.

سوسوی ستاره...


بعد از ظهر یک روز خسته کننده پاییزی. شما کنار قهوه‌درست‌کن (coffee maker)  ایستاده‌اید و یک لیوان (سایز آمریکایی٬ معادل ایرانیش = بشکه!) رو از قهوه پر می‌کنید. با خودتان فکر می‌کنید اگر خواجه‌حافظ شیرازی در یک دانشگاه آمریکایی تحصیل کرده بود٬ با توجه به این‌که مصرف انواع مشروبات الکلی در محیط دانشگاه به شدت ممنوع است٬ شعرهایش چگونه بود.احتمالا در روز عید سعید فطر می‌فرمود:

روزه یک‌سو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست
 قهوه‌ی تلخ مهیا شد و می‌باید خاست

و در جاهای دیگر:
چه شود گر من و تو چند لیوان قهوه خوریم؟ ...
یا
بنده‌ی گارسون کافی‌شاپم که لطفش دائم است ...

دوستان با ذوق شاعری‌ احتمالا ترکیبات بهتری بیابند. 
پیشنهاد می‌شود با اعمال این تغییرات نسخه‌ی جدید دیوان حافظ که مطابق شوونات اسلامی نیز می‌باشد تهیه شده و در دسترس جوانانان (!) قرار گیرد.
 

********************************
 
فیلم Body of Lies دو روز قبل از اکران عمومی دیروز در دانشگاه ما اکران شد. فیلم کپی‌برداری کاملی از syriana است که به جای جورج کلونی جناب دی‌کاپریو نقش همه‌کاره را بازی می‌کردند. داستان ماجرای موفقیت‌های پیاپی یک سوپر جاسوس است که یک دفعه در بیمارستان عاشق یک پرستار می‌شود (و جالب اینکه این ماجرای عاشقی فقط 4-5 دقیقه فیلم را به خود اختصاص می‌دهد) و بعد به خاطر دختری که فقط 2-3 بار دیده (گل‌شیفته فراهانی)  تا مرز مرگ پیش می‌رود و خود را به دست اسلام‌گرایان تندرو می‌دهد و از این جوادبازی‌ها! 

صحنه‌های تصویربرداری با هواپیما, شلیک موشک, شکنجه‌های وحشتناک توسط گروه‌های اسلام‌گرا, و همه همه کپی موبه‌موی syriana بود. هرچند در کُنهِ فیلم قرار بر این است که به سیستم آمریکا انتقاد شود, ولی در عمل فیلم کمک قابل توجهی به وحشی, احمق, و سطحی نشان دادن تصویر مسلمانان و زندگی در کشورهای اسلامی میکند. شاید جالب‌ترین قسمت فیلم همان چنددقیقه با بازی گل‌شیفته فراهانی بود که گوشه‌های طنزگونه داشت و تماشاگران را به خنده وا داشت. هرچند که گل‌شیفته هم بازی خارق‌العاده‌ای به نمایش نگذاشته بود. در هرصورت من و دوستان فقط 3-4 بار به ساعت‌هایمان نگاه کردیم که نشان می‌دهد این فیلم‌ در میان فیلم-‌فارسی‌های آمریکایی بالای متوسط قرار می‌گیرد!!!

 

******************

 

آهنگ زیبای "گل‌فروش" از آلبوم "قشنگِ روزگار"  فرامرز آصف را اگر تا به حال نشنیده‌اید از دست ندهید که از این دست آهنگ‌ها خیلی کم است این روزها.

 

تاخیر!

به قول آقایِ پدر با عرض پوزش از معذرتِ ببخشید۱ که این وبلاگ مدتی تاخیر شد. بیشتر تقصیرش را به گردن پایان‌نامه‌ می‌اندازم و اصل پایستگی حجم نوشتن در ماه.
ان
شا‌ءالله2 که از این به بعد وبلاگ به همان ترتیب حدود بیست روز یک بار به روز شود.


********************
********************

 

هفتم مهرماه استاد حسین دهلوی یکی از سخت‌کوش‌ترین مردان موسیقی ایران وارد نهمین دهه‌ی زندگیش می‌شود. حسین دهلوی، آهنگساز و مدرس موسیقی بعد از مرگ صبا، رهبری ارکستر شماره یک رادیو (ارکستر صبا) را به‌عهده گرفت و پس از تغییر بنیادی در نوازندگان و سازهای ارکستر، آثار فراوانی را در زمینه موسیقی ارکستری ایران اجرا کرد.3 دهلوی در زمینه های مختلف موسیقی از اپرا گرفته تا ارکستر، همنوازی، تنظیم و نیز تدریس و تحقیق در زمینه موسیقی کار کرده و در آثار خود به سازهای ایرانی توجه داشته است4.

 

آهنگ "به زندان" (قطعه شوشتری- همایون) بازسازی بسیار زیبا و تاثیرگذاری از یکی از ساخته های استاد ابوالحسن صبا است که برای ویولن نوشته شده است. اجرای حاضر با تکنوازی ویولن ارسلان کامکار ضبط شده است.۵

"به زندان" نشان‌دهنده فضایی است که در آن عده‌ای زندانی که دست‌هایشان با غل و زنجیر به‌هم بسته شده است، توسط ماموران به مکانی نامعلوم برده می‌شوند و در تمامی مدت، زندانیان نگران عاقبتشان هستند و این نگرانی باعث شده از ماموران سوال کنند که «ما را کجا می‌برید؟» یا «مگر ما چه کردیم؟».3

اولین باری که به "به زندان" گوش می‌دادم برایم صحنهی معرفی هنری به زندان در فیلم Papillon تداعی شد. Papillon هم فیلم زیبایی است و موسیقی متنش (Jerry Goldsmith) حتی شاید از خود فیلم زیباتر.

 

*****************
*****************

 

نماز روزه‌های همگی قبول.
اگر توفیق زمزمه‌ی دعای سحر امام سجاد٬ همان ‌که ابوحمزه برایمان به ارمغان گذاشته٬ را داشتید ما را هم دعا کنید
، که توفیقاتمان بسی اندک است این‌روزها

 …
فَمالى لا اَبْکى
؟
اَبْکى لِخُروُجِ
نَفْسى
اَبْکى لِظُلْمَةِ قَبْرى

اَبْکى لِضیقِ لَحَدى

اَبْکى لِسُؤ الِ مُنْکَرٍ
وَنَکیرٍ 
اِیّاىَ اَبْکى لِخُروُجى مِنْ قَبْرى عُرْیاناً ذَلیلاً حامِلاً ثِقْلى
عَلى ظَهْرى
اَنْظُرُ مَرَّةً عَنْ یَمینى وَاُخْرى عَنْ شِمالى
 ...و انتظار داری چه ببینی؟


 

پانوشت ها:

۱. احتمالا نقل قولی از اشتباه یک مجری تلویزیونی!
2. یکی از غلط های رایج نوشتارِ "انشاء الله" به جای "ان شاء الله" است. کمی دقت در ترکیب و مقدماتی از ادبیات کافیست که معانی بسیار متفاوت این دو عبارت را روشن کند.
3. به نقل از گفتگوی هارمونیک
4. به نقل از بی بی سی فارسی سال 2002 
۵. با تشکر از داوود عزیز برای فرستادن‌ آهنگ
۶. با تشکر از persiablog که به صورت اتوماتیک شماره ها را فارسی و انگلیسی می کند و هیچ Alt-Shift هم نمی تواند آنها درست کند.

سکوت‌های کودکی

(به بهانه‌ی تازه‌ترین آرزوی همشیره‌ی مکرمه)

فیلم‌نامه در سه سکانس!
(در قسمت‌هایی که خیلی دقیق صحنه‌پردازی نشده هدف بازگذاشتن دست کارگردان بوده)

 تیتراژ ابتدایی:
صدای جیغ ممتد یک بچه‌ی تقریبا چهارساله. صدای جیغ به تناوب غیر منظمی بالا و پایین می‌شود و از دور در حال نزدیک شدن است. صدا به صورت گوش‌خراشی بلند و نزدیک می‌شود (صدای تاپ تاپ دویدن هم به گوش می‌رسد). صدای جیغ سپس دور می‌شود (اثر داپلر فراموش نشود).

سکانس اول:
نما: داخلی
زمان: یک روز تابستانی روشن. روشنایی روز از سمت نورگیر، هالِ نسبتا بزرگ را روشن می‌کند. 
شما در حالیکه دست‌هایتان را باز کرده‌اید در حال دویدن در یک مسیر دورانی در هالِ خانه هستید (هواپیما بازی؟!). مادرتان در یکی از اتاق‌ها مشغول کاری است.

مامان: ببین! خیلی دور خودت نچرخ، سرت گیج می‌ره.

 انگار نه انگار حرفی زده شده باشد...

پنج دقیقه بعد:
مامان: ببین! می‌خوری زمین‌ها. بسه دیگه

انگار نه انگار حرفی زده شده باشد...
حرکت دورانی شما حالا با شعاع متغیر انجام می‌شود (مانور نظامی؟؟!)

پنج دقیقه بعد:
مامان: بگیر بشین یه کاری دست خودت می دی ها!
آهای! من دارم با تو حرف می‌زنم . می‌شنوی چی می‌گم؟

شما (خلبان؟!) فقط به ماموریتتان فکر می‌کنید. بنابراین هیچ حرف دیگری را نمی‌شنوید.

مامان: بگیر بشین یه جا! آخه این چه کاریه می‌کنی؟
          بچه!!! (داد!) دارم با تو حرف می‌زنم... بگیر بشین دیگه... 

          از دست تو!

          (با یک لحن 
frustrated) هر کاری دوست داری بکن. اونقدر دور خودت بچرخ تا یه کاری دست خودت بدی...

دو سه دقیقه بعد شما که نفس‌تان به شماره افتاده برای تازه کردن نفس (سوخت‌گیری؟!) لحظه‌ای می‌ایستید. ولی ظاهرا هال قصد ایستادن نداره و کماکان دور کله‌ی شما در حال چرخش است. کم‌کم به حرکت دورانی هال دور سر شما، حرکات اعوجاجی هم اضافه می‌شود. صحنه‌ی بعدی (slow motion) گوشه‌ی پله‌های منتهی به هال است که به سرعت به صورت شما نزدیک می‌شود. صدای گوووم و بعد خون روی پله‌ها ...

...

مامان با صورت وحشت‌زده بسوی شما می‌دود ... 
و چاکی چند سانتی‌متری زیر چشم شما که هنوز پس از بیست و اندی سال جایش باقیست.

 

سکانس دوم
نما: داخلی
نور: صبح (زمان صبحانه)- فلاش‌بک به دوسال قبل.

شما متعجبید که چرا اینقدر این آدم بزرگ‌ها در حق شما ظلم می‌کنند. چرا شما باید همیشه از شیشه‌ی شیرتان چایی کمرنگ و ولرم بخورید ولی آقای پدر می‌تواند از لیوان به آن بزرگی (در مقیاس شما) چایی پررنگ و داغ بخورد. تا اینکه یکروز صبح سر صبحانه تصمیم خودتان را می‌گیرید تا به این زندگی خفت‌بار پایان بدهید. آن روز قرار است که به یک مسافرت خانوادگی بروید. همه در حال آماده شدن هستند و کسی خیلی حواسش به شما نیست. بنابراین زمان برای عملیات شما بسیار مناسب است. در فرصتی که آقای پدر و مادر خانم در حال مذاکرات محرمانه‌ی دوجانبه در یکی از اتاق‌ها هستند شما از فرصت استفاده می‌کنید و با توجه به اینکه در چند هفته‌ی گذشته مهارت‌ بالایی در بالارفتن از صندلی پیدا کرده اید خودتان را به لیوان چایی آقای پدر می‌رسانید و لیوان را بلند می‌کنید تا مزه‌ی چایی پررنگ و داغ یا به عبارتی مزه‌ی آزادی را بچشید...

 متاسفانه قبل از اینکه متوجه شوید که لیوان خیلی خیلی داغ‌تر از چیزهای داغی است که تا به حال دیده‌اید بازوهای شما سنگینی لیوان را طاقت نمی‌آورد و لیوان چای روی پاهای شما می‌افتد. چای آقای پدر به صورت بسیار uniform از زانو تا کف پای شما را شستشو می‌دهد...

خلاصه‌ی برنامه‌ی چند ماه آینده‌ی خانواده:
روزی شش بار پانسمان پای شما و از این بیمارستان به آن بیمارستان.  

(ولی مزه انتقامی که با خراب کردن مسافرت خانوادگی از پدر و مادر  گرفتید را هرگز فراموش نخواهید کرد.)

 

سکانس سوم:
نما: خارجی- داخلی

خانه‌ی "خاله-این‌ها!" هستید. پدربزرگ (پدر مادری شما- خدا رحمتش کند) هم تشریف دارند. (این پدربزرگ همان هستند که یک بار به مادر شما – یعنی دخترشان - خیلی با احتیاط گفته‌اند که هرچند که همه‌ی بچه‌هایش را دقیقا به یک اندازه دوست دارند ولی بیشتر خوشحال می‌شوند اگر این یکی – یعنی شما – را کمتر ببینند!). شما مثل همیشه به بازی‌‌های سالم کودکانه مشغولید. ولی طبق معمول همه مدام به شما comment و گیر الکی می‌دهند:

- اِه اِه! چرا چراغ مطالعه را انداختی توی حوض؟؟

- ندو وسط باغ‌چه.  پدربزرگت تازه این گل‌ها رو کاشته.

- بچه‌گربه را نکن زیر آب. خفه می‌شه زبون بسته!

- این‌قدر جبغ نزن. آروم‌تر. پدربزرگت مریضه...
- گل توی گلدون رو چرا کندی آخه؟؟
- اون چنگال رو نکن توی پریز برق!
- این‌قدر سربه‌سر این پسرداییت نگذار. چرا گریه‌اش انداختی؟

 

خاله‌‌خانم برای ساکت کردن شما متوسل به یک رادیوی نسبتا بزرگ می‌شود که تازه برای خانه‌شان خریده‌اند. خاله‌خانم - رادیو به دست - شما را در راهرو  پیدا می‌کند و همان‌جا آن‌را به برق می‌زند و به شما می‌گوید:

 - ببین داره چه قصه‌ی قشنگی رو پخش می‌کنه. همین‌جا بشین و به قصه‌ی رادیو گوش کن! باشه؟ آفرین پسر خوب!

رادیو با ظاهر زیبا و چراغ‌های کوچکش توجه شما را به خود جلب می‌کند. شما بدون جر و بحث همان‌جا کنار رادیو روی زمین می‌نشینید. خاله‌خانم بسیار خرسند است که با ایده‌اش بالاخره برای چند لحظه‌ای آرامش را در خانه برقرار کرده است...


 ده دقیقه‌ی بعد:

خاله‌خانم از سکوت حکم‌فرما در خانه (در حالی‌که شما هم حضور دارید) بسی خوشحال است و مفتخرانه با آن‌یکی خاله‌ به راهرو آمده تا ایده‌های روانشناسانه‌اش را 
show off کند. ولی خوشحالی خاله‌خانم با رسیدن به راهرو دیری نمی‌پاید: 

رادیوی فلک‌زده در ده‌دقیقه‌ی گذشته - در حالی‌که هنوز به برق متصل است - به دست شما به تمامی عناصر اولیه‌اش تجزیه شده (بزرگترین تکه‌ی مستقل بهم چسبیده، جعبه‌ی پلاستیکی شکسته‌ی رادیو است).  خاله‌خانم نزدیک است چشمانش از حدقه در آید و از حیرت نمی‌تواند حرفی بزند. شما در حالیکه یکی از بلندگو‌های تکه‌ ‌شده‌ی رادیو را با سیم‌های آویزانش در دست دارید کنار شاهکارتان ایستاده‌اید و خیره‌خیره به چشمان خاله‌خانم نگاه می‌کنید...

از میان اخبار

سنگ پا ؟!

تصویر زیر مربوط به افتتاح خط تولید خودروی تندر ٩٠ است.
لطفا به جای سه نقطه در عبارت نوشته شده بر روی تریبون کلمه یا کلمات مناسب بگذارید:

زمانی در گروه محترم صنعتی ایران خودرو در جهت "ارتقاع" کیفیت و کمیت خودروی ملی مجاهده می‌کردم. یاد دارم روزی با دوستان درسخنرانی یکی از مدیران ارشد ایران خودرو شرکت کردیم. آن زمان بحث بستن خط تولید پیکان مطرح بود. جناب مدیر پس از مختصری مقدمه و بررسی برخی جوانب اقتصادی و سیاسی توقف خط تولید پیکان ادامه داد: " اصلا بستن خط پیکان از نظر اقتصادی برای شرکت خیلی به صرفه هم هست. من خودم علاقه‌مندم این کار هرچه سریع‌تر صورت بگیرد. اما مشکل آنجاست که مردم ایران با پیکان رابطه‌ی عاطفی پیدا کرده‌اند [!!!]. من وقتی توی خیابان راه میروم و عشق مردم را به پیکان می بینم چگونه می توانم خط تولیدش را متوقف کنم. ببینید حتی با پیکان مردم ضرب المثل دارند. مردم ایران با پیکان زندگی کرده اند ...."

دردسرتان ندهم که چند دقیقه بعد اشک در چشمان حضرت مدیر جمع شده بود و بغض گلویش را گرفته بود که مردم ایران دچار افسردگی می شوند اگر پیکان را ازشان بگیریم. دوستی که کنار من نشسته بود رو به من که چشمانم از حدقه بیرون زده بود کرد و گفت: این یک قانون است که اگر زیاد دروغهایت را تکرار کنی، کم کم خودت هم باورت میشود!

 

قلقلی

... و از تو در مورد قلقلی می پرسند. بگو در قلقلی برای شما منافع و مضراتی است. ولیکن مضرات آن از منافعش بیشتر است. از آن دوری گزینید که این به خیر و صلاح شما نزدیک تر است.

تصویر یک قلقلی نسبتا حرفه ای. با تشکر از خبرگزاری فارس
قابل توجه دوستانی که بی صبرانه منتظر اطلاعات و دستور ساخت قلقلی بودند. خماری به خیر!

 

شیرزن!

به نظر شما برای یک خانم، رییس جمهور شدن در آمریکا آسانتر است یا فرماندار شمیرانات شدن در تهران؟ (توجه داشته باشید که فرماندار خیلی با رییس سازمان محیط زیست و از این جور چیزها متفاوت است)

مراسم تودیع "پروانه مافی" فرماندار شمیرانات.

 

خبرنگاری حرفه‌ای!

خبر از خبرگزاری محترم مهر.  اگر احیانا عکس سمت راست برایتان آشنا نیست خدمتتان عرض کنم که عکس متعلق به شاتل بیچاره‌ی دیسکاوری است.

 

نوستالوژی!؟

عکسهای بیشتر

نقل قول

<<

اینجا "زندگی" می‌کنیم...... به یاد با تو بودن، گه‌گاه گرداگرد  هم می‌نشینیم و هر‌یک، دیگری را در خاطراتی که با تو دارد شریک می‌کند ...... اینجا زندگی می‌کنیم و هر از گاهی صدای تو را از پشت سیم‌های طویل و بی‌انتها می‌شنویم...... اینجا زندگی می‌کنیم و به ناچار هنگام شنیدن صدایت چشم‌هایمان را به دیوار می‌دوزیم، به فرش، به پنجره، به یک عکس!!......این‌جا زندگی می‌کنیم و بعضی اوقات تو را می‌بینیم، خنده‌ات را......دوستانت را..... و احمقانه به خود می‌گوییم به او خوش می‌گذرد!!! حتما !!! .......اینجا زندگی می کنیم و هر ازچند گاهی قطره اشکی روانه راه رفته ات .....اینجا زندگی می کنیم به امید اینکه روزی فرودگاه را برای استقبال تو بهانه کنیم .......اینجا زندگی می کنیم و لحظه شماری برای تابستانی که دستانمان برای گرفتن دستانت دیواری از فاصله را لمس نکند...... اینجا زندگی می‌کنیم وتو تنها دلیل لبخند عکس‌هایمان هستی...... اینجا زندگی می‌کنیم و با غرور از تو حرف می‌زنیم از انسانی که خیلی متفاوت است.....اینجا زندگی می‌کنیم و بعضی وقت‌ها به این فکر که تو اگر نمی‌رفتی دنیایمان چگونه می‌بود......اینجا زندگی می‌کنیم و روز های خوش با تو بودن را تداعی ...... اینجا زندگی می‌کنیم و ترس از آنکه نکند وقتی بیایی دیگر آن قهرمان رویاهایمان نباشی....... اینجا زندگی می‌کنیم و دلهره‌ای روز شمار که تا دیدن دوباره تو نپوسیده باشیم......

 نمی دانم، اینجا ، شاید "زندگی" می‌کنیم !!!

>>

 

با اندکی تلخیص و تصرف

اندر اخبارات یومیه

 

سِیّم ربیع الثانی میرزا لنکرانی طبیب‌السطلنه به راپورتچی بنگاهِ کفر و فسوق، بی‌بی‌سی، اعلان کرده که به همت شبابِ مومن و متقن و متدینِ مملکتِ متعالیه‌ی جمهوری اسلامیه، سوزن و پمادِ همه‌ی مرض‌های عالم استخراج شده و عنقریب است که تعداد هزارها بلکه کرور‌ها علاج جدید را در یک مجلس اینترناسیونال برای جماعت اطباء و محقق اعلان کنند. و کسی تعجب نکند اگر علمای فن صیحه زنند و جامه درند.

 

 پنجم ربیع‌الثانیآورده‌اند که ملا حسین خان ژاندارم را سر مغل تریاک و با چندی ضعیفه دربند کرده‌اند.  همه‌ی ما می دانیم که تریاک در توده ما رواج داشته و چیز بدی است و به تن آدمی زیان آشکار می‌دارد. ولی چیزی که سلب شرافت کند و یا ننگی باشد نیست. علاوه حاجی حسین سپهسلار نوه ثقه‌الاسلام مروج مازندرانی که مورد وثوق است گفته که صیغه نامه را به عین رویت فرموده. پس در دُُیّمی هم ظنی باقی نیست. حالا پشت پرده چه گذشته هنوز خبری نیامده.

 

دوازدهم ربیع‌الثانیخبر آمده که میرزا محمود صدراعظم با خدم و حشم و میرزا لنکرانی طبیب‌السلطنه و حاجی زاهدی محاسب و نجارالدوله توپچی هفته‌ای در میان اکراد بوده‌اند و دل‌جویی فراوان از آنان فرموده‌اند و شنیده آمده که میرزا محمود صدراعظم شخصا امر فرموده تعداد زیادی بلکه کرورها جعده و منزل و مکتب و طبیب‌خانه آن‌جا بسازند و طیاره‌ها بیاییند و بروند تا چشم فرنگیان ظالم و کافر از شدت حسد ترقی مملکت متعالیه جمهوری اسلامیه از حدقه درآید و در غیظ و خشم زهرها بنیوشند و زلف‌ها برکنند و هزاران بار از باریتعالی آروزی مرگ کنند.

 

بیست و یکم ربیع‌الثانیخوانده شد در راپورت‌های یومیه که این پدرسوخته حاجی گوردن رییس‌الدوله مملکت باصطلاح فخیمه‌ی بریتانیا دوباره غلط زیادی کرده و به پولیتیسیون‌های ایرانی اسائه ادب نموده. خدا خیرش دهد علی‌خان‌لاریجانی همان‌جا بلند شده و گفته:" اگر لولو به ما نشان دهید عزرائیل هم مال خودتان". ظاهرا که همه ساکت شده‌اند برای دقایقی. یعدها خدم و حشم ایرانی گفته‌اند که ملتفت مقصود علی‌خان نشده‌اند، ولی ظاهرا هیبت سخن‌گفتنش زهره در دل حاجی‌گوردن آب کرده و حاجی به زمین افتاده و گریسته برای ساعتی و طلب مغفرت کرده و خواسته که باب دوستی باز بماند. خدا حفظش کند این علی‌خان لاریجانی را که واقعا مرد است و هرجا که باشد آبرودار ممکلت.

 

بیست و سیّم ربیع‌الثانیدر راپورتها آمده که ژنرال میرزا فرهادالدوله نظری (مدظله) شکایتی از آسید محمد (صدراعظم پیشین) به عدلیه برده. علی‌الظاهر غلامحسین خان الهام (برادر مرحوم ملا علی‌خان) با زوجه‌‌اش حاجیه فاطمه خانم رجبی (که چون زن درس خوانده ایست کتاب‌هایی هم به زیان آسید محمد نوشته) یاری کرده‌اند والله اعلم .علی‌ای‌حال پس از سال‌ها پای آسید محمد را به محکمه کشانده‌اند. حالا حرف و حدیث زیادست.

 

دیم جمادی‌الاول
منصفی در این بلاد کفر و ظلم زهره نمی‌کند به این بانو هیلاریِ مخدره (زوجه‌ی میرزا کلینتون) که وظیفه‌ی خطیرِ شستنِ طفل و اداره‌ی شوهر را رها کرده به سیاست روی آورده بگوید اگر عجالتا جماعت اقبال نکردند و مخدره را به مصدر امور نپسندید دل از این مسند قدرت بکن، و به مطبخ بازگرد، و به جای مراوده با محرم و نامحرم، شب که میرزا بیل الدوله خسته و درمانده از زمانه‌ی غدار به خانه می‌آید کاسه‌ای آبگوشت جلویش بگذار که ثواب یک آبگوشتی که برای شوهر بپزی دوصد مسند صدارت را برابری نکند.

 

 

  با تشکر از جناب کسروی و میرزا قلی‌خان راپورتچی

سودای آن ساقی مرا، باقی همه آنِ شما ...


 

2.jpg

بهارِ بوستون 

  

 

 ...

دیروز مستان را به ره، بربود آن ساقی کله
امروز می در میدهد تا برکند از ما قبا

این باد اندر هر سری سودای دیگر می پزد
سودای آن ساقی مرا،  باقی همه آنِ شما  ...

 

 برای ذخیره اینجا و برای شنیدن اینجا را کلیک کنید.  :)

سفرنامه‌ی مصور فلوریدا (۲)

Key West: صد مایل رانندگی روی پل!

Key West آخرین جزیره از مجموعه جزایر مرجانی جنوب ایالت فلوریدا است که با مجموعه‌ای از پل‌های طویل به هم متصلند. 

map_florida_keys_r1_c1.gif

مسیر صدمایلی از جنوب فلوریدا تا Key West نقشه از این سایت.
google map رو هم ببینید 

 

مناظر بدیع مسیر شما را قانع میکند که فلوریدای واقعی در حقیقت از اولین جزیره‌ی این مجمع‌الجزایر جنوب شرقی آمریکا شروع میشود. 

pc250078_s.jpg

در راه Key West. سمت راست خیلج مکزیک. سمت چپ اقیانوس اطلس شمالی 


دیدنی‌های زیادی در مسیر KeyWest وجود دارد که اگر اندکی وقت داشته باشید مسافرتتان را بسی پربارتر خواهد ساخت. خانه‌ی توماس آلوا ادیسونِ خودمان و  جناب فورد که به موزه تبدیل شده است نمونه‌ای از این دیدنی‌هاست.

 img_0739_s.jpg

خانه‌ی حضرت توماس آلوا ادیسون

 دوستی ایرانی که از زیبایی محل زندگی ادیسون به حیرت آمده بودند کامنت دادند که اگر من هم اینجا زندگی می‌کردم هزار اختراع ثبت کرده بودم. سایر دوستان سریعا با دلیل و مدرک ثابت نمودند که اگر جنابِ دوست اولی در چنین مکانی زندگی می‌کرد بیشتر عمرش را به عیش و نوش و اتلاف عمر می‌گذراند. 
نتیجه‌گیری اخلاقی: خدا خوب می‌دانست به کدام یک آفریده‌هایش شاخ ندهد!

 

پس از حدود دو ساعت رانندگی از Key Largo , اولین جزیره‌‌ی مرجانی که در حدود پنجاه مایلی جنوب میامی واقع است, به Key West ,آخرین جزیره‌ی مرجانی و جنوبی‌ترین نقطه‌ی آمریکا که از طریق جاده به خاک این کشور متصل است, خواهید رسید. 

 

ایده‌های ایرانی - 1 (کپی‌رایت:حسن!)

اگر به شهری مسافرت کردید و خیلی علاقه داشتید نقاط دیدنیش را با trolley tour (اتوبوس‌های روبازی که به توریست‌ها تور می‌دهند) ببینید ولی متاسفانه قیمت بلیط trolley را پول دانشجویی شما کفاف نمی‌کرد (و یا اینکه یک همسفر اصفهانی داشتید که حاضر بود جان بدهد ولی چند سنت پول بلیط ندهد) در این شرایط کاری که می‌توان کرد اینست که با خودرویتان پشت سر trolley راه بیفتید و شیشه‌ی پنجره‌ی ماشینتان را هم پایین بکشید که صدای آقای راهنمای تور را بشنوید. اگر هم صدا را نشنیدید هیچ اشکالی ندارد٬ هرجا ملتِ سوارِ trolley عکس گرفتند شما هم عکس بگیرید و بعد بروید گوگل کنید ببینید آنجا چه اهمیتی داشته.

 

 pc250088_s.jpg

در حین ارتکاب جرم 1

 

 

 خانه‌ی ارنست میلر همینگوی نویسنده‌ی برجسته‌ی آمرکایی هم در KeyٌٍWest  قرار دارد. اگر خدای نکرده خدای نکرده کتاب مردپیر و دریا را هنوز سه چهار بار نخوانده‌اید نسخه‌ی انگلیسیش را می‌توانید از اینجا دانلود کنید. (ترجمه‌ی فارسی کتاب برفهای کلیمانجارو رو هم یکی از دوستان فرستاده بود که از اینجا قابل مشاهده است).فیلم‌های زیادی از روی رمان‌های ارنست خان ساخته شده‌اند از جمله داشتن و نداشتن با بازی بوگارت و (اگر یادتان باشد) فیلم ناخدا خورشید ِخودمان با بازی علی نصیریان (اقتباس آزاد ناصر تقوایی). ایده‌ مشابهی در "زمانی برای مستی اسب‌ها"ی قبادی هم دیده می‌شود.

 این جمله‌ی زیبا را هم از فیلم زیبای "یه بوس کوچولو" نقل می‌کنم:

"-ری برادبری یک قطعه کوتاه داره ، در مورد مردیه که معتقده ، ارنست همینگوی نباید تو زیرزمین خونش خودکشی می‌کرد ، باید می‌رفت روی بلندیهای کلیمانجارو می‌مرد.... با ماشین زمانی که در اختیار داره ، به عقب برمی‌گرده و همینگوی را می‌بره کلیمانجارو.

- خیلی قشنگه درسته ، جای مردن آدم باید برازندش باشه ..."

 

pc260120.jpg

خانه‌ی حضرت ارنست همینگوی 

 

ایده‌های ایرانی-2 (کپی‌رایت: ندارد)

اگر بلیط بازدید از خانه‌ی حضرت ارنست همینگوی خیلی گران‌تر از پیش‌بینی شماست یکی از ایده‌های ممکن اینست که از فانوس دریایی کنار خانه‌ی جناب همینگوی بالا بروید و با دوربینتان zoon کنید و تا می‌توانید از داخل خانه‌ عکس بگیرید. با این کار هم پولتان را save کرده‌اید و هم ضربه‌ی محکمی به دهان استکبار جهانی زده‌اید و هم اینکه هم‌سفر اصفهانیتان می‌تواند در حالی‌که سرش را بالا گرفته با افتخار از سفر با شما برای خانواده‌اش تعریف کند.


pc260121_s.jpg

در حین ارتکاب جرم 2 

 

 حسن ختام این سفرنامه‌ی دو قسمتی هم دورنمایی از شهر میامی است:

img_0893_s.jpg

نمایی از میامی

 

 پانوشت‌:

ولی جدا از شوخی, همسفر اصفهانی ما صد البته ولخرج و بسیار خوش مسافرت بود. (همسفر اصفهانی ما خیلی ارادت داریم)

سفرنامه‌ی مصور فلوریدا (‍۱)

اورلاندو: شهر پات‌پات!

اولین چیزی که در اورلاندو شاید به چشم عجیب بیاید تعدد زمین های mini-golf  در گوشه و کنار خیابان ها  است. اورلاندو شهری توریستی است و توریست‌های آن هم اغلب خانواده‌ها هستند. مهمترین جاذبه‌های توریستی شهر اورلاندوUniversal Studios
SeaWorld Orlandoو
Walt Disney World Resort 
هستند.

P3030013SS.JPG

 Wonderworks Museum   و  عکس های بیشتر

 

Walt Disney World یا WDW مجموعه‌ی تفریحی عظیمی است که رتبه‌ی اول بازدید کننده را در مجموعه‌های تفریحی دنیا دارد. WDW  آن‌قدر بزرگ است که نه تنها خیابان‌بندی شده بلکه بزرگراه هم دارد. هفت مجموعه‌ای جالب WDW به نقل از Stacey خانم (مجری شبکه‌ی WDW) عبارتند از:

 

MagicKingdomEpcot
Disney's 
Hollywood Studios
Disney's Animal Kingdom
Disney's Typhoon Lagoon (water park)
Disney's 
BlizzardBeach (water park)
Downtown Disney/ entertainment

 

برای دیدن هرکدام از این پارک‌ها حداقل یک روز وقت نیاز دارید. اگر زمان شلوغی به WDW سر بزنید احتمالا بیشتر وقتتان را در صف‌های طولانی خواهید گذراند. اصولا خانواده‌ها بلیط هفتگی می‌گیرند و از صبح زود تا آخر شب هر هفت روز هفته را در پارک‌ها می‌گذرانند. جذابیت پارک‌ها اصولا خیلی بیشتر از صرف roller coaster و هیجان است: پارک ها چنان هنرمندانه و ماهرانه طراحی شده‌اند و به جزئیات چنان اهمیت داده شده که دهان هر بازدید کننده‌ای از حیرت باز می‌‌ماند.

 

بسیاری از سمبل‌ها و شخصیت‌های WDW برای غیر آمریکایی‌ها ناشناس اند. (همانطور که مثلا کلاه قرمزی یا زی‌زی گولو را یک آمریکایی نمی‌شناسد). لذا اگر به فکر دیدن WDW افتادید همراه داشتن یک آمریکایی (یا کسی که در آمریکا بزرگ شده) حتما توصیه می‌شود.

 
از مجموعه‌های 
  WDW پارک Epcot بزرگسالانه تر طراحی شده. لذا اگر برای آقازاده یا دخترخانم زیر پنج‌سالتان به دیزنی نرفته‌اید اولین انتخابتان Epcot خواهد بود.

  

اتوبوس وحشت:

ممکن است شب آخری که اورلاندو هستید تصمیم بگیرید تنهایی و بدون اینکه به سایرین بگویید کجا می‌روید برای ماجراجویی با اتوبوس سری به مرکز شهر اولاندو بزنید. گشتن در یک شهر با وسایط نقلیه‌ی عمومی اغلب دید خیلی بهتری از دموگرافی شهر می‌دهد. مزایای دیگری نیز بر شهرگردی با اتوبوس مترتب است ... ولی خوب همیشه اینگونه نیست.

 

ساعت ده شب در خیابان نزدیک هتلتان منتظر اتوبوس ایستاده‌اید. باران شدیدی (که از خصوصیات بعدازظهرهای فلوریدا است. ولی امشب تا ده شب طول کشیده) می‌بارد. بیست دقیقه بعد اتوبوس می‌رسد. حدودا نصف اتوبوس پر است و ترکیب متنوعی از جمعیت دارد. ولی وضع قرار است زود عوض شود!

 

تمام آقایان و خانم‌هایی که قیافه‌شان شبیه آدم درست-حسابی است ظرف یکی دو ایستگاه بعدی پیاده می‌شوند. شما می‌مانید و یک راننده که ظاهرش مونگول به نظر می‌رسد و جمعی لات که مثلا یکی‌شان که جلوی شما نشسته هر از چندگاهی کله‌ی مبارکش را 180 درجه می‌چرخاند و توی چشم شما زل می‌زند. یا یکی که از آن عقب خیلی حاج‌آقایی سرفه‌های طولانی می‌کند. دفعه‌ی آخری که جناب جلوی شما سرش را 180 درجه بچرخاند محکم و جدی توی چشمش زل می‌زنید و سینه‌تان را صاف می‌کنید که حساب کار خودش را بکند (حاج آقا هم چقدر از حرکت شما حساب می‌برد!) با خودتان فکر می‌کنید چقدر دوست داشتید shotgun تان همراهتان بود!

 

تابلوهای کنار خیابان کم‌کم شکل عوض می‌کنند و جای تبلیغ کرم ضد آفتاب و داروی رژیم لاغری را خیلی زود هشدارهای امنیتی می‌گیرد:

-- اگر شاهد جرمی بودید با این شماره تلفن تماس بگیرید ... ما اسم شما را نمی‌پرسیم

-- در کشف جنایات ما به چشمان باز شما نیاز داریم ...

--اگر جسدی را یافتید به ما گزارش کنید. ما از شما اثر انگشت نمی‌گیریم. واجد جرم و جنایت پلیس

-- اگر کسی به قصد دزدی یا تجاوز به شما حمله کرد: 1- خونسردی خود را حفظ کنید!! 2- ...
 

 به تدریج در می‌یابید که قضیه تا اندکی جدی است. مسافت هتل شما تا مرکز شهر حدود یک‌ساعتی با اتوبوس راه است. خوب یک راه اینست که پیاده شوید و تاکسی بگیرید و برگردید. متاسفانه فلوریدا و شهرهایش مثل بوستون نیستند که تا کنار خیابان بیایید دوازده تا تاکسی جلوی پایتان ترمز بزنند و شروع کنند به بوق زدن. در فلوریدا تاکسی‌ها فقط کنار هتل‌ها پیدا می‌شوند یا باید به آن‌ها تلفن بزنید. ولی شما که نمی‌دانید کجای اولاندو هستید. ضمنا احتمالا ترجیح بدهید که داخل اتوبوس بمانید و با همان اتوبوس برگردید تا وسط یک خیابان (جاده) خلوت و کاملا تاریک منتظر تاکسی بمانید.

 

اتوبوس که به مرکز شهر برسد تازه خواهید دید که مرکز شهر هم به‌جز تعدادی ساختمان بلند هیچ چیز دیگری پیدا نمی‌شود. بهترین کاری که می‌شود کرد اینست که برای برگشت سوار همان اتوبوسی شوید که با آن آمده‌اید و امیدوار باشید زنده به هتل‌تان باز می‌گردید.

 

بعدها ممکن است در اخبار بخوانید که Orlando از نظر جرم و جنایت در ایالت فلوریدا بدون هیچ رقیبی در صدر است.

 

 

تمپا شهر طلوع٬ تمپا شهر غروب

طلوع و غروب های فلوریدا معروفند و برای همین فلوریدا را state of sunshine  آمریکا می نامند. ولی شاید در ایالت فلوریدا غروب هیچ جایی به قشنگی غروب تمپا نباشد: این شاید به خاطر غربی بودن شهر است, شاید به خاطر خلیج زیبای مکزیک, شاید به خاطر ماسه های روشن کنار ساحل هایش, شاید هم به خاطر نخل های قدکشیده اش.

img_0708_s.jpg 

غروب تمپا 

 

 

 

پانوشت یک: اگر استقبال خوبی شد!! (علما دانند) قسمت دوم سفرنامه هم بدنبال خواهد آمد.
پانوشت دو: سال نوی همگی مبارک. 
پانوشت سه: با خبر شدیم که امسال سال "نوآوری و شکوفایی" نام گرفته. البته کشور سلحشور ایران قبل از امسال هم کلی شکوفه داده بوده. ولی دیگه امسال ظاهرا باید منتظر شکوفه های اصلی باشیم. مخصوصا که رئیس جمهور محبوب و مردمی خبر داده اند که " امسال اتفاقاتی خوب و شیرین [] خواهد افتاد". ما بیصبرانه منتظر خبرهای خوش هستیم.
پانوشت چهار: ببخشید که آپ کردن این وبلاگ اندکی دیر شد. پیش آمد هست دیگه, پیش میاد... 
پانوشت پنج: یا من سواد کامپیوترم نم کشیده یا این پرشین بلاگ دیگه شورش رو در آورده.  جون من به لبم رسید امشب تا اینها رو پست کردم. سایت بهتری کسی سراغ داره؟
 پانوشت شش: استاد عزیز من سوالی براشون پیش آمده. ایشان می فرمایند که اگر هشتاد درصد درآمد کشور جمهوری اسلامی از نفت باشه, بنابراین اگر همه مردم ایران توی خونه هاشون بشینند و استراحت کنند فقط بیست درصد حقوقشون باید کم بشه!! استاد عزیز من از من نظرم را جویا شده اند. از هرنوع نظر کارشناسی که به نحوی آبروی مملکت را نجات دهد شدیدا استقبال می شود.
پانوشت هفت: ظاهرا این پانوشت ها از متن طولانی تر شد....

 

چند توصیه‌ی ایمنی:

۱- اگر قرار است جلوی یک‌سری آدم کمی تا قسمتی مهم در یک سمینار کمی تا حدودی مهم نتایج یک تحقیق را ارائه کنید و اتفاقا سراپا سفید هم پوشیده‌اید٬ به احتمال خیلی بالایی از تشنگی شهید نخواهید شد اگر ده دقیقه مانده به جلسه‌تان از بین ده‌ها option نوشیدنیBlackberry Juice را نخورید. قابل توجه دوستان که مطابق نتایج تحقیق experimental دایی‌تان که هنوز منتشر نشده٬ از این به بعد ازBlackberry Juice می‌توانید بعنوان مرکب طبیعی در خودنویس‌هایتان استفاده کنید. چرا که نه تنها آب و صابون و پودر ماشین لباسشویی و سفید‌کننده لکه‌اش را نمی‌برد بلکه اسید کلریدریک 60% هم اول خود لباس را حل کرد بعد رنگ این Blackberry عزیز را!
(Blackberry شبیه همان شاه‌توت خودمان هست)

۲- اگر از آن آدم‌هایی هستید که اگر تصمیمی گرفتند و قولی دادند جان‌شان هم برود رویش ایستاده‌اند
و اگر در روز فرصت ورزش کردن پیدا نمی‌کنید
و اگر در نتیجه توصیه آشنایان حس بکنید که باید یک کاری بکنید
و اگر در نهایت برای اینکه تحرک روزانه‌تان افزایش یابد...
و همچنین به خاطر جوگیر شدن در اثر صحبت‌های دوستانتان برای یک 
campaign برای نجات کره‌ی زمین از گازهای گل‌خانه‌ای تصمیم بگیرید که برای یک هفته به هیچ وجه از آسانسور استفاده نکنید ...

 
تصمیم شما برای محل کار شما که در طبقه ی سوم یک ساختمان است خیلی خوبست٬ و هم ورزش است و هم صرفه‌جویی در مصرف انرژی٬ ولی شاید این تصمیم برای محل زندگی‌تان که در طبقه‌ی بیست و دوم یک ساختمان است خیلی جالب نباشد. آن‌وقت است که هر شب هم خانه‌ای‌هاتان با چشمان از حدقه بیرون زده با شمایی که قلبش تفریبا توی دهانش آمده و تا نیم ساعت نمی تواند حرف بزند روبرو خواهند شد.

خرچنگی‌جات:
مگر این دوستان بهتر از آب روان ما را از منجلاب معادلات بیرون بکشند. 
چند کتابی که به تازگی به توصیه‌ی دوستان خوانده‌ام:

"پیامبری از کنار خانه ما رد شد." عرفان نظرآهاریعلیرغم انتقادی که به دید جانب‌دارانه‌اش دارم٬ از حق نمی‌توان گذشت که تعابیرش واقعا زیبا بود. چند خطی از کتاب: 
"پیامبری از کنار خانه‌ی ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت: چه بارانی می‌آید. پدرم گفت: بهار است. و ما نمی‌دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است. پیامبری از کنار خانه‌ی ما رد شد. لباس‌های ما خاکی بود. او خاک روی لباس‌هایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم...
فرشته نبود. بال هم نداشت. و معجزه‌اش این نبود که ماه را شکافت. معجزه‌اش این بود که از آسمان به زمین برگشت... باز هم روی همین خاک و باز هم میان همین مردم... به یاد آن انسان. انسانی که فرشته نبود و بال هم نداشت …" 

  Family Happiness by Leo Nikolayevich Tolstoy

فکر نمی‌کنم ترجمه‌ی فارسی این کتاب وجود داشته باشه. ولی نسخه‌ی انگلیسی با یک ترجمه‌ی بسیار عالی را می‌تونید از اینجا دانلود کنید. من چند خطی رو که توی goodread برای این کتاب نوشتم اینجا هم می‌نویسم: 

"Tolstoy writing is so much captivating and charming I couldn't stop myself not to finish the book once I read the very first paragraph. It took me to the innocent early youth ages when you could easily fall in love, and you could love everything and everyone. It elevated me above the clouds, and then, depressed me with doubts and fears

Bitter last chapters warned me again how fragile our lives and loves are. and how easily one can descend from a love - as pure, soft and refreshing as "early morning rain" - to a "soulless life and lifeless soul" down on the dry land

The story ended the best way it could, and showed me a different taste of happiness."

 توصیفات تولستوی واقعا همان‌هایی است که فقط وفقط از تولستوی انتظار می‌رود. به این فکر می‌کردم که هزاران ساعت فیلم و تصویر هم نمی‌تواند حق حتی یک پاراگرافِ توصیفیِ نثر تولستوی را ادا کند.

  “The sun had set, it was growing dark, and a little spring rain cloud hung over the house and garden, and only behind the trees the horizon was clear, with the fading glow of twilight, in which one star had just begun to twinkle. The landscape, covered by the shadow of the cloud, seemed waiting for the light spring shower. There was not a breath of wind; not a single leaf or blade of grass stirred; the scent of lilac and bird cherry was so strong in the garden and veranda that it seemed as if all the air was in flower; From time to time the nightingales called to one another, and I could hear them flitting restlessly from bush to bush.  I tried in vain to calm my feelings: I had a sense of anticipation and regret.

  کتاب جدید مارکز و کتاب صدسال تنهاییش - که با کمال شرمندگی باید اعتراف کنم قبلا نخوانده‌ بودم- را هم که مطمئنا همگی خوانده‌اید٬ و ضمنا کتاب‌های مارکز توضیح و تعریف نمی‌خواهد. این دو هم جزء توصیه‌های دوستان بودند.متشکر از دوستان!
 سایر خرچنگی‌جات 
(مخصوصا برای اینکه دوستان ایرانی این‌قدر به این جشنواره‌ی فجر رفتنشان ننازند!)
 
هفته‌ی آخر سال 
Handel  و  Haydnبوستون Messiah را اجرا کردند که بسیار عالی بود. اگر بلیط‌های Boston Secession هم با کمی سوبسید به تورتان خورد از دستش ندهید. من از اجرای جدید (Un)lucky in Love  شان خیلی لذت بردم. اگر از هنرهای معاصر یا به عبارت بهتر از موضوعات کلاسیک با طعم (flavor) اجرای مدرن (contemporary) هم لذت می‌برید که کشف جدید حاجی‌تان موسسه هنرهای معاصر بوستوناست که اجرای جدید Chapel/Chapter شان به سنت سنت پنجاه دلار پول بلیطی که ندادم می‌ارزید! 

 پانوشت:

یکی ممکنه از این سایت محترم persianblog بخواد که امکانات سایتشون رو لطفا برای رضای خدا هم که شده upgrade نکنند!! تمام این فونت‌های عجیب غریبی که احتمالا می‌بینید از خلاقیت و ابتکار عزیزان persianblog است

 

"اشکی به یاسین ..."

 

نمی‌دونم چرا این صحنه این‌جور جلوی چشمم مونده، بعد از این همه سال ...

نمی‌دونم چرا این‌قدر برام آشناست.

یادت میاد، اون شب خنک تابستون، نشستی و گفتی و گفتی. اولین باری بود که صدات می‌لرزید. مهتابی ضعیف راهرویِ زیرزمین رو یادت هست؟ 

و تو که پشت به درِ نیمه‌بازِ زیرزمین نشسته‌ بودی، و سایه‌ات- پشتِ نورِ مهتابیِ راهرو - صورتم رو می‌پوشوند. شاید هم مخصوصا اون‌طور نشستی که صورتت رو نبینیم. چرا همه‌چیز این‌قدر دقیق توی ذهنم مونده…؟


گفتی از همون شب دوردست. همون شب عروسی. صدای بلند و در هم پیچیده‌ی حرف زدن مردها. صدای خنده‌های بلند. سروصدا و جیغ بچه‌ها. هم‌همه‌‌ی زن‌ها. بچه‌های فامیل که حالا همه دورِ هم هستند و کسی هم کاری به کارشون نداره، بازی، بازی، بازی. عده‌ای هم که با عجله این‌طرف و اون‌طرف می‌روند...

.. .

 اصغر‌آقا بلند داد می‌زنه: علی، عمو برو اون سطل قرمز رو از کنار در خونه بیار تو، زشته جلو مهمونا. جلوی در عموحسین یه قابلمه هم می‌ده دستت که ببری توی آشپزخونه ...

 . ..

مهمون‌ها ‌مهمون‌ها مهمون‌ها... پسرهای مریم خانوم و بچه‌های خاله مهناز...

وای که چه خبره امشب ...


.. .

 

اصغرآقا می‌گه که بقیه‌ی عروسی خونه‌ی عموحسینه. خونه‌ی عموحسین اون‌طرف جاده است. همون‌جاده‌ای که بابا هر روز کنارش برای اتوبوس‌ها دست بلند می‌کنه تا یکیشون اون‌رو ببرند تا شهر. همون‌ جاده‌ای که از دور دورها میاد و تا دور دور ها می‌ره. جاده‌ای که هیچوقت به آخرش نرسیدی، حتی اون روزی که با دوچرخه‌یِ ناصر نصف روز رو رکاب زدی، حتی اون روز که سوار اتوبوس شدی. همون جاده‌ای که باعث می‌شه تو تنهایی نتونی بری خونه‌ی عمو. بابا گفته همیشه باید با مامان بری ...

 

حالا همه راه افتاده‌اند، مردها صلوات هم می‌فرستند. زن‌ها هلهله می‌کنند. بچه‌ها هم از این‌ور جمعیت به اون‌ور جمعیت ...

 

شب خنک تابستون، صدایِ بلندِ حرف زدنِ زن‌ها. از دور لباس سفید عروس رو می‌بینی. بچه‌ها دور و برت هستند. هرکسی داره یه حرفی می‌زنه. یکی با داماد دست داده، عروس خانوم به اون یکی شاباش داده. مشت اون یکی از شیرینی پره ...

 

نزدیکی‌های جاده‌ای، زمینِ خاکی، گرد و غبار، تاریکی. جمعیت در امتداد تیر‌های چراغ‌ برق حرکت می‌کنه. چراغ‌‌ برق‌هایی که با نور زرد کم‌رنگ مسیر خونه تا جاده رو روشن می‌کنند.

 

...

 

همهمه‌ی مردم، هلهله‌ی زن‌ها، عروس خانوم دیگه باید رسیده‌باشه خونه‌ی عموحسین. تو و بچه‌ها و یه سری آدم بزرگ‌ها هنوز از جاده نگذشتید... خیلی چیز دیگه‌ای یادت نیست ...

 

 

صدای خیلی بلند بوق ... صدای جیغ زن‌ها ... صدای ترمز ...

 

نه حتی یک صدای برخورد. یک لحظه سکوت ...

 

دوباره صدای جیغ زن‌ها، این‌بار نه جیغِ ترس. مردها که حالا می‌دوند. صدای بلند بلند فریاد زدن مردم ...

 

صورت مردی که با عجله از کنارت رد می‌شه رو توی نور زرد تیر چراغ می‌بینی. چشمهاش یه جوری بزرگ شدند که ازش می‌ترسی.  همه دارند می‌دوند جلو، همه جلو رو نگاه می‌کنند

 

 

یکی از بچه‌ها داره بلند بلند فریاد می‌زنه. حرف‌هایی می‌زنه که تو نمی‌دونی یعنی چه: "تصادف شد. دیدید بچه‌ها؟ دیدید چه‌طوری زد؟"

به دهنش نگاه می‌کنی که هی کلمه‌ی تصادف رو تکرار می‌کنه. تو نمی‌دونی تصادف یعنی چه٬ ولی از لحن حرف زدنش می‌فهمی که تصادف چیز خوبی نیست. بچه‌ها دیگه باهات حرف نمی‌زنند. سرت رو می‌گردونی طرف پسرخاله‌ات. اون می‌خواد بره جلو. مثل اینه که داره گریه می‌کنه. ترسیده. با دستت روی شونه‌اش می‌زنی. اصلا نمی‌فهمه. راهشو بین مردم باز می‌کنه و می‌ره جلو...

 

 

کنار جاده٬ به جز نور دوسه تا ماشین که چندجا رو روشن کرده٬ همه چیز تاریکه. زمینِ خاکی زیر پاهات نرمِ نرمه. دور و برت زود خالی می‌شه. بچه‌ها همه رفتند جلو. چند تا آدم بزرگ به سرعت دارند میاند. اون‌‌ها اصلا تو رو نمی‌بینند. قدم‌هات رو کمی تند می‌کنی. تنهایی آزارت می‌ده. نگاهت رو به اطراف می‌اندازی تا آشنایی پیدا کنی. ولی کسی آشنا نیست. مامانت رو صدا می‌کنی ولی صدات توی هم‌همه‌ی مردم گم می‌شه. می‌ری بسمت زن‌ها. چادرهای سیاه، چادرهای رنگ وارنگ. زن‌ها جیغ می‌زنند و گریه می‌کنند. یه عده باید اون‌‌طرف جاده باشند. یه مردی راهشو از بین زن‌ها باز می‌کنه و سریع می‌ره جلو. صدای ماشین‌های ایستاده رو می‌شنوی. چشمت جایی رو نمی‌بینه. قدت کوچکتر از اونی هست که بین این همه آدم چیزی ببینی. توی چادر‌ها دنبال چادر مادرت می‌گردی. چادر سفید با گل‌های درشت. پیش خودت فکر می‌کنی حتی بوی چادر مادرت رو هم می‌شناسی. شروع می‌کنی چادر‌ها رو بو کردن. دلت شور می‌زنه. یه چادر سفید می‌بینی. گوشه‌ی چادر رو تو مشتت می‌گیری و می‌کشی و بلند داد می‌زنی: مامان ...

نه یه زن دیگه‌است. داره گریه می‌کنه و بلند بلند یه چیزایی می‌گه. بعد دست‌هاش رو بلند می‌کنه و روی سرش می‌گذاره. یه حس بدی داری. یه حسی که قبلا نداشتی. حالا دیگه واقعا تنهایی. دلت می‌خواد گریه کنی. نمی‌دونی، یه جوری ته دلت خالی شده. کبری خانوم رو می‌بینی. بلند صدا می‌زنی: "کبری خانوم کبری خانوم!". کبری خانوم داره با دستهاش توی سرش می‌زنه و گریه می‌کنه. اون هم تو رو نمی‌بینه. صدات رو هم نمی‌شنوه. بین زن‌ها حرکت می‌کنی. صدات کم‌کم بلند و بلندتر می‌شه، حالا شاید، گریه هم بهش اضافه شده باشه. مامانت رو صدا می‌کنی. مامان ... مامان ...

 

 

می‌خواهی برگردی خونه. از عروسی خوشت نمی‌آد. بابا کجاست. پس چرا هیچ‌کس نیست. این‌یکی چادر رو که کنار بز‌نی دیگه جلوت زنی نیست. مردها ایستاده‌اند. توی نور چراغ جلوی اتوبوس، خط کنار جاده رو تشخیص می‌دی. یه‌کم می‌ری جلو. مرد‌ها رو نمی‌شناسی. چندتایی با هم دیگه دارند یه چیزی رو جابه‌جا می‌کنند. اتوبوس دور ایستاده و چراغش روشنه. مسافر‌های اتوبوس هم پیاده شدند. با دستت بین مردهای قدبلندی که قد تو حتی به کمرشون هم نمی‌رسه راه خودت رو باز می‌کنی. مردها دارند با همدیگه بلند بلند حرف می‌زنند. کسی تو رو نمی‌بینه. شاید داری گریه می‌کنی، شاید هم مبهوتی، نمی‌دونی چه‌کار می‌کنی.

یکی دو قدم دیگه که بری جلو، یه چادر گل‌دار با گل‌های درشت قرمز رو می‌بینی، درست عین اون چادری که مامان داشت...

چادر روی زمین پهن شده،   سرت داغ می‌شه...

 

...

 

 

 

هرچی دیگه از اون شب یادته، همشون قرمزند. یک قرمز تیره. همه‌چیز فکر می‌کنی قرمز بود، و سیاه. همه‌ی تصویرها. چادر رو که دیدی، نور چراغ اتوبوس هم قرمز شد. دنیا قرمز شد. یک قرمز تیره‌یِ تیره. شاید اونشب رنگ دیگه‌ای بود، شاید بعدها قرمز شد. ولی هرچی الان یادته یا قرمز بود یا سیاه ...

 

 

شبِ تاریک‌ِ تاریک. نورِ چراغِ اتوبوس که کنار جاده رو روشن می‌کرد. چادر گل‌دارِ روی زمین پهن شده. مامان رو نمی‌بینی. چند قدم جلوتر توی تاریکی یکی افتاده، پاهاش به طرف توست. می‌ری جلوتر که صورتش رو ببینی، ولی بالاتر از دوتا پای بهم چسبیده چیزی نیست. بر می‌گردی و یک نگاه دیگه به پاها می‌اندازی. دامن مامان رو می‌شناسی. با یه لحنی- که نمی‌دونی داری مامانت رو صدا می‌کنی یا داری به بقیه می‌گی - داد می‌زنی: مامان...

 

 

دست‌های قوی مردی تو رو به سرعت از روی زمین بلند می‌کنه. مرد با دستش، صورتت رو محکم روی شونه‌اش فشار می‌ده. سرت رو از بین دستهاش بیرون می‌کشی و به صورتش نگاه می‌کنی. عمو حسینه. صورتش ترسناک شده. بهش می‌گی: عمو، مامانم اونجاست. خودم دیدمش. عمو حسین تو رو محکم توی بغلش فشار می‌ده و در حالی‌که نفس‌نفس می‌زنه می‌گه: الان می‌ریم خونه، نگران نباش، هیچ‌چی نشده...

اون‌قدر بزرگ نیستی که بدونی چی‌شده ولی به اون اندازه هم بزرگ شدی که بفهمی یه اتفاقی افتاده. تلاش می‌کنی صورتت رو به عقب برگردونی و مامان رو ببینی. عمو محکم تو رو گرفته.

 

صدای آژیر رو یادت میاد، نور قرمز چراغ آمبولانس رو هم زیرچشمی دیدی. عمو همون‌طوری بسرعت راه می‌ره...

 

 عمو تو رو می‌گذاره روی صندلی جلوی ماشینِ محمد پسرش. توی ماشین، دخترعموهات هم هستند. عمو به محمد می‌گه بچه‌ها رو بگذار خونه و زود برگرد...

...

 

خونه‌ی عمو هستی. داداش کوچیکت رضا هم اونجاست. اون خیلی بچه‌است با شیشه باید شیر بخوره. دخترعمو شیشه‌ی شیر رضا رو میاره. به دختر عمو می‌گی می‌خواهی بری خونه. حالت حرف زدنت مثل التماسه. دختر عمو که چشمهاش از گریه سرخ شده می‌گه که باشه، بابات بیاد باهم می‌ریم. می‌ره و برات شیرینی هم میاره. شیرینی رو نمی خوری. نمی‌تونی چیزی بخوری. نمی‌دونی چرا...

نمی‌دونی ساعت چند بعد از نصف شبه. تو خوابیدی. چراغ اتاق بزرگی که توش هستی خاموشه. ولی می‌دونی که همه بیرون بیدارند. بعضی وقت‌ها صدای حرف زدنشون رو می‌شنوی. رضا داداش  کوچیکت رو روی سینه‌ات گذاشتی. رضا خوابه. صورتش رو چسبونده به سینه‌ات. چقدر صورتش داغه.

...

صورتِ داغ رضا.... هنوز هم خوب یادته.... چقدر صورت رضا داغ بود. و تو به این فکر می‌کردی که چرا صورت مامان رو ندیدی. سوالی که هیچوقت جرات نکردی از بابا بپرسی...

...


بعد برام از دفتر خاطراتت خوندی ...


"... بابا می‌گه که مامان رفته یه جای خوب، مثل بهشت. حرفهاش یه جوریه، مثل حرف‌هایی که توی قصه‌ها می‌زنند. بابا می‌گه که تو دیگه مرد شدی. تو اینا رو خوب باید بفهمی. مامان دیگه بر نمی‌گرده پیش ما. بابا می‌گه داداشت رضا خیلی بچه‌است. می‌گه نباید بگذاری بفهمه مامان نیست. می‌گه باید سعی کنی هرکاری مامان براش می‌کرد رو براش بکنی. من، شب‌ها، رضا رو روی سینه‌ام می‌خوابونم. صورتش همیشه داغه. خواب که بره می‌گذارمش توی تختش.

دیروز بعد از ظهر خیلی گریه می‌کرد. دو ساعت، شاید سه ساعت توی بغلم بود. براش قصه گفتم، همون قصه‌هایی که مامان می‌گفت. دو سه تا بیشتر بلد نیستم، ولی هرکدوم رو دو سه بار گفتم. رضا خیلی بچه‌است اصلا نمی‌فهمه که من یه قصه رو دوبار گفتم.

وقتی رضا بغلم بود با خودم فکر می‌کردم درسته که من دیگه مرد شدم، ولی چقدر دلم می‌خواست مامان میومد و من رو هم یه کم بغل می‌کرد. بابا گفته وقتی که رضا پیشمه حتی به مامان فکر هم نکنم. دیروز وقتی رضا خوابش برد، گذاشتمش توی تختش و رفتم توی دستشویی. اون وقت به مامان فکر کردم، خیلی فکر کردم، به دست‌های گرمش، به بوی لباس‌هاش، به ناخن‌های پاش که حنا می‌بست، به اون روزهایی که می‌نشستیم و انار دونه می‌کردیم، به قصه‌هاش، به صداش وقتی منو صدا می‌کرد.... کاش بازهم منو صدا می‌کرد. خیلی دلم گرفت. اون‌وقت گریه کردم. خیلی گریه کردم. اون‌قدر که لباسم خیس شد. گریه‌هام که تموم شد رفتم دست و صورتم رو چند بار شستم که بابا که اومد نفهمه من گریه کردم. آخه بابا می‌گه، مرد هیچ‌وقت گریه نمی‌کنه. رضا که گریه می‌کنه بچه‌است. من به خدا نمی‌خواستم گریه کنم فقط دلم تنگ شده بود. اشک‌ها خودشون اومدند ...

...

کاش یکی به من می‌گفت چرا من صورت مامان رو ندیدم..."

...
...
...




نمی‌دونم چرا این صحنه این‌جور جلوی چشمم مونده، بعد از این همه سال… نمی‌دونم چرا این‌قدر برام آشناست. یادم میاد، من هم، اون‌شبی که این‌ها رو برام تعریف کردی، تا صبح نخوابیدم...