عروسی محوشدگان


یکی از دشمنان ما که آفیسش نزدیک آفیس ماست و اهل کشور فلسطین اشغالی است به تازگی با خانمی هم کیش خودشان نامزد کرده‌اند و قرار است به زودی در کشور فلسطین اشغالی و در نزدیکی بیت‌المقدس مراسم ازدواجشون رو جشن بگیرند. از همه‌ی دوستان و دشمنانشون هم دعوت کرده‌اند که در این مراسم شرکت کنند. ما که اصلا حاضر به گفتگو با این دشمن‌مون نشدیم و گفتیم که حالا تازه ما اگر دشمن هم نباشیم اصلا نمیتونیم بیایم اون‌جا، بعدشم تازه اگه هم بتونیم بیایم اونجا به گفته رییس جمهور محترم و مردمی، اونجا که همین الان هم از نقشه محو شده،‌ بنابراین نمیتونیم پیداش کنیم.

ولی حالا چون بالاخره حق همسایگی توی دانشگاه رو باید به جا آورد گفتیم که مراسم آتیش بازی عروسی رو ما تقبل کنیم. حالا دوستان اگه از برادران حماس کسی رو می‌شناسید که نشونه‌گیریش هم خوب باشه دیگه خبر بدید که ما هم یه حالی به سیستم داده باشیم. محل عروسی حدودا بیست کیلومتری مرز غزه هست. قرار هست حالا آدرس دقیقش رو برامون بفرستند.

ارادتمندیم

 

نمایشگاه کاریابی!

این career fair ها یا نمایش‌گاه‌های کاریابی (درست ترجمه کردم؟) که دانشگاه ما به پا می کنه یه حس عجیب غریب به آدم می دهند. نمایش‌گاه کاریابی سالی یکی دوبار توی محوطه‌ی خود دانشگاه برگزار می‌شه و از صنایع و شرکت‌های مختلف میان، و قراره که بچه‌ها رو استخدام کنند.

اول که وارد یک سالن بزرگ می‌شید که توش کلی غرفه هست و جلوی هر غرفه چندتا خانم و آقای تپل مپل و خوش برخورد و خوش لباس و حتما با کت و شلوار و کراوات وایسادند و همیشه هم لبخند به لب دارند. کنار سالن هم که کلی غذای رنگ و وارنگ مجانی هست و کلی آدم که کارشون اینه که بپرسند شما چی میل دارید و براتون غذا بیارند. بعد روی میز هر غرفه ای هم که دیگه نگو و نپرس کلی وسیله مجانی از خودنویس و تی شرت گرفته تا دوربین دو چشمی و فلاش مموری (من دفعه اوله تو زندگیم اینو فارسی نوشتم!) و هلیکوپتر باتری‌دار و دسته‌کلید و کلکسیون شکلات و .... که تازه مسوولین غرفه با کلی اصرار اصرار می‌خواهند این ها رو به آدم بدند.

بعد اگه برید جلو - که اصلا لازم نیست برید جلو همین که یک گوشه نگاهشون بکنید خودشون میان طرفتون - شروع می کنند از شرکتشون تعریف کردن که ما توی این شرکت کار رویاهامون رو می کنیم و چقدر این شرکت به ما می رسه و کلی تعریف. حسی که من بعد از صحبت کردن با یکی از این عزیزان گرفته بودم این بود که برنامه‌ی کاری این‌طوریه که هر روز صبح اول که وارد شرکت می شوید میرید حمام آب گرم با سونا بعد هم یکی میاد ماساژ میده، بعد صبحانه و قهوه. بعد رییس شرکت میاد بهتون سر میزنه که مطمئن باشه داره بهتون خوش می گذره و همه چیز مرتبه، بعد آب پرتقال، و بعد ای-میل هاتون رو چک می‌کنید، و بعد هم خوب ناهار دیگه! بعدش هم استراحت بعد از غذا و تماشای اخبار و جکوزی بعد از ظهر و حمام آفتاب. بعدش هم که لیموزین دم در وایساده شما رو ببره خونه. حالا دقیقا اینا رو نگفت ولی کلا چیزهایی که می‌گفت همچین حسی می داد. بعد هم هی می‌گفت اون‌قدر حقوق می‌دند که ملت معطلند آخر ماه پول‌هاشون رو چکار کنند...

بعد خوب آدم اینا رو می بینه، بعد اون طرف اون دوست ماست که دو ماهه رفته سرکار و این طور که میگند از شدت فشار کاری کارش کشیده به بیمارستان و قرص اعصاب مصرف می کنه و شب ها توی خواب داد میزنه، یا یکی دیگه که هروقت می‌بینیش تقریبا فقط مونده گریه بکنه که فرداست که اخراجم کنند، شرکت بی پول شده داره کارمنداش رو اخراج می‌کنه و یا اون یکی دیگه که اومده از منِ تقریبا دانشجو پول قرض کنه و از این حرفها رو هم آدم می بینه و حیران میمونه ...

 

من که راستش هر وقت پام رو می‌گذارم توی این نمایش‌گاه کاریابی حس "پینوکیو توی شهر مکار" بهم دست می‌ده.

 

ولی خوب ما هم که فعلا دنبال این تریپ کار مار نیستیم مرام می‌گذاریم و هر سال با یکی دوتا گونی می‌ریم "نمایش‌گاه کاریابی" و سعی می‌کنیم شرکتی رو بی‌سعادت نگذاریم. (دیگه تا جایی که همون آقای کت و شلواری و همیشه لب‌خند به لب صورتش تا بناگوش سرخ می‌شه و فریاد می‌زنه "آخه چند تا تی-شرت برمیداری؟؟؟") دیگه گفتیم حداقل در بضاعت خودمون انتقام دوستامون که تو این شرکت‌ها سر کار میرن رو گرفته باشیم، در حد بضاعت خودمون ...


 

عیدتان،‌عاشقان،‌مبارک‌ باد


سالی
        نوروز

بی‌چلچله بی‌بنفشه می‌آید،
بی‌جنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آب
بی گردشِ مُرغانه‌ی رنگین بر آینه.
بی‌گندمِ سبز و سفره می‌آید،
بی‌پیغامِ خموشِ ماهی از تُنگِ بلور
بی‌رقصِ عفیفِ شعله در مردنگی.

....

در معبرِ قتلِ عام
شمع‌های خاطره افروخته خواهد شد.
دروازه‌های بسته
                    به‌ناگاه
                             فراز خواهد شد
دستانِ اشتیاق
                   از دریچه‌ها دراز خواهد شد
لبانِ فراموشی
                   به خنده باز خواهد شد
و بهار
       در معبری از غریو
تا شهرِ خسته
                  پیش‌باز خواهد شد.

سالی
        آری
بی‌گاهان
نوروز
      چنین
             آغاز خواهد شد،

و دستان اشتیاق از دریچه ها دراز خواهد شد...
و لبان فراموشی به خنده باز خواهدشد...

(اقتباسی از شاملو)

 

فعلا فقط نوروز مبارک.
کلّی چیز برای نوشتن هست! کلی کلی! 
من زود برمی گردم و از اون به بعد هر هفته وبلاگ رو آپ میکنم :)



ایران‌گردی ٢. گشتی و گذاری در شهر و روستاهای مرکزی ایران

تعیین مقصد:

فرض کنید ایران هستید و برای مسافرت قصد دارید حدود هفت هشت ساعتی از شهرتان رانندگی کنید و به یک روستای خوب برای گذراندن یکی دو روز تعطیلات بروید. از بین روستاهای زیر کدام‌یک را به عنوان مقصد انتخاب خواهید کرد:

١- روستای آب‌هویج
٢- روستای آب‌طالبی
٣- روستای آب‌آناناس
۴- روستای آب‌مَلَخ!!!

اگر کوچک‌ترین بهره‌ای از عقل و درایت برده باشید و خواهر کوچک گرامی‌تان هم مدیریت جهان‌گردی نخوانده باشد (یا حداقل عقل‌تان را به دست مشار‌الیه ندهید) صدالبته گزینه‌ی آخری را انتخاب نخواهید کرد. ولی دنیا که همیشه این‌قدر perfect نیست.

 

بادبان‌ها کشیده به سمت آب‌ملخ:

اگر از یزد (یا اطرافهم) قصد عزیمت دارید جاده‌ی شیراز را برگزینید و پس از عبور از تفت و کوه‌های شیرکوه و ده‌شیر و ابرکوه از سه راه سورمق (استان فارس) به سمت آباده بروید (یه وقت نرونید تا اقلید ها، بعد باید برگردید کل مسیر رو). بعد از آباده جاده‌ی سمیرم (که از صُغاد و بهمن می‌گذرد) را بگیرید و بروید تا به روستای حنّا برسید. (دیگه از این‌جا به بعد رو مرتب باید بپرسید وگرنه که گم خواهید شد). از اطراف روستای حنّا جاده‌ی یاسوج را در خلاف جهت سمیرم بگیرید (این جاده تابلو ندارد!!). روستای چهارراه از این جاده منشعب می‌شود ولی آن‌هم هیچ نشانه و علامتی ندارد. لذا توصیه می‌شود از هر پلیس‌راه و چوپان و عشایری که دیدید بپرسید. وارد فرعی که شدید بعد از یکی دو کیلومتری روستای چهارراه از یک دوراهی از جاده‌ی آب‌ملخ جدا می‌شود که باز دقت فراوان و پرس‌وجو لازم دارد (خدا خیر بده به اون چوپونی که اون‌روز شونصدهزار گوسفندش رو برده بود پادنا برای چَرا، وگرنه که خدا میدونه ما الان کجا بودیم)

اگر خواستید مسیر برگشت متفاوتی برگزینید ما از مسیر سِمیرم - شه‌رضا - اصفهان - نایین- عقدا - یزد برگشتیم. اگر از تهران قصد عزیمت دارید احتمالا بهترین راه از مسیر اصفهان- شه‌رضا - سمیرم باشد.

 

ابرکوه:

ابرکوه یا ابرقو در 140 کیلومتری جنوب‌غربی یزد و در مسیر یزد-شیراز، یکی از قدیمی‌ترین شهرهای ایران است که حتی برخی قدمتش را از یزد نیز بیشتر می‌دانند.

مردمان ابرکوه به سخت‌کوشی و اعتماد به نفس بالا معروفند.مکان‌های دیدنی ابرکوه بیش از آن است که یکی دو روز کفایت کند، به خصوص که میراث فرهنگی به تازگی چند خانه‌ی تاریخی (قاجاریه) و از نظر معماری منحصر به فرد را بازسازی کرده که هریک ساعت‌ها انگشت تحسین و حیرت به دهان بازدید کنندگان میگذارند.

 

 

  

معماری سقف خانه‌ی آقازاده‌ی ابرکوه (عکس بزرگتر)
بادگیرهای ابرکوه (بادگیر دوطبقه‌ی متعلق به خانه‌ی آقازاده است) (عکس بزرگتر)

 

بنای گنبد عالی ابرکوه یکی از سالم‌ترین بناهای دوره سلجوقی و از نفایس هنر معماری ایران است. تمام بنا از سنگ ساخته شده و هشت‌ضلعی است که بر روی سنگی یک‌تکه ساخته شده است. گنبدعالی مقبره‌ی میرشمس‌الدوله ابن علی هزاراسب از خاندان دیلمیان و مادرش بوده که به دستور فرزندش فیروزان بنا شد. گفته می‌شود محتویات داخل مقبره توسط خارجی‌ها برده شده است.

موزه‌ی مردم شناسی نسبتا بزرگ و بسیار جالبی نیز در محل خانه‌ی صولت ابرکوه برقرار است که تصویر جامع و دقیقی از پیشینه‌ی ابرکوه و زندگی مردمان در این دشت ارائه می‌کند.

 

 

  

گنبدعالی (عکس بزرگتر)
مرد گیوه‌باف- موزه مردم‌شناسی ابرکوه- خانه‌ی صولت (عکس بزرگتر)

 

روستای آب‌ملخ
روستای آب ملخ روستایی بسیار کوچک (سه خانوار جمعیت) است که در شصت کیلومتری جنوب غرب مرکز شهرستان سمیرم و در دامنه ارتفاعات سر به فلک کشیده دنا واقع گردیده. یک جاده‌ی فرعی بی‌علامت در مسیر حنّا به یاسوج به روستاهای چهار‌راه و سپس آب‌ملخ می‌رسد. جاده‌ فرعی آب‌ملخ بسیار پرشیب، خاکی و سنگلاخ و در وضعیت بسیار نامناسبی است (پلیس‌راه به ما گفت روآ شاید بیاد بالا ولی پراید عمرا بکشه! هرچند که پراید آقای مهندس مهدی که کشید!!). ضمنا در اون حوالی تابلو مابلو یُخ. لذا باید سوال کنید. ولی اصولا در کنار جاده‌ها عشایر عزیز مشغول فروش محصولات کشاورزی هستند که می‌تونید از اون‌ها بپرسید.

 

   

خط الراس دنا- کوه‌های زاگرس (عکس بزرگتر)
جاده‌ی آب‌ملخ (عکس بزرگتر)

روستای آب‌ملخ در منتهی الیه دره‌یی قرار گرفته که از کف دره، رودخانه ‌خروشان "ماربر" می‌گذرد و در آن طرف تنگه به رودخانه "خرسان" در کهگیلویه و بویراحمد می‌ریزد. چشمه‌ی تخت‌سلیمان حدود دو کیلومتر تا روستا فاصله دارد که رفت و برگشت به آن حدود دو ساعتی طول می‌کشد. آب رودخانه‌ی خرسان دل کوه را سوراخ کرده و شکلی شبیه تخت ایجاد کرده که آب چشمه از دوسوی این تخت به داخل رود می‌ریزد و منظره‌ای بدیع به وجود می‌آورد.

(مسیر پیاده‌روی آب‌ملخ به تخت‌سلیمان احتیاط دو چندان می‌طلبد چرا که به گفته‌ی ساکنین به دلیل شیب زیاد دیواره‌ی دره و مسیر بسیار باریک آن هرساله تلفات داده است. ظاهرا یکی از مطمئن‌ترین راه‌های خودکشی مسافرت به آب‌ملخ در فصل سرماست.)


 

  

چشمه‌ی قدم‌گاه حضرت سلیمان (عکس بزرگتر)
آب‌شار آب‌ملخ (عکس بزرگتر)

اعتقاد بر این است که ریختن آب چشمه در دو ظرف و قراردادن ظرف‌ها در دو سوی مزارع، آن‌ها را از شر آفت ملخ مصون می‌دارد. همین‌طور گفته شده که اعتقاد بر این است که سلیمان نبی از این مسیر گذشته. سید‌اسدالله مرد یکی از سه خانوار ساکن روستای آب‌ملخ از داستان‌ آب‌شار می‌گوید:

 

اگر به youtube دسترسی ندارید فیلم را می‌توانید از اینجا دانلود کنید.

فیلم کوتاهی از حرکت ماهی‌ها در خلاف جهت آب در رودخانه‌ی خرسان در چندمتری تخت سلیمان (یا از اینجا دانلود کنید)

آبشار سِمیرُمشهرستان سمیرم در فاصله 590 کیلومتری تهران، در منطقه‌ای کوهستانی‌ قراردارد. آب وهوای این‌ منطقه معتدل وکوهستانی‌ است‌‌. این‌ ‌شهر یکی از ییلاقات استان اصفهان است‌ ودارای آبشاری‌ معروف‌ وچندین‌ چشمه می‌‌باشد.


پارک آب‌شار سمیرم در شب (عکس بزرگتر)

 

اصفهان

اصفهان که به تنهایی چندین فصل مجزا می‌خواهد. ولی برای اینکه دل دوستان اصفهانی هم نشکند این دو عکس از اصفهان (فقط این رانندگی که من از مردم اصفهان دیدم توی عمرم ندیده بودم. هنوز یادم که میاد قلبم میاد تا توی دهنم)

  

کلیسای وانک (عکس بزرگتر)
پل خواجو (عکس بزرگتر)

 

عَقدا- مقبره‌ی پارس‌بانو

قضیه از این قرار است که در اواخر پادشاهی یزدگرد سوم که اعراب به ایران حمله می‌کنند،‌ یزدگرد تصمیم می‌گیرد خانواده‌ی خود را به یزد که جای امنی بوده بفرستد. بنابراین سه پسر یزدگرد به نام‌های پیروز، هرمزان و اردشیر و پنج دخترش به نام‌های شهربانو، پارس‌بانو، مهربانو، نیک‌بانو و نازبانو، به همراه همسرش کتایون و خدمتکارشان مروارید (هریشت) همه به یزد کوچ می‌کنند. پس از مرگ یزدگرد و فاش شدن محل اختفای خانواده‌اش، آن‌ها مجبور به فرار به اطراف یزد می‌شوند. در این میان هرمزان و شهربانو به دست اعراب اسیر می‌شوند که شهربانو بعد از آن به همسری امام سوم در می‌آید که امام چهارم شیعیان فرزند اوست. پس از واقعه‌ی کربلا شهربانو از دست سپاه یزید فرار می‌کند و به اعتقاد زرتشتیان کوهی در ری او را در خود می‌گیرد. محل غیبت شهربانو در ری زیارت‌گاه است. 

نیک‌بانو به همراه هریشت به سمت اردکان فراری شده و درمکانی از یک‌دیگر جدا می‌شوند . در محل ناپدید شدن این دو نیز زیارت‌گاهی به نام‌های پیر هریشت و پیر سبز (یا چک‌چک) برپا شده است. (چشمه‌ای در این زیارت‌گاه است که اعتقاد است اشک نیک‌بانو بوده و وجه تسمیه چک‌چک همین چشمه است. درخت چنار کهنی هم آن‌جا روییده که اعتقاد است گیسوی نیک‌بانوست). زیارت‌گاه‌های دیگری نیز در اطراف یزد به نام سایر بستگان یزدگرد نظیر پیر نارکی متعلق به ناز بانو در مهریز و نارستانه وجود دارد.

پارس‌بانو و مهربانو به سمت شمال‌غربی یزد گریزان و در محلی از یک‌دیگر جدا می‌شوند. مهربانو سرانجام در اثر بی غذایی و رنج سفر در عقدا در می‌گذرد که هم‌اینک به مزرعه‌ی مهر معروف است. در همان حوالی کوه پارس‌بانو را در دل می‌گیرد تا از گزند اعراب در امان ماند.

نیایش‌گاه «پارس بانو»، «بانوی پارس» یا «پیربانو» در 120 کیلومتری شمال غربی یزد (54 کیلومتری اردکان)، در جنوب عقدا و درون دره­‌ا‌‌‌‌‌‌ی به نام «زرجو» (زرجوع) واقع شده است. روستای  زرجوع  در مسیر یک دره­‌ی باریک قرار گرفته و کوه­های اطراف آن پوشیده از درختان بادام و انجیرکوهی است. در باورهای مردم، شهبانو در خواب نابینایی نمایان شده و پس از شفای چشمان وی از او می­‌خواهد تا بنای نیایش‌گاه را بنیان نهد.

   
زیارت‌گاه پارس‌بانو (عکس بزرگتر)
پیرمرد زرتشتی و اسپند و ... (عکس بزرگتر)




رشحات

جاگاچاندرا روبروی من روی صندلی نشسته و دستِ راست مرا در دستانش گرفته. او با دقت و خیره‌خیره به کف دستم نگاه می‌کند.

من بودم و ماشین. من پشت فرمان بودم. رانندگی می‌کردم. بقیه هم بودند. یادم نیست کی‌ها بودند. یعنی... دقیقا یادم نیست.

جاگاچاندرا با انگشت اشاره‌اش چیزهایی را کف دستم دنبال می‌کند. من به صورتش خیره شده‌ام. آن‌قدر محو خطوط کف دست من شده که انگار دارد نوشته‌های باستانی را رمزگشایی می‌کند.

سر پیچِ جاده بود. سرعت داشتم. سرعتم خیلی زیاد نبود. توی ماشین سروصدا بود.

جاگاچاندرا می‌گوید مادر بزرگش کف‌بین بوده. می‌گوید از مادر بزرگش کف‌بینی را آموخته. جاگاچاندرا اهل هندوستان است. لهجه‌ی غلیظ هندی دارد. قد بلند،‌ صورت تیره،‌ موهای بلند عقب زده،‌ لاغر،‌ خوش پوش.

جاده دوبانده بود، و خلوت. خیلی راه آمده بودیم. افتادیم توی پیچ جاده. فرمان را چرخاندم. ماشین با جاده پیچید.

جاگاچاندرا نگاهش را از کف دستم برمی‌دارد و به دور خیره می‌شود. جای دوری، اما، وجود ندارد. امتداد خط جاگاچاندرا به دیوار اتاق می‌رسد که فقط یکی دو متری آن‌طرف‌تر است. اما اگر کسی نداند فکر می‌کند جاگاچاندرا به تهِ تهِ دنیا نگاه می‌کند.

پیچ جاده تندتر شد.‌ فرمان را بیشتر چرخاندم. نمی‌دانم چرا ترمز نگرفتم.

جاگاچاندرا رویش را به من می‌کند و خیلی آرام و با طمانینه به حرف می‌آید. "زندگی‌ات ..."و کمی مکث می‌کند.

پیچ جاده باز هم تندتر شد. فرمان دیگر بیشتر نچرخید. کنار جاده نرده نبود. ماشین از جاده خارج شد. رفت توی خاکی. از کنار جاده تا بی‌نهایت صافِ‌ صاف بود.

جاگاچاندرا با دقت کلماتش را انتخاب می‌کند. حس می‌کنم ‌می‌خواهد چیزی را قایم ‌کند. با چاشنیِ لب‌خندِ کم‌رنگ و سردی ادامه می‌دهد "زندگی‌ات، پربار است". من لبم را به دندان می‌گزم. جاگاچاندرا نگاهش را از صورتم می‌گرداند. من سرم را پایین می‌اندازم.

ماشین از جاده فاصله ‌گرفت. دورتر، زمین دیگر خاکی نبود. همه‌جا سرسبز بود، و زمین صافِ صاف، درست مثل کف دست. آن‌قدر صاف که گویی خدا وقت آفریدنش تراز گذاشته. ماشین باز هم رفت. خیلی دورتر، وسطِ دشتِ سبز، دریاچه‌ی بزرگی آرمیده بود. رویَش پوشیده از نیلوفرهای آبی. آبش زلالِ زلال. از لا‌به‌لای نیلوفرها کف رودخانه پیدا بود، و انعکاس گاه‌گاهِ تصویر ابرهایی که مثل قبّه‌پنبه‌ها توی آسمان جست و خیز می‌کردند.  ماشین تا وسط‌های دریاچه رفت، و بعد آرام ‌گرفت. و بعد سکوت بود و سکون. نیلوفرهای آبی گل داده بودند، گل‌های سفیدِ درشت. و لابه‌لای پهن‌برگِ نیلوفرها، آسمانِ نیل‌گون ابرهای بی‌تابش را در آغوش کشیده بود، و خاموش و پریده‌رنگ نظاره می‌کرد.



سیب‌زمینی کلوخک!


همون‌طور که همه‌ی دوستان حتما اطلاع دارند این جایی که الان اسمش یزد هست در زمان‌های قدیم اقیانوس بوده و بیشتر مردمش هم به شغل شریف ماهی‌گیری و صید نهنگ و از این جور چیزا اشتغال داشتند. تفریح اجداد ما هم این بوده که هر روز توی اقیانوس آب‌تنی می‌کردند و عرض اقیانوس رو شنا می‌کردند. جوون‌ترها هم که بیشتر وقتشون رو به تفریحات سالمی نظیر موج‌سواری می‌گذروندند. بالطبع حیوانات خونگی مردمِ اون زمان هم به‌جای گربه و مرغ و خروس، دلفین و وال و اره ماهی و اینا بوده. متاسفانه هر ساله هم کلی مردم در اثر حمله‌ی کوسه زندگیشون رو از دست می‌دادند و خونواده‌هاشون داغ‌دار می‌شدند. تازه تعداد زیادی هم در اثر حمله کوسه معلول می‌شدند و مجبور بودند تا آخر عمر بدون یک دست یا یک پا زندگی کنند.

ولی خوب اون دوران طلایی گذشته و به دلایل زیادی نظیر افزایش گازهای گل‌خانه‌ای، گلوبال وارمینگ، و سیاست‌های غلط دولت‌های گذشته (به خصوص این اصلاح‌طلب‌ها که  مثل حالا، اون‌وقت‌ها هم مردم هیچ‌وقت قبولشون نداشتند و بهشون رای نمی‌دادند) اقیانوس ما خشک شده و خوب دیگه آب کمتر اون‌طرف‌ها پیدا می‌شه.

حالا این مقدمه رو گفتم که بگم توی اون دوره‌های اقیانوسی وقتی می‌خواستند سیب‌زمینی رو بپزند خیلی راحت می‌رفتند یک قابلمه آب از لب ساحل می‌آوردند و زیرش آتش روشن می‌کردند و می‌گذاشتند یکی دو ساعت بپزه. ولی خوب بعد از اینکه اقیانوس ما خشک شد، اجدادِ بعدی ما که خیلی آی-کیو شون بالا بوده برای حل کردن این مشکل و مشکلات دیگه به "راه کردهای جایگزین" رو آوردند و با کلی ایده‌ی خفن برای هرکاری یک راه حل جدید پیدا کردند. از جمله برای پختن سیب‌زمینی یک راهی کشف کردند که اون رو به جای آب توی کلوخ بپزند. سیب زمینی‌ای که با این روش پخته بشه رو "سیب‌زمینی کلوخک" (یا اگه خیلی یزدی بخواهید بخونید "کولوخُک") می‌نامند. مبنای پخته شدن سیب‌زمینی کلوخک استفاده از حرارت یکنواخت و ملایم ذخیره شده در کلوخ‌هایی هست که به کمک آتش گرم شده‌اند. با این‌که دیگه خیلی کسی به این روش سیب‌زمینی نمی‌پزه ولی سیب‌زمینی کلوخک به دلیل طعم خاصش جزء لاینفک سفرهای تفریحی و گشت و گذارهای خارج شهر است.

 

و اما دستور پخت:

مواد لازم (موزیک!):
سیب زمینی
کلوخ!

 

مراحل تهیه:

مقداری کلوخ و هیزم خشک تهیه کنید. کلوخ گلِ خشک شده است (از خشک شدن گل ناشی از باران و به صورت طبیعی به دست می‌آید)  و با خشت که فشرده شده است متفاوت است. با خشت نمی‌توان کلوخک درست کرد چون همان‌طور که خواهید دید در مرحله‌های بعدی باید کلوخ‌ها رو کاملا خُرد کرد که این‌کار برای خشت به سختی ممکن است.

کلوخ ها را به شکل یک محفظه‌ی توخالی و سرپُر کنار هم بچینید. دو سوی محفظه باید باز باشد تا جریان هوا برای سوختن هیزم‌ها برقرار شود. هیزم‌ها را درون محفظه‌ی کلوخی بگذارید و آتش بزنید.

     


منتظر بمانید تا هیزم‌ها کاملا بسوزند و کلوخ‌ها خوب گرم شوند


بعد از این که هیزم‌ها کاملا سوختند، سیب‌زمینی‌ها را داخل محفظه بریزید و محفظه‌ی کلوخی را برروی سیب‌زمینی ها خراب کنید تا سیب‌زمینی‌ها زیر کلوخ‌های داغ مدفون شوند.

     

 

بسته به حرارت کلوخ ها (که تابع حجم و کیفیت هیزم اولیه است) حدود بیست تا چهل دقیقه لازم است که سیب‌زمینی‌ها بپزند. می‌توانید هر از چندگاهی یکی از سیب‌زمینی ها را بیرون بیاورید و تست کنید که چقدر پخته است.


سیب‌زمینی کلوخکِ بسیار عالی شما به زودی آماده است. سیب‌زمینی کلوخک دارای خواص دارویی بسیار بسیار زیادی است که در کتاب‌ها محفوظ است. از جمله فسفر فراوان دارد و غشای خاکستری مغز دوستان را جلا می‌دهد، برای بیماری قند، زخم معده،  بیماریِ .... (گلاب به روتون)، کم خونی، التهاب روده، افسردگی حاد و هزاران هزار بیماری دیگر بسیار مفید است که این مطالب در کتب طب قدیمه و جدیده به تفصیل آمده است.

 


دستور پخت کلوخک با هم‌کاری آقای مهندس مهدی تهیه شده است که در سفر سال گذشته زحمت درست کردن کلوخک رو تقبل کردند. پیشاپیش از تخصیص وقت گران‌مایه و زحمات شبانه‌روزی ایشان کمال قدردانی به عمل می‌آید. یادی هم از خدابیامرز اکبرآقا کرده باشم که اولین کلوخکی که به یاد دارم رو ایشون در باغشون برایمان پختند.

از پیشنهادات و انتقادات استقبال می‌شود

شانِ گوسفند!


به مناسبت عید سعید قربان،
و این‌که این روزها بازار گوسفند خیلی داغ است.

 

شان یک گوسفند تحصیل کرده و باکلاس است (مثل خیلی گوسفندهای دیگر تحصیل‌کرده و باکلاس) که با همکارانش (که یکی از دیگری گوسفندترند) در یک مزرعه کوچک و زیبا زندگی می‌کنند. مزرعه دار مردِ کچلِ تنبل و بی‌آی-کیویی است که بیشتر رتق و فتق کارهای مزرعه را به دست بیتزر (سگ گله) سپرده. هرچند که بیتزر خان هم به جز مراسم صبحگاه گوسفندی و روزنامه‌خواندن (در حالی‌که هدفون به گوش دارد) زحمت دیگری نمی‌کشد. حالا به این مجموعه سه خوک بدجنس هم اضافه کنید که در مزرعه کناری زندگی می‌کنند و کاری جز بپا‌کردن شر ندارند.

این جماعت ستارگان مجموعه‌ی کارتونی و پرطرفدار "گوسفندی به نام شان" یا "شانِ گوسفند" هستند که پخش آن از سال 2007 آغاز شده و میانگین سن طرفدارانش بالای 50 سال است. کارتون به صورت "حرکت ایستا" (stop motion) ساخته شده و صامت است (فقط موسیقی دارد).

 

بیتزر(سگ گله) و شان در حال مرور اساس‌نامه‌ی گوسفندی

 

دی-جی شان!

 

لبخند "گوسفندلیزا" محصولِ "ملتی از گوسفندان"

 

مزرعه دار، تیمی (پسرخاله ی شان) و یکی از سه خوک نخاله!

 

"شرلی" (سمت چپ) ماشین غذاخوری است و به علت اضافه وزن قادر به حرکت نیست و چشم چپش هم لوچ شده. اصولا بعنوان airbag در موارد سقوط آزاد گوسفندان و یا برای قایم کردن اجناس دزدی (زیر پشم هاش) کارایی دارد.

 

 

یک‌سری از کلیپ‌های این مجموعه را می‌توانید از وب‌سایت آن ببینید. اگر به یوتیوب دسترسی دارید همیشه یکی دو اپیزود آن هم روی یوتیوب است که فردایش با شکایت کارگردان برداشته می‌شود و دوباره دو اپیزود دیگر آپ می‌شود و این ماجرا ادامه می‌یابد ...

 

(عکس‌ها از وب سایت کارتون)

تاریخ یعنی شرح حال ما ...

چند خطی برای سال‌روز اعدام دکتر سید حسین فاطمی

 


"سرشار: منظورم چیز دیگریست. می گویند موقعی که فاطمی را گرفته بودند و می خواستند از شهربانی به زندان ببرند، مریض احوال بود و فشار خونش پائین بود، به طوریکه زیر بالش را گرفته بودند و می بردند. در صفات مردانگی و پهلوانی نیست که یک افتاده را بزند. شما چرا او را زدید؟
جعفری: من چه میدونستم در چه حاله!

س: پس حالش را نمی دانستید؟
ج: نه ده تا مأمور دورش بودن خانوم. خیلی ام شق و رق راه میرفت . یه کپه ریش گذاشته بود. یه همچی. آخه خانم جون یه کسی که وزیر خارجه ست، وقتی یهو میرزن تو خونه بگیرنش ! وقتی یه وزیر خارجه رو اونجوری بگیرن، بالاخره خواهی نخواهی فشار خونش یا میره بالا یا میاد پائین دیگه! بالاخره یه شخصیتی بود؟

س : چیزی هم به او گفتید و زدیش ؟ خط ونشان دادگاه رابه رخش کشیدید؟
ج :خب چرا. بالاخره اون موقع دسته گل بهش نمیدن که، خب باید دری وری بهش بگم دیگه! بله؟

س :حتماً پس اگر شما به او چاقو نزدید، چه کسی زد؟
ج: عزیز من، کسی بهش چاقو نزد.

س - پس شما با مشت او را زدید؟
ج - بله میگم. جون بچه م تا حالا من دست به چاقو نکردم. من چاقوکش نبودم که خدمت شما عرض میکنم، فاطمی رو دولت محاکمه کرد.
..."١


دکتر محمد مصدق و دکتر حسین فاطمی در هواپیما

دکتر محمد مصدق و دکتر سید حسین فاطمی در هواپیما. دکتر مصدق فاطمی را پسر سوم خود می‌نامید. دکتر مصدق بعد از شهادت دکتر فاطمی نوشته است: «اگر ملی شدن نفت خدمت بزرگی است، از آن کسی که اول این پیشنهاد را نمود باید سپاسگزاری کرد و آن کس شهید راه وطن دکتر حسین فاطمی است. در تمام مدت همکاری با این جانب حتی یک ترک اولی هم از آن بزرگوار دیده نشد.»

 

*********************
*********************

سید حسین فاطمی در سال ١٢٩۶ در شهر نائین به دنیا آمد. از شهریور 1320 با بازشدن نسبی فضای سیاسی روزنامه‌ی "باختر امروز" را منتشر می کرد که چندین بار توقیف و باعث به زندان افتادنش شد. در سال 1323 به فرانسه رفت و دکترای حقوق گرفت. در 30 اردیبهشت 1330 به عنوان معاون پارلمانی نخست وزیر و سخنگوی دولت مصدق منصوب شد. در 25 بهمن 1330 دکتر فاطمی که نماینده مردم تهران نیز بود در حین سخنرانی بر مزار محمدمسعود توسط محمد مهدی عبد خدایی (که آنزمان 16 ساله بود و هنوز در قید حیات است) از اعضای فدائیان اسلام ترور شد که نافرجام ماند.

 

روی تخت بیمارستان پس از ترور نافرجام (25 بهمن 1330). فاطمی آنجا گفته بود:"برای جامعه و ملتی که می‌خواهد زنجیرهای گران بندگی و غلامی را پاره کند، این طور رنج‌ها و جان سپردنها و قربانی دادن‌ها باید امری عادی و بسیار ساده تلقی شود. تنها آتش مقدسی که باید در کانون سینهٔ هر جوان ایرانی برای همیشه زبانه بکشد این آرزو و آرمان بزرگ و پاک است که جان خود را در راه رهایی جامعه و نجات ملت خود از چنگال استعمار و فقر و بدبختی و ظلم و جور بگذارد»

*****************

 

دکتر فاطمی در مهر سال 1331 با استعفای وزیر خارجه وقت به سمت وزیر امور خارجه دولت دکتر مصدق منصوب شد و بدنبال کشف مدارک جاسوسی انگلیس بلافاصله سفارتخانه انگلیس را تعطیل و کارمندان آن را اخراج کرد. فاطمی می نویسد: « ...ملتی که  روزی پرچم دار علم و فرهنگ و صنعت جهان بود...ملتی که راست بود ،دوست بود،شعارش پندار نیک،گفتار نیک و کردار نیک بود یک چنین ملتی را یکصد سال استعمار کوشید خرد کند...». در ده ماه آینده یکی از کلیدی ترین وزیران کابینه مصدق و تندروترین مخالف استعمار انگلیس و سلطنت بود.

پس از کودتای 28  مرداد٢ نزد دوستانش در خفا بود تا 6 اسفند که دستگیر شد. همان ابتدای دستگیری تصمیم گرفته می‌شود در حین دادرسی توسط یک حرکت خودجوش مردمی! به دست شعبان جعفری و مریدانش به قتل برسد که دکتر فاطمی و خواهرش مجروح می‌شوند. دکتر سید حسین فاطمی سرانجام پس از محاکمه ی غیرعلنی در دادگاه نظامی (٧ مهر) به دلیل اقدام برای برکناری شاه و اقدام علیه سلطنت در سحرگاه 19 آبان 1333 اعدام شد.

میگویند آیت ا... زنجانی تلاش بسیاری برای جلوگیری از اعدام دکتر فاطمی می‌کند و حتی از آیت ا... بروجردی هم کمک می‌خواهد  وآیت ا... بروجردی در پاسخ او چنین می گوید: انگلیسیها از او کینه به دل دارند ،شاه هم ضعیف است کاری نمی‌شود کرد.

 

محاکمه در دادگاه غیرعلنی نظامی. 
سام فال٣(Sir Sam Falle) دبیر شرقی سفارت انگلیس در تهران در زمان کودتا می‌نویسد «... اعدام بی رحمانه، صرفنظر از غیر انسانی بودن آن، ممکن است در مورد مصدق عاقلانه نباشد ولی شاید برای فاطمی، اگر دستگیر شود، بهترین راه حل باشد. تا زمانی که اینگونه افراد زنده هستند و در ایران به سر می برند، همیشه خطر ضد کودتا وجود دارد، شدت عمل ضروری است...»۴


میگویند دکتر فاطمی قبل از اعدام گفته بوده : ما سه سال در این کشور حکومت کردیم و یک نفر از مخالفان خود را نکشتیم برای آنکه ما نیامده بودیم برادرکشی کنیم ما برای آن قیام کردیم که ایران را متحد کرده و دست خارجی را از کشور کوتاه کرده و معتقد بودیم اگر در گذشته بعضی از هم وطنان ما در اثر فشار اجانب تحت نفوذ آنها قرار گرفته اند و منویات آنها را اجرا کرده اند ، بعد از آنکه به نهضت استقلال نائل شدیم رویه سابق را ترک خواهند گفت ولی افسوس که عاقبت گرگ زاده گرگ شود...

 

آرام‌گاه دکتر فاطمی در ابن‌بابویه تهران 

 

***************************
***************************
***************************

 

پانوشت:

٠. صفحه‌ی ویکی‌پدیای فارسی دکتر فاطمی بر اساس این تحقیق مختصر اضافه شد. بیاییم هر ایرانی هر سال یک مقاله برای ویکی‌پدیای فارسی بنویسد.

١. شعبان جعفری به کوشش هما سرشار، نشر ناب

٢. دکتر فاطمی در حین کودتای نافرجام 25 مرداد نیز دستگیر شد ولی با شکست کودتا آزاد گشت و سخنرانی شدیداللحنی علیه دربار در میدان بهارستان ایراد کرد. نمونه ای از تیترهای باختر امروز در روزهای بعد از کودتای 25  مرداد: 
باختر امروز ۲۵ مرداد: این دربار شاهنشاهی روی دربار سیاه فاروق را سفید کرد
ب
اختر امروز ۲۶ مرداد: خائنی که می‌خواست وطن را به خاک و خون بکشد فرار کرد 
باختر امروز۲۷ مرداد: شرکت سابق (نفت) و روزنامه های محافظه کار لندن دیروز عزادار بودن.

 

3. "سر سام فال در دوران مبارزات نهضت ملی شدن نفت به عنوان دبیر شرقی سفارت انگلیس در تهران مشغول خدمت بود و توانست ارتباط گسترده ای با مخالفان داخلی مصدق ایحاد نماید و به تدریج سازماندهی این نیروها علیه حرکت مردم را به عهده گرفت." منبع

4. گزارش سام فال عضو سفارت انگلستان در بیروت به وزارت خارجه در سی سپتامبر ۱۹۵۳ برابر هشتم مهر ماه ۱۳۳۲ طبق سند شماره ۱۰۴۵۸۴/۰۳۷۱Fمنبع

همچنین کرمیت روزولت در اول شهریور پس از کودتا به ایران می رود و می گوید: « پس از برگذاری تشریفات، شاه به من اشاره کرد و اولین عبارتی که با لحن رسمی ادا کرد این بود : « من تختم را مدیون خدا و ملتم و ارتشم و شما هستم » ... و "روزولت " موضوع سرنوشت مصدق و دیگر رهبران جبهه ی ملی را عنوان میکند و از محمد رضا شاه می پرسد: « میل دارم بدانم در مورد مصدق، ریاحی و دیگران، که علیه شما توطئه کرده اند، چه فکری کرده اید؟» شاه می گوید : « در این مورد زیاد فکر کرده ام. مصدق محاکمه می شود.( در این موقع لبهای شاه می لرزید) و به سه سال محکوم خواهد گشت ... ریاحی نیز مجازات مشابهی دارد. ولی یک استثنا وجود دارد و آن، حسین فاطمی است . او هنوز دستگیر نشده ولی به زودی او را پیدا می کنند. فاطمی، بیش ازهمه ناسزاگویی کرد. هم او بود که توده ایها را واداشت مجسمه های من و پدرم را سرنگون و خرد کنند. او، پس از دستگیری، اعدام خواهد شد.» (کرمیت روزولت ضد کودتا، ص ۲۰۱ ـ ۲۰۰ )

عکس ها به ترتیب از منابع زیر اتخاذ شده:
مجله آفتاب،  وبسایت بنیاد دکتر مصدق،  این منبع،  مجله آفتاب،  این منبع

برای نوشتن این مطلب از منابع زیر (که به صورت الکترونیکی در دسترس هستند) نیز استفاده شده است:

نمونه سرمقالات روزنامه‌ی باختر

خلاصه‌ای از زندگی دکتر فاطمی

خاطرات مخفی‌گاه و زندان دکتر فاطمی

بخشی از مصاحبه‌ی هماسرشار با شعبان جعفری

http://www.melliun.org/yaranmos/y06/06/02fatemi.htm
http://www.aftab-magazine.com/5/page4:1

کتاب شناسی

١ـ محمود حکیمی، رودخانه خروشان عشق: نگاهی به زندگانی دکتر سید حسین فاطمی. 
٢ـ نصرالله شیفته، زندگینامه و مبارزات دکتر سید حسین فاطمی مدیر روزنامه باخترامروز.
٣ـ انور خامه ای، «پنجاهمین سال شهادت دکتر حسین فاطمی» ماهنامه حافظ، شماره هشتم، آبان 83.
۴ باقر عاقلی، شرح حال رجال سیاسی و نظامی معاصر ایران، ج2، تهران: گفتار.
۵ـ خاطرات و مبارزات سیاسی دکتر حسین فاطمی، تدوین بهرام فراسیابی، تهران: نشر سخن، 1369.
۶ـ حسین شاه حسینی، «فرازهایی از زندگی و مبارزات دکتر حسین فاطمی»، چشم انداز ایران، ش 22.
٧- مسعود بهنود: کشته شدگان بر سر قدرت
٨- مهندس میثمی، با چشمی گریان تقدیم به عشق
٩- شعبان جعفری به کوشش هما سرشار. نشر ناب.

داستان گرشاسب

می‌گفت "کدوم بزغاله‌ای اسم بچه‌اش رو می‌گذاره گرشاسب؟!"، یه بار بهش ‌گفتم حالا ببینم خودت چه بزغاله‌ای از آب در میای. ‌گفت "من گاوِ اعظم‌ام"، و قاه قاه ‌خندید. بعد سرش رو آورد نزدیک گوشم و آروم گفت: " می‌دونی اعظم کیه؟" من پوزخند ‌زدم، و او بلند ادامه داد: "اِه اِه! اعظم رو نمی‌شناسی؟ اعظم! اعظم خانوم! خانوم آینده‌ی من، فقط باید پیداش کنم، حالا شاید اسمش اعظم نباشه" و باز قاه‌قاه خندید.

خونه‌شون نزدیک محل زندگی ما بود، یه چند تا کوچه اون‌طرف‌تر. نمی‌دونم پدرش چی‌کار می‌کرد، مرد میون‌سالِ لاغر و کوتاه قدی بود با لباس‌های همیشه نامرتب و چهره‌ای بی‌روح و صورت کج و دندون‌های یکی در میون و کثیف. صبح‌ها با دوچرخه‌ی قدیمیش – که تلق تلق صدا می داد- از خونه بیرون می‌رفت و آخر شب بر می‌گشت. مردمونِ بی‌آزاری بودند. بعدها یک روز گفتند پدرش از دنیا رفته. نه مراسمی گرفتند و نه چیزی. یا حداقل من که خبردار نشدم.

گرشاسب صورتی تیره داشت با ابروهای پرپشت. وقتی فکر می‌کرد یکی از ابروهاش رو بالا می‌انداخت. با خودم می‌گفتم باباش هم همین‌کار رو ‌کرده بود که صورتش کج شد. بچه‌ی درس‌خون و سر به زیری بود. موقع حرف زدن ولی کم نمی‌آورد، جدی و شوخی دو ساعت رو راحت یه‌تنه می‌رفت. جُک که می‌گفت خودش بلندتر از همه می‌خندید، قاه‌قاه، بلندِ بلند. اون‌قدر بلند که بعضی وقت‌ها – مخصوصا سر کلاس- باید شیرجه می‌زدی روی سرش وجلوی دهنش رو 
با دستمی‌گرفتی که شر بپا نشه.

یه بار که توی کوچه با بچه‌ها فوتبال بازی می‌کرد با یکی دعواش شده بود و اون بهش فحش ناموسی داده بود. بعد گرشاسب عصبی شده بود و جیغ زده بود و شروع کرده بود به خودزنی. بعد هم یکی از آجرهایی که تیرک دروازه بود رو برداشته بود و همون‌جا محکم زده بود توی سر خودش! فردا گرشاسب با هفت تا بخیه و گوشه‌ی سر تراشیده اومده بود مدرسه. بچه‌ها هم تا مدت‌ها به اون سفیدی گوشه‌ی کله‌ی گرشاسب می‌گفتند ناموس گرشاسب. 

کارخونه‌ی اسم سازی بچه‌ها با شنیدن اسم گرشاسب از همون روز اول به کار افتاد و هر اول ماه یک اسم جدید ظهور می‌کرد: گری، گریشسپ (با سکون شین و سین و پ)، شاسب‌گر که بعدها در تداول تبدیل شد به شاس‌گول و چندتای دیگه‌ای که اینجا نمی‌شه نوشت. اسم‌های اولی رو خیلی باهاشون کاری نداشت ولی آخری‌ها رو اگه از کسی می‌شنید با پاره آجر میفتاد دنبالش، چون به قول خودش آپ‌گرید کرده بود و می‌دونست پاره‌آجر رو نباید توی سر خودش بزنه.

بعدها زده بود توی خط مطالعه و سیاست و از این اراجیف. عشقش این بود که راجع به این‌که سرگیویچ نمی‌دونم چی‌چیو‌ویچ خروشچوف سر قبر استالین چه خزعبلاتی ایراد کرده بوده یا اینکه رهبر اتحادیه‌ی کارگری لهستان بین سال‌های جنگ سرد کدوم لایعقلِ زنجیری بوده ساعت‌ها خطابه ایراد کنه و جرات داشتی سر خطابه‌ی گرشاسب خمیازه بکشی یا چشمات خواب‌آلود بشه. تنها راهش این بود که مواظب باشی به تورش نخوری وگرنه که از بالاخونه‌‌ات یک عدد ساندویچ مغز با نون اضافه و سسِ هزار جزیره درست می‌شد.

*******************

گرشاسبِ ما هیچ‌وقت کلاه‌خود آهنی بر سر نگذاشت و گرز بر سر اهریمن نکوفت و با دیو هفت سر نجنگید و با دختر شاه توران هم ازدواج نکرد. شاید قرار بود همه‌ی این کارها رو بکنه. ولی گرشاسب سرطان گرفت و مرد. به همین سادگی. یک روز صبح، شاید صبحی شبیه همین امروز صبح من و شما، از خواب که بیدار شده بود دیده بود روی بازوش یه تاول کوچیک زده. خوب فکر کرده بود پشه زده یا چیزی. یک هفته بعد تاول دستش دو برابر شده بود و هفته‌ی بعدش تا آرنجش رسیده بود و تب کرده بود و همون روزی که شال و کلاه کرده بود بره دکتر دم در افتاده بود زمین. زنگ زده بودند اورژانس. 

خودم رو بدو بدو رسوندم دم در بیمارستان. ده پونزده‌ها از بچه‌ها اون‌جا بودند. همون ده پونزده‌تایی که فرداش شدند هفت‌تا و پس فرداش شدند سه تا و هفته‌ی بعدش هیچ‌کی. دوستی می‌گفت احوال‌پرسی دوستان با گرادیان احوال انسان متناسبه نه با وضعیت واقعی حال و احوال (یعنی فقط وقتی یه دفعه حالت بد میشه میان بهت سر میزنند، ولی وقتی حالت بد بمونه و تغییری نکنه دیگه خبری از کسی نیست، حالا مهم نیست چقدر حالت بد باشه.). 

من یک‌بار دیگه بهش سر زدم، با یه تعدادی از دوستان. شاید یک‌ماه بعد بود، شاید هم دیرتر. حالش خیلی بدتر بود. دیگه نمی‌تونست راه بره. معلوم بود رفتنیه. هوش و حواسش ولی بد نبود، روی تختش نشسته بود و حرف می‌زد و شوخی می‌کرد. و طبق معمول، خودش قاه‌قاه به شوخی‌های خودش می‌خندید، بلند بلند، اون‌قدر بلند که یک بار پیش خودم گفتم الانه که دکترش بگه بیمارستان رو اشتباه اومدید! یکی دوتا از بچه‌ها ولی، پشت بقیه قایم شده بودند و گریه می‌کردند. 

یک روز هم خبر دادند که رفت. به همین سادگی. تشییع جنازه‌اش رو هم رفتیم. با بقیه‌ی بچه‌‌ها. بعضی چیزها واقعا باور ناپذیرند. منظورم اینه که بعضی چیزها باورشون سخته یا خیلی سخته، ولی بعضی چیزها رو اصلا نمی‌شه باور کرد. یعنی عقل آدم هم باور کنه آدم خودش نمی‌تونه باور کنه. یادم میاد من سرم رو زیر انداخته بودم و با جمعیت حرکت می‌کردم و هی به خودم می‌گفتم که اومدی تشییع جنازه‌ی گرشاسب و هربار بی‌اختیار خنده‌ام می‌گرفت، فکر می‌کردم الان از یه جایی می‌پره بیرون و فریاد می‌زنه: "اوهووو! سرکارید همتون!" و قاه قاه می‌خنده. و اونوقت من باید باز شیرجه بزنم روی سرش و دهنش رو بگیرم و بگم آبروریزی نکن بچه! مگه نمی‌بینی مردم عزادارند.

تشییع جنازه شلوغ بود. ما رو هم خیلی تحویل گرفتند. چلوکباب هم دادند... 
و گرشاسب رو به خاک سپردند.
و من هنوز فکر می‌کنم گرشاسب همین دور و برهاست. فلان فلان شده اون‌قدر تو زندگیش حرف زد که هروقت به یادش می‌افتم،حتی بعد از این همه سال، باز هم یه حرفی جُکی یا چیز جدیدی یادم میاد. انگار بعد از تشییع جنازه‌‌اش هم هرروز با ما بوده. 

چطوره که بعضی‌ها نمی‌میرند؟




یازده قانون زندگی

چندی است مطلبی تحت عنوان یازده قانون زندگی که هویجوری به سخنرانی بیل گیتس در یکی از دبیرستان‌های آمریکا نسبت داده می‌شود ( و خوب بالطبع از ایشون نیست) توی وبسایت‌ها دست به دست می‌شه. ای کاش آقای بیل گیتس (یا هر بابایی که این سخنرانی رو  ایراد کرده) توی دبیرستان ما هم از این سخنرانی‌ها ایراد کرده بود که اگه من مخصوصا اون قانون آخرش رو که خیلی هم مهمه یه ده سال پیش دیده بودم  شاید الان سرنوشت من متفاوت می‌بود. گفتم حالا این ترجمه‌ی این قوانین رو اینجا بنویسم که حداقل این تجربه (مخصوصا قانون آخرش) درس عبرتی برای دیگران باشه:

 

"قانون ١. زندگی عادلانه نیست. سعی کنید به این واقعیت عادت کنید"

"قانون ٢. دنیا اهمیتی به عزت نفس شما نخواهد داد. دنیا از شما انتظار داره که اول کارهای بزرگ انجام بدید بعد به شما اجازه می‌ده که به خودتون افتخار کنید"

"قانون ٣. شما به محضی که از دبیرستان فارغ‌التحصیل بشید ماهی دو میلیون درآمد نخواهید داشت. ضمنا نایب ریس یک شرکت بزرگ با ماشین و موبایل هم نخواهید شد، مگر اینکه همه‌ی اینها را با تلاش خودتون به دست بیارید"

"قانون ۴. اگه فکر می‌کنید معلمتون سخت‌گیره، یه کم صبر کنید تا رییس شغل آینده‌تون رو ببینید"

"قانون ۵. همبرگر سرخ کردن توی ساندویچی کلاس شما رو پایین نمی‌آره. نسل پدربزرگ‌های شما کلمه‌ی متفاوتی برای  "همبرگر سرخ کردن توی مغازه‌ی ساندویچی" داشتند: اونها بهش "فرصت" می‌گفتند"

"قانون ۶. اگه خراب‌کاری کردید خوب تقصیر پدر مادرتون که نیست. بنابراین برای اشتباهاتتون ناله و زاری راه نندازید. از اون‌ها درس بگیرید"

" قانون ٧. قبل از اینکه شما به دنیا بیایید، پدر و مادرتون اینقدر که الان خسته کننده هستند کسل‌کننده و اعصاب خوردکن نبودند. اون‌ها در اثر پرداخت هزینه‌ی زندگی شما، شستن لباس‌هاتون و گوش دادن به اینکه که شما چقدر باحال هستید! اینجوری شدند. بنابراین لطفا قبل از اینکه سعی کنید زندگیتون را از شر مزاحمت اون‌ها راحت کنید یه کمی خودتون کم‌تر دردسر ایجاد کنید"

"قانون ٨. ممکنه توی مدرسه‌ی شما هم مثل خیلی مدارس دیگه سیستم رقابتیِ شاگرد اول و شاگرد آخر و برنده و بازنده حذف شده باشد. ولی توی زندگی این‌جوری نیست. خیلی از مدارس دیگه رد شدن توی امتحان رو جمع کردند و به شما اجازه می‌دهند هر چند بار که بخواهید امتحان بدید تا بالاخره نمره‌ی قبولی رو بگیرید. این سیستم کوچکترین شباهتی به سیستم زندگی در دنیای واقعی نداره"

"قانون ٩. زندگی ترم ترم نیست که تابستون‌ها تعطیل باشه و کمتر رییس شرکتی پیدا می‌شه که علاقه‌مند باشه به شما کمک کنه تا خودتون رو کشف کنید. بنابراین این کار رو در وقت خالی خودتون انجام بدید "

"قانون ١٠. تلویزیون زندگی واقعی را نمایش نمی‌ده. توی زندگی واقعی آدم‌ها صبح باید چایی‌شون رو که خوردند بروند سر کار"

"قانون ١١: بچه درس‌خون‌های کلاس‌تون رو تحویل بگیرید. به احتمال خوبی در آینده زیردست یکی از اون‌ها کار خواهید کرد"

تحشیه‌ی بنده:
و صد البته بچه‌درس‌نخون‌ها و بچه‌های‌لات و بچه‌مثبت‌ها و بچه‌های بی‌ادب و باادب و خیلی‌های دیگه رو. اصلا تمام بچه‌های کلاس رو.

دوستان به تازگی از ایران خبر آورده‌اند که یکی از دوستان بسیار بسیار عزیزتون (که وقتی شما یه‌‌کمی جوون‌تر بودید از روی خامی جوانی چند بار با بقیه‌ی دوستانتون دست و پاشون رو گرفته بودید و صد البته برای ابراز محبت به قصد مرگ کتک زده بودید) حالا رییس یکی از نهادهای امنیتی شده‌اند. من می‌خواستم همین‌جا تاکید کنم که به خدا اون کارها فقط از سر محبت بوده و به جز عشق از صمیم قلب و علاقه هیچ انگیزه‌ی دیگری نداشته. الهی این دست من بشکنه اصلا با استخون‌هاش بره توی چرخ گوشت اگر اون کارها رو کرده باشه. اصلا من بین اون بچه‌ها نبودم به جان خودم.

با این‌حال توصیه می‌شه قبل از سفر بعدی به ایران حتما هماهنگ بکنید که برای اینکه هزینه‌ی اضافی به دوست عزیزتون تحمیل نکنید یک تاکسی آماده باشه که شما رو مستقیم از فرودگاه بین المللی به هتل اوین ببره. (البته این در صورتیه که سربازانِ گمنام با لیموزین توی فرودگاه منتظر شما نباشند ...)




قارنامه‌ی سفر چین!

سفر به چین درست مانند سفر به یک سیاره‌ی دیگر است. همان هوش مشترک انسانی در جایی دیگر از از این کره‌ی خاکی با شرایط اولیه و شرایط مرزی متفاوت تمدن و زبان و فرهنگی بسیار بسیار متفاوت ساخته و هزاران سال بر این اساس زندگی کرده است. اگر چه چند روز اول همه چیز عجیب به نظر می‌رسد، خیلی زود می‌توان فهمید که زبان و آداب و رسوم همه از منطق انسانی پیروی می‌کند، فقط متفاوت از شکلی است که در سایر نقاط دنیا رواج داشته.

نکته‌ی تستی:
در چین حق تقدم رانندگی با اندازه‌ی وسیله‌ی نقلیه‌ی شما رابطه‌ی مستقیم دارد.
بنابراین اگر راننده‌ی یک تریلی هیجده چرخ هستید میتونید با خیال راحت بندازید توی پیاده رو و چشم‌هاتون رو ببندید و رانندگی کنید و مطمئن باشید به چیزی برخورد نمی‌کنید. اگر هم پیاده هستید که هر دوچرخه‌ی زهوار دررفته‌ای بالقوه میتونه عزرائیل رو برای شما به ارمغان بیاره.

سوال تستی:
-- در کدام یک از غذاهای زیر در کشور چین گوشت یافت نمی‌شود:
١- صبحانه
٢-پیش‌غذا
٣- دسر
۴- شام

این سوال تستی غلط است. در تمامی این موارد به مقادیر زیادی گوشت برخواهید خورد. شما اگر احیانا نسبت به خوردن گوشت حساسیت دارید می‌توانید در‌خواست غذای گیاهی (vegetarian) بکنید. در این صورت گارسون محترم بعد از یک ربع که با حرکات دست و پای شما و ترجمه‌ی دوستان نیمه‌چینی منظور شما را فهمید بشکنی از سر خوشحالی می‌زند و چند لحظه بعد با تعدای سطل حاوی جلبک‌ و خزه‌ی دریایی (seaweed) و علفی‌جات باز می گردد تا شما از شام اشرافی‌تان حظ فراوان ببرید.
اگر احیانا در حین شام فقط با جشمان حسرت‌زده سایر دوستان را نگاه کردید که از خوردن انواع و اقسام گوشت‌های کباب‌شده لذت می‌برند مواظب باشید وقتی دسر را می‌آورند خیلی هیجان زده نشوید: دسر در چین، اگر مهمان مهمی باشید، حتما گوشت دارد. 
دوستان چینی این‌گونه توضیح می‌دهند که در روزگار نه‌چندان دور گوشت غذای بسیار بسیار اشرافی محسوب می‌شده که شاید هر خانواده‌ای یکی دو بار در سال می‌توانسته مصرف کند. اگرچه اکنون وضعیت اقتصادی چین بسی بهتر است ولی هنوز وقتی شما مهمان بسیار بسیار مهمی باشید رسم است که حتی وسط دسر - یک شیرینی شکلاتی - هم یک تکه گوشت خیلی با دقت پخته شده قرار می‌دهند.
(توصیه به دوستان گیاه‌خوار: اولین کاری که توی چین می‌کنید یک مغازه‌ی مک‌دونالد پیدا کنید. حالا مک دونالد از گرسنگی مردن که بهتره!)

 

آثار تاریخی

دیوار چین: 
دوستی می‌گفت دیواری مثل دیوارهای دیگر. ولی تا پای خود دیوار نباشید عظمتش را تحسین نمی‌کنید. می‌گویند میلیون‌ها نفر در حین ساخت دیوار جان خود را از دست داده‌اند و بین سنگ‌ها مدفون شده‌اند. دوستی چینی از داستان زنی می‌گفت که شوهرش زیر سختی بار ساخت دیوار از دست رفته بوده و در لای دیوار دفن شده بوده و زن آن‌قدر پای دیوار گریه می‌کند که آن تکه‌ی دیوار فرو می‌ریزد. 
ده متر ارتفاع و به پهنای عبور چهار اسب (حدود پنج متر) دیواری که باقی‌مانده‌ی آن اکنون حدود 7000 کیلومتر است (برای اینکه حدودش دستتان بیاید فاصله‌ی تبریز تا زاهدان 2000 کیلومتر است!)


دیوار چین (تصویر بزرگتر)

 

شهر ممنوعه
شهری بزرگ و قدیمی است که تماما از چوب است و قدمتش به بیش از پانصد سال برمی گردد. شهر ممنوعه نماد فرهنگ و سنت چین قدیم است. با نقاشی‌ها، مجسمه ها و معماریهایی که هریک به تنهایی داستان سمبولیک طولانی به همراه دارد . برای ورود به شهر از تعداد زیادی دروازه باید گذشت که بین هر دو دروازه ایوانی بزرگ قرار دارد.


یکی از دروازه‌های شهر ممنوعه (تصویر بزرگتر)

 

میدان "تیان آن من"
میدانی بزرگ در مرکز شهر پکن است که دروازه ی ورودی شهر ممنوعه در یکی از اضلاع آن قرار دارد. بر سردر شهر ممنوعه و رو به سوی میدان عکس مائو زده شده و دو طرف آن نوشته شده:
پاینده باد جمهوری خلق چین   ----   پاینده باد اتحاد بزرگ مردم دنیا
(قابل توجه آقای جرج بوش پسر با گاد بلس آمریکاشون!)

 


میدان تیان‌آن‌من 
(تصویر بزرگتر)

 

سوال تستی:

کدام‌یک از وب‌سایت‌های زیر در ایران فیلتر است و در چین فیلتر نیست و چرا؟

الف: فیس‌بوک: برای اینکه face (صورت) این چشم‌بادامی‌ها همه عین هم است.
ب: یوتیوب: دلیل خاصی ندارد.
ج: فلیکر: برای اینکه چینی ها بلد نیستند عکس بگیرند. 
د: بی بی سی فارسی: برای اینکه چینی ها فارسی بلد نیستند.

جواب درست جواب *دال* می باشد. سه تای اول در چین هم فیلتر هستند.

 

اگر هوس کردید ببینید مردم پکن بعد از کار روزانه چه می‌کنند، ناحیه‌ی houhai در مرکز پکن و در حوالی دریاچه‌ای به همین نام از بعدازظهر تا پاسی از شب گذشته جای سوزن انداختن نیست. دور تا دور دریاچه پر است از رستوران‌های رنگ و وارنگ و موسیقی زنده از جاز گرفته تا رپ‌های آمریکایی و رستوران‌های اسلامی و غیره. پکن جمعیت مسلمان زیادی دارد و به همین دلیل رستوران‌های اسلامی هم در اطراف و اکناف آن زیاد دیده می‌شود.

 


شب‌های پکن، houhai
(تصویر بزرگتر)

 

نکته ی تستی:

اتوموبیل کلا وسیله ی جدیدی در چین است. لذا من در مورد رانندگی چینی‌ها لازم نیست توضیح بدم. 
بنابراین اگر در حین عبور از خط عابر پیاده ماشینی به سرعت به تقاطع نزدیک شد هر قدرهم سریعتر به عقب برگردید ماشین هم بیشتر به سمت شما منحرف می‌شود تا بالاخره حتی اگر هم شده یک برخورد کوچک با شما داشته باشد


سوال تستی:
کدامیک از موارد زیر در رستوران های اسلامی چین دیده می شود:
الف: غذای درست و حسابی مثل چلوکبابی چلومرغی چیزی.
ب: اعراب و ایرانی‌ها و افرادی که چشم غیربادامی دارند
ج: هرگونه غذای قابل خوردن برای یک ایرانی
د: یک بسم الله الرحمن الرحیم بزرگ بر سر در هتل و همین!

جواب درست جواب *دال* می باشد. در رستوران‌های اسلامی همان سوسک و ملخ فقط با ذبح حلال عرضه می‌شود.


تصویری از نمای یک رستوران اسلامی در HouHai 
(تصویر بزرگتر)

 

نکته ی تستی:
در چین سیگار *نکشیدن* ممنوع است، مگر توی آسانسور.
بنابراین بی خود به دنبال هتلی با اتاق بدون بوی سیگار نگردید.

نکته ی تستی:
تلفظ لغات چینی به hardware (فک) متفاوتی از نوع hardware (فک) ایرانی ها نیاز دارد.
بنابراین بیهوده تلاش نکنید از روی تلفظ های نوشته شده به انگلیسی سعی در فهماندن سوالتان به راننده ی تاکسی کنید. نتیجه ی نهایی شمای frustrated و راننده‌ی تاکسی گیج خواهد بود و شما بعد از یک ساعت و نیم به جای هتل سر از شنبه بازار سگ و گربه در خواهید آورد.

 

سوال تستی:
وسیله‌ی مشاهده شده در عکس زیر (گرفته شده در یک رستوران چینی در قلب پکن) چیست:


(تصویر بزرگتر)

 

خیلی از تصاویری که در شهر پکن دیده می شود با تصاویری که در ایران دیده می شود correlation دارند. متروی نو، بزرگ راههای فراوان، ترکیبی از ماشین های خیلی قدیمی با ظاهری آشفته و ماشینهای بسیار نو و شیک، عدم احترام به قوانین راهنمایی، چهارراه هایی که انسان ها و ماشین ها بدون توجه به چراغ راهنمایی توی هم می‌لولند و صدای بوق خودروها:

 
هندونه‌فروشی در کنار خیابون و بقالی چین چونگ چانگ (حسن‌آقای خودمان مدل چینی)

 

چینی ها انسان های مهربان و بسی بی‌آزارند. دوست چینی من چیانگ اعتقاد دارد حس امنیت در چین معلول نظام دیکتاتوری حاکم است. بسیاری از مردم چین، شامل خیلی از دوستان من که تحصیل کرده اند، با اینکه نظام حاکم را نظامی دموکراتیک نمی‌دانند نوع تفکر حاکم را برای پیشبرد چین در این برهه‌ی زمانی لازم می‌دانند. دوستی میگفت: دیکتاتوری صالحان تنها راه گذر چین به دنیای مدرن است.

تجربه‌ی سفر به چین بسیار گران‌بهاست.



یادت میاد من اون‌وقت اون‌قدر کوچیک بودم که باید دستم رو عمودی به بالا می‌گرفتم تا به دستت برسه
یادت میاد اون‌روز بعد از ظهری که رفتیم برام کتاب خریدی
همون بعد از ظهری که وقتی از سرِ کار برگشتی با من پیاده اومدی... 
خیلی راه اومدی. تا کتاب‌فروشیِ کوچکی که توش اون کتاب رو دیده بودم.
کتاب رو برام خریدی.
و من کتاب رو بو می‌کردم. چشم‌هام رو می‌بستم و فکر می‌کردم کتاب رو ندارم. بعد چشم‌هام رو باز می‌کردم و قلبم از خوشحالی تاپ تاپ می‌زد.
بعد پیاده برگشتیم.
و سر راهِ برگشت، رفتیم امام زاده. تو نماز خوندی. دعا کردی. گریه کردی.
یادت میاد
بعدش من رفتم قسمت مردونه، فقط یه سر...
یادت میاد بعدش که اومدیم بیایم بیرون دیدیم بارون گرفته. بارون تندِ تند
یادت میاد چتر همراهمون نبود. آخه قرار نبود بارون بیاد
بعد چند دقیقه‌ای وایسادیم زیر سقف امام زاده
راستی امام ‌زاده‌اش چی بود...؟ فقط خاطرم هست که نزدیک خونه‌ی مادربرزگ بود...
بعد همونطور که زیر سقف وایساده بودیم با خنده از من پرسیدی که بریم یا وایسیم
و من برّ و برّ توی چشم‌هات زل زدم
بعد گفتم بریم
بعد دوتایی با هم رفتیم زیر بارون
بعد بارون تندتر شد
و تو گفتی بیا بدویم
و ما دویدیم
بعد بارون بازهم تندتر شد
اون‌قدر تند که نمی‌فهمیدم کی زیر ناودون‌ها راه می‌رم کی زیر بارون
وقتی رسیدیم خونه‌ی مادربزرگ خیس خیس خیس شده بودیم
و هوا تاریک تاریک بود.
و بخاریِ کوچکِ خونه‌ی زیبای مادربزرگ گرمِ گرم
دیگه یادم نیست بعدش چی شد، آخه خیلی کوچیک بودم.
ولی خوب یادمه که اون روزها خوشبخت‌ترین انسان تمام خلقت بودم.


روزت مبارک



همه چیز خوب است

گفته بودی از زندگیم بنویسم. ولی زندگی من که تغییری نکرده. همان‌طور است که بود. درست مانند گذشته‌ها.

امروز جمعه است...؟ یا پنج
شنبه؟ نمی‌دانم. فرقی هم مگر می‌کند. مثل هرروز صبح قدم می‌زنم تا آب‌دارخانه، لیوان کلفت شیشه‌ایم را پر از چایی می‌کنم. چاییِ پررنگِ پررنگ. مردِ پیری بلند می‌گوید: "پرملات می‌خوری مهندس". لبخند می‌زنم. لیوانم زرد رنگ شده. مرتب می‌شویمش. ولی نمی‌دانم... رنگش زرد شده. دیگر نو و تازه نیست. درست مثل حال و روز من.

دستم را دور لیوان چایی می‌گیرم تا داغیش را حس کنم. می‌گذارم دستم کمی بسوزد. بعد کف دستانم را جلوی صورتم می‌گیرم تا قرمزی‌شان را ببینم. چقدر چیزهای سرخ این روزها کم شده‌اند. 

روی میزم کاغذها پهن شده‌اند. روی کمد کناری یک ستون کاغذ است. نمیدانم، از سال پیش مانده، شاید هم قبل‌تر. کسی دست بهشان نزده. فقط اضافه شده‌اند. مرتب کردنشان چند دقیقه وقت می‌خواهد و کمی حوصله،... شاید هم امید. حوصله و امید. حوصله...، امید ...؟

می‌دانی، حس می‌کنم امیدم کهنه شده. حس‌ می‌کنم امیدم هم مثل لیوانم لعاب گرفته. زرد شده. دیگر هیجانی برایم ندارد. شده جزیی از زندگی روزمره‌ام... 

بگذریم... 

به اتاقم که بازگردم، لیوان چایی سرجای همیشگی‌اش می‌رود. کنار میز. دایره‌ی تیره‌ای روی میز نشان جای لیوان چایی است. کسی برایش دایره نکشیده. خودش کم‌کم دایره شده. شاید چون لیوان داغ بوده. شاید هم چون کف لیوان خیس بوده. نمی‌دانم. واقعا نمی‌دانم. هرچه که هست لیوان خودش کم‌کم نشان جایش را ساخته. خود به خود.

با خودم ‌می‌اندیشم، مثل جایی که در دل ‌‌آدم‌ها ساخته می‌شود. خودش ساخته می‌شود، نه یک روز و نه دو روز، بعد از سال‌ها. رد جای لیوان چایی از روی میزم پاک نمی‌شود، درست مثل رد پای آدم‌هایی که هرگز از زندگیم پاک نشد.
 
به کاغذها ور می‌روم. کمی کار. بعد هم گوشه‌ای سفید از تکه کاغذی و شعری و دفتری از مثنوی و تاب و تب. به تکه کاغذم که خیره نگاه ‌کنم غرق خاطراتم می‌شوم. می‌روم از این دنیا. گاهی اخم‌هایم به‌هم فرو می‌رود، گاهی لبخند می‌زنم، حتی یک‌‌بار قاه‌قاه خندیده بودم. نمی‌دانم چقدر وقت می‌گذرد. وقتی به شعرم نگاه می‌کنم  حس خوبی دارم. حس می‌کنم جایی هستم سفیدِ سفید، جایی‌که ذاتش روشنایی است، جایی که نور روشنایی نمی‌آورد از بس که روشن است، جایی هستم که لیوان چایی داغ دستم را نمی‌سوزاند، و یک حضور در تمامی آسمانش وجود دارد. حضوری در تمامی ذره ذره‌ی نورانیتش ... 

عمر دنیای زیبایم که سرآید، برمی‌گردم به دنیای رنگ‌پریده‌ام. تکه کاغذ و شعر به سطل زباله می‌رود. و من آرام روی ورقه‌هایم خم می‌شوم و شروع به نوشتن می‌کنم. 

اینجا پول زیادی به من نمی‌دهند. فقط برای لقمه نانی کافیست. ولی خیلی هم کاری به کارم ندارند. همین که می‌توانم روزی نیم‌ساعتی برای خودم شعر بنویسم و غرقش شوم برایم کافیست. کسی هم نمی‌گوید چرا شعرها را دور می‌ریزم. یک روز در میان سطل زباله را خالی می‌کنند. سطل زباله‌ی من فقط کاغذ شعر پاره دارد. 

مرد میان‌سالی زباله‌ها را جمع می‌کند. آن‌قدر پرانرژی است که فرصت حرف زدن به من نمی‌دهد. در که بزند، بله را نگفتم وارد شده. با فریاد سلام گرمش بدون اینکه منتظر جواب من بماند حرف‌هایش را شروع می‌کند. هر روز صحبت را سرچیز جدیدی باز می‌کند. از هوا گرفته تا لیوان چایی من، تا دو پیراهنم که او تا یاد دارد یکی در میان می‌پوشم‌شان. از آرزوی پول می‌گوید و از دختران زیباروی شهر. از نقشه‌های زندگیش می‌گوید و این‌که امشب شام کجا خواهد خورد و دیشب کجا بوده. 

آن‌‌قدر خوش‌سخن است که تمام حواس مرا از آن خودش می‌کند. غرق در داستان‌هایش می‌شوم. ابروهایم را با ابروهایش بالا می‌اندازم، و با قاه‌قاه خنده‌هایش می‌خندم، و با نق‌زدن‌هایش سر تکان دادنی...

شاید پنج دقیقه هم در اتاق نماند. آرزوهای خوب‌خوب می‌کند و در را می‌بندد و می‌رود. صدایش را می‌شنوم که وارد اتاق بغلی می‌شود، و همان داستان و همان داستان.

همه چیز خوب است. شکایتی نیست. خانه‌ا‌م نزدیک محل کارم است. پیاده ده دقیقه راه. صبح‌ها قدم می‌زنم تا سرِ کار. با اتوبوس هم می‌شود رفت. اگر هوا خیلی بد باشد با اتوبوس می‌روم. ولی اگر قدم نزنم صورتم خیلی عبوس می‌شود. این را همکارم می‌گوید. تازگی‌ها پیرزن مهربانی همین نزدیکی‌ها‌ خانه‌ای خریده. نامش را نمی‌دانم. هر از گاهی حلوایی، سوپی چیزی می‌پزد و برایم می‌آورد. اگر زنگ خانه‌ام به صدا درآید، پیرزن است. روی حلوایش را تزیین می‌کند. حلوای پیرزن، یخچال تاریک، سرد و خالی خانه‌ام را چراغانی می‌کند. فردا شب که بعد از کار به خانه بیایم و در یخچال را باز کنم بی‌اختیار لبخندی به لبانم می‌نشیند. با خودم می‌گویم: خوش به حال یخچال. 

سرت را درد نیاورم.
زندگی من فرقی نکرده. همه چیز خوب است. ملالی نیست.



 


آخرین روزهای یک سالِ غریب
خیلی دور از خانه

خاطرات خاکستری

شب با ‌چند تا از دوستان قدیمی رفته بودم بیرون. خوب کار دیگه‌ای که نداشتم. رفتیم تا مرکز خرید و بعد پیاده برگشتیم. کلی جوک و بگو و بخند. صدامون تا پنج تا خیابون اون‌طرف‌تر هم می‌رفت. دلم درد گرفته‌ بود از بس‌که خندیده‌ بودم. بچه‌ها رفتند آپارتمان‌هاشون و من برگشتم. خیلی دیروقت شده بود، نمی‌دونم یازده بود یا دوازده، شاید هم دیرتر. از در که وارد شدم دیدم توی لابی نشستی، خیلی آروم، مثل همیشه. یه کوله‌ی‌ کوچک دستت بود. زمین نگذاشته ‌بودیش. یک‌‌وری نشسته بودی روی یکی از مبل‌ها مثل کسی که  آماده‌ی بلند شدنه. نگاهت قبل از این‌که من به در برسم به در بود. خندیدم و سلام کردم. لبخند زدی و سلام گفتی. اومدم کنارت، دستی به شونه‌ات زدم و گفتم "ببخشید یه کم دیر اومدم". سر تکون دادی. لبخندت کم‌کم رفته بود. گفتم: "کی رسیدی؟" آروم گفتی: " ساعت هشت تقریبا اینجا بودم". صحبت کردنت یه جوری بود. یعنی همیشه این‌‌طوری بود. صدات بلند نبود ولی قوی بود. معلوم بود که از خجالت یا عدم اعتماد به نفس اینا نیست. صدات قوی بود و آروم. شاید همیشه آروم صحبت می‌کردی. شاید هم ارثی بوده... هان؟ ارثی بوده؟ یعنی برادر خواهرات هم همین‌جوری حرف می‌زنند؟ اصلا حالا مگه اهمیتی داره.

از اینکه ساعت هشت رسیده بودی یک کمی‌ جا خوردم، ولی سریع با خنده گفتم:"متاسفم که این همه معطل شدی"، گفتی "نه! همین‌جا نشسته بودم، کمی استراحت کردم". و من فکر می‌کردم چطور با ‌کوله در دست و یک‌وری نشستن می‌شه استراحت کرد.

 اون شب لباس‌هات رو تا کردی گذاشتی روی میز. چیز زیادی نگفتی و خوابیدی. صبح رو یادم نیست کی رفتی، ولی تا قبل از ظهر برگشته بودی ...

 آفتاب از پشت پرده اتاق رو روشن می‌کرد. ظهر بود شاید هم یکی دو ساعتی گذشته بود. تو به پشت روی تخت دراز کشیده بودی. پتو رو کشیده بودی روی دهنت درست تا زیر دماغت. چشم‌های روشن و درشتت به سقف خیره بودند. لبه‌ی پتو رو دو طرف صورتت توی مشت‌هات گرفته بودی. پتو صاف‌ِ صاف بود. انگار نه انگار زیرش خوابیدی. و تو بی‌حرکت بودی، اون‌قدر بی‌حرکت که می‌بایست شک کنم زنده‌ای یا نه. از چهره‌ات ‌چیزی نمی‌شد فهمید. پیش خودم می‌گفتم حتما خیلی اضطراب داری، خیلی ناراحتی... یک‌بار آروم پرسیدم:"حالا چی می‌شه؟" یادم نیست گفتی هیچی یا گفتی نمی‌دونم یا چیز دیگه‌ای، بالاخره که جواب خاصی نبود. و باز سکوت بود و سکوت. نگاهت هنوز به سقف بود. من داشتم لباس‌هام رو تا می‌کردم.

به چی فکر می‌کردی اون لحظه‌ها؟ به چی فکر می‌کردی که یک دفعه سکوت طولانی اتاق رو با صدایِ مثلِِ همیشه قوی و آرومت شکستی و گفتی: "می‌خوام قبل از این‌که از این‌جا بری یه چیزی رو بهت بگم ...". سریع صورتم رو برگردوندم. چشمات هنوز به سقف نگاه می‌کردند و لبه‌ی پتو دو طرف صورتت توی مشت‌هات بود. بی‌حرکت بودی. اون‌قدر بی‌حرکت که باید شک می‌کردم این حرف از دهن تو بیرون اومد. لباس‌هام رو که تا شده دستم بود تو چمدون انداختم و صندلی رو چرخوندم به سمتت. نشستم و گفتم: "بگو ". سرت رو کمی پایین آوردی و به من نگاه کردی. بعد همون‌طور خیره به من بی‌حرکت شدی. اون‌قدر بی‌حرکت که شاید باید می‌ترسیدم. من ولی نترسیدم. فقط نگاهت ‌کردم و به حرفی که می‌بایست قبل از رفتنم می‌شنیدم فکر کردم...

چند لحظه گذشت ... و قبل از این‌که تو حرفی بزنی، تلفن زنگ زد. پیش خودم گفتم بی‌موقع‌ترین وقتِ عالم برای تلفن. شاید تو هم همین رو گفتی؟ هان؟ تو هم پیش خودت همین رو گفتی؟ چی می‌شد تلفن یه کم دیرتر زنگ می‌زد، یا تو یه کم زودتر شروع می‌کردی؟ این‌ها همه تقدیرند؟

 تلفن زنگ می‌زد. گوشی رو برداشتم. مرتضی بود. گفت فکر کرده دم آخری ناهار رو با هم خورده باشیم. گفت تو هم بیایی. من می‌بایست حرف‌های تو رو می‌شنیدم ولی، مردد شدم. شاید رودربایستی با مرتضی بود. سکوت من پشت تلفن کوتاه بود:"باشه، میریم،... الان نه، یه نیم‌ساعت دیگه،... چی؟... اَه،... الان پایینی؟ ... ای بابا. خوب با من یه هماهنگی می‌کردی،... کدوم مریم؟... هان؟.... یه‌ساعت دیگه که نمی‌رسه؟؟؟...! نچ!... ای بابا‌....،‌ باشه... خیلی خب، ما داریم میایم"

 ولی تو ناهار نیومدی، هر چی اصرار کردم گفتی که باید استراحت کنی. زیر پتو دراز کشیده بودی، پتویی که صافِ صاف از این ور تخت تا اون‌ورش کشیده شده بود و تو لبه‌‌هاش رو – دو طرف صورتت- توی مشت‌هات گرفته بودی. نمی‌دونم چرا رفتم. می‌تونستم بگم بعدا، یا نمیام. حتی گرسنه هم نبودم. ولی رفتم باهاشون. و تو موندی و سقف اتاقی که بهش خیره بودی، و پتویی که صافِ صاف از این‌ور تخت تا اون‌ور تخت کشیده شده بود.  

 اون روز بعد از ظهر ساعت چهار ما از هم جدا شدیم. یک خداحافظی عجله‌ای. من باید می‌رفتم. کاریش نمی‌شد بکنی. تقدیر این بود، تقدیری که حتمی شده بود.

 حتمی شده بود؟ نمی‌دونم شده بود یا نه. ولی حتمی شد. من رفتم. ساعت چهار. درست سرِ ساعت چهار. یادم نیست کجا خداحافظی کردیم. شاید تو هنوز روی تخت خوابیده بودی و به سقف نگاه می‌کردی. نمی‌دونم دست دادیم یا نه. اون‌قدر عجله داشتم که یادم نیست وقتی خداحافظی می‌کردم به تو نگاه می‌کردم یا داشتم وسایلم رو جمع می‌کردم. و یادم نیست تو در جواب من گفتی خداحافظ، یا بلند شدی و اومدی تا دم در اتاق... شاید همون‌طور که خوابیده بودی -‌ با نگاهی که به سقف بود - گفتی خداحافظ. شاید هم یه جای دیگه خداحافظی کردیم. شاید هم اصلا خداحافظی نکردیم. تو یادته خداحافظی کردیم یا نه؟ ... اَه، چرا من یادم نمیاد؟

ولی، در هر حال که، من رفتم. ساعت چهار. تقدیر این بود. من سر ساعت چهار رفتم، در حالی‌که به خودم میگفتم که همین روزها باز جایی همد‌یگه رو می‌بینیم و من به همه‌ی حرفهات گوش خواهم داد. من رفتم، و تمام شب رو به حرفِ ناشنیدهی تو فکر کردم، فکریکه بعدها هم هرگز من رو رها نکرد. اون روز من رفتم، و خیلی زود همین‌روزهایی که قرار بود زود برسند کمی طول کشیدند، و بعد بیشتر طول کشیدند، و بعد خیلی خیلی بیشتر.

 

اون روز بعد از ظهر ساعت چهار من رفتم.سر ساعت چهار،
و دیگه هیچ وقت ندیدمت. 
هیچ وقت
.




آش رشته در سه سوت!

خدمت آقایون خانه‌دار عزیز سلام عرض می‌کنم. مثل همیشه آرزو می‌کنم که بچه‌(ها!) رو عوض کرده باشید، کف حیاط رو آب و جارو کرده باشید و رخت‌ها رو هم شسته باشید و آماده باشید برای دیدن برنامه‌یِ ما. امروز با یک برنامه‌ی آشپزی دیگه در خدمتتون هستیم. غذایی که امروز برای شما در نظر گرفتیم اسمش هست "آش‌رشته". خوب بالاخره ممکنه خانمتون یه روز هوس آش‌رشته بکنه. و خوب شما مرد هستید دیگه، مگه روتون می‌شه به خانمتون بگید آش‌رشته پختن بلد نیستید. اون‌وقت ممکنه خدای نکرده ایشون از دستتون عصبانی بشه و یا این‌که کتک بخورید یا فرستاده بشید خونه‌ی باباتون (یا هردو). آخه اون‌وقت با چه رویی می‌خواهید به باباتون بگید که به خاطر دست و پا چلفتی بودن خانمتون از خونه بیرونتون کرده؟

برای همین خاطر هم ما تصمیم گرفتیم یه راه حل ساده برای درست کردن آش‌رشته پیدا کنیم که اولا هفت هشت ساعت طول نکشه (مخصوصا به دلیل اینکه جام جهانی کشتی‌کج هم قراره به زودی شروع بشه که محض اطلاع امسال در کانزاس سیتی هست و می‌تونید از ماهواره به صورت مستقیم تماشا کنید) و در عین سرعت عمل بتونید یک آش با کوالیتی بالا درست کرده باشید، طوری که خانمتون فکر کنه یه صبح تا شب رو روش کار کردید.

(موزیک!)

مواد لازم:


سبزی آش
: نیم کیلو سبزی تازه یا یک قوطی سبزی خشک (سبزی آش مخلوطیه از تره، جعفری، اسفناج و گشنیز. توی آمریکا تره‌ی تازه را می‌تونید از فروشگاه‌های توزیع کننده ادویه جات هندی تهیه کنید. راه حل ساده‌تر هم اینه که مخلوط سبزی خشک برای آش رو بخرید که خوشبختانه شرکت صدف در آمریکا با قیمت بسیار خوبی تولید می‌کنه و می‌تونید مستقیم از اینجا یا از طریق سایت آمازون سفارش دهید)
رشته: یک بسته (همان توضیحات بالا)
کنسرو لوبیای قرمز: ١ عدد (kidney bean)
کنسرو نخود: ١ عدد (chickpeas)
کنسرو عدس: ١ عدد
روغن برای سرخ‌کردن: مقادیری
کشک: یک قوطی
 (کشک را هم میتونید از صدف بخرید)
آرد:‌ ٢٩/۴٣ قاشق آش‌خوری (می‌تونید فرض کنید به مقدار لازم، ولی اگه آش‌تون خراب شد به من ربطی نداره)
پیاز: نیم‌کیلو
سیر: یک عدد
نعناع: مقداری (آقای دکتر ما ارادت داریم)

 

طرز تهیه --

 

سوت اول:

اندکی (یا کمی بیشتر) پیاز رو خرد و بعد توی قابلمه سرخ کنید. بعد که پیازها خوب طلایی‌رنگ شدند تا بیش از نصف قابلمه رو آب کنید و بگذارید آب به جوش بیاد.

سبزی‌خشک رو توی همون قوطی خودش می تونید با افزودن آب ولرم بشورید. آب قابلمه که جوش اومد سبزی‌ها رو  داخل قابلمه بریزید و بگذارید حدود نیم ساعتی بجوشه (این زمان برای سبزی تازه خیلی کمتره)

وقتی سبزی‌ها خوب نرم شدند درب قوطی کنسرو لوبیا و نخود و عدس رو باز کنید (مواظب باشید که خیلی خسته نشید یه وقت!) و هر سه رو داخل قابلمه بریزید. رشته را می‌تونید در همین زمان اضافه کنید. رشته را به اندازههای 4-5 سانتیمتر خرد کنید و داخل قابلمه بریزید. از لحظه‌ای که رشته رو داخل قابلمه بریزید دیگه باید شش دُنگ حواستون به قابلمه باشه. چون به چشم به‌هم زدنی قابلمه ته می‌گیره. ضمنا اگه خیلی هم آش‌تون رو به هم بزنید خوب بالطبع به جای آش یک ماده همگن به دست میاد که بیشتر شبیه حلواست تا چیز دیگه‌ای. 

نکته‌ی فنی: اگر از قابلمه‌ی استیل استفاده کنید آش به ته قابلمه می‌چسبه. ولی اگر از قابلمه‌ی تفلون استفاده کنید آش به ته قابلمه نمی‌چسبه ولی اگر مدام آش را به‌هم نزنید آش به خودش می‌چسبه! و به جای آش یک جسم استوانه‌ای همگن و نسبتا جامد (به شکل قابلمه‌) تحویل شما خواهد شد.

 

سوت دوم:

پختن رشته تقریبا نیم ساعت طول می‌کشه. در مراحل آخر می‌تونید کشک رو هم اضافه کنید. توجه داشته باشید که کشک و رشته هردو نمک دارند و بنابراین قبل از اضافه کردن این دو به آشتون نمک نزنید وگرنه که کلی کامنت میگیرید که "به‌به خیلی آش خوبی شده، فقط یه کم خوش نمکه!!!" 

ضمناً رشته خودش آش رو سفت میکنه (یعنی چگالیش رو بالا میبره) اگه بعد از نیم ساعتی که از پختن رشته ها گذشت و رشته‌ها کاملا پخته بودند آش به نظرتون شل میاد می‌تونید کمی آرد رو توی آب سرد حل کنید و بسته به میزان سفتی (چگالی بالا) که دوست دارید به آش اضافه کنید و خوب به هم بزنید.

نکته‌ی فنی:‌ (داد بزنید) آرد رو همین‌جوری خشکی خشکی نریزید توی قابلمه‌ها!! آرد رو اول باید توی آب سرد حل کرد و خمیر درست کرد بعد محلول بسیار غلیظ به دست اومده (یا همون خمیر) رو ریخت توی آش. اگه آرد رو درسته بریزید توی آش نتیجه‌ی کارتون یه قلوه‌ سنگ بزرگ از جنس آرد خواهد بود که باید محکم بکوبیدش توی کله‌تون از بس‌که هنر دارید (حداقل من که این‌کار رو کردم)

 

سوت سوم:

برای اینکه کارتون در حداقل زمان ممکن انجام بشه از همون ابتدا باید کار برروی پیاز داغ- سیرداغ -نعناع داغ رو شروع کنید (یکی از این سه تا هم کافیست ولی خوب هر سه تا باهم صفای دیگه ای داره، مخصوصا اگر بساط منقل و وافوری هم برپا باشه). همین دیگه فقط پیازها و سیر و نعناع رو خرد کنید و بگذارید به آرومی سرخ (سیاه) بشه.

نکته‌ی فنی: برای جدا کردن پوست از حبه‌های سیر، حبه‌ی سیر را با دو دست بگیرید و به صورت متناوب بچرخونید تا پوست به سادگی جدا بشه.

خوب دیگه. آش‌تون کم‌کم آماده است . اگه از این دستورالعمل دقیقا پیروی کرده باشید آش تقریبا در دو ساعت حاضر خواهد بود.

بعدا که حرفه‌ای شدید می‌تونید از در و هم‌سایه قابلمه قرض کنید و در مقیاس بزرگ آش‌رشته بپزید و نصف شهرتون رو مهمون کنید:

آش رشته یکی از معدود غذاهای ایرانی غیر‌گوشتیه. فلهذا (!) بین دوستان غیر‌ایرانی‌تون کلی طرف‌دار پیدا خواهد کرد. بین دوستان ایرانی هم که دیگه نگو و نپرس :)

 

پانوشت:
این پست به خاطر تمام دوستانی است که امسال ازدواج کرده‌اند، و‌ آن‌هایی که نامزد کرده‌اند، و آن‌هایی که خواستگاری رفته‌اند (و مخصوصا برخی‌شان که جواب رد شنیده‌اند)، و‌ آن عزیزانی که پیشنهاد داده‌اند و بعد فهمیده‌اند که طرف نامزد دارد، و آن‌هایی که هیچ‌کدام از این کارها را نکرده‌اند :)



دزدی علمی و ادبی

صبح یک روز آفتابی و بسیار زیبا در لابی آپارتمانتان منتظر اتوبوس دانشگاه ایستاده‌اید. روی میز وسط لابی یکسری مجله ریخته شده و شما تصمیم میگیرید که در فرصتی که دارید چندتایی از آن‌ها را ورق بزنید. اکونومیست نیوساینتیست، نیچر و چندتای دیگر. از بخت بد تصمیم می‌گیرید نیچر را ورق بزنید! هنوز چند صفحه‌ای ورق نزده‌اید که از دیدن مقاله‌ای خشکتان میزند: مقاله‌ای در صفحات اصلی مجله به قلم Declan Butler با عنوان: 

"آبروریزی دزدی علمی در ایران بالا میگیرد:
محققین موارد بیشتری از کپی برداری در آثار وزرا و مقامات بلندپایه ایران یافته اند"

با رنگ پریده و دستان لرزان مجله را از روی میز بلند می‌کنید و شروع به خواندن می‌کنید ...

زیاد دردسرتان ندهم که حتما خودتان هم در جریانید... دیگر کم‌کم اسم اساتید آشنا هم لابه‌لای اسامی به چشم می‌خورد. جالب از همه جواب‌های اساتید عظام است وقتی راجع به کپی‌برداری از آنها سوال می‌شود... خودتان بخوانید.

مقاله را که تمام کنید اتوبوس دانشگاه بدون اینکه متوجه بشوید رفته. دهانتان خشک شده و میدانید که روزی نه‌خیلی ‌جذاب در پیش خواهید داشت.

درست است که نیچر توسط استکبار جهانی و شیاطین بزرگ و مخالفین پیشرفت مملکت متعالی ما منتشر می‌شود و چه بسا که همان‌هایی که مقالاتشان را ١٠ - ١۵ سال پیش چاپ کرده‌اند از مقالات امسال اساتید عزیز ما کُپ زده باشند (حالا دیگه به این‌هاش کار نداریم) ولی وقتی شنیدم و دیدم که خیلی از موارد دزدی علمی دانشجویان و اساتید نه از روی قصد و غرض بلکه از روی ناآگاهی است لازم دیدم اندکی در این باب بنویسم.

ضمنا یک نکته را هم تاکید کنم که باید توجه داشت که موارد دزدی علمی - متاسفانه متاسفانه - در آثار خیلی از  اساتید کشور مشاهده می‌شود. این‌طور نیست که مثلا مقامات ما بعد از مقامات شدن دزدی علمی کرده باشند،‌ بلکه تعدادی از اساتید و محققان در کارهاشان دزدی علمی وجود دارد،‌ خوب بالطبع برخی از آن‌ها هم مقامات می‌شوند. نتیجه‌ی این کار نه تنها پایین آمدن شأن استاد در کشور و آبروریزی برای پیشرفت علم کشور در سطح جهانی است، بلکه باعث سخت‌گیری بیشتر مجلات و مجامع علمی دنیا برای قبول دست‌آوردهای محققان صادق کشور نیز می‌شود. اعتماد سرمایه‌ایست که سال‌‌ها زمان نیاز دارد تا ساخته شود ولی به چشم‌به‌هم زدنی از بین می‌رود، و شاید هرگز دوباره ساخته نشود.


*************************
*************************

١- سرقت علمی چیست؟

سرقت علمی استفاده از ایده‌ها نتایج و جملات دیگران است به نحوی که طوری وانمود شوند که انگار کار شماست. "ایده ها و نتایج دیگران" میتواند در یک مقاله‌ی دیگر، در یک کتاب دیگر یا فرهنگ لغت، ترجمه از یک متن به زبان دیگر یا حتی از مقاله دوستتان باشد. (یادم می‌آید وقتی کمی بچه‌تر بودم و با مک و امیت مشق می‌نوشتیم و تمرین حل می‌کردیم مک در جواب هر سوالی که با من یا امیت بحث کرده بود به قول خودش به ما credit می‌داد. یعنی در برگه‌اش  می‌نوشت طبق ایده‌ی محمدرضا من این معادله را این‌جوری حل می‌کنم. توصیه‌ی ایمنی: اگر احیانا خدای نکرده سر امتحان تقلب کردید لازم نیست جو گیر شوید و credit بدهید: "طبق ایده دختر خانم پشت سریم که اسمش رو نمیدونم جواب این مساله اینه ...")

 

٢- سرقت علمی چه عواقبی دارد ؟

سرقت علمی جرم است و مستقل از این که شما چه زمانی مرتکبش شده باشید در صورتی که کشف شود (حالا به هر طریقی. یکی از طرقش داشتن دوستان خوب است!) شما به شدت مجازات خواهید شد. بسیاری از موسسات شما را بدون رودربایستی اخراج می‌کنند. به تازگی یکی از مدیران ارشد و بسیار موفق موسسه فن آوری ماساچوست (MIT) بعد از حدود 28 سال کار موفق و پربار از این موسسه اخراج شد. دلیل اخراج این بود که ظاهرا فهمیده بودند این جناب یکی از نمراتش را  (که در گرفتن شغل فعلیش هم هیچ تاثیری نداشته) همان 28 سال پیش عمدا بیشتر گزارش کرده بوده.از زمان کشف این موضوع بیست و چهار ساعت نگذشته بود که یک Email به کل دانشگاه فرستاده شد و با خفت تمام اخراج این جناب را به سمع و نظر همه رساندند (توجه داشته باشید که اینجا کوچکترین شکی در اخراج متقلب نمی‌کنند. بهانه‌هایی نظیر "حالا مدیرِ دیگه نداریم" و "اگه این وسط ترم بره بقیه ترم دانشگاه فلج میشه" و یا اینکه "این حالا 28 سال یکی از مدیران نمونه بوده فعلا دست نگه داریم" و "حالا بیشتر بررسی کنیم" و " ایشون دختر دایی پسرخاله رییس دانشگاه هستند" و این بازی‌ها اینجا تعطیل!! ضمنا با داد و بیداد و گزارش در هزارتا روزنامه و مجله و تلویزیون هم چنان آبرویی از شما میبرند که آن سرش ناپیدا. نمونه ای از تجلیل از مدیر متقلب عزیز در آمریکا:خبر نیویورک تایمز، گزارش مجله تایم ، گزارش بوستون گلوب. البته دوستانی که علاقه به معروف شدن دارند بسم الله!). نه تنها آمریکا بلکه این روند در بسیاری کشورهای رو به رشد دنیا هم به چشم می‌خورد. کشور چین هم چند سالی است که به شدت با پدیده دزدی علمی مقابله می‌کند (یعنی اخراج بدون محاکمه!) این خبر را ببینید.

توجه داشته باشید که در کشورهای غربی اگر به جرم تقلب از موسسه ای اخراج شوید تقریبا در هیچ جای دیگری به شما کار نخواهند داد (برای اینکه هرجای دیگه‌ای بخواهید کار بگیرید اول از موسسه اول تحقیق میکنند!). این در مورد جرم‌های دیگر هم صادق است. فکر هم نکنید کم پیش میآید. اگر استیفن ویگینز را نمی‌شناسید بدانید که یکی از بزرگترین دانشمندان سیستم‌های دینامیکی از دانشگاه CalTech با بیش از 20 کتاب و صدها مقاله بود که در سن پنجاه و اندی سالگی به دلیلی اخلاقی از دانشگاهش اخراج شد و هیچ دانشگاهی در آمریکا حاضر نشد به این استاد بزرگ (که تا دیروز له‌له می‌زنند برایشان یک ارائه‌ی علمی بدهد) کار بدهد. در نهایت هم مجبور شد آمریکا را ترک کند. بالاخره که این‌جا سر تقلب یا سایر جرائم بلایی به سرتان میارند که هزاران بار آرزوی کهریزک‌ها و امثالهم رو بکنید. توجه داشته باشید که قضیه واقعا جدی است و نمونه‌ها یکی دو تا نیستند :خبر اخراج پروفسور ون پاریجز از MIT به خاطر عددسازی. خبر اخراج استاد دانشگاه کلمبیا به خاطر دزدی علمی (کپ زدن از مقاله دیگران).


"ای بابا! حالا کدوم علافی قراره بره مقاله‌ی بیخود ما رو بخونه. من فعلا می‌خوام یه مدرکی بگیرم و بعدشم پذیرش بزنم به چاک. بعد حالا بیشتر دقت می کنم. فعلا کلاس ملاس رو بی‌خیال! "

 

من باز تاکید می‌کنم مخصوصا دوستانی که قصد ادامه تحصیل در خارج از کشور را دارید: اگر یکی از مقالات گذشته‌تان دارای فقط یک جمله‌ی دزدی علمی یا ادبی باشد و به نحوی روزی صدایش درآید تعجب نکنید اگر از موسسه مشغول به کار یا تحصیل اخراج شوید. توجه داشته باشید که "من نمیدانستم" یا "کسی به ما نگفته بود" یا "این جمله رو من خودم گفتم شانسی عین جمله اون آقا شده" یا "من ایده مقاله رو دادم منشیم تایپ کرده" یا "دانشجوم نوشته من اصلا روحم هم خبر نداره"‌ یا "به حضرت عباس من خبر ندارم، دادم سر میدون انقلاب برام نوشتن، بی انصاف دویست تومن هم گرفت" بهانه‌های صد در صد غیر قابل قبولی است چون اصول رعایت حق تالیف و عدم دزدی علمی در تمامی مجلات و کنفرانس ها با جزییات توضیح داده شده است.

حتی اگر هم قصد ادامه تحصیل و یا کار بین اللملی ندارید اگر اسمتان به عنوان متقلب شناخته شود ممکن است برای همیشه از چاپ و ارائه در مجلات و یا کنفرانس‌ها محروم شوید.


٣- مصادیق دزدی علمی

٣-١. نقل قول

اگر عین جمله‌ای را از کسی نقل می‌کنید باید حتما در گیومه قرار دهید و مرجع هم به دنبال آن بیاید. ضمنا توجه کنید که آیا اجازه دارید جمله را نقل قول کنید یا خیر (برخی از نشریات شرایط خاصی برای نقل‌قول قائلند -نظیر نحوه ارجاع دادن یا حداکثر جملاتی یه کلماتی که می‌توانید نقل قول کنید - که می‌بایست این شرایط را دقیقا در نظر گرفت). ولی اصولا نقل قول در حد یکی دو جمله مشکلی ندارد.

٣-٢. استفاده از نتایج دیگران

استفاده از نتایج اشکال نمودارها (هر چند کوچک و جزیی) باید با ارجاع کامل باشد. اگر از نتیجه منحصر به فرد کسی یا گروهی استفاده می‌کنید حتما باید ارجاع بدهید. مفاهیمی که بسیار جا افتاده‌اند (مثل قانون نیوتون) نیازی به مرجع ندارند . تاکید می‌کنم فرمول سه خطی محققی که بعد از پنج سال کار شبانه‌روزی هفته‌ی پیش مقاله‌اش را در یک مجله بسیار معتبر چاپ کرده "مفهوم جا افتاده" نیست.

٣-٣. استفاده از جمله‌های دیگران

کپی کردن حتی با عوض کردن ساختار جمله باز هم دزدی علمی است. بدین معنی که مثلا تغییر زمان فعل از معلوم به مجهول جمله را از آن شما نمی کند:

مثال 1: جمله‌ی اصلی:

کاربرد این روش در مواد غذایی داروشناسی درمان ضایعات پوستی و تحقیقات بیوتکنولوژی است.

جمله‌ی دزدی عملی (یعنی بد!!!)

این متود در تحقیقات بیوتکنولوژی و شناسایی داروها و همچنین در مورد بیماریهای پوستی و مواد خوراکی استفاده می‌شود. (باز هم تاکید این جمله سرقت علمی از جمله قبلی است)


مثال 2 :
جمله‌ی اصلی*

برای بهره‌برداری بهتر از زمین‌های شوره‌زار مسیر تهران-قم پیشنهاد می‌شود با کشت خیارسبز، برای قشر مستضعف جامعه خیارشور با قیمت ارزان به عمل آید.

جمله‌ی دزدی عملی (یعنی بد):

اگر کسی یا فردی در زمینی یا دشتی که شوره‌زار گردیده است مانند مسیر تهران قم خیارسبز بکاشته شود در آینده محصول این کشتکاری خیارشور  خواهد شده بود که اتفاقا قیمتش هم کم است و برای قشور مستضعفان کاربرد دارد.


نتیجه اخلاقی: تکنیک های کپی کردن تمرین‌ها را برای مقالاتتان به کار نبرید.

٣-۴. استفاده از جملات قبلی مقالات خودتان

کپی کردن جملاتی از مقاله قبلی خودتان یا مقاله‌ای که جای دیگری چاپ کرده‌اید می‌تواند جرم به حساب می آید و اگر هم جرم نباشد کار ناپسندی است. ولی مقاله‌ای که در یک کنفرانس ارائه شده می‌تواند با تغییراتی در یک مجله چاپ شود (باز هم با قوانین هردو یعنی کنفرانس و مجله مجددا چک کنید)**

٣-۵. ارائه مقالات در کنفرانس و سمینارها

در ارائه مقالات: زیر هر شکل عکس (حتی عکس‌های تزیینی یا حتی لوگوی زبل‌خان صفحه‌ی آخرتان، آقای [...] عزیز) و نموداری که کار مستقیم خود شما نیست باید مرجع بدهید. مراجع را میتوانید در پایین صفحه هم بنویسد. ولی باید دیده شود (حالا لازم نیست فونتش 2000 و bold باشد. ریز و کمرنگ اشکالی ندارد ولی باید باشد و دیده شود).

٣-۶. دزدی علمی غیرعمدی

بعضی وقت‌ها سرقت علمی واقعا به صورت اتفاقی است. سرقت علمی اتفاقی هم جرم است (همان‌طور که اگر شما مستقلا اختراعی را بکنید که قبلا ثبت شده حق استفاده تجاری از آن را ندارید و استفاده تجاری اتفاقی از آن جرم است). بنابراین بهتر است با دقت بیشتری منابع را مطالعه کنید و نت بردارید.

 

سخن آخر

توجه داشته باشید که امروزه کشف سرقت ادبی بسیار ساده است. نرم افزارهای زیادی وجود دارند که با دسترسی به database های مختلف در چند ثانیه مقاله‌ی شما را با میلیون‌ها مقاله موجود مقایسه می‌کنند و اعلام می‌کنند که چند درصد جملات شما شبیه یا نزدیک به جملاتی است که قبلا استفاده شده و یا چه مقالاتی به مقاله شما نزدیکند که بعدا می‌توان بررسی کرد چقدر نویسنده از مقالات تاثیر گرفته و تا چه اندازه مستقل بوده.

حرف آخر این‌که اگر عمیق‌تر نگاه کنیم - مانند همیشه - سودِ احترام به اخلاق و دقت در رعایتِ قوانین (و بالطبع ضرر عدم مراعات آن‌ها) در نهایت به ‌خود ما‌ خواهد رسید.

شاید بد نباشد کمی حساس‌تر باشیم. 

 

پانوشت‌ها

* لطیفه‌ای منتسب به آقای منتظری که به تازگی از دنیا رفته‌اند. تنها چیزی که ما در دوران کودکی از آقای منتظری می‌شنیدیم جک‌هایی بود که از قول ایشان نقل می‌شد. سخنرانی منسوب به ‌ایشان در باب uprising (شورش) مردم تونس به خصوص مورد توجه بود که ظاهرا در جایی در حین سخنرانی فرموده بودند (اصفهانی بخوانید): "ای مردمان تونس! چه‌تونس! پونس ..... !!!!! "

** بدیهی است استفاده از "مطالب" خودتان یا دیگران در مقاله‌ی جدیدتان اگر با ارجاع کامل و دقیق باشد هیچ اشکالی ندارد و بعضی وقت‌ها (به صورت محدود) حتی لازم است. توجه کنید که انچه که این‌جا نهی شده "استفاده از جملات قبلی است" نه "ذکر مجدد مطالب و مفاهیم". توجه داشته باشید که مورد دومی، یعنی ذکر مجدد مفاهیم و روش و غیره، همان‌طورکه گفتم خیلی وقتها ممکن است لازم باشد: مثلا وقتی که شما در زمینه‌ای چند مقاله در مجله‌ی آ چاپ کرده‌اید و حالا تصمیم گرفته‌اید مقاله‌ای برای مجله‌ی ب بفرستید که خوانندگانش در زمینه‌ی دیگری تخصص دارند و یا مجله‌ی آ را نمی‌خوانند بهتر است علاوه بر ارجاع به مقالات منتشرشده در مجله‌ی آ، خلاصه‌ای از روش و نتایج را نیز بیاورید (حتی برای خود من پیش آمده که ادیتور یک مجله خواسته در مورد روشی نسبتا معروف که در بخشی ازمقاله‌ام استفاده کرده بودم و ارجاع کامل به مقالات خود آن مجله هم داده بودم یکی دو پاراگراف توضیح بدهم). این با توجه به این فرض است که حالا شما با کلمات متفاوت که متناسب با آگاهی خوانندگان مجله‌ی جدید است کارتان را توضیح می‌دهید. وگرنه اگر قرار باشد عین جملات ذکر شود فقط ارجاع کافیست و پر کردن صفحات با مطالبی که قبلا منتشر شده هیچ منطقی ندارد.

علاوه بر این استفاده ازعین جملات، حتی جملات قبلی خودتان، در بسیاری از موارد جرم است. حتی اگر بخواهید جملات قبلی خودتان را داخل علامت نقل‌قول بگذارید اگر تعداد جملات از حدی بیشتر شود (بسته به مجله‌ متفاوت است) احتیاج به کسب اجازه و ذکر کسب اجازه در پانوشت و در مواردی پرداخت هزینه‌ای به مجله مبدا است. توجه کنید که وقتی شما مقاله‌ای را در یک مجله چاپ می‌کنید کپی‌رایت مقاله‌تان را به آن مجله داده‌اید. لذا هیچ‌کس حتی خودتان حق استفاده مجدد از عین جملات و تصاویررا در جای دیگر، حتی کارهای بعدی خودتان، ندارد. ولی از نتایج و مفاهیم می‌توان در جاهای دیگر (با فرض ارجاع کامل)‌ استفاده کرد.

اصولا افراد برجسته در علم تعداد مقالات کمی چاپ کنند (شاید به تعداد انگشتان دست) و اصولا همیشه آن‌قدر حرف جدید برای گفتن دارند که صفحات مجله برای حرف‌های جدیدشان هم کافی نیست چه رسد به اینکه بخواهند مطالب قدیمی را تکرار کنند. ولی خوب همه‌ی ما (چه در ایران و چه در خارج) در دنیایی هستیم که باید تعادلی بین کمیت و کیفیت کارهای علمی‌مان وجود داشته باشد و در نتیجه لازم است بیش از حد مراقب باشیم که با افتادن در دام وابستگی به تعداد مقالات و با چاپ مطالبی که قبلا عرضه‌ شده و ارزش علمی بیشتری ندارد اعتبار علمی خود و دانشگاه و جامعه‌مان را لکه ‌دار نکنیم.

آقای فرامرز آشنای قاسمی در توضیحات سایت استادان‌ علیه تقلب افزوده‌اند:"اگر مرجع داده نشود به کار قبلی تان، در دنیای امروز آن را بعضی تقلب و بعضی تکثر می نامند و آن را مجاز نمی دانند." 

****************************

دانلود جواب تعدادی از اساتید ایرانی و محکوم کردن دزدی علمی که در مجله نیچر ١٧ دسامبر چاپ شده است. این نامه گرچه واکنشی است از سرِ درد و بسیار ارزشمند به آن‌چه اتفاق افتاده، و نشان از حساسیت جامعه‌ی محققان کشورمان دارد ولی برای بازگرداندن آب رفته از جوی تصمیمات کلان‌ و جدی تنها راه‌حل است. حتی برای شروع به نظر من خود دانشگاه‌ها می‌بایست تصمیمات بسیار سخت‌گیرانه‌ای در این زمینه اتخاذ کنند. مجازات‌هایی نظیر جریمه‌های نقدی، و تاثیرگذاری بر مرتبه‌ی علمی محقق و ... می‌تواند شروع خوبی باشد.

در نوشتن این متن از مطالب این سایت استفاده شده. در وب گاه!‌ دانشگاه  نورث وسترن هم مطالب خوبی در این زمینه آمده است. اگر به ویکی دسترسی دارید این مقاله در مورد ناراستی علمی و انواع و ریشه های آن بسیار جالب و مفید است. (اگر یکی از دوستان بتونه زحمت ترجمه اش را بکشه فکر کنم خدمت بزرگی باشه.).

هادی در مورد دو مثال زده شده برای استفاده از جملات دیگران با تغییر، یاد‌آوری کرد که هرچند مثال‌های زده شده از مصادیق دزدی علمی هستند ولی نقل‌قول غیرمستقیم از دیگران با ارجاع کامل و تحت شرایطی نام paraphrasing به خود می‌گیرد و دزدی علمی نیست. هادی قول داده که  به زودی در مورد  paraphrasing مطالبی به فارسی بنویسد که سعی می‌کنم آن‌را در ادامه‌ی همین مطلب قرار بدهم. چند مطلب خوب به انگلیسی راجع به paraphrasing را می‌توانید از اینجا واینجا و اینجا ویا اینجا مطالعه کنید.

نکته‌ی مهمی که دوستم ابوالحسن اشاره کرد این بود که شاید بسیاری از ما در گذشته به دلیل آموزش ناکافی 
و ناآگاهیاز مصادیق دزدی علمی در مقالات و آثارمان موارد نادرستی وجود داشته باشد. ولی حداقل بیاییم از این به بعد با دقت و حساسیت فراوان این آفت جامعه‌ی علمی کشور را ریشه‌کن کنیم. 

وب‌سایت استادان علیه تقلب تلاشی ارزشمند از جانب استادان و محققان داخل (و به تازگی خارج) کشور برای "مبارزه با تخلف یا تقلب علمی در دانشگاه‌ها چه از سوی دانش‌جویان و چه از سوی برخی از اعضای هیات علمی" است. بیایید از این تلاش قابل تقدیر حمایت کنیم.

از پیشنهادات و انتقادات برای بهتر شدن این مطلب به شدت استقبال می‌شود.
اگر منبع مناسب و سودمندی در ‌زمینه‌ی دزدی علمی سراغ دارید لطفا  اطلاع دهید.



«الباب فی صُنعِ المِزمار!» یا «چگونه نی بسازیم»

دیباچه!

"من نی‌نواز نیستم؛ ولی نی‌نوازان را دوست دارم" 
از جملات نگارنده

نیِ ایرانی سازی بادی و عملا تنها ساز بادی رسمی ارکستر ایرانی است. نی ایرانی سادهترین آلت موسیقی ملودیک است: یک لولهی صاف با چند حفره. شکل معمول این آلت موسیقی متشکل از پنج سوراخ در جلو و یک سوراخ در پشت ساز است. نی ایرانی حدود 3 اکتاو را پوشش می‌دهد.


نمونه‌ای از وسعت و تنوع صدای نی - جمشید عندلیبی در آلبوم یاد ‌ایام استاد شجریان (از یوتیوب). اگر به یوتیوب دسترسی ندارید می‌توانید ویدیو را (22Mb) از اینجا دانلود کنید. 

 

اگر احیانا تفریح جالبتری سراغ ندارید یا حوصله تان از حل یک عالمه معادلهی garbage سر رفته، ساختن و تلاش برای صدا در آوردن از نی اساسی به چالش‌تان خواهد کشید. در اینجا قصد بر اینست که نحوه‌ی ساختن یک نی ایرانی ساده توضیح داده شود. (لطفا توجه داشته باشید که این نیِ ما بَند مَند یُخ! یعنی هفت‌بند و هشت‌بند و این حرفا تعطیل)


وسایل مورد نیاز:

لوله پلیکا (پی وی سی) 3/4 اینچ، اتصال یا کوپل فلزی کاهنده یا افزاینده (reducer coupling) بسته به سایز فکتون طرف افزاینده یا کاهنده ش باید سایز 3/4 باشد، خط کش، نوار تفلون (برای آب بندی کوپل) و دریل و مته.


لوله مورد نیاز می‌تواند لولهی معمولی پلیکا یا پی‌وی‌سی انتخاب شود که اگر لوله‌ برای مصارف آب آشامیدنی باشد از نظر بهداشتی هم بهتر است. قطر داخلی مناسب لوله حدود 2 سانتی‌متر (3/4 اینچ) است. این لوله‌ها را به صورت بریده شده به طول حدود 60 سانتی‌متر می‌توان از جاهایی مانند home depot خرید. اگر هم ایران هستید که از بقالی سر کوچه‌تان می‌توانید تهیه‌شان کنید. نی‌های حرفه‌ای موجود (یعنی لوله پلیکا نه!) بین سی تا هفتاد سانتی‌متر طول دارند و قطر داخلیشان بین یک و نیم تا سه سانتی متر است.

 

مرحله‌ی بعدی اندازه‌گذاری سوراخ‌های نی هست. نی ایرانی یک لوله‌ی صوتی است که با دمیدن صدا و ایجاد تشدید صدا ایجاد می‌کند. شما لازم نیست با دهانتان صدایی تولید کنید. در حقیقت دمیدن در نی صدای بسیار ملایمی ایجاد می‌کند که تمامی فرکانس‌ها را در بر دارد. در هنگام دمیدن در نی یکی از این فرکانس‌ها - که همان فرکانس طبیعی فاصله سرِ نی تا اولین سوراخ باز است - تشدید می‌شود و صدای نی ناشی از آن است. توجه داشته باشید که وقتی در نی می‌دمیم لوله‌ی صوتی فقط خود نی نیست بلکه دهان ما نیز بخشی از این لوله‌ی صوتی است و در صدای نهایی تولید شده تاثیر می‌گذارد. مثلا اگر فرکانس طبیعی نیِ ما نُتِ لا (A) باشد شما می‌توانید با تغییر شکل دهان نُت‌هایی با فرکانس پایین‌تر را هم از همین وضعیتِ نی بیرون بیاورید. بنابراین برای اینکه مجبور نشوید فکتان را سرویس کنید، بهتر است از همان ابتدا یکی دو سانتی‌متر فضای دهانتان را هم در محاسباتتان منظور نمایید.

نی - حداقل در شکل سنتیاش - قابل کوک کردن نیست (بنابراین دیگر پوزه‌ی همگی پاک، و جناب نوازنده‌ی نی هم مثل نوازنده‌ی سنتور نباید ماتم بگیرید که هر نیم ساعت دوجین سیم را باید از نو کوک کند.) در عوض اگر نوازنده بخواهد در دستگاه‌های مختلف بنوازند حدود دوجین (سیزده تا!!) نی باید همراه داشته باشد. از کمالات نی ایرانی اینست که اصولا هر یک از نی‌ها یکی از نت‌ها را ندارد! مثلا نیِ سل‌کوک* (دست بسته دو) نت سی را ندارد و ظاهرا نوازنده‌ها با تکنیک‌هایی این نت را اجرا می‌کنند.

* یک نکته اینکه نیِ دو کوک (یعنی نی‌ای که دست بسته صدای دو تولید می‌کند) در تداول سل‌کوک نامیده میشود. اگر فهمیدید چرا ما رو هم خبر کنید.


نت‌ها و فرکانس‌های نی سل‌کوک به قرار زیر است:
وقتی تمامی سوراخ‌ها را بسته نگاه دارید
صدای دو (C3) با فرکانس 131 هرتز

بعد اگر به ترتیب سوراخها را از انتهای نی باز کنید نت‌های زیر قرار دارند:
رِ (D3)  با فرکانس 147 هرتز
می بمل (D#3 یا Eb3)  با فرکانس 156 هرتز (بعضی جاها  می‌کُرُن)
فا (F3) با فرکانس 175 هرتز 
فا دیز(F#3 یا Gb3)  با فرکانس 185 هرتز   
سل (G3) با فرکانس 196 هرتز
لا (A3) با فرکانس 220 هرتز

با توجه به این‌که نی یک لوله‌ی صوتی یک‌طرف بسته است محل سوراخ‌هایی که این اصوات را ایجاد کنند از رابطه‌ی زیر به سادگی محاسبه می‌شود:

f=v/(4L)

که در آن v=346 متر بر ثانیه سرعت صوت است (حالا بیشتر جاها. ولی اگر قراره بالای اورست یا روی کره ی مریخ نی بنوازید توصیه می‌کنم به جدول سرعت صوت  مراجعه کنید)، f فرکانس صدای تشدید شده به هرتز (تناوب در ثانیه) و L فاصله‌ی ابتدای نی تا اولین سوراخ به متر می‌باشد.

با توجه به این‌که وقتی تمام سوراخ‌ها بسته است صدای دو (C3) باید تولید شود طول کل نی می‌بایست حدود

L=v/(4f)=346/(4*131)=0.66 m

یا 66 سانتی‌متر باشد. باز هم تاکید می‌کنم که حداقل 2 سانتیمتر برای فضای دهانتان در نظر بگیرید وگرنه که کچل می‌شوید تا صدای دو (C3) را تولید کنید (یعنی طول نی را حداکثر 64 سانتیمتر بگیرید)

اولین سوراخ (از انتهای نی) باید صدای رِ (D3) تولید کند. در نتیجه فاصله آن از لبه ابتدایی نی باید

L=v/(4f)=346/(4*147)=0.59 m

یعنی 59 سانتی‌متر باشد. به همین ترتیب سوراخ نتهای بعدی یعنی می-بمل، فا، فا دیز، سل و لا باید به ترتیب در فاصله ی 56، 49، 47، 44 و 39 سانتی‌متری از لبی قرار گیرند. یادآوری مجدد که فاصله‌ی فضای دهانتان را از این اعداد کم کنید (مثلا 2 سانتی‌متر). نکته‌ی مهم دیگر اینکه نسبت بین این نتها مهم است نه مقدار دقیق خودشان (این اعداد و فواصل به خوبی با اعداد تجربی کتاب آقای جاهد هماهنگ است).

 

نحوه ی علامت‌گذاری روی بدنه


تصویر بالا سوراخ‌های جلوی نی را نشان میدهد. سمت راست تصویر به طرف انتهای نی است. در حقیقت در تصویر بالا از سمت راست به چپ نتهای ر، می-بمل، فا، فادیز و سل دیده می‌شوند. توجه داشته باشید که سوراخ نت لا (نزدیک‌ترین نت به لبی) باید پشت نی تعبیه شود و در حین نواختن با انگشت شست دست راست کنترل می‌شود (این را بسیار مواظب باشید چون اگر مثل حاجی‌تان تمام سوراخ‌ها رو کنتراتی یک طرف زدید باید بروید درِ سوراخ آخری را گِل بگیرید.) 

پشت نی و حفره‌ی مربوط به نت لا (لبی در سمت چپ است)

خوب نی ایرانی شما تقریبا آماده است. دیگر آن‌چه که باقی‌مانده تزیینات و دکوراسیون نی است که بسته به ذوق و قریحه‌تان دارد. نحوه‌ی انگشت گذاری بدین ترتیب است: اگر انگشت کوچک را انگشت اول بنامیم  انگشتان دو و چهار دست چپ نتهای پایینی ساز (یعنی ر و می-بمل) و انگشتان دو و سه و چهار دست راست نتهای بالایی (یعنی فا، فا دیز و سل) و انگشت شست دست راست نت پشتی (یعنی لا) را کنترل میکند.



 نی را می‌توان به دو صورت لبی یا دندانی نواخت. اگر احیانا نگران فاصله افتادن بین دندان‌های جلوییتان هستید می‌توانید به روش لبی شروع به کار کنید. ضمنا دوستان اینجا کامنت دادند که حین نواختن سعی کنید از فشار بیش از حد خودداری کنید زیرا که ممکن است منجر به باد فتق!!! شود.

 

اگر احیانا خودتان هم حوصله نکردید نی‌نوازی کنید، می‌تونید نی را به دوستان با سلیقه و هنردوستتان هدیه کنید، یا حداقل در سرما و برف و بوران شب سال نوی میلادی به یک آدم برفی تنها ... 
(اینجاست که شاعر می‌گوید نی‌نوازان را چه پیش آمد ...)

 

عکس بزرگتر

 

مطالبی برای مطالعه بیشتر:

ساز نی از ویکی
مقدمه ای بر تاریخ نی از حسین عمومی (از گفتگوی هارمونیک)
نوازندگی نی
 از گفتگوی هارمونیک
معرفی ساز نی
 از نت آهنگ
زندگی استاد حسن کسایی 

اطلاعاتی در مورد انواع نی

کتاب شناسی (از وبلاگ مجید مجیدی)

 آموزش نی - جلد اول نوشته عبدالنقی افشارنیا
 آموزش نی - جلد دوم (ردیف مقدماتی) نوشته عبدلنقی افشارنیا
ردیف های استاد ابوالحسن صبا تدوین عبدالنقی افشارنیا 
شیوه نی نوازی نوشته محمد علی کیانی نژاد
ردیف آوازی عبداله دوامی ویژه نی نوازان تدوین محمد علی کیانی نژاد
فریاد کویر اثر حسن کیانی نژاد
آموزش نی  اثر مسعود جاهد
 آموزش جامع نی اثر کاوه سروریان
آموزش نی  کاری از گروه رزپارسیان

 

نوازندگی استاد حسن کسایی (از یوتیوب)اگر به یوتیوب دسترسی ندارید می‌توانید ویدیو را (18Mb) از اینجا دانلود کنید



داستانی از شاهنامه

زمینه:
فریدون که با در بند کردن ضحاک تازی به پادشاهی ایران رسیده وقتی به سن پیری می‌رسد سرزمین گسترده‌ی تحت پادشاهی‌اش را بین سه پسرش تور، سَلم و ایرج تقسیم می‌کند.   فریدون غرب (روم و یونان) را که مهم‌تر بود به پسر بزرگتر سلم، شرق (ماوراءالنهر و چین و ترکستان) را به پسر میانی تور (و از این‌جاست که این ناحیه در شاه‌نامه توران نامیده می‌شود)، و ایران را به پسر کوچک‌ ایرج می‌سپارد. سلم و تور پس از مدتی هویجوری به کله‌شان می‌زند که این فریدون حتما ایرج را بیشتر دوست می‌داشته که پیش خود برای پادشاهی ایران نگه داشته و تازه گنج‌ها و جواهرات هم در ایران بیشتر است! بالاخره نامه‌ای به فریدون می‌نویسند که ایران هم مالِ ما! فریدون نامه را که می‌خواند به ایرج می‌گوید سپاهی آماده کن و به جنگ برادران برو. ولی ایرج که پسر بی‌نهایت مثبتی بوده آی‌کیو می‌زند و تصمیم می‌گیرد پیاده نزد برادران برود و رفع کینه کند. رفتن ایرج پیش برادران همان و کشته شدنش به دست آن‌ها هم همان.... ریشه‌ی نیمی از جنگ‌های شاه‌نامه (ایران و توران) از اینجا آغاز می‌شود. 

سالیان سال بعد پادشاهیِ توران به یکی از نوادگان تور به نام افراسیاب می‌رسد. در همان زمان سهراب فرزند حاج‌آقا رستم و بی‌بی تهمینه -که هرگز پدرش را ندیده و نمی‌شناسد و با مادرش در سمنگان در قلمرو افراسیاب زندگی می‌کند- از مادرش می‌شنود که پسرِ رستم پهلوان ایرانی است. پس تصمیم می‌گیرد که به جنگ کی‌کاووس (فرزند کی‌قباد و پادشاه وقت ایران) برود و پادشاهی ایران را به دست پدرش رستم برساند. افراسیاب از این موضوع باخبر می‌شود و ایده می‌زند که سهراب را به بهانه‌ی مبارزه برای پدرش رستم به جنگ ایرانیان بفرستد. فقط باید کلی احتیاط کرد که رستم و سهراب به هیچ طریقی نفهمند که پدر و پسرند. حالا اگر سهراب پیروز شود که افراسیاب ایران را گرفته و اگر کشته شود (که خوب فقط به دست رستم ممکن است چون پهلوانی دیگر به زور بازوی سهراب در جهان نیست) رستم پسرش را کشته و تا آخر عمر سرافکنده و داغ‌دار خواهد بود و دل افراسیاب خنک خواهد شد. افراسیاب بالاخره سهراب را فریب می‌دهد و با لشگری روانه‌ی ایران می‌کند...



داستان

حضرت کی‌کاووس در ایوان قصر نشسته است که نامه‌ی فرستاده‌ی گَژدَهَم که برای جاسوسی به اردوگاه سهراب (که با سپاه توران به جنگ کاووس آمده) رفته بود به قصر می‌رسد که "ای‌بابا چه نشستید که این تورانی‌ها چه پهلوون خفنی (یعنی سهراب) توی سپاهشون دارند". حاج آقا کاووس هم بزرگان را به مشورت دعوت می‌کند که بابا قضیه ظاهرا جدی هست و حالا چیکار کنیم چی‌کار نکنیم. همه بالاتفاق به کاووس پیشنهاد می‌دهند که دست به دامن رستم شود. کی‌کاووس دستور می‌دهد نامه‌ای سراسر پاچه‌خواری (چه سری چه دمی عجب پایی!)  برای رستم بنویسند و نامه را به دست گیو (یکی از ژنرال‌هایش) می‌دهد تا به زابلستان (ایالت خودمختار رستم) ببرد و رستم را با خود به پایتخت بیاورد. کی‌کاووس به گیو سفارش می‌کند که به محض رسیدن درنگ نکند و با رستم بازگردد. وقتی گیو به زابلستان می‌رسد رستم به پیشوازش می‌رود و می‌گوید: "به‌به! چه عجب این طرف‌ها. تازه چه خبر! پادشاه چطوره؟ اوضاع ردیفه؟" گیو سریع نامه را به رستم می‌دهد. رستم با خواندن نامه به فکر فرو می‌رود که: "از این جغله‌های تورانی که پهلوون بیرون نمیاد". بعد به گیو می‌گوید: "من راستش یه بچه از دختر شاه سمنگان دارم ولی اون هنوز باید بچه باشه" (دوستان توجه دارند که چون حضرت رستم مشغله‌هاشون زیاد بوده سن و سال بچه‌هاشون و اسم مادر بچه‌هاشون رو خوب یادشون نمی‌مونده). رستم به گیو می‌گوید چندروزی استراحت کند و بعد نزد کی‌کاوس بروند ولی گیو اصرار می‌کند که: 
"رستم‌جون! بابا این کی‌کاوس رو که می‌شناسی چقدر بداخلاقه. تازه کلی به من سفارش کرده که زود برگردم. عصبانی میشه‌ها" 
رستم: "نه بابا! بی‌خیال! حالا بیا چند روز اینجا تفریح کنیم باهم بعد میریم پیش کی‌کاوس و به جنگ سپاه افراسیاب!"

بالاخره بعد از سه چهار روز! تفریح رستم و لشگر زابلستان به سمت کاووس حرکت می‌کنند. خبر به کاووس می‌رسد و پادشاه به طوس و گودرز (دو سرلشگر دیگر) دستور می‌دهد که به استقبال رستم بروند. روز بعد رستم به همراه گیو و طوس و گودرز به قصر می‌رسند و زمین را می‌بوسند و ادای احترام می‌کنند. ولی کی‌کاووس که عصبانی بر تخت نشسته کوچکترین حرکتی نمی‌کند. بعد ناگهان الکی به گیو گیر می‌دهد که "چرا بند کفشت بازه تو مثلا فرمانده‌ی سپاهی ای فلان فلان شده‌ی فلان فلان ..." و بعد بدون معطلی رو به رستم فریاد برمی‌آورد که: "چرا دیر کردی؟ تو فکر می‌کنی کی هستی که فرمان من رو اطاعت نمی‌کنی. ای اغتشاش‌گر! الان می‌گویم بگیرند چنان ترتیبت را بدهند که دیگر از این غلط‌ها نکنی": 

که رستم که باشد که فرمان من
کند پست و پیچد ز پیمان من

کی‌کاووس که از شدت خشم سرخ شده و رگ‌های گردنش بیرون زده‌اند رو به جهان پهلوان طوس – که در گوشه‌ای نشسته و خمیازه می‌کشد - می‌کند و با همان عصبانیت می‌گوید: طوس! (با عصبانیت)  خاک بازی نکن و یه کم دل به کار بده! پاشو این رستم و گیو رو بگیر و هردوشون رو بکش! 

بفرمود پس طوس را شهریار
که رو هر دو را زنده برکُن به دار

طوس از جا می‌جهد و می‌گوید "بله قربان!‌ الساعه این تبه‌کار را دست‌گیر می‌کنم تا به سزای اعمالش برسد." ولی با خود فکر می‌کند که رستم را از قصر خارج کند که دعوا فیصله پیدا کند. پس تریپ رفاقتی به سمت رستم می‌رود و با چشم و ابرو در حالیکه دستانش را به محاسنش می‌کشد سعی می‌کند که به رستم بفهماند که "حالا این شاه یه کمی عصبانیه، تو بی‌خیال شو و بیا بریم بیرون یه قدمی بزنیم، یه قلیون هم برات چاق می‌کنم، بعد برمی‌گردیم با آرامش با کاووس صحبت می‌کنیم". 

ولی رستم فکر می‌کند که طوس برخاسته تا فرمان کاووس را اجرا کند. پس رو به کاووس کرده فریاد برمی‌آورد که: 

همه کارت از یکدگر بدترست
تو را شهریاری نه اندر خورست

"کارهات یکی از یکی افتضاح‌ترند. آخه کدوم فلان فلان شده‌ای تو رو شاه کرده؟ اگه تو شاهی خودت برو به جنگ سپاه افراسیاب و مملکتت رو نجات بده..."

بعد هم به سرعت دست طوس فلک‌زده را می‌گیرد و چند دور در هوا می‌چرخاند و به گوشه‌ای پرتابش می‌کند و دستش را به نشانه‌ی علامت زشتی به کیکاوس نشان می‌دهد و به سمت رخش حرکت می‌کند در حالی‌که با عصبانیت فریاد می‌زند: من که عصبانی بشم شاه ماه سرم نمی‌شه. کی‌کاوس کیلویی چنده؟ طوس کدوم جوجه‌ایه ؟؟ جغله‌ها!

به در شد به خشم آمد به رخش
منم گفت شیراوژن و تاج بخش
زمین بنده و رخش گاه من‌ است
نگین گرز و مغفر کلاه من است
شب تیره از تیغ رخشان کنم
به آوردگه بر سرافشان کنم ...
چرا دارم از خشم کاووس باک
چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک!

رستم قهر کرد و رفت.

به ایران نبینید از این پس مرا
شما را زمین پر کرکس مرا

پهلوانان سپاه ایران کلی آشفته می‌شوند و به گودرز می‌گویند که " الان فقط تویی که می‌تونی مدیریت بحران بکنی. بیا برو پیش این کاووس ابله و راضیش کن که بره از رستم عذر خواهی بکنه وگرنه که فاتحه‌ی ایران را باید خوند"

به نزدیک این شاه دیوانه رو
وزین در سخن یاد کن نو به نو

گودرز پیش کی‌کاوس می‌رود و کلی نصیحتش می‌کند که "بابا این رستم این‌قدر برای ایران زحمت کشیده مگه یادت رفته. الان هم این گژدهم که رفته اردوی توران بهت گفته که غیر از رستم هیچ‌کی نمی‌تونه با پهلوون اونا بجنگه. بیا و از خر شیطون بیا پایین و از رستم عذرخواهی کن". کی‌کاوس پس از حرف‌های گودرز از کار خود پشیمان می‌شود و می‌گوید: "پس حالا پاشید برید دل رستم رو به دست بیارید و برش گردونید"

گودرز و کلی از پهلوانان رستم را در راه بازگشت به زابل پیدا می‌کنند و کلی عذرخواهی و پاچه‌خواری. رستم که هنوز عصبانی است می‌گوید: "بابا این کیکاوس دیگه اعصاب معصاب برا ما نگذاشته. اول که به سرش زد بره با دیو‌های مازندران بجنگه. هزار دفعه بهش گفتند: بابا! جمشید و فریدون با اون دبدبه کبکبه‌شون جرات نکردند برند جنگ دیوان! تو می‌خوای بری؟ حتی بابای من زال پا شد از زابل بکوب بکوب اومد نصیحتش کرد، ولی نرفت بگوشش. رفت و حمله کردن و گرفتار دیو سفید شد. بعد فرستاد دنبال من که بیا و این دیو سفید رو بکش و منو آزاد کن. هنوز عرق تنش خشک نشده رفت عاشق دختر شاه هاماوران شد. آخه یکی نیست بهش بگه این همه دختر خوب دم بخت دور و برت هستند رفتی عاشق دختر شاه هاماوران شدی چیکار؟ اون‌جا هم دوباره جنگ راه افتاد و من رو مجبور کرد پاشم بیام. حالا هم که این‌طوری. آخه این چه طرز کشورداریه؟ من اگر هم برگردم فقط به خاطر مردم ایران برمی‌گردم نه به خاطر این شاه فلان فلان شده ... ". 

رستم بالاخره راضی می‌شود و به قصر کی‌کاووس باز می‌گردد. کی‌کاووس کلی رستم را تحویل می‌گیرد و عذرخواهی می‌کند:

چو در شد ز در شاه بر پای خاست
بسی پوزش اندر گذشته بخواست

رستم هم بالاخره آرام می‌شود و او هم از کاووس دل‌جویی می‌کند

بدو گفت رستم که کیهان تُراست
همه کِهترانیم و فرمان تُراست 

کاوس سپس رو به رستم می‌کند و می‌گوید: "ببین، نظرت چیه که امشب یه پارتی بگیریم، بعد دیگه فردا اینا می‌ریم جنگ. ها؟ نظرت چیه؟"

بدو گفت کاووس کامروز بزم
گزینیم و فردا بسازیم رزم

روز بعد صبح سپاهی بزرگ به همراه رستم به سمت اردوگاه سهراب حرکت می‌کنند:

یکی لشگر آمد ز پهلو به دشت
که از گَرد ایشان هوا تیره گشت
هوا نیل‌گون گشت و کوه آبنوس
بجوشید دریا ز آواز کوس
جهان را شب و روز پیدا نبود
تو گفتی سپهر و ثریا نبود...


خروشی بلند آمد از دیدگاه
به سهراب گفتند کامد سپاه
چو سهراب زان دیده آوا شنید
به باره بیامد سپه بنگرید
به انگشت لشگر به هومان نمود
سپاهی که آن را کرانه نبود
چو هومان ز دور آن سپه را بدید
دلش گشت پر بیم و دَم دَر کشید ...

 

از شاه‌نامه فردوسی با اندکی تلخیص و تصرف 
(امیدوارم روحش خیلی توی قبر نلرزیده باشه)



ایران‌گردی ١. بیابان‌نوردی در قلب دشت کویر

" کویر! ... این عظمت بی‌کرانه‌ی مرموزی که نومید و خاموش خود را به تسلیم پهن بر خاک افکنده است. خشک و بی‌ آبی و آبادی‌ای، بی قله‌ی مغرور بلندی، بی زمزمه‌ی شاد جویباری، ترانه‌ی عاشقانه‌ی چشمه‌ساری، باغی، گلی، بلبلی، مرتعی، راهی، سفری، منزلی، مقصدی، رفتار مستانه‌‌ی رودی، آغوش منتظر دریایی، ابری، برق خنده‌ی آذرخشی، درد گریه‌ی تندری ...، هیج! آرام، سوخته، غمگین ...." 

روستای مصر در منتهی‌الیه جاده‌های آسفالتِ کشیده شده در ضلع جنوب‌شرقی دشت کویر قرار دارد. آخرین روستا به سمت مرکز دشت کویر روستای فرح‌زاد است که با جاده‌ی خاکیِ نه چندان روبه‌راهی در فاصله دو سه کیلومتری روستای مصر بنا شده است. برای دیدن و دویدن و خوابیدن روی تپه‌ماهورهایِ شنِ روان می‌بایست از فرح‌زاد هم  بیشتر در دل کویر رفت. ما حدود پنج کیلومتری رفتیم.

***********

کویر خیلی متفاوت از کوه و دریا و جنگل است. کویر ساده است، خیلی ساده. همراه با آرامشی همیشگی، و عظمتی نهفته. کویر صبورانه به همه‌ی حرفهایت گوش می‌دهد، حتی حرف‌های دلت. کویر زنده است، صدای نفس‌های شمرده‌اش را همیشه می‌شنوی، روز و شب. کویر با توست و برای تو، از همان لحظه که به آغوشش می‌شتابی. کویر با تو مهربان است...

**********

اگر از یزد قصد رفتن به روستای مصر را دارید باید از جاده یزد-مشهد حرکت کنید و پس از عبور از خَرانَق و ساغَند از نزدیکیهای رُباطِ پشتِ بادام (در فاصله حدود ١٨٠ کیلومتری یزد) به سمت جاده فرعی خور (خور و بیابانک استان اصفهان) بپیچید. از رباط پشت بادام به سمت خور ابتدا به شهر بیاضیه (یا بیاضه) و سپس به مهرجان میرسید.


نتیجه
ی گوش نکردن به حرف والده مکرمه برای رفتن به امامزاده‌ی ساغند!! (تصویر بزرگتر)


روستای گرمه

جاده روستای گرمه از یک فرعی درست پس از مهرجان شروع میشود. مسافرین محترم توجه داشته باشید که فرض اداره‌ی محترم راه‌داری استان اصفهان این بوده که تنها مسافرینی که از سمت خور به سمت رباط پشت بادام حرکت می‌کنند قصد رفتن به گرمه را دارند فلذا تابلوی گرمه فقط در یک سمت جاده وجود دارد. بعبارت دیگر اگر شما از رباط پشت بادام به سمت خور حرکت می‌کنید باید با چشمان پشت سرتان (یا اگر راننده هستید در آینه ماشین) تابلوی گرمه را ببینید.

  
دو تصویر از روستای گرمه:
راست: نخلستان گرمه (عکس بزرگتر)
چپ: تنها چشمه‌ی آب گرمه (عکس بزرگتر)

روستای کوچک گرمه روستایی کویری با جمعیت حدود ٢٠٠ نفر است. گفته می‌شود نام آن "جرمق" بر وزن شهرهای مجاورش چون "جندق" و خرانق" بوده که به مرور زمان به "گرمه" تغییر یافته است. روستای گرمه از آنجا معرفی شد که فیل مازیار آل‌داوود یاد هندوستان کرد و مازیارِ ساکن فرانسه را به شهر آباء و اجدادیش کشاند. حالا سال‌هاست مازیار و برادرش پیام به همراه پدر و مادرشان در گرمه - صدها کیلومتر دورتر از شهرهای بزرگ ایران - در خانه‌ی روستایی‌شان زندگی می‌کنند. خانه کوچک دیگری هم برای مهمانان مهیا شده که همان معماری قدیمی روستا را دارد با دو سه ایوان (همان تالار خانه‌های یزد) و هشتی و دالان و نشیمن. 

   

دو تصویر از خانه‌ی مازیار. 
راست: تالار بزرگ خانه  و میز صبحانه که در حیاط قرار داشت (صبح جمعه اول آبان). نخلستان از پشت پنجره تالار دیده می‌شود (عکس بزرگتر) 
چپ: تزیینات زیبای یک خانه‌ی کویری (عکس بزرگتر)

        
راست: نی‌نی شتر یک ساله‌ی جناب مازیار (ماشاءالله!). دیگه وقتی به سن رشد برسه چقدر بزرگ می‌شه خدا می‌دونه. (عکس بزرگتر)
چپ: تنها جایی در مسافرت که والده‌ی مکرمه به شدت به وجد آمدند!!! (عکس بزرگتر) 

 

دریاچه‌ی نمک

دریاچه‌ی نمک در مسیر خور به طبس است و حدود پنجاه کیلومتر از خور فاصله دارد. (در شهر خور به سمت شرق و جاده طبس بپیچید). دریاچه نمک (شوراب هیزر) بیشتر سال خشک خشک است.

کویر شورهزار و ... مرگ 
دریاجه نمک در مسیر خور-طبس (عکس بزرگتر)

 

روستای مصر

جاده‌ی فرعی روستای مصر حدود ٩ کیلومتری مسیر خور به سمت نائین از شهر خور جدا می شود. برای رسیدن به مصر می‌بایست حدود ٧٠ کیلومتر در جاده‌ای که پرنده پر نمی‌زند رانندگی کرد. اگر برنامه‌ی سفرتان را با برنامه‌ی خواب شترهای علی‌آقای ابراهیم (ساکن روستای مصر) تنظیم کنید به شترسواری در کویر هم خواهید رسید و به عینه درخواهید یافت که چرا جناب شتر از هر جیپ صحرایی و هامر و غیره بسی بهتر است!

  
راست: نقشه راههای ارتباطی شهر خور روستاهای مصر و فرح‌زاد و شهر جندق (تصویر بزرگتر)

چپ: تپه ماهورهای شن روان در چند کیلومتری فرح‌زاد (عکس بزرگتر)

در روستای مصر هم جا برای شب ماندن و استراحت پیدا می‌شود. یکی خانه‌ی علی ابراهیم است و دیگری کاروان‌سرای کوچکی است که به جز چند اتاق کاه‌گلی ساده امکانات خاص دیگری ندارد. اگر هم خیلی اهل بیابان باشید که وسط کویر چادر خواهید زد و همان جا تا صبح از دیدن آسمانی که از کثرت ستارگان همچون آسمان روز روشن است چشمتان روی خواب را نخواهد دید (و البته از شدت برودتِ شبِ کویر استخوان‌هایتان هم یخ خواهد زد!!). ولی دیگر با گوشت و پوستتان زیباییشب، سکوت و کویر را حس خواهید کرد.

 

"شبِ کویر! این موجود زیبا و آسمانی که مردم شهر نمی شناسند... شب کویر به وصف نمی‌آید. آرامش شب که بی‌درنگ با غروب فرا می‌رسد... روز بی‌رحم و ... گدازان و خفه‌ی کویر می‌میرد و نسیم سرد و دل‌انگیز غروب آغاز شب را خبر می‌دهد"

 

جندق

قبل از رسیدن به مصر روستای بسیار کوچکی به نام روستای امیرآباد قرار دارد که تنها نشانهاش جوی آبی است که اطرافش مزین به درختان نخل است. از این روستا جاده‌ی جندق جدا می‌شود. از امیرآباد تا جندق حدود چهل کیلومتر جاده‌ی خاکی است که اندکی بهتر از جاده‌ی خاکی مصر به فرح‌زاد است (به دلیل آن‌که توسط راه‌داری هر ماه یا چهل روز تیغ انداخته می‌شود!) در طول مسیر خاکی چهل کیلومتری امیرآباد به جندق انتظار دیدن یک ماشین یا حتی موجود زنده را نداشته باشید. ضمنا ماشینتان با لایه‌‌ای از شن به ضخامت یک سانتی‌متر به جندق خواهد رسید.

 

راست:آب انبار متروکه‌ای در مسیر مصر-جندق (عکس بزرگتر)
چپ: من و پیرمرد جندقی در کوچه پس‌کوچه‌های قلعه جندق 
(عکس بزرگتر)

جندق محل تولد و زندگی یغمایی جندقیِ شاعر(!) بوده (علامت تعجب را علما دانند). هنوز هم کلی از زمین‌ها و کشت و زرع اطراف جندق متعلق به خانواده‌ی جناب شاعر است که دیگر در جندق زندگی نمی‌کنند. جندق مانند شهرهای اطرافش یک قلعه‌ی بزرگ دارد که -برخلاف قلعه‌ی ساغند که خالی از سکنه است - هنوز مردم در آن زندگی می‌کنند. به تازگی سید ابراهیم طباطبایی - که جوانی جندقی و بسیار پرکار است - خانه‌ای را به سبک و سیاق سنتی بازسازی کرده که به تدریج می‌رود که محلی توریستی شود. اگر به جندق سفر کنید شب را هم می‌توانید در منزل‌گاه سیدابراهیم سپری کنید. (تلفن سیدابراهیم : 09194041223 برای رزرو جا. این هم چون به سیدابراهیم قول دادیم برایش کلی تبلیغ کنیم)

  

خانه‌ی سنتی در جندق
راست: چرخ نخ ریسی 
و دار قالیچه‌بافی و کوزه  (عکس بزرگتر)
چپ: ایوان خانه
 (عکس بزرگتر)

 

مسیر بازگشت از جندق از شهر کوچک چوپانان عبور میکند جایی که مسیر نائین (برای رفتن به اصفهان) و اردکان (برای رفتن به یزد) از یکدیگر جدا میشوند. مسیر چوپانان به اردکان هم مسیر بسیار خلوتی است هر از چندگاهی کامیونی ... همین


مسیر روستای گرمه و مصر (محل شهر اصفهان و تهران هم برای مقایسه در نقشه وجود دارد). خط سیاه پررنگ مسیر حرکت ما را نشان میدهد. (عکس بزرگتر)

 

"کویر انتهای زمین است. پایان سرزمین حیات است... در کویر بیرون از دیوار خانه پشت حصار ده دیگر هیچ نیست. صحرای بیکرانهی عدم است. خوابگاه مرگ و جولانگاه هول. راه تنها بهسوی آسمان باز است، آسمان، چشمه‌ی مواج و زلال نوازش‌ها امیدها و... انتظار! انتظار!"

 

* نقل قولها از کتاب کویر دکتر علی شریعتی



ساقی‌نامه

ساقی امشب می به چشمانم بریز
امشبت را نیست از دامم گریز

ساقی امشب دل به دریا می زنم
پا به دیروز و به فردا می زنم

ساقی امشب تا ثریا می روم
تا کنارش قلب شیدا می برم

می
فشانم اشک تا در وا کند
مرغ جان در کوی او ماوا کند

ساقیا از می مرا سرمست کن
جان من فارغ از آنچه هست کن

ساقی امشب روی او در جام من
ساقی امشب بوی او در جان من

ساقی امشب در فراقش جان دهم
ساقی امشب هرچه دارم آن دهم

ساقی امشب جز می نابم مریز
نیست جز لب
خند پر مهرش گریز

ساقی امشب ارغنون را ساز کن
جان من را قطعه ای آواز کن

--------------

گوش کن جان بی
ریا آواز شد
جام می چون مطرب و چون ساز شد

ساقی امشب گر مرا خوابی ربود
باش خامش، هر چه دیدی هر چه بود ...


************************
************************

شعر بالا که حرف دل من این روزهاست! ولی حالا برای این که مشکوک نباشه و اعتراف اینا هم (که این روزها بازارش داغه) لازم نداشته باشه، این هم کاری که دو هفته ای از من وقت گرفت:


ساقی‌نامه به نقل از مرحوم دهخدا "نوعی شعر مثنوی در بحر متقارب [ِ مثمن مقصور یا محذوف]است [وزن و گویش حماسی دارد] که در آن شاعرخطاب به ساقی کند و مضامینی در یاد مرگ و بیان بی‌ثباتی حیات دنیوی و پند و اندرز و حکمت و غیره آورد. با اینکه این نوع شعر را به علت ذکر باده و جام با سایراشعار خمریه مناسبتی است اما دو شرط اینکه مثنوی باشد و در بحر متقاربگفته آید آن را نوع خاصی در میان اشعار فارسی قرار می‌دهد و نیز روح خاص فلسفی و اخلاقی و عرفانی این نوع منظومه‌ها با مضامین عادی سایر خمریات تفاوتی آشکار دارد."

برای مثال ساقی‌نامه متفاوت از مغنی‌نامه و خمریه است. مغنینامه خطاب به مغنی است و دعوت و ترغیب اوست به خواندن آواز و سرود و رامشگری (به نقل از دهخدا). شعرهایی که در توصیف شراب سروده شوند خمریه نامیده میشوند (مانند خمریههای رودکی و منوچهری. خمریه از عرب وارد فارسی شده و والد ساقینامه شمرده میشود.)


 هرچند که برخی فردوسی را پایه‌گذار ساقی‌نامه می‌دانند، نظامی گنجوی، ملهم از ابیات پراکنده‌ی شاه‌نامه، سراینده‌ی نخستین منظومه‌ی مستقل از این نوع است. بعدها دیگران نیز راه نظامی را ادامه دادند و ساقی‌نامه را به سبکی در شعر کلاسیک ایران تبدیل نمودند. ساقی‌نامه‌ی حافظ و نظامی معروف‌ترین ساقی‌نامه‌های ادبیات ایرانند.


 اجرای آوازی ساقی‌نامه‌‌ها (که صوفی‌نامه نیز نامیده‌ می‌شوند) معمولا در مایه‌های بیات اصفهان و ماهور (و بعضی وقتها نوا) است. ساقی‌‌نامه در افشاری "کشته مرده" هم نامیده می‌شود.

******************

ابیاتی از ساقی‌نامه‌ی رضی‌الدین آرتیمانی:

الهی به مستان میخانهات
به عقل آفرینان دیوانه
ات

به مستان افتاده در پای خم
به رندان پیمانه پیمای خم

که خاکم گل از آب انگور کن
سراپای
 من آتش طور کن


بشنوید با صدای شهرام ناظری 
از آلبوم سوته‌دلان (ساقی‌نامه‌ی 1) به تنظیم کامبیز روشن روان
با صدای ایرج youtube


******************

ابیاتی از ساقی‌نامه‌ی حافظ:

بیا ساقی آن می که حال آورد       کرامت فزاید کمال آوردبیا ساقی آن می که عکسش ز جام  به کی‌خسرو و جم فرستد پیام
به من ده که بدنام خواهم شدن    خراب می و جام خواهم شدم
بده تا روم بر فلک شیر گیر             به هم بر زنم دام این گرگ پیر


با صدای استاد حسین قوامی
با صدای استاد احمد ابراهیمی (اصفهان)
با صدای استاد حاتم عسگری (نوا)
با صدای هوشمند عقیلی ( بابا خوب یه عده از هوشمند عقیلی خوششون میاد دیگه)

******************

ابیاتی از ساقی‌نامه‌ی وحدت کرمانشاهی:

بیا ساقی و می به گردش درآر
که دل گیرم از گردش روزگار
میی ده که چون ریزیش در سبو
برآرد سبو از دل آواز او

با صدای 
استاد حاتم عسگری (ماهور)

******************

ابیاتی از ساقی‌نامه‌ی امیدی تهرانی

بیا ساقی آن تلخ شیرین گوار     که شیرین کند تلخی روزگار
بیا ساقی آن جام گیتی نما     که از جم رسیدست دورش به ما

بیا ساقی آن آفت عقل و هوش     بیا ساقی آن لعبت لعل پوش
به من ده که بی هوشیم آروزست     به مستان هم آغوشیم آروزست

تا جایی که من اطلاع دارم این اشعار را هنوز کسی اجرا نکرده.
حالا دوستان اگه کسی خوش صداست میتونه زحمت این یکی رو بکشه. (توجه داشته باشید که گفتم "اگه کسی واقعا خوش صداست" نگفتم اگه کسی خودش فکر میکنه خوش صداست. فردا من دوهزار تا mp3 نگیرم ها!!)

 

 کتاب شناسی:
١- ساقی نامه ها: نگرشی به ساقی نامه ها در ادب فارسی همراه با شرح حال مختصر ساقی نامه سرایان و اشعار آنان تالیف
 سیداحمد حسینی کازرونی

٢- ساقی نامه در شعر فارسی
 گردآورنده: احترام رضایی
منابع آهنگها و اشعار همگی از اینترنت است.

>>
یکی از اهداف اصلی این تحقیقِ مختصر
، کمکی هرچند کوچک به ویکیپیدیای فارسی  بوده است. اگر هر یک از ما سالی فقط یک مقاله به ویکیپیدیا اضافه کنیم، جدا از تجربه بسیار ارزندهاش برای خودمان، گنجینه گرانبهایی از اطلاعات و آگاهی را برای فامیل، دوستان و مردم کشورمان به میراث خواهیم گذاشت. اگر همانند من اعتقاد دارید که مهمترین دلایل مشکلات کشورمان ریشه در دل آموزش و سطح آگاهی مردم دارد بیایید در غنیسازی ویکیپیدیای فارسی همقدم شویم. (ممنون از هادی برای ایدهی اصلی)

 

************************* 
*************************
*************************

دوستان و عزیزان ساکن چین و ماچین از جمله شهرهای تایپه و دهات تاینان، کاوشینگ و خوانین تابعه. ما هفته‌ی آینده در خدمت شما هستیم و اگر افتخار بدید از زیارتتان بسی مشعوف خواهیم شد. 

این رفقای چینی ما که آب از دهانشون راه افتاده که خوش به حالت می‌ری تایوان غذاهای جنوبی می‌خوری و این رو بخور و اون رو بخور. البته لازم به ذکر است که لیست دوازده‌تایی غذاهایی که دوستان چینی توصیه کردند توی تایوان حتما حتما حتما باید خورد، وگرنه نصف عمرم بر فناست، متاسفانه از موجوداتی پخته شدند که حداقل شش تا پا دارند ...

حالا اگر ایده‌ای دارید که غذا اونجا غیر از  خورشتِ هشت‌پا و فسنجونِ سوسک و مارمالاد هزارپا دیگه چی گیر میاد خبر بدید ممنون می‌شم.


************** **************

ایشالا چند هفته بعدش هم ایرانم. قراره بر و بچ جمع بشن کلی عکس یادگاری با پلیس ضد شورش بگیریم.

فقط یک 
disclaimer که اگه آقا پلیسه بداخلاق بود و باتوم خوردید و یا بعدا اگه خدای نکرده در اثر "برخورد جسم سخت به سرتون" یا در اثر "برخورد سرتون به جسم سخت" خانواده‌تون عزادار شد 
من مسوول نیستم ها! ما گفته باشیم.