آقای سالخوردهای بود، با کلی موهای سفید. میگفت من خیلی خوشبختتر از این جوونها هستم. من بیشترمسیر رو رفتم. آخر خطم. این جوونها تازه قراره بدبختیهای پیری و سالخوردگی و مریضی و حافظه و چشم و گوش رو بچشند. میگفت زندگی مثل قطاری میمونه که یک سوم اولش اسیر هستی، یک سوم وسطش خیلی خوش میگذره، و یک سوم آخرش با باتوم قراره کتکت بزنند. خوب من بیشتر کتکها رو همین الان خوردم. جوونها الکی خوشحالند به خاطر اینکه خبر ندارند که اونها هم توی دقیقا سوار همین قطار هستند. من اصلا دوست ندارم برگردم دوباره جوون بشم.