ویل دورانت (تاریخپژوه،۱۹۸۱-۱۸۸۵) در مقدمهی «تاریخ تمدن» مینویسد: «تمدن نهری است با دو کرانه. نهری که گاهی با خونِ کشتار مردمان، دزدی، فریاد و چیزهایی که تاریخپژوهان همیشه از آنها مینویسند انباشته است، در حالیکه در کرانههایش، بدون آنکه به چشم بیایند، مردمانی خانه میسازند، عشق میورزند، کودکانشان را بزرگ میکنند، آواز میخوانند، شعر میگویند و حتی مجسمهها میتراشند. تاریخ تمدن داستان آن چیزی است که در کرانهها اتفاق میافتد. تاریخپژوهان بدبین و منفیگرایند برای آنکه کرانهها را نادیده میگیرند.»۱
کتاب «جنگ چهرهی زنانه ندارد» اثر سوتلانا آلکسیویچ مجموعهی خاطراتِ کرانههای نهرِ جنگ جهانی دوم است، از زبان زنان روسی که تجربه حضور در جنگ را داشتند. روایتها، نه از زبان فرماندهان و تاریخنگاران و سیاستمداران، بلکه از زبان سربازان عادی و امدادگران گفته شده، و بههمین دلیل سادگی و روانی منحصربه فردی دارد، و سرشار از توجه به جزییات و توصیف احساسات است. آلکسیویچ در سال ۲۰۱۵ «بهدلیل روایات چندصدایی، که مظهر محنت و شجاعت در روزگار معاصر ماست» برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد.
گزیدهای از کتاب۲:
«من و شوهرم باهم رفتیم جبهه. باهم.
عملیات تموم شد... سکوت و خاموشی رو باور نداشتیم. با دستهاش علفها رو نوازش میکرد، علفها نرم بودن ... و به من نگاه میکرد. نگاه میکرد... با چشمای ...
اون همراه گروهش رفته بود برای شناسایی. ما دو روز منتظرشون بودیم... من دو روز نخوابیدم... فقط گاهی چرت میزدم. بیدار میشدم و میدیدم اون کنارم نشسته و داره نگاهم میکنه. میگفت «بخواب». میگفتم «حیفه بخوابم»
[...]
ما داشتیم از آلمان شرقی عبور میکردیم، دیگه همه از پیروزی صحبت میکردن. اون کشته شد... تو یه چشم بههم زدن کشته شد... ترکش خوردش... تو یه لحظه کشته شد. تو یه ثانیه. به من اطلاع دادن که آوردنِشون. دویدم به سمتش... بغلش کردم. به کسی اجازه نمیدادم جسدش رو ببره دفن کنه. تو جنگ اجساد رو خیلی سریع دفن میکردن، همون روزِِ کشته شدن. اگه تو جریان عملیات باشه، که سریع همهی کشتهها رو جمع میکنن، یه چالهی بزرگ میکَنن و همه رو دفن میکنن. گاهی اوقات هم زیر شن دفنشون میکردن. اگه مدت زیادی به این شنها خیره بشی، به نظرت میرسه که دارن حرکت میکنن. به نظرت یه چیزایی داره تو شن میلرزه، تکون میخوره. به خاطر اینکه اونجا... اونجا آدمهایی هستن که برای من هنوز زندهان، تا همین چند دقیقهی پیش زنده بودن... من میبینمشون، باهاشون صحبت میکنم... باور نمیکنم... ما مثل دیوونهها راه میریم و باور نمیکنیم که اونا دیگه اونجا، زیرِزمین... کجا؟
من اجازه ندادم تا همون لحظه دفنش کنن. میخواستم یه شب دیگه باهاش باشم. کنارش بشینم. تماشاش کنم... نوازشش کنم...
صبح شد.... تصمیم گرفتم ببرمش خونه. بلاروس. اما فاصله چندهزار کیلومتره. جادهها جنگیان... هنوز معلوم نیست چه خبره، کی به کیه، چی به چیه... همه فکرکردن به خاطر مرگ شوهرم دیوونه شدم. «باید آروم باشی. باید بخوابی.» نه!نه! این حرفها تو کَتَم نمیرفت. از یه ژنرال میرفتم پیش یکی دیگه، تا اینکه خلاصه رفتم پیش فرماندهی کل جبهه، مارشال راکاسوفسکی. اولش درخواستم رو رد کرد... عجب دختر زبوننفهمیه ها! میدونی چندهزارنفر تو همین قبرهای دستهجمعی تو کشور غریب دفنن؟ ...
یه بار دیگه ازش وقت ملاقات گرفتم و رفتم پیشش، «میخواید من جلوی شما زانو بزنم؟»
«من شما رو درک میکنم... اما اون دیگه مُرده...»
« من فرزندی ازش ندارم. خونهی ما تو آتیش دشمن سوخت. حتا عکسهامون هم نابود شدن. هیچی برام نمونده. اگه ببرمش خونه، حداقل یه قبر برام میمونه. من هم احساس خواهم کرد یه چیزی وجود داره که منتظر منه و بعد جنگ برمیگردم پهلوش»
فرمانده ساکت بود. تو اتاقش قدم میزد.
«جناب ژنرال. شما هیچوقت عاشق شدید؟ میفهمید، من شوهرم رو دفن نمیکن، بلکه عشقم رو دفن میکنم.»
همین طور ساکته.
«حالا که اینطوره، من هم میخوام همینجا بمیرم. بدون اون برای چی زنده بمونم؟»
اون مدت زیادی سکوت کرد. بعد اومد سمت من و دستام رو بوسید.
به من یه هواپیمای ویژه دادن، به مدت یه شب. وارد هواپیما شدم.. تابوت رو بغل کردم ... و از حال رفتم ...»
یفروسینیا گریگوریونا بریوس، سرگرد، پزشک
«اما شوهر من... خوبه که الان اینجا نیست، سر کاره. اون بهم دستور داده... میدونه که من دوست دارم راجع به عشقمون صحبت کنم... این که چهطور در عرض یه شب تا صبح از باندهای استریل برای خودم لباس عروس دوختم. خودم. باندها رو هم من و دخترها در عرض یه ماه جمع کرده بودیم. همهی باندها هم غنیمتی بودند که از دشمن گرفتیم... من یه لباس عروس واقعی داشتم! عکسش رو به یادگاه نگه داشتم، این لباس رو تنم کردم، ولی پوتین پام بود، هرچند پوتینهام معلوم نیست، این رو یادمه که پوتین پام بود. تازه از کلاه کهنههای سربازی برای خودم کمربند هم درست کردم... چه کمربندی. وای، چی دارم میگم... مثل همیشه ... شوهرم بهم دستور داده حتا یه کلمه هم راجع به عشق و عاشقی به زبون نیارم و فقط از خودِ جنگ بگم. اون خیلی سختگیره. نقشه رو ورداشت ... و دو روز تمام داشت برام توضیح میداد، فلان جبهه کجا قرار داشت... یگان ما کجا بود... من همهچی رو یادداشت کردم. الان براتون میخونم...
چرا میخندی؟ وای، خیلی خوشگل میخندی. من هم همیشه میخندیدم... آخه من که نمیتونم برات تاریخ جنگ رو توضیح بدم! بهتره برم عکس لباس عروسیم رو بیارم و بهت نشون بدم.
خیلی از خودم تو اون عکس خوشم میآد... لباس سفید تنمه ...»
آناستاسیا لنونیدوونا ژاردتسکایا، امدادگر
« ... تو همین لحظه بهم اطلاع میدن «جناب سروان، ژنرال میخواد شما رو ببینه». از خندق پریدم، تو راه لبههای شنلم رو مرتب و کمربند و کلاهم رو روبراه کردم. اما با همهی اینها ظاهرم افتضاح بود. بدو خودم رو به ماشین رسوندم و شروع کردم به گزارش دادن: «جناب ژنرال،به فرمان حضرتعالی...»
شنیدم «کافیه»
خبردار کنار ماشین ایستادم. ژنرال حتا روش رو هم به سمتم برنگردوند. فقط به جادهی مقابلش نگاه میکرد. عصبی بود و تند تند به ساعتش نگاه میکرد. من همونطور ایستاده بودم. معاونش رو صدا کرد: «پس این فرماندهی مینروبها کجاست؟»
من دوباره شروع کردم به معرفی: «جناب ژنرال ...»
بالاخره سرش رو به طرفم برگردوند و بهم گفت : «آخه تو به چه دردم میخوری؟»
همهچی رو فهمیدم و نزدیک بود بزنم زیر خنده. اول معاونش قضیه رو فهمید و گفت «جناب ژنرال، شاید همین دختره فرماندهی مینروبها باشه.»
ژنرال بهم خیره شد و گفت «تو کی هستی؟»
«فرماندهی دستهی مینروبی، جناب ژنرال»
با عصبانیت گفت «تو فرماندهی دستهای؟»
«بله، جناب ژنرال»
«الان یعنی بچههای تو هستن که مشغول پاکسازیاند؟»
«بله، جناب ژنرال»
[...]
از من پرسید «سروان چند سالته؟»
«بیست سال، جناب ژنرال»
«اهل کجایی»
«اهل سیبریام»
بعدش ازم کلی سوال کرد. [...]. بهم گفت مینروب از نون براشون واجبتره ...»
آپولینا نیکلایونا لیتسکویچ بایراک،سروان، فرماندهی دستهی مینروبی
پانوشت
1. “Civilization is a stream with banks. The stream is sometimes filled with blood from people killing, stealing, shouting and doing things historians usually record; while on the banks, unnoticed, people build homes, make love, raise children, sing songs, write poetry and even whittle statues. The story of civilization is the story of what happened on the banks. Historians are pessimists because they ignore the banks of the river.”
۲. کتاب «جنگ چهرهای زنانه ندارد» اثر سوتلانا آکلساندرونا آلکسیویچ. ترجمه از روسی عبدالمجید احمدی. انتشارات چشمه-جهانِ نو.
کتابی که معرفی کردید انتشارات چشمه هست. زیر بخش "جهان نو". جهان نو قسمت کتابای غیر ایرانی غیر کلاسیک این انتشاراته.
کتابم می خونید. خوش به حال دانشجوهاتون. امیدوارم منم یه روزی دانشجو تون شم 
آقای دکتر خیلی خوبه غیر مکانیک جان
ممنون. اصلاح شد.
بنظرم کتاب جالبی باشه. ممنون که معرفی کردید. سعی میکنم در اولین فرصت بخونمش